… I بخش ۲ از ۲ I
میدانید؛ وقتی از این جور کارها بکنید و از این جور سخنها بگویید، انسانها با حیات عجیبی مواجه میشوند که آن را در هزار اتفاق روزمرهٔ دیگر نمیبینند و دلبریای را در این امور احساس میکنند که جنسش را متفاوت با جذابیتهای دیگر امور میبینند… میدانید به گمانم این حیات و دلبری از سرِ حضور حق و یگانگی ارادهٔ انسان و خدا باشد… آری، پای خدا در میان کشیده شده که این قدر برکت آورده و این حد سبزه دمیده و تا اینجا جان انسانها جلا یافته… اگر حق از زبان کسی به گفت آید، گویی هم جان آنکه گفته جلا مییابد و هم جان آنکه شنیده…
اما بعد؛ فالانسان ینسیٰ! پس انسان فراموش میکند! آری، انسان به جایی که نشسته است نگاه میکند که ببیند چه کسی این همه کار را کرد و این همه حیات و برکت را ایجاد کرد… و خودش را میبیند… و فراموش میکند… فراموش میکند که کسی نبود و فراموش میکند که با چه کسی در هم آمیزید که این کارها را کرد، پس خدا را میپوشاند و کافر میشود… چه قدر اینجا آن آیه در گوشم طنینانداز میشود که أَوَلَا يَذْكُرُ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَلَمْ يَكُ شَيْئًا ﴿۶۷/مریم﴾ آیا انسان به یاد نمیآورد که ما او را پیش از آن آفریدیم، حال آنکه چیزی نبود؟ آیا انسان به یاد نمیآورد…
آری، گاهی بینندهها و شنوندهها یادشان میرود که یک شخصی که چیزی پر حیات را در میانه آورده، آنها از خودش نیست و فکر میکنند از خود اوست، همچنانکه که گاهی خود آن شخص گوینده و نویسنده نیز فکر میکند کارهای است و آن همه حیات از خودش… بگذارید بهتر طرحش کنم؛ گاهی ما وارد میدان میشویم و از سرِ مستیمان پای خدا را در میان میکشیم و حیاتی جاری میشود، بعد چشم دیگران به خودمان میافتد و خودمان نیز به خودمان میآییم و چشممان به خودمان میافتد و به چشم میآییم… و ناگهان میترسیم که «خدا رفت…»! شاید آن قدر حالمان گرفته شود که تنها چیزی که به ذهنمان بیاید این باشد که از میدان خارج شویم و فرار کنیم… اما قضیه این است که این راهحل هرچند به ظاهر «خود» را از بین میبرد اما نتیجهاش تنها «بیخدایی» و خلأ است و حضور خدا و باخداشدنی در این راه در کار نخواهد بود… آری، خود را میبینیم و میترسیم، اما نباید خارج شویم و باید آن قدر بمانیم تا دوباره مست و بیخود شویم و با خدا دیدار کنیم… میدان جنگ ما، در میانه بودنِ «خود» و «انسان» است، حال در این میدان جنگ و این حضور انسان، نتیجهاش یا خودی میشود که خدایی و خلیفةالله است یا خودی که تنها خود است، اما فرار از میدان جنگ هیچگاه راهحل نیست…
مغربِ ۶/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
۶ شهریور ۱۴۰۲
مادری را دیدم که سالها بود درست به بچهاش غذا نمیداد و او را بزرگ نمیکرد و به خاطر این کارِ خودش هر روز کارش گریه و غصه بود! قضیه را از او جویا شدم؛ گفت حوصله ندارم او را بزرگ کنم…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
— گفت: این حرفها و این نوشتهها و این همه رصدکردن و مو را از ماست بیرون کشیدن نتیجهاش یک وسواس ذهنی است و این جور حرفها تنها زندگی را از انسان میگیرد و تنها او را به نظارت و مقایسه و تحلیلِ چگونه زندگیکردن میکشاند و او را از خود زندگیکردن و همان حضوری که از آن دم میزنی باز میدارد. حضور در زندگی یک نحوه رهایی و وارستگی است که با این جور فکرکردنها نمیسازد…
— گفتم: من از نوشتههای خودم دفاعی نمیکنم، که به یک معنا پر از اِشکال است. اما از مقام تفکر دفاع میکنم… مقصود از تفکر، آن نحوه مواجههٔ ذهنی و تحلیلی و انتزاعی با زندگی نیست که تنها وسواس و عدم اطمینان و شکاکیتی را در پی دارد و انسان را از هر اطمینانی جدا میکند، بلکه دقیقاً مقصدمان احتراز و پرهیز از این نحوه مواجهه و در عوض مواجههٔ عینی و انضمامی با زندگی است…
— گفت: خب مواجههٔ عینی و انضمامی با زندگی دیگر مگر به این همه حرفزدن و اسم و کلمه احتیاج دارد؟ چشم باز کن و ببین… اصلاً یک بار بیا بزنیم به دل طبیعت تا احساس کنی زندگی چیست و چشمدرچشم با آن روبهرو شوی…
— گفتم: این دقیقاً همانجاییست که من خیلی مبهم احساس میکنم زبان قرآن و اسلام، و فلسفهٔ هایدگر جلوتر و در افقی بالاتر است از عرفانهای شرقی که حول «حضور» میگردند.
من نیز زمانی آثار محمدجعفر مصفا و کریشنامورتی و اکهارت توله و اسپایرا میخواندم و در عین اینکه به فوقالعادهبودن و بیمایهنبودن آنها اعتراف دارم، اما همیشه احساس میکردم اینکه آنها نحوهای دعوت برای جدایی از واژگان دارند غلط است و همیشه میدیدم نمیشود پیوندی و یگانگیای بین آنها و قرآن برقرار کرد حال آنکه حس میکنم شاید این امر بین حولوحوشِ فلسفهٔ هایدگر با قرآن برقرار شود که هنوز منتظرم. (تعابیرم دقیق نشد و از لغزش مصون نماند)
— گفت: جفنگ نگو! بیا سر قضیهای که در برابرمان است و با آن طرفیم حرف بزنیم… مگر همان هایدگرت نمیگوید: «هر وقت به راههای از پیش رفته پا میگذارم، تلنگرِ بالِ اروس مرا به خود میآورد»؟
— گفتم: باشد… حق با توست… این بار هم گویی اروس در تو حلول کرد… :)
— گفت: پس تو میگویی تفکر، ما را به وسواس نسبت به زندگی نخواهد کشاند و عدم اطمینان به ارمغان نخواهد آورد؟
— گفتم: آری، اصلاً تفکر، جداشدن از زندگی و از بیرون نگاهکردن به آن نیست… بلکه انضماماً با تجلیات آن مواجهشدن است… دیدن آن است نه تحلیل آن… وسواس در حیطهٔ ارادهٔ انسانی پیدا میشود؛ جایی که «انسان میتواند کاری کند لکن تردید او را در برمیگیرد» ولی تفکر خارج از اراده است… تفکر مثل پرندهای بالانشین است که میآید و در دامنت مینشیند… اگر نخواهد بیاید کاری نمیتوانی بکنی… پس انسان نمیتواند در چیزی که خارج از ارادهاش است وسواس به خرج دهد… آری در وادی تفکر، یا رؤیت در جریان است یا انتظار، و به من بگو در کدام یک از انتظار و رؤیت، وسواس و عدم اطمینان جاریست؟!
— گفت: راست میگویی! وسواس و عدم اطمینانی در پی ندارد، اما اصلاً چه نیازی به تفکر هست؟ به گمانم تنها سختترکردن زندگیست… آیا همینطور رهاکردنِ زندگی تا هر طور پیش برود بهتر نیست؟
— گفتم: مشکل اینجاست که «زندهبودن فیزیولوژیکی و زیستی» را با «زندگیکردن و در زندگی حاضر بودن» اشتباه گرفتهای… آری میتوان فرض کرد زنده باشیم و تفکر نکنیم اما نمیشود خیال کرد زندگی میکنیم و در زندگی حاضر هستیم اما تفکر نمیکنیم… تفکر یعنی رؤیت و رؤیت عین حضور انسان است و با آن گره خورده. اینکه بسیاری از ما میگوییم «من زنده هستم اما زندگی نمیکنم و گویی حاضر نیستم» یعنی همین… یعنی تفکر و رؤیت با بود ما گره خورده و اگر چیزی نبینیم زندهبودن را نمیخواهیم و حتی شاید به خودکشی فکر کنیم… پس ما به تفکر نیاز داریم اما نه از جنسِ نیازهای معمولی که میشناسیم که نیازِ مصرفی است… جنس نیاز ما به تفکر وجودی است… اما اینکه گفتی زندگی با تفکر سختتر است، آری، سختتر است… اما این سختی نیز سختیای است که با وجود ما گره خورده و فرارکردن آن، فرار از وجودمان است، و فرار از وجودمان، به مراتب سختتر و تلختر… یعنی سختی و تلخیای با جنسی غلیظتر و مهیبتر… گویی تناقضی در وجود ما هست؛ اگر در میانه بایستیم و بار تفکر را به دوش بکشیم، آسانتر است و اگر تفکر را رها کنیم و بنشینیم، سختتر میگذرد… چراکه گمشدهٔ انسان رؤیت و حضور است و نه راحتی و آسودگی… انگار کن که مادرِ فرزندگمکردهای را؛ سختیهای جویش فرزندش برایش شیرین است و شیرینیهای رهاکردن و بیخیالِ فرزندششدن عجیب سخت و تلخ…
…
۶ شهریور ۱۴۰۲
… I بخش ۲ از ۲ I
— ادامه دادم: آری، تا وقتی تفکر را در افق تحلیل مفاهیم و گزارههای ذهنی ببینیم، تفکر امری تلخ و در عین حال بیروح و خشک و خستهکننده است. اما تفکر در افق رؤیت انضمامی؛ گرچه سختیِ پروا و انتظارکشیدن دارد، نمیدانی چه قدر حیاتبخش است! گاهی که تفکر برایم پیش میآید، احساس میکنم گویی تریاک کشیدهام! یا مخدّری بالاتر! (میبخشید که بیتجربهام و نمیدانم نام مخدّرات امروزی چیست) از بس خوش و گواراست! تا حدی که از بس خوش است و حیات میآورد یک لحظه میخواهم شک کنم که نکند دارم راه را اشتباه میروم و قاعدتاً نباید راه این قدر شیرین شود! چه قدر این موقعیت از پندارِ «وسواسیبودن و سختتر و متزلزلبودنِ زندگیای که با تفکر عجین است» دور است! اینجا میشود «و ما رأیت الّا جمیلاً» را بهتر فهمید؛ کربلا در ظاهر جز سختی و تلخی نبود، اما همهاش حضور انسان بود؛ و از همین رو شیرین و زیبا…
شبِ ۶/۶/۱۴۰۲
(گفتوگوی نوشتهشده، یک گفتوگوی درونی است)
@mosavadeh
۶ شهریور ۱۴۰۲
📜 نشستیم و گفتیم و… برنخاستیم…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر سال چند روزی بهشت را در همین زمین میبینیم و بهشتی میشویم… بهشتی که در آن نه ترسی از فقر و فوت است و نه از بلا… بهشتی که دوری و نزدیکیای در میانهاش نیست و همهجایش حضور است… انسان در آنجا خودش را رها کرده، امّا تازه خودش را یافته… دیگر خدا را نمیجوید، که خودش را تنگ در آغوش خدا دیده… نمیدانی بشر بهشتِ خدا را به زمین کشانده یا خدا آن را پیشاپیش به انسان پیشکش کرده… دیگر چون پیش، خود را رهروی تنها در راهِ خدا نمیبینی که باید تا قلهٔ قاف راهی دراز و سنگلاخ را بپیماید، که آنجا قطرهای هستی در دلِ رودهای روان و دَوان که بیاختیار و پرشور به دل اقیانوس میریزند و سر از پا نشناخته خود را فنا میکنند و خود را به وسعتِ اقیانوس مییابند…
عجیب نیست جگر آنکه میشنود پاره شود، که: انسانها هر سال در این بهشت حضور مییافتند و این گنجِ حیات و سعادت را میدیدند و بعد برمیگشتند به همان بیابان زندگیِ روزمرهشان، بیآنکه جرعهای از آن آب حیات برگیرند و بر خاک بیابانشان بیفشانند و آن را نیز شعبهای از آن بهشت کنند.
آن بهشت چون «هوا» لطیف و نادیدنی است تا آنجا که کوردلان به خود اجازه میدهند منکر آن شوند و یا نادیدهاش بگیرند و عظمت آن را بر بزرگی حباب تشبیه کنند که البته تنها خود محروم میمانند و خورشید با فوتِ کسی خاموش نمیشود. اما در این میان ما کوردل نیستیم و عظمتی را احساس میکنیم که میخواهیم فراموشش نکنیم و بیشتر بفهمیمش و برای این دیدن، دستآویزی جز واژگان نمیشناسیم…
میخواهیم دور هم جمع بشویم تا مگر در نسبت با اربعین دستمان را به واژگان برسانیم و خود را از لابهلای چرخدندههای روزمرگی بیرون بکشیم و با خواندن و شنیدن، باز اربعین را از نو ببینیم و با آن دیدار کنیم… که رخداد اربعین در این سالیان یک سفرِ سالمرّه در زندگی نیست، بلکه نسیم و نظرگاهی است به زندگیای که همهٔ ما در اعماق جانمان عمری در آرزویش بودیم…
باز، اربعین… | @baaz_arbaeen
شبِ ۶/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
۷ شهریور ۱۴۰۲
۸ شهریور ۱۴۰۲
پادکست - واژهها در نسبت با اربعین.mp3
20.35M
🎧 «واژهها در نسبت با اربعین»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پادکست
🎙️ استاد طاهرزاده
⌛ ۸ دقیقه
🗓 ۵ شهریور ۱۴۰۲
📍 برگرفته از جلسهٔ نخستِ «باز، اربعین»
باز، اربعین… | @baaz_arbaeen
۸ شهریور ۱۴۰۲
۸ شهریور ۱۴۰۲
سکرات ایمان در این زمان.mp3
11.46M
🎧 «سکرات ایمان در این زمان»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پادکست
🎙️ استاد طاهرزاده
⌛ ۴ دقیقه
🗓 ۷ شهریور ۱۴۰۲
📍 برگرفته از جلسهٔ سومِ «باز، اربعین»
باز، اربعین… | @baaz_arbaeen
۸ شهریور ۱۴۰۲
📜 مدام از این سوی ماز میدوید به آن سوی ماز تا مگر راه خروجی بیابد! هر قدر به او میگفتم: «این ماز دربسته است! راه گم نشده، تویی که گم شدهای!» گوش نمیداد و سریعتر میدوید و بیشتر خسته میشد…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به رفیقی بهشوخی میگویم: قبلتر باید کلّی تأکید میکردند تا یک مقدار فکر کنیم، حالا دیگر آن قدر فکر را کار میبینیم که باید کلّی تأکید کنند تا یک مقداری کار کنیم!
قبلاً مدام اصرار میکردم که «بابا! خب عمل هم نیاز است! فقط که با فکر حل نمیشود!» به خاطر میآورم که از اینکه حاضر نیستم و خودم نیستم خیلی شاکی بودم و به قول خودم میخواستم بروم فکّ دو نفر را پایین بیاورم، نه از سرِ عصبانیت، بلکه صرفاً برای اینکه کاری کرده باشم نه به خاطر درستبودنش بلکه چون من آن را «خواستهام»… و امید داشتم شاید با چنین کاری قدری حضور پیدا کنم… و رفیقی هم مدام میگفت: «باشد عمل نیاز است؛ درست! اما چه چیزی عمل است؟ عمل با کار صرف فرق دارد…»
میدانید، چیزی در درون ما به فریاد آمده و میخواهیم مثل آتشفشان فوران کنیم، از سرِ اینکه دیگر هر کاری میکنیم احساس میکنیم حضور نداریم، انگار کن که آن کار را ما نخواستهایم و شخصی بیگانه دارد کارها را درون ما انتخاب میکند -نامش را بگذار مشهورات یا هرچه- و ما چونان یک برده شدهایم… عجیبیاش همینجاست که زندگی خودمان است و همهاش تحت اختیار خودمان، اما احساس میکنیم دیگر افسار زندگی دست ما نیست بلکه دقیقاً ما شدهایم آن اسب دونده که چیزی دیگر میگوید که کجا برود و کجا نرود…
در این موقعیت تو هر کاری کنی جز بیگاری و سگدوزدن نیست و هر عملی انجام دهی احساس حضور نخواهی کرد.
اما میدانید؛ مشکل اینجاست که راه خروج را نمیدانیم کدام سوست؛ یا بهتر بگویم: جنسِ راه خروجهایی که میشناسیم همه بستهاند. هر راهحلی را امتحان میکنیم و هر راه خروجی را میآزماییم، تا مگر یکی از آنها درست در بیاید و دقیقاً به همین امید و سودا ممکن است تا آخر عمرمان دست از مدام امتحانکردن راههایی که به ذهنمان میرسد یا به ذهنمان میرسانند بر نداریم و چه بسا این پافشاریمان را بر استواری و ارادهٔ محکممان حمل کنیم نه بیعقلی و بیخردی!
آری، از قضا مازِ این زندگی بینهایت راه دارد و هیچگاه راه حلهایش تمام نخواهد شد، و به همین خاطر کسی که نفهمد مشکل از جای دیگریست و راه خروج از این ماز کمی ناپیداست و به تعبیر من رو به بالا، تا آخر عمرش در این مازِ زندگی، باقی میماند و همانجا میمیرد.
میدانید، ما وقتی میبینیم هر راهی که در این ماز میرویم به درِ بسته میخوریم، یعنی وقتی میبینیم هر کاری در این زندگی میکنیم باز احساس سعادتمندنبودن و حاضرنبودن میکنیم، ممکن است بزنیم در جادهخاکی و از قواعد و اصولی که در آنها بودهایم تخطّی کنیم، تا بلکه حضوری پیدا کنیم. میدانید فکر میکنیم اگر از رویه و روند و روتینی که داریم خارج شویم، به گمشدهمان میرسیم…
اما سؤالی دارم؛ به کجا میخواهی بروی؟
حتماً میگویی: یک جا که دلم خواست و عشقم کشید…
میگویم: این دلخواستنت را خودت خواستهای و آن را با وجودت عجین میبینی و در آن حاضری، یا آن هم تلقینی از مشهورات بوده و تنها برایت فانتزی شده…؟
.
.
.
میبینی…؟ که خروج از این ماز، با اینکه بدوی به سمت و سویی از ماز که تا به حال نرفتهای و احتمالاً خیال میکنی آنجا زیاد خوش میگذرد نمیشود؟
میدانید؛ من مدتها فکر میکردم یا ایدهاش به ذهنم میرسید که اگر انسان در یک محیط باشد، وجودش در آنجا غرق میشود و تابع مشهوراتش میشود اما اگر در چند محیط و فضای متفاوت باشد، در این میان مجبور خواهد شد اراده و انتخاب خودش را به میان آورد و شروع کند در برابر مشهورات جنگیدن… و آنگاه خودش خواهد شد و حضور پیدا خواهد کرد…
(چه قدر سخت است روی زشت این پندارها را فاشکردن و به قولی چه قدر جانفرساست کلمهکلمهاش را بیرونکشیدن و نوشتن…)
میدانید؛ تا اینکه برخی دوستانم را دیدم که به این راه رفتند و البته ارادهها و سبک زندگیشان نیز تغییر کرد. شاید خودشان یا کسی دیگر اگر ببیند میگوید خب این بنده خدا هم بالأخره خودش را و راه خودش را پیدا کرد… اما من که از نزدیک دقت کردهام بندهایش را و حاضرنبودنش را دیدهام! دیدهام که ماز همان ماز است و گمگشتگی همان گمگشتگی، تنها رنگ و لعاب راههای مازش فرق میکند و آمده یک محلهٔ دیگر… اصلاً خود همین که میگوید: «من بردهٔ جایی نمیمانم و آزادم و فضاها و کارهای مختلف را تجربه میکنم و خودم را در یک فضا زندانی نمیکنم» هم تبعیتی بوده از یک مشهور و فانتزی و نه از سرِ یک رؤیت و خواستنی از روی مشاهده و ارادهٔ قلبی…
وای خدای من! وای خدای من! چه قدر لطیف است این تفکر! جان آدم بالا میآید تا لابهلای هزار جمله اندکی روی زیبایش را عیان کند…
…
۸ شهریور ۱۴۰۲
… I بخش ۲ از ۲ I
آری، ما میخواهیم حاضر باشیم و احساس حضور و زندگیکردن کنیم،
اما گاهی فکر میکنیم با اینکه کارهایی را خارج از حیطهٔ درستیها و اصول و قواعد کنیم، یعنی عرض اندامی کردهایم و حضوری را یافتهایم…
یا گاهی فکر میکنیم اگر کاری متفاوت و تک و یکتا یا بسیار عظیم و عجیب و غریب انجام دهیم به صورتی که با دیگران متمایز شویم، وجودی پیدا کردهایم و حاضر شدهایم…
یا اگر مدام به این سو و آن سو برویم و به فضاهای مختلف سرک بکشیم بالأخره ارادهمان شکوفا خواهد شد و کاری را از سرِ اراده و خواست خودمان انجام خواهیم داد و در تصمیماتمان حضور خواهیم داشت…
اما غافلیم از اینکه آن چیزی که کم است یک سری کار با یک سری مشخصات نیست که اگر انجامشان دهیم احساس حضور خواهیم کرد، یعنی کاری گم نشده بلکه این خود ماییم که گم شدهایم و خود ما گویی تنها با تفکر و رؤیت پیدا میشویم…
تا وقتی رؤیتی برای ما پیش نیاید، هر کاری کنیم، از سرِ حضورمان نخواهد بود و دنبالهاش را که بگیری به مشهوری و تحمیلی و چیزی بیگانه از وجودمان میرسی…
صبحِ ۸/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
۸ شهریور ۱۴۰۲
📜 هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچهها را که دیدهاید؛ گاهی -فیالمثل در نوروز و وقتِ عیدیگرفتن- میافتند در فازِ پول جمعکردن و هزارتومان هزارتومان روی هم میگذارند و هر روز دوباره هزار بار همهاش را میشمارند تا ببینند چه قدر شده… گویی پس از مدتی احساس میکنند چیزی جمع نکردهاند، پس دوباره میروند سراغشان و میشمارند و یکبهیکشان را نگاه میکنند تا فراموش نکنند اینها را جمع کردهاند و بیحاصل نیستند…
من نیز همان بچهام؛ چند پشیز دستاورد خیالی زندگیام را گذاشتهام جلوی چشمم و مدام بزرگش میکنم و مدام مرورش میکنم تا مبادا لحظهای احساس کنم خالی و پا در هوایم… تا ببینم چیزی ندارم… آه! همهاش بادِ هواست… لحظهٔ مرگ چه خواهد شد؟ این همه جدایی و این همه تعلّق…
خدایا! هم آن بچه، هم من، خوب میدانیم که اینها که میشماریم مال ما نیست… و الّا این قدر نمیشمردیمشان… اگر خیالمان راحت بود که مال ماست، این قدر بلاوقفه نمیشمردیمشان…
نمیدانم از دولتِ فقر چه کم دیدهام که به بیابانِ تصاحب و تملّک پناه میبرم و از رهایی چه بدی دیدهام که سفت به چیزها میچسبم و چه از مرگ، تلخی دیدهام که آن قدر زندگی را شیرین میکنم که دلِ مرا بزند؟
عجیب است داستان بشر! بیچیز پا میگذارد در این دنیا و عمری دنبال چیزها میدود تا در آخر یا ببیند یا نشانش دهند که باز هیچ نداشته و ندارد…
چه دانم نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه میدانم / چو هستم، نیستم ای جان ولی چون نیستم، هستم…
بیخیال! دلم نمیخواهد اگر فقر را هم نمیبینم، دم از داشتنش بزنم… و نمیخواهم به دروغ این را هم تصاحب کنم…
اما چه کنم؟ چرا وقتی هیچ ندارم، بیشتر هستم… چرا وقتی چیزی نیست که به آن آویزان شوم، گویی تازه وجودی در من دمیده میشود… چرا وقتی مستم، این قدر حاضرم…؟
مگر انسان چیزی جز نسبت و طلب و انس و محبت است؟ مگر چیزی جز تعلّق است؟ پس چه چیزی در او جز «جریان» و «رؤیت» معنا میدهد؟ ما زندگی را سفت میچسبیم و میمیریم و میگندیم، و آنگاه که رهایش میکنیم، جریان مییابیم و زنده میشویم…
اینجاست که آیهٔ «فإذا فرغت فانصب» در گوشم طنینی میگیرد و پژواک میشود…
«فإذا فرغت فانصب»…
«فإذا فرغت فانصب»… تا به جایی رسیدی، بدون مکث راه بیفت…
آخر اگر دستاورد ما چیزها بودند، چرا باید بعد از هزارجانکندن و بهکفآوردن چیزهایی عظیم و سهمگین، پنج دقیقه هم استراحت نکنیم و باز راه بیفتیم…؟ مثل این است که کسی صدهامیلیارد تومان پول داشته باشد و باز به او بگویی صبح زود باید بروی سرِ کار… میدانی یعنی چه؟ یعنی همیشه موجودی حسابت صفر است… هرچند از سرِ عجیبیاش گویی میتواند میلیاردهاتومان تراکنش داشته باشد… پس کاری که با این حساب عجیب معنا میدهد که انجام دهی، این نیست که چیزی جمع کنی… که همیشه صفر است… بلکه این است که جریان یابی و تراکنش ایجاد کنی…
میدانید؛ میتوانم بنشینم برای دوری و بیمایگیام حسرت بخورم و گریه کنم… چنانکه سالها چنین کردم… اما فهمیدهام این رَویه ظاهرش ناراحتی از خودخواهی و تبرّی از آن است اما باطنش عین خودخواهی و چسبیدن به آن است…
به قول خواجه:
هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را
کشتیشکستگانیم، ای باد شُرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
چه قدر قشنگ گفته! «هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی»، اگر دور و بیمایهای حرص نخور، بردار جامی و خم کن شراب را… این، کیمیایِ هستیِ انسان است. این، آن چیزی است که به انسان حضور میدهد و مسِ غلیظش را به طلای لطیفی بدل میکند؛ مستی و نیستی! الآن هم که میخانهٔ «اربعین» به راهست و مستی سهلترین کار… تنها باید راهی بجویم و خودم را گوشهای از این کاروان جا کنم… از گریههای متافیزیکی و آههای خودخواهانه دست بردارم و تنها نظاره کنم… نظاره کنم این تصویر مستکننده را… این اقیانوس یگانگی را… این کشتی نجات را… و زیر لب زمزمه کنم:
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بندهنواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نیست نماز
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچهٔ بازیچه غیر عشق مباز
۷، ۸ و ۹/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
۹ شهریور ۱۴۰۲
📜 سخنهای حیاتمند و نو، مثل شاهزادگان هزار ناز دارند و هزار پروا باید داشته باشی تا از سراپردهٔ تاریکیِ عدم به سکوتِ خلوتِ تو پا بگذارند، و الّا سخنان کلیشهای و مرده مثل هرزهها همهجا در هر جلوتی و شلوغیای بدون پروا هم فراوانند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(چه قدر باید ناز کشید و پروا کرد و خون دل خورد! تا سخنی با حیاتی که دارد متولد شود، سخنی که نه کفزدنها چیزی به آن بیفزاید و نه نکوهیدنها چیزی از آن کم، سخنی که بتوانی با آن سر کنی و چشمهٔ حیاتی برایت باشد و قوّت قلبی…)
به چند دلیل از نوشتن خوشم میآید؛
⬤ گاهی سخنی داری که سخنشناس برایش نداری! به قول خواجه: گوهری داری و صاحبنظری میجویی! چیزی تو را در بر گرفته که مثل یک کارگردان در حد ساختن یک فیلم روی جزئیات و احوال و فرم سخنت اشراف داری… اما آدمها حوصلهٔ گوشدادن ندارند… یا اگر هم گوش دهند، آن قدر توجه نمیکنند که با چیزی نو مواجه شوند و حرفهایت را به نزدیکترین چیزی که مشابهِ آن چیزها سراغ دارند تفسیر میکنند… اما وقتی بنویسی وقت داری حق سخنت را ادا کنی… مثل کارگردانی که چند پلان میگیرد تا آنچه میخواهد دربیاید… کسی که فقط دنبال دیدن فیلم است طبیعی است که کلنجاررفتنهای کارگردان با صحنه را نخواهد ببیند و از این جهت نیز اشکالی بر او نیست… پس اگر بخواهی چیزی را «بگویی» باید زیاد کلنجار نروی، و اگر بخواهی کلنجار بروی نمیتوانی بگویی، پس به نوشتن روی میآوری تا حق سخن را ادا کنی… اما آن سو هم ماجرا برقرار است… خواننده هم میتواند حق سخن را ادا کند، کسی که آمده متنی را بخواند، مجبور به این کار نبوده -برخلاف وقتی که مخاطب گوش میدهد که گاهی مجبور است- پس حوصلهای را هم با خود آورده و میتواند توجّه کند و با طنین سخن همراه شود و سخن را بیابد و با چیزی نو مواجه شود و بدین ترتیب او نیز حق سخن را ادا میکند…
⬤ دیگر آنکه با نوشتن میتوانی متن را معطّل کنی و دنبال واژه و تعبیر بگردی تا کلماتی که مقصودت را درست منتقل میکنند پیدا شوند و سخنت در سخنی مشهور یا کلیشهای و اصطلاحزده نلغزد… اما اگر «بگویی»، دیگر نمیشود همه یا لااقل کسی را معطّل کنی برای یافتن واژههای جدید، پس همان واژههای مُردهٔ قبلی -که یک مشهور است یا یک کلیشه- را میگویی و میافتی در کالبد مُردهٔ همان و نمیتوانی بارقهای که دیدهای را به تجلّی بیاوری… ناگهان به خود میآیی و میبینی با سخنانت رفتهای جایی که نمیخواستهای بروی و میگویی «من چرا این جایم؟ من میخواستم جای دیگری بروم» اما آن تعابیر و واژههای معمولی که به کار بردی تو را اینجا آورده که میبینی… و از سوی دیگر اینجا که آمدهای آن قدر شبیه بارقهای که دیدهای هست که دیگر نمیتوانی تمایزشان را بفهمی و باز آن بارقه را بیابی و آن بارقه محو میشود و میرود…
⬤ میدانید من مدتی میگفتم: نوشتن در برابر گفتن، ضعفی دارد و آن هم اینکه تو نمیتوانی برقِ برّاقِ بارقهٔ سخنت را در چشمان آدمها ببینی و قبول جانشان را مشاهده کنی، و حیاتدادن و مردهزندهکردنِ سخن و کاری که با آدمها میکند را به چشم ببینی…
اما الآن میبینم خیلی هم بد نیست… مگر چه قدر میتوانی این برقِ حیات در چشمها را با کفزدن آدمها از هم جدا کنی…؟ هر حرفی بزنی عدهای گوش پیدا میشوند که برایت کف بزنند و بگویند ما را نجات دادی… و مگر هر سویی را میبینی همین نیست، که کسی حرفی زده و چون گوشها برایش کف زدهاند، فکر کرده حرفهایش درست است…؟ اما وقتی مینویسی کسی نیست که کف بزند، پس وقت داری سنگهایت را با خودت وا بکنی… که سخنت واقعاً حیاتی دارد و اصلِ جنس است و فارغ از کفزدنها چیزی هست یا نه… هر بار که مینویسی خودت هستی و خودت، و تنها کفزننده برای خودت نیز خودت… پس اگر یاوه بنویسی و با اصطلاحات بازی کنی، کسی برایت کف نمیزند چون تنها کفزننده خودت هستی و خودت هم میدانی چه خبر است… از آن سوی ماجرا هم برقرار است؛ اگر سخنی بیابی که اصلِ جنس است و حیات دارد، اگر همهٔ شهر تخطئهات کنند، باز تو برای خودت کف میزنی و خودت را به نوشتنش تشویق میکنی، هر چند هیچکس آن سخن را تأیید نکند…
(میدانید؛ مدام فکر میکنم به اینکه تیزی و تندی این روایت بیجا نیست و ما هنوز وخامت و جدیت این مرز که طرح میشود را نفهمیدهایم؛ قریب به این مضامین: «شیعهٔ ما نیستی اگر همهٔ شهر تأییدت کنند و خوشحال شوی یا همهٔ شهر تخطئهات کنند و متزلزل شوی»)
…
۱۰ شهریور ۱۴۰۲