اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم ،
برای دستهای تنگ ، ایمانی نمیماند .
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور ، دامانی نمیماند .
بخوان از چشم های لال من ، امروز شعرم را
که فردا از منِ دیوانه ، دیوانی نمیماند !
این چشمهایِ خیس برازندهی تو نیست
محراب را که آیِنه کاری نمیکنند!
- آشفتگیهبایدببخشید -
بخونیم دیگه؟
تا زنده باشم چون کبوتر دانه میخواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمیخواهم!
آشفتهام، زیباییات باشد برای بعد
من درد دارم، شانهای مردانه میخواهم
از گوشهی محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل مِیخانه میخواهم
میخندم و آیینه میگرید به حال من
دیوانهام، همصحبتی دیوانه میخواهم