📜 زندگی غائبانه و دوگانه یا زندگی حاضرانه و چرکنویسی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گاهی ما مدام نگرانیم… نگرانیم از «اشتباه بودن»… و در نتیجه پروا داریم از «بودن»… و مدام غائبانه به خودمان و پدیدهها نظر میکنیم که مبادا اشتباه باشند… مدام گداصفتانه منتظریم تا دیگران به ما بگویند چه کاری درست است و چه کاری اشتباه… تا در آن چارچوب قرار بگیریم و از اشتباهکردن مصون بمانیم…
(نمیخواهم بحثی از جنس زاویه دید و اینکه «این کار از دید آنها اشتباه است و شاید نباشد!» را مطرح کنم، نه! فرضم همین است که یک سری از این کارها واقعاً -به یک معنا- اشتباهِ اشتباه است)
اما به چه قیمتی؟ اگر بهای اینگونه «درستبودن»، «نبودن و محوشدن» باشد چه؟
و اگر پاداش آن «اشتباهبودن»، «بودن و حضور» باشد چه؟
نه، من نمیخواهم آن بهای زور را بپردازم و نمیخواهم از این پاداش نیز بگذرم…
بیخیال! قضیه ساده است! دوراهی بین «وجودی قلّابی و غائب و به ظاهر کامل» یا «وجودی اصیل و حاضر و به ظاهر ناقص»… عجیب است… آن یکی (وجود نگران درستوغلطبودن) به ظاهر کامل است و در واقع ناقص چراکه حضوری در میانش نیست و این یکی به ظاهر ناقص و پر از خطاست و در واقع کامل و لبریز و لبالب از حضور…
لابد میگویی «سخت» است بودن… و «جرئت» میخواهد… میگویم آری، اما «گوارا»ست… که علی گفت: حق سنگین اما گوارا و باطل شیرین اما کشنده است… وه که چه زیبا! کسی که میخواهد همیشه درست باشد، این برایش کشنده است و حضور او را میبَرَد و آن دیگری سنگینی میکشد اما سنگینیای گوارا…
گاهی کسی را دوست داریم و نمیخواهیم کاری کنیم که ناراحت بشود یا کاری کنیم که از ما امید ببُرد و زده شود… اما چه میکنیم؟ عجب! خودمان را از او میگیریم -و بالتبع او را از خودمان- و تنها نسخهای بدلی، نقاشیشده و بیحضور از خودمان را جلوی او میگذاریم… آری به ظاهر او ناراحت نمیشود و از ما زده نمیشود و به ظاهر در ارتباطیم، اما عجب! اصلاً دیگر دیداری بین ما صورت نمیگیرد و دیگر وجود ما نیست که همدیگر را ملاقات میکند بلکه آن تصویر ساختگی است که دیدار میکند و خود ما غائبیم…
میدانید، در خرابهٔ نقصهای ما گنجی نهفته است و آن حضور ماست… و در ساختمان معماریشدهٔ مدام بینقصماندن ما گرد مرگی پاشیده شده؛ گویی خالی از سکنه است و روحی در آن جریان ندارد… ما وقتی نقصهایمان را در آغوش میکشیم حضور مییابیم و وقتی از نقصها فرار میکنیم بیحضور میشویم و تنها همهمان مثل آخرین نسخهٔ iPhone شبیه هم و تکراری میشویم.
عجیب است؛ چه طور میتوانیم تحمل کنیم این را که تهمت زده نشویم اما نباشیم؟! میدانید؛ من همیشه به زندگیای فکر میکردهام که در آن بینقص باشم و پَرِ اتهام و نادرستدانستن کسی هم به پرم نخورَد… زندگیای که نتوانند به من بگویند اشتباهی… زندگیای که خرج خاصی در آن نشود… اما فهمیدم این مسیر با نبودنم عجین است و من میخواهم باشم! اگر یک چیز در جهان بخواهم همین است! که باشم! و فهمیدهام اگر بخواهم باشم، زندگیِ پرخرجی خواهد بود؛ باید جریان و روانهشدن هزار اتهام و برچسب و حرف و حدیث را با میل به جان بخرم… درختی که ایستاده و زنده است هزار تندباد به آن میوزد و درختی که نمیخواهد تندبادها را بکشد باید بشکند و حیاتش را از دست دهد.
ــــــــــــــــــــــــــ
بگذار، بیان رسایی آوردهام! و از وقتی این تعبیر را شنیدهام -گویی پنجرهای پیدا کرده باشم- خوشحالم… «زندگی غائبانه»…
گاهی ما غائبانه زندگی میکنیم، یعنی از بیرون به خودمان و چیزها نظر میاندازیم یا مشهورات و گزارههای مقبول را در میانه میآوریم و طبق آنها زندگی میکنیم… یعنی بین آنچه میبینیم و نگاه حقیقی خودمان است، با آن کاری که میکنیم و زندگیمان، دوگانگی و جداافتادگی هست… گویی زندگیمان را اجاره دادهایم و کسی دیگر دارد در آن زندگی میکند و ما در آن غائبیم…
در این نوع زندگی غائبانه به شدّت میتوان طبق استانداردها شد و درست و غلطها را رعایت کرد و میشود با افزودن هزار خوبیِ قلّابی و پنهانکردن هزار عیب و بدی، نسخهای زیبا و کامل از خودمان را به دیگران و خودمان ارائه بدهیم…
امّا میشود در زندگی حاضر شویم! و به خود و دیگران با افزودنها و پوشاندنها دروغ نگوییم! و طبق همان چیزی که میبینیم زندگی کنیم! با نگاه و چشمی دیگر -حال چشم اشخاص باشد یا مشهورات- به زندگیمان نظر نیندازیم، بلکه خودمان ببینیم واقعاً چه میبینیم و طبق همان پیش برویم! در اینجا دیگر بین آنچه میبینیم و میفهمیم و زندگیمان دوگانگی نیست و یکدست است و گرما و حضور دارد… هر چند دیگر نمیتوانیم عیبها را بپوشانیم و فضلها و خوبیهای قلّابی را به خودمان بیاویزیم…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
ما خیلی از اوقات نگران نظرات دیگرانیم و در پیِ کسب تأیید آنها، بعد از تلاشهایمان و این نگرانیها، گاهی به تأیید کامل آنها میرسیم، چندی پیش که در یکی از این موقعیتها بودم، و به این تأییدها رسیدم به خودم گفتم: حیف خودت نیست؟ الآن خوشحالی که آدمها تأییدت کردند؟ خودت حاضر نبودی و زندگی نکردی…
در غائبانه زندگی کردن و عالَمی که تأیید دیگران مهم است فارغ از اینکه حضور ما را میگیرد مثل خوردن آب شور است، ابتدایش تأییدهایی میآیند و خیال میکنیم رفعِ عطش میشود، اما مدام نیاز به تأییدها بیشتر میشود و آن روی سکهٔ این عالَم تخطئههاست که در ادامه روانه میشود و انسان را سیاه و کبود میکند… و آری، اینکه تخطئهها بتوانند به انسان آسیب بزنند یا نه، به خود انسان برمیگردد که در چه افقی حاضر است…
ممکن است کسی به ما یا کسانی که زندگی حاضرانه دارند بگوید «لااُبالی!»… و اشتباه هم نمیگوید! اگر «پروا و پرهیزِ» یک جهان، به «سانسور» تقلیل پیدا کند، خودبودن و سانسورنکردن و پای آنچه هست ایستادن، لااُبالیگری خواهد بود…
اما مگر پروای حقیقی، سانسور است؟ نه… اینجا تفاوت سخن ما با لاابالیگری فهمیده میشود! و جواب کسی که میگوید: «چرا بیپروایی و بیتقوایی میکنی؟» مشخص میشود… ما نیز در جستوجوی پرواییم اما پروایی حاضرانه نه غائبانه و قلّابی…
اینجاست که حاضرانه زندگی کردن و وجود داشتن، جرئت و به یک معنا لااُبالیگری میخواهد!
میدانید، این زندگیِ حاضرانه، همان زندگی چرکنویسی است که از آن سخن گفتهایم… زندگیِ چرکنویسی یعنی بفهمیم ما چرکنویسهایمان هستیم نه پاکنویسهای بزکشدهمان، و از سرِ همین فهم تا آخرِ عمر در نقطهٔ چرکنویسهایمان بایستیم و پا در حیطهٔ بزککاری پاکنویسها و دوگانگی بین آنچه هستیم و میبینیم و آنچه برای خودمان نمایان میکنیم نشویم…
میدانید؛ پیآمدش چیست؟ یکدستی و وحدت زندگی… و صرافتِ طبع و روانی زندگی… بگو از روی میل زندگی کردن…
آری، اینگونه از فشار و قبض و گرفتگی و گرفتاری هزار مشهور و درست و غلط رها میشویم و با آنچه هست و آنچه در ادامهٔ زندگی پدیدار میشود به روانیِ یک جویبارِ جاری جلو میرویم…
اما گفتیم یکدستی و وحدت زندگی… و دلم نمیآید این را نگویم؛ مگر همینجا نیست که پای خدای واقعی میتواند به زندگی باز شود و انسان میتواند با خدا رویارو شود؟ آنجا که یکدستی و وحدتی هست و همه چیز واقعی است…
۱۹و۲۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 آدمهایی را دیدم که از بنبستی که انسان در انسانیتش با آن روبهروست و در آن بنبست خدا را مییابَد فرار میکردند و برای خودشان راههایی قلّابی میساختند و خبر نداشتند جای خدا نشستهاند و بیخدا شدهاند و دیگران را نیز بیخدا کردهاند… جالب این بود که بسیاریشان نام خدا را میبردند و لباس پیغمبری بر تن داشتند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(آدمها میگویند «همه چیز آرام است و برای هر مشکلی راه حلی داریم، نگران نباشید!» اما نه! انسان در انسانیتش با یک بنبست روبهروست که آنجا میعادگاه دیدارش با خداست… دعوتی که همه جا به سوی موفقیت و ساختنِ خود و ساختنِ زندگی ولو از روحانیان بلند است، عین بیخدایی و خودمحوری است. من غلامِ آنم که مرا با این بنبست و میعادگاه روبهرو میکند!)
من سالها سعی کردم زندگی را بسازم… به هر نحوی و از هر بُعدیاش که فکر کنی… لااقل سعیم را میکردم و هر چه در چنته داشتم را خرج میکردم…
شاید یک برهه این حال را داشتم که مگر این جهان و مناسباتش چه چیزی از من میخواهد؟ هر چه میخواهد را مهیا میکنم و با آن تعامل میکنم، هر چیزی که نیاز دارد تا مرا به رسمیت بشناسد را میجویم و به خودم مثل یک آپشن اضافه میکنم تا بتوانم به کمک این آپشنها در این زندگی و مناسباتش حضور پیدا کنم و زندگی کنم… اگر مدرکی باید داشته باشم اخذش میکنم… اگر باید پول داشته باشم، جورش میکنم… اگر باید آبرویی و احترامی و مقبولیتی داشته باشم، ردیفش میکنم…
یادم میآید نمودارها را ردیف میکردم و هزار تقسیمبندی انجام میدادم و علوم مختلف را با هزار تلاش ربطشان را به هم پیدا میکردم تا در نهایت سازهای دانشی-علمی-عقیدتی بسازم و در آن ساکن شوم و آرام بگیرم… هر قدر ستونها و بنمایههایش محکمتر بهتر…
مدتها دنبال این بودم که مسئلهٔ زندگی را حل کنم و راه حلم را با هزار ادله و شواهد و اثبات، هم به خودم هم به دیگران ارائه کنم… در این بین تنها نمیخواستم کلاف سردرگم زندگی خودم را باز کنم و حتی اگر به جوابی هم -به زعم خودم- میرسیدم مدام فکر میکردم پس بقیه چه طور باید به این جواب برسند؟ چگونه باید این راه را پیدا کنند؟ انگار کن این فیلمهای علمی-تخیلی که یک دانشمند خودش بیمار است اما دنبال درمانی برای تمام مریضیهاست و میخواهد دارویی پیدا کند تا تمام مریضیهای جهان مداوا شوند… حالم این بود که: قطعاً نباید راهحلهای این زندگی تصادفی باشند، به این معنا که شانسی من به جواب رسیدهام و دیگری نرسیده… مگر نباید یک Guide (از این دفترچههای راهنما که درون جعبهٔ چیزهایی که میخریم هست) و راهنمای استفاده برای بشر هم خلق میکردند که بداند چگونه از خودش استفاده کند و راه را بیابد…؟ باید باشد! دنبالش میگردم تا بیابمش…
(میدانید؛ نمیخواهم از گذشتهها ناله کنم که حس پشیمانی نسبت به آنها ندارم… قصدم طرح سخنی در این میانه است.)
عجبا! چه میشود گفت! الآن میفهمم چه قدر ما غریبیم و چه قدر پا در هواییم… زبانم بند میآید… عجبا! واقعاً میخواستم زندگی را بسازم تا درونش آرام و سکنا بگیرم؟ واقعاً میخواستم این عالَم زنده و عظیم را در طرح مردهای و سازهٔ علمیِ حقیری جا کنم تا خیالم راحت باشد که بر همه چیز مسلّطم و چیزی را جا نینداختهام و حاضر بودم سالها زندگی را متوقف کنم و سالها فعالیت علمی کنم تا بالاخره به نقطهای برسم که بگویم «خودم میدانم!» و دیگر از فقر دانشی و بینشیام بیرون آمدهام…؟ میخواستم دست گدایی به هزار مهارت دراز کنم و آنها را به مثابهٔ آپشن به خودم اضافه کنم تا چیزی کم نداشته باشم و آن وقت دست گداییام به سویی دراز نباشد؟
میبینید؛ ما تلاش میکنیم هر راهی را که ممکن است خدا را به صورتی واقعی و نه ذهنی در آن پیدا کنیم، مسدود کنیم. حاضریم هزار کار بکنیم تا روزنههای فقر دانشی و توانشی خود را به سوی خدا ببندیم. همهٔ زندگیمان شده تلاش برای رفع فقرمان… و نمیدانم چه طور میخواستیم از چیزی که هستیم و هستیمان است فرار کنیم!
همهٔ این تلاشها بوی نشستن در جای خدا و خداییکردن میدهند! و عجیب آنکه ما مذهبیها و دیندوستها میخواهیم جایی در این میانهٔ خداییکردنمان برای خدا نیز دست و پا کنیم تا بیخدا هم نباشیم…
میدانید؛ باید سؤالی از خودمان بپرسیم: در این نحوه از زندگی که گاهی در پی آنیم و آدمها را به آن دعوت میکنیم و در این نحوه زندگی همه چیز را خود انسان مهیا میکند؛ چیزهایی که باید را میشناسد و تواناییهایی که باید داشته باشد را کسب میکند… دیگر چه نیازی به خدا هست و چه جایی برای خدا باقی میماند؟
…
… I بخش ۲ از ۲ I
اگر به آدمها بگویید تو همهکارهٔ زندگیات نیستی و نمیتوانی هر چه نیاز است را بدانی و کسب کنی، و به یک معنا آنها را به یک بنبست برسانی، فکر میکنند داریم به ناامیدی دعوت میکنیم. اما من تازه همینجایی که دیگر به بنبست میرسیم خوشحال میشوم، که مگر تنها در همین موقعیت نیست که امکان حضور حقیقی خدا پیدا میشود؟
مغربِ ۵/۶/۱۴۰۲
(ضمیمه در فرستهٔ بعد)
@mosavadeh
چرکنویس
📜 آدمهایی را دیدم که از بنبستی که انسان در انسانیتش با آن روبهروست و در آن بنبست خدا را مییابَد
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(ضمیمهٔ نوشتهٔ پیشین)
این یک نمونهٔ صریح و بیتعارف از هزاران موردِ ناصریح و پنهان است.
من خدایی که در کنار این سخنهاست را نمیتوانم باور کنم، و آن خدا را جز حرفی و نقاشیای نمیفهمم، و از این همه احساس تسلّط و سیطره بر زندگی حالم گرفته میشود. نمیدانم، مگر آنجا که خدا هست گردنهای خضوع شکسته و کمرهای خشوع خم نمیشود!
این حرفها گویی از همان عالَم و نگاهِ بیخدایی متولد شده که اپیزود چهارِ فصل چهارم Black Mirror (با عنوان Hang the DJ) روایت میکند…
پیشبینی! پیشبینی! پیشبینی! پیشبینیِ یک رابطهٔ عاطفی از صفر تا صد! کم مانده ادعای خدایی کنیم…
دیگر خدا کجای این زندگیهای ما میتواند باشد؟!
مگر در قرآن نگفت:
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﴿٢٣﴾
إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا ﴿٢٤﴾
و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام میدهم، مگر اینکه [بگویی: اگر] خدا بخواهد. و هرگاه از یاد بردی، پروردگارت را یاد کن و بگو: امید است پروردگارم مرا به چیزی که از این به صواب و مصلحت نزدیکتر باشد، راهنمایی کند.
@mosavadeh
📜 اگر سخنی داری که حق همراه آن است و به ادله نیازی ندارد، پس باید بدانی که این سخنها تنها چشم و گوشی میخواهند که حقانیت آن را ببیند! پس اگر نفهمیدند و از تو دلیل خواستند، به تقلّای دلیلآوردن نیفت! سکوت کن! آنها از همان سکوت میفهمند چه میخواهی بگویی و باید چه گوشی پیدا کنند! آنگاه به هنر بیندیش که زبانِ رَساتری به تو میدهد…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند شب پیش داشتیم با چند رفیق گپ میزدیم، بحث چالشی شد و به مرزهایی رسید. تا آنجا که میتوانستم، گوش میدادم و میفهمیدم و چیزهایی میگفتم…
یک ساعتی حرف زدیم، تا اینکه دیدم چرا هرچه تلاش میکنم گفتوگویمان به جایی نمیرسد و سخنم فهم نمیشود… فهمیدم اگر دیالوگ در افق درست و غلط و ردّ و اثبات بسته شود و شخص مقابل منتظر باشد تا حرف او را رد کنی و چیزی را برایش اثبات کنی، در این گفتوگو آن جنس سخنِ دیگری که دلبری دارد و خواستنی و گرم است نمیتواند شکل بگیرد. و بهترین راه، رهاکردن این گفتوگوست…
اما چگونه این سخن را باید آشکار ساخت؟
اینجا بود که جای دو چیز بیشتر برایم عیان شد؛ «هنر» و «سکوت»…
با هنر میشود دیالوگ را از مقام رد و اثبات رها کرد تا گوشِ شنیدن سخن حیاتمند پیدا شود… با هنر میشود به زبانی اندیشید که بیشتر به «دعوت» نزدیک است تا «رد و اثبات»… هنر میتواند گرمای یک سخن را حمل و آشکار کند…
اما سکوت؛ گاهی سکوت بزرگترین و آشکارترین زبان است!
وقتی دیالوگ در مقام رد و اثبات گیر افتاده، اگر درگیر شوی و بخواهی در آن مقام گفتوگو کنی، مدام به خودت میگویی «پس چرا هر چه میگویم، از سخنم دورتر میشوم؟!»…
اما اگر سکوت کنی… -جالب اینجاست- سخنت را خواهند فهمید!! اگر سکوت کنی، سخنت را پاس داشتهای و آن را نکشتهای و از قضا آن آدمها هم در درونشان میفهمند اینکه تو حرفهایشان را رد نمیکنی و با آنها درگیر نمیشوی، به این خاطر نیست که حرفی نداری! میفهمند حرفی داری که نمیتوانی بگویی، میفهمند سخنی با افقی دیگر داری و شأن سخنت بالاتر از افق فعلی گفتوگوست، افقی که جانِ آنها هم در تمنّای همانجاست و در اجمال آن را میفهمند… و از چشمهایت میخوانَند که سخنِ تو بیزبان نیست، بلکه آنها گوشِ این سخن را ندارند، پس به جای اینکه باز هم از تو طلب دلیل و اثبات و رد کنند به آن گوشی منتقل میشوند که باید در خود متولد کنند… تو نباید درگیرِ جزئیاتِ سخنت و با هزار روش توضیحدادنِ آن شوی، بلکه باید تلاش کنی تا آن گوش پیدا شود، که اگر پیدا شود تنها با یک اشاره و یک بیان، انتقال به آن سخن صورت میگیرد…
آری ما نباید مدام تلاش کنیم تا هزار سخنِ وجودی را به آدمها برسانیم… و بخواهیم تک به تکِ زوایای این عالَم و زندگی را برای آنها باز کنیم… و یا بپنداریم که اگر هزار سخن را با هزار بیان به آنها برسانیم، آنها خواهند فهمید… نه! تنها باید کمک کرد تا چشم و گوش آدمها به افقی وجودی و پدیدارشناسانه و فراتر از مفاهیم باز شود! آنگاه خودشان آن هزار سخن را که سهل است، هزار سخن دیگر میفهمند و به خود تو باز خواهند گفت…
آری، گاهی سکوت رَساترین سخن وجود است…
شبِ ۲۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
— و اذکر ربّک اذا نسیت…
— بالأخره آمدی… چشم به راهت بودم…
خوش آمدی… خوش آمدی… قدمت بر چشمم…
نوری نداشت این خانه بدون تو…
— چه کار داشتی با خودت میکردی…
شده بودی مسئلهحلکن…
چه میگفتی؟ هان… زندگی…
میخواستی بفهمی چه طور زندگی کنی… میخواستی بفهمی باید چه کار کنی…
چه خیال کرده بودی عزیز؟ چه امیدی داشتی فدایت شوم؟
— چه بگویم… شرمسارم…
چه انتظاری از من هست جز همین…
خوب شد آمدی… دلم داشت میمُرد… گَرد گرفته بود… نمیدانی چه قدر مینشست پشت آن پنجره و اشک میریخت…
— دم در دیدم سفالهایی که ساخته بودی شکسته بود…
— فدای قدمت…
— آن چیزها که میگفتی نامشان «مسئله و مشکل» است کو؟
میگفتی چیزهایی را نمیدانی و چیزهایی را نمیتوانی…
— نمیدانم کجایند… همینجا بودند… نمیدانم کجا گذاشتمشان…
مهم نیست قربانت شوم… تو که نبودی، ساخته بودمشان تا سرم گرم شود…
حالا که خودت هستی…
چایی میخوری بریزم؟
— بریز؛ همین با هم بودنش قشنگ است…
— نکند میخواهی بروی؟
— وقتی بروم، تو خوابی…
۲۵/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
«در عهدماندن»، رعایتهای اخلاقی حقوق و رساندن فایده به همدیگر نیست، بلکه تجدید نسبت قلبی و حاضر نگهداشتن آن است ولو بیهیچ فایدهرساندنی یا حتی همراه با دعوایی…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«در عهد ماندن»…
یعنی بچهٔ خوبی بودن؟ یعنی رفیقِ خوبی بودن؟
نه…
اصلاً رفیق خوب بودن چیست؟…
اینکه مدام نگران هم باشیم و همدیگر را رعایت کنیم که مبادا ذرهای پایمان در حیطهٔ حقوق همدیگر برود، که نشد رفاقت و عهد…
اینکه همان عهد و رفاقتهای ساختگی و تصنعیِ هرجاییست… آن عهدی و رفاقتی که جانمان در پیِ آن است کجاست؟
بگذار هر کس میخواهد برود و هر کس میخواهد بماند… بهترین آدمها را میخواهی از دست ندهی، به قیمتِ اینکه از همان اول از دستشان داده باشی؟ مهم خود آن آدمهایند که کنارشان باشی ولو بینسبت؟ یا مهم نسبتی است که با آنها داری ولو بزنی درِ گوششان؟
رفیقی دارم که خودم را در عهدی و رفاقتی با او یافتهام، اما به خیالِ اینکه عهدم را با او پاس بدارم مدام میترسیدم که مبادا چیزی بخواهد که بهجا نیاورم یا جایی کاری کنم که خدشهای ببیند… اما با این پرهیز چه کار کردم؟ «خود»م را از او گرفتم… و تنها «خدمات»ـی را به او پیشکش کردم… عجب! این کارها را رها کن و هیچ کاری برایش نکن! اما خودت برایش باش! همانگونه که هستی… پر از عیب و نقص… و بگذار اگر نقصبین است و رفاقت را به هم خدمات رساندن میبینَد، برود… بگذار اینکه نامش را رفاقت گذاشتهای تمام شود…
مادرها دلشان میخواهد بچهشان بچهٔ خوبی باشد و پدر و مادرها دوست دارند داماد یا عروس خوبی گیرشان بیاید؟ خوب یعنی چه؟ یعنی بچهمثبت؟ بیا عطایش را به لقایش ببخشیم… و حتی شده به خیالِ جامعه آدم خرابی باشیم…
چه قدر آدم کنار پیامبر بود که خودشان را در عهد و رفاقتِ با او میدیدند و شاید برخی از آنها خودشان هم نمیدانستند اما دشمنِ او یا بینسبت با او بودند… و جانم فدای اویس!
به اویس «صحابی» نمیگویند چون پیامبر را ندید! به دَرَک! او پیامبر را ندید یا آن صحابی؟! او یاور و رفیق پیامبر نبود یا آن صحابی؟!
در رفیقهایت نظر میاندازی، برخیشان را مییابی که یک بار هم حقت را ضایع نکردهاند و هر چه نیاز داشتهای مهیا کردهاند… اما چه فایده؟ فقط نقشِ رفیقها را بازی کردهاند… و «خود»شان نبودهاند… اگر قرار است خودت باشی و رفیقِ کسی نباشی، پس اصلاً رفیقش نباش و ادای رفیقی را برایش در نیاور…
نگرانی… نگرانی چه جایی در رفاقت دارد؟! هیچ… لابد میگویی چه قدر خودخواهانه و لاابالیگرانه… میگویم باشد، قبول! تو باش و ادای رفاقتهایت… من دوست دارم تنها با کسی که دوستش دارم دوست باشم و فقط و فقط چون دوستش دارم… نه چون درست است، نه چون «باید» یا چون سزاوار است…
بیخیال!
بیا درِ گوش هم بزنیم… اما باشیم… و اگر دوستیم، به این خاطر باشد که واقعاً همدیگر را میخواهیم… و آیا فکر میکنی در این مناسبات همهاش تضییع حقوق است و پروایی نیست؟ پاسداشتِ وجود همدیگر نیست؟ چگونه میتوانی کسی را دوست بداری اما وجودش را پاس نداری…
(ضمیمه: به گمانم مینیسریالِ Scenes from a marriage به خوبی نسخهٔ اخلاقی و تصنعی در عهد ماندن را نشان میدهد؛ روایتِ زوجی که خود را اخلاقی نگه داشتهاند و سعی کردهاند تمامی حقوق همدیگر را تصنعی رعایت کنند و هیچ دعوایی نکردهاند تا اینکه یک روز در اوج احساس تصنعی خوشبختیشان، زن تعارف را با خودش کنار میگذارد و میگوید: من طلاق میخواهم!)
۲۶/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
دیدم کسی گولِ هزار چیز را میخورد اما جلو میرفت… عجیب بود اما دیدم خدا در همهٔ گولخوردنها همراهش است و زندگیاش گرم است… دیگری را دیدم، به هوای خداخواهی گولِ هیچ چیز را نمیخورد، ایستاده و گندیده بود و خدایی همراهش نبود… زندگیاش سرد بود…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(بیا این زندگیِ گزارهای و پندار درست و غلطها را کنار بگذاریم… بیا گولِ چیزهایی که پیش میآیند را بخوریم و با پدیدارها جلو برویم… هرچند گزارهها میگویند اینها گولخوردن است اما این پدیدارها و گولها گرماند و بویی از خدا دارند… بیا گولشان را بخوریم… اول و وسط و آخر این راه خداست…)
عجب…
من به خیال خودم همیشه میفهمیدهام که آدمها درگیر بازیچهها شدهاند… یعنی به خیالی باطل و به سودایی ناروا پی چیزی رفتهاند… البته به خیال من…
لابد با خود میگویم: این سودایی که این شخص دارد سودای حقیقت نیست… و گول خورده… و آخرِ این راه به حقیقت -یا بگو خدا یا هر چه- نمیرسد…
یا حتّی گاهی اگر خودم نیز حاضرانه در شور و گرمایی قرار بگیرم و محبت و عزم چیزی را پیدا کنم، از خودم و آن شور بیرون میآیم و به خود میگویم که: «ای وای! اینکه سودای باطلی است!» و سرد میشوم…
آری، به آن اشخاص که نگاه میکنم میبینم گرمایی دارند و شوری… و در این مقام به خودم که نگاه میکنم میبینم سرد است و بیروح… آنگاه جا میخورم که چرا این سرد است و آن گرم؟ خدای من! گویا با همین راهشناسی، راه را گم کردهام… و آنچه من گنجش توهم کردهام / از توهم گنج را گم کردهام! اگر آنچه من میگویم حقیقتجویی است، پس گرمایَش کو و اگر راهی که آنها میروند بینسبت با حقیقت است پس این گرمایَش چیست؟
میدانید؛ قضیه را ساده نگیرید و زود نگذرید… نه این تشخیصها و سردشدنهای من اشتباهِ اشتباه است و نه شعارگونه شورمندیهای سطحیِ زندگی را چسبیدن درستِ درست… پس بیش از آنکه بخواهیم طرفِ یک سو را بگیریم و حکم و قاعدهای نهایی و جامع و مانع بدهیم، بگذار ببینیم و رؤیت کنیم که ماجرا چیست…
و بگذار بگویم فکر میکنم این قضیه شخصیِ من نیست، هرچند شخصی مطرحش کردم تا راستِ راست باشد، اما به گمانم درونِ همهٔ ما این بگومگو هست…
عجب… پس من به هوای حقیقت، از رویکردها و کارهای به خیالم باطل و خیالی و چیپ و سطحی روی گرداندم، و تنها با بیابانی سرد و خشک روبهرو شدم… و دیدم آنها که به گمانم گول خوردهاند، در کنار شعلهٔ کوچکِ گرمای آن کار، خودشان را گرم کردهاند و از میوهٔ درختچهٔ کوچکِ کنارش خودشان را سیر…
پس آن شعلهٔ کوچک و آن میوهٔ درختچه چه بود؟…
آهان… خودِ همانِ حقیقت… نه نامش که خودش… اگر حقیقت نبود، پس چه بود؟…
مگر آنکه آن قدر چهرهٔ حقیقت را از یاد برده باشیم و تنها به نامش مشغول که دیگر نامش را حقیقت بدانیم و خودش را به جا نیاوریم…
میدانی؛ ما با این کارهایمان داریم به خودمان میگوییم که مثلاً خیلی موحّدیم و خیلی حقیقتجوییم… که این چیزهای چیپ و سطحی را نمیخواهیم و دنبال چیزی ورای اینها در پیِ حقیقة الحقایقیم… عجب… پس دنیا و اینها را رها میکنیم تا به خدا برسیم؟ چه قدر بیخداییم! معلوم است هیچ از خدا نفهمیدهایم… اینکه عینِ کافری است! این یعنی خدا چیزی است در کنار چیزها… و بین خلق و حق دوگانگی است… خلق و این عالَم چیزیست جداافتاده از خدا و ما میخواهیم از شرّش راحت شویم و برسیم به خدا… کدام خدا؟
این بلایی است که مفهومی و متافیزیکیشدن خدا و نگاهمان، برایمان به ارمغان آورده… اینکه مدام خدایی که جلوی پایمان با هزار پدیده پدیدار میشود را نمیبینیم، و مدام خدا را چیزی جز اینها میبینیم و دنبال آن یک چیزِ دیگرِ موهومیم…
رفیقی میگفت: زندگی و خداجویی همین گولخوردنهاست… یک روزی گولِ یک چیزهایی را خوردی و با آنها آمدی جلو تا اینجا و بعد دیدی چیزی نیستند در عینِ اینکه گرمای حضوری را در آنها یافتی، باز هم گول بخور، جلوی این گولخوردن را نگیر؛ گولِ چیزهای بعدی را بخور و برو جلو…
میدانی، وقتی همه چیز برایمان با مفهومش یکی شده باشد و پدیداری و تجلّی خود چیزها برایمان چیزی نباشد، از این سخنی که رفیقم گفت بدمان میآید… و میگوییم «نه! من نمیخواهم گول بخورم!» و مینشینیم به بحث و بررسی و مداقه که چه چیزهایی گولخوردن است و چه چیزهایی واقعیات و درستها تا از آنها پرهیز کنیم و بر اینها ممارست…
و میدانی چه میشود؟ با همان بیابان مواجه میشویم… هیچ چیزِ گرمی برایمان باقی نمیماند… و ما میمانیم و یک مشت درست و غلطِ خشکیده در دستمان…
میگوییم «خب غذا که لذات مادی است؛ نه…
خواب هم که تنپروری است؛ نه…
ورزش هم که چه عرض کنم، این جسم فانی است؛ نه…
ازدواج و فرزند، مرا از خدا دور میکند یا هنوز برایم اثبات و روشن نشده که چرا؛ پس نه…
بگو و بخند با دوستان یا خانواده، اتلافِ وقت است؛ نه…
و در یک کلام؛ کلّ این عالَم بازیچهای بیش نیست و ما کان الدنیا الّا لعبٌ و لهوٌ… پس اف بر اینجا… بر همهاش نه… کاش میشد زودتر میمُردم و از اینجا رها میشدم… کاش میشد میترکیدم…»
…
… I بخش ۲ از ۲ I
من نمیدانم کجای این نوع از زندگی، خدا و گرمای حضورش هست…؟ و عجیب اینکه چرا از این همه قبض و سردی، شک نمیکنیم که خدا را اشتباه یافتهایم و زندگی توحیدی را اشتباهتر…
ما میخواهیم گول نخوریم تا خدا را پیدا کنیم، حال آنکه با همین تلاش برای گولنخوردن گول خوردهایم، و آنها که گول خوردهاند خدا را یافتهاند و با او رفتوآمدها دارند و گرماگرمِ حضورشاند…
و مگر امامان ما خانوادهشان را با همین دنیا گرم نمیکردند و با پدیدههای همین دنیا با خدا معاشرت نمیکردند؟ مگر پیامبر روی خاکها نمینشست تا با کودکان بازی کند؟ بازی با کودکان در کوچه! خدای من!
آری، ما یک دوگانگی ذهنی بین «خدا» و همین «گرماهای فریبندهٔ زندگی» قائلیم… که باعث میشود خدا را گم کنیم و همین دوگانهٔ ذهنی، ما را از هزار فریبِ گرمی که میتوانست پای خدا را در زندگیمان بکشد سرد میکند… و جز افسردگی و پژمردگی و تنها ادعای یک زندگیِ خدایی در کفمان باقی نمیگذارد…
ما «دنبالِ یک چیزِ خاصی هستیم» و خیال میکنیم با آن چیزِ خاص، زندگیمان خدایی خواهد شد و آنچه دنبالش هستیم را خواهیم یافت… اما بگذار بگویم خدا را هیچ وقت آنجا که خیال کردهای و میگویی باید آنجا پدیدار شود، نخواهی یافت… خدا خیلی بیشتر از این حرفها قایمباشکبازی بلد است… هیچگاه او را آنجا که گمان نمیبری، نمییابی… باید بنشینی یک گوشه و مراقبه کنی از گمانها و پندارهایت و خوب نگاه کنی، آنگاه میبینی کنارت نشسته…
ما گاهی میگوییم «انقلاب اسلامی، حقیقتِ این زمانه است» یا مثلاً زندگی مذهبی و معنوی و پر از توسل و مناسک دینی را زندگی خوب میدانیم… اما نگاه میکنیم و میبینیم خانوادهمان یا همسرمان، انقلابی نیست، یعنی اهل کارهای متعارف انقلابیون نیست یا فیالمثل آنها را اهلِ مناسک دینی و روضه و حجاب کامل و اینها نمییابیم… آنگاه افسرده میشویم و درونِ خود میخیزیم که ما از حقیقت جدا افتادهایم…
تقتقی به در میخورَد؛ در باز میشود و مادرت با یک لبخند و یک چایینبات به دست وارد اتاق میشود… آن قدر افسردهای که گویی او را نمیبینی… میآید میگذارد کنارت و هر قدر راهی میجویَد تا گرمای محبّتش را به تو برساند راهی نمییابد، و هر چه به تو میگوید نیز تنها با زمزمهای بم و زیر لب که مفهوم هم نیست مواجه میشود… با نگاهی ممتدّ به تو از اتاق خارج میشود و تو حتی نمیفهمی… نمیفهمی که این همان خدا بود که آمده بود… زندگیِ خدایی آنچه در ذهن داشتی نبود که در نهایت افسردگیِ نداشتنش باعث شد گرمای مادرت را نبینی… زندگی مذهبی و خدایی همین بود که اینجا این گرما را بفهمی و حضور خدا را بیابی…
بگذار گول بخوریم! و با گولخوردن زندگی کنیم… این گولخوردنها گرماند و خدا درشان حضور دارد… با این گولخوردنها میشود راه رفت… اما با آن درستها فقط میشود گندید و افتاد و مُرد… با یک طرح زیبا و کامل از زندگی خدایی یا متفکرانه در دست…
۲۷/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
میدانی، هیچ وقت یاریِ خدا سرِ موقعش نمیرسد… یعنی سرِ موقعی که تو خیال داری و متوقعش هستی نمیرسد… همیشه معطّل میکند؛ کم یا زیادش را نمیدانم… اما همیشه معطّل میکند…
همهٔ حسابکتابهایت را بکن که کی یاری خدا باید برسد… کردی؟ باز هم طرحی در بینداز و از اول حساب کن… این بار برای اینکه قطعاً یاری خدا آمده باشد، زمان مورد نظرت را کمی عقبتر ببر… بُردی؟ باری دیگر نیز از ابتدا حساب کن تا کجا کارد در استخوان فرو برود، دیگر قطعاً با سه قَسَم خدا باید سر و کلهاش پیدا شود… کردی؟ یک بار دیگر برای اینکه هیچ چیز از قلم نیفتد… کردی؟… کی شد؟… خب مطمئن باش یاری خدا آن وقت نمیرسد… قطعاً دیرتر است… یا چه میدانم شاید حتی زودتر… معلوم است چه قدر؟ نه…
انگار خدا هیچ وقت سرِ جایش نیست… یعنی سرِ آنجایی که تو خیال میکنی نیست… و سرِ جایش همین است… نه رزقش برای مؤمن «من حیث یحتسب» است و نه عذابش از آنجا که خیال میکنیم وارد میشود و نه یاری و کمکش آن قدر به موقع است که آب در دلِ مؤمن تکان نخورَد… که اگر جز این باشد امتحانی معنا نمیدهد…
گویی تا ندای «متیٰ نصر الله؟» بلند نشود، یاری خدا به میان نمیآید…
أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ ۖ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَ الضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّىٰ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ ﴿٢١٤/بقره﴾
آیا پنداشتهاید در حالی که هنوز حادثههایی مانند حوادث گذشتگان شما را نیامده، وارد بهشت میشوید؟! به آنان سختیها و آسیبهایی رسید و چنان متزلزل و مضطرب شدند تا جایی که پیامبر و کسانی که با او ایمان آورده بودند، میگفتند: یاری خدا کجاست؟ آگاه باشید! یقیناً یاری خدا نزدیک است.
مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَ الضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّىٰ… عجب، مگر چیزی از آدم باقی میماند… این جور که میگویی آدم میخواهد فاتحهٔ خودش را بخواند که میشنود «أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ»… اگر این را نمیگفتی چه میکردیم…؟
چه قدر ندای «انّا لمدرکون» سنگین و البته آشناست… آن هنگام که دیگر هر راهکاری که به ذهنت میرسد، ته میکشد و هر تواناییای داری ناتوان میشود و میگویی همه چیز تمام شد، تازه آنجاست که معیّت با حق پیش میآید و اگر همراهِ پیامبر باشی میتوانی بگویی «کلّا! انّ معی ربّی سیهدین»…
فَلَمَّا تَرَاءَى الْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَابُ مُوسَىٰ إِنَّا لَمُدْرَكُونَ ﴿٦١﴾
چون آن دو گروه یکدیگر را دیدند، اصحاب موسی گفتند: کارمان تمام شد!
قَالَ كَلَّا ۖ إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ ﴿٦٢﴾
موسی گفت: نه! این چنین نیست، بیتردید پروردگارم با من است، و به زودی مرا هدایت خواهد کرد.
فَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ مُوسَىٰ أَنِ اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْبَحْرَ ۖ فَانْفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ ﴿٦٣﴾
پس به موسی وحی کردیم که عصایت را به این دریا بزن. پس [دریا] از هم شکافت و هر پارهاش چون کوهی بزرگ بود.
و من این روزها چه دارم… جز اینکه آنچه گفتی بگو را بگویم؟
عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً…
عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً…
عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً…
و اذکر ربّک اذا نسیت…
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﴿٢٣﴾
و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام میدهم،
إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا ﴿٢٤﴾
مگر اینکه خدا بخواهد. و هرگاه از یاد بردی، پروردگارت را یاد کن و بگو: امید است پروردگارم مرا به چیزی که از این به صواب و مصلحت نزدیکتر باشد، راهنمایی کند.
چه قدر سخنت طنین دارد و چه قدر سنگین است! گویی اگر بخواهی میتوانی با همین چند جمله دلِ ما را آب کنی و تکهتکه کنی… گویی اگر بگویی «همه چیز تمام است»، جان خواهیم داد و اگر بگویی «امیدی هست»، امیدی میگیریم…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
آه یادم افتاد به آن آیهات… کاش مرا هم جزء آنها کنی و گوش مرا هم چون گوش آنها باز…
… وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ ﴿٨٢﴾
وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَىٰ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ ۖ يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ ﴿٨٣﴾
وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ ﴿٨٤﴾
فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ۚ وَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِينَ ﴿٨٥﴾
میبخشید اگر کلامت را آلوده کردم یا حقش را ادا نکردم، دوست داشتم ولو شده لنگلنگان سخنِ شیرینت را به میان کشم و ادعای رفاقت با او کنم… و تعارف که نداریم؛ خیرهسرانه خیال میکنم با من رفیق خواهی شد و سخنت را به گوشم خواهی رساند…
۲۷/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh