برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمیماند (:
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمیماند . .
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم ،
برای دستهای تنگ ، ایمانی نمیماند .
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور ، دامانی نمیماند .
بخوان از چشم های لال من ، امروز شعرم را
که فردا از منِ دیوانه ، دیوانی نمیماند !
این چشمهایِ خیس برازندهی تو نیست
محراب را که آیِنه کاری نمیکنند!
- آشفتگیهبایدببخشید -
بخونیم دیگه؟
تا زنده باشم چون کبوتر دانه میخواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمیخواهم!
آشفتهام، زیباییات باشد برای بعد
من درد دارم، شانهای مردانه میخواهم