eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال509 سلام علیکم عذر میخوام ی بنده خدایی دخترش دانشجوس ایشون مثل اینکه دخترشون دردانشگاه ب ینفر علاقمند میشن واون اقا پسر ازشون خواستگاری میکنه شغلشون هم خوب خانواده خو‌ب از ی طرف برااین دختر خانم ی خواستگاره دیگه میاد ک پسردایی پدرشون میاد ایشون هم دری بیمارستان کار میکنن بگمانم پرستاری باشه این دختر خانم ب اصرار مادرش وپدرش وخانواده پدری بااین اقا عقد میکنه ولی درحال حاضر دخت.ر خانم بامادرش اظهار ناملایمتی ومثل غریبها برخورد میکنه واظهار میکنه ب این پسر علاقه ای نداره ولی بظاهرش دوسش داره مادرش خیلی نگران وناراحتن از یطرف هم اون پسری ک دردانشگاه ازش خواستگاری کرد پسر خاله همین شوهرشه ک ایشون علاقه ای بهش نداره لطفا راهنمایی های لازم روبفرمایید ک ایا ممکنه این بی علاقگی ادامه پیدا کنه وریشه دار بشه ضمنا این سر بودن رفتارش بامادرش ممکنه ادامه پیدا بکنه فعلا ک باایشون سرده انگار نه انگار مادرش حتی بهش گفت دیگه برام تصمیم نگیر باتشکر پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاورخانواده باسلام خواهر خوبم هرادمی یه بار حق انتخاب داره که برای خودش همسر انتخاب کنه که اونم این مادر مثلا دلسوز ازش سلب کرده برای ازدواج اگه همون قدم اول طرف به دل ادم بشینه وبعد قدمهای بعدی برداشته بشه که عالی در غیر اینصورت ین سردی هرروز بیشتر میشه وکار به جای باریک کشیده میشه وقتی طرف دلش دنبال یکی دیگه است وبعد قرار توزندگیش هم ببینش خب معلوم که مشکل ساز میشه دور از جون ایشون خیلی از خیانتها به همین علت به وجود می اید ای کاش اجازه میدادن این دختر خانم انتخاب با خودش باشه چون حق طبیعی اوست تازه اگه مشکلی هم باشه چون خودش انتخاب کرده باهاش کنار میاد ولی وقتی انتخاب دیگری باشه هراتفاقی بیافته میندازه گردن کسی که مجبورش کرده @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
♨️"اگر تغییر نكنیم ، حذف می شویم" برای جلوگیری از حذف شدن در بازی زندگی ، باید تغییراتی را در خودمان و زندگی مان به وجود آوریم .کليدهای اين تغيير عبارتند از : کلید اول: خواستن كلید دوم: خالی كردن ذهن از تعصب ها كلید سوم: باور مثبت نسبت به خود كلید چهارم: عمل کردن -به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی تنها به دانستن نیست بلکه تلفیقی از علم و عمل است. @onlinmosgavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نکته تربیتی: ✅ پدر و مادرهاي محترم : نيازهاي فرزندتان را در ٣ بخش طبقه بندي كنيد: ✅١- مهم و ضروری ✅٢- مهم اما غير ضروري ✅٣- غير مهم و غير ضروري واكنش شما در زمان برآورده كردن خواسته هاي فرزندتان براساس طبقه بندي بالا به اين شكل خواهد بود : 🌀خواسته هاي طبقه ١ - برآورده شوند حتي قبل از اين كه فرزندتان عنوان كند 🔅منتظر نمانيد تا او به گريه ، اصرار و بهانه_جويي متوسل شود . ⛔️ با اين كار شما به او خواهيد آموخت كه براي خواسته هايش بايد به زور متوسل شود . 🚫 از بي توجهي به نيازهاي واقعي فرزندتان بپرهيزيد 🌀خواسته هاي طبقه ٢ - برآورده شوند اما با فاصله و آموزش صبر براي رسيدن به خواسته ها 🌀خواسته هاي طبقه ٣ - گفتن " نه " قاطع و استمرار در تصميمي كه اتخاذ كرده ايد 🔅با او صحبت كنيد و براي او در سطح توان فهم و ادراكش توضيح دهيد كه ما نمي توانيم به همه خواسته هاي مان برسيم . 🚫از دلسوزي بيجا ، بپرهيزيد🚫 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨درخانه وفقط برای شوهرتان ازلباس چسبان و بدن نماوعطرهای محرک وآرایش آنچنانی و عشوه وکرشمه استفاده کنیداگربچه داریدبه آثارمخرب رفتارهاونمادهای جنسی لباسهای محرک توجه کنید @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 عاشقانه مذهبی ۴۶ من میرم بیرون لباس عوض کنی، میام. -بمون محیا، بشین. شیطنت صداش بیداد می‌کرد و این امیرعلی امروز چه‌قدر عجیب بود و من با شرم نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم. نگاهم رو دوختم به فرش و سر بلند نکردم، به خاطر هیجانی که به جونم افتاده بود شروع کردم به شمارش گل‌های ریز فرش. -پاهات رو دراز می‌کنی؟ گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بی‌اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی پام، لبخندی روی لبش بود و من هنوز شوکه شده از کارهاش. -اذیت میشه پات؟ هنوز این صمیمیتش باورم نمی‌شد! با صورت پررضایتی که به صورتش می‌پاشیدم فقط یه کلمه تونستم بگم. -نه. نگاهش رو از چشم‌هام گرفت و نفسش رو بیرون داد. -خوبه... راستش خیلی خسته‌م، از صبح زیاد ایستادم. بدت که نمیاد این‌جوری یکم حرف بزنیم؟ اختیار زبونم دیگه دستم نبود، فقط می‌خواستم فداش بشم. با صدای گرم و آرومی گفتم قربون اون خستگیت برم. اگه خوابت میاد... انگشت اشاره‌ش نشست روی لبم تا سکوت کنم، امروز واقعا از رفتارش گیج شده بودم . -خوابم نمیاد، می‌خوام باهات حرف بزنم. نتونستم خنده‌ی سرخوشم رو کنترل کنم و لب‌هام که به خنده باز شد، انگشتش رو بـ ـوسه‌ی کوتاهی زدم که امیرعلی هم با یه لبخند مهربون جبرانش کرد . -می‌ذاری حرف بزنم حالا؟ لب‌هام رو مثل بچه‌ها جمع کردم. -ببخشید. بفرمایید، سرا پا گوشم. کمی سکوت کرد، نگاهش به دیوار سفید روبه‌رو بود. -شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت، وقتی اون حرف‌ها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم؛ غرق خوشی شدم. درسته همه‌ی اون بدبین بودنم خونه‌ی بابابزرگ از بین رفت؛ ولی نمی‌دونم چی شد محیا که یه دفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچگی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می‌گیری، با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری. دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یه فکری به سرم زد. ماشین خاموش شده کاری نداشت؛ ولی خب من از عمد حسابی لباس‌هام رو خاکی کردم، می‌دونم بچگی کردم ولی خب می‌خواستم ببینم اگه من رو بیرون از خونه این‌جوری ببینی باز هم از حضورم خوشحال میشی یا با خجالت سعی می‌کنی از من دوری کنی. نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشم‌هام و من با همه‌ی محبتی که به قلبم سرازیر شده بود، عشق قلبم رو مهمون نگاهش کردم. -خب نتیجه؟ لبخند محوی صورتش رو پر کرد که دستم رو نوازش‌گونه کشیدم روی موهاش. لبخندش عمق گرفت و لب زد: -من رو ببخش محیا. تو دیشب جوری از دیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباس‌های نامرتبم نشدی. به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: -دوستت دارم. هیچ‌وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم، شک نکن. یه بی‌تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشم‌هاش رو بست و بعد از چند ثانیه باز کرد. -من رو می‌بخشی؟ دستم رو شونه‌وار بین موهاش کشیدم و من هم از نگاهش فرار کردم کاری نکردی که منتظر بخشش منی. لبخندی زد، از اون‌هایی که معنی ممنونم می‌داد. دست مشت شده‌ش اومد جلوی صورتم و باز شد. یه آویز با شکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن. ذوق‌زده گفتم: -وای امیرعلی مال منه؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشم‌هاش جواب مثبت داد. پروانه‌ی سفید رنگ رو لمس کردم که یه بالش برجسته بود و پر از نگین ریز. -وای خیلی قشنگه، ممنون. -نقره است، ببخشید که طلا نیست. می‌دونی وظیفه‌م بود که طلا بخرم؛ ولی... پریدم وسط لحن کلافه‌ش که نمی‌ذاشت و نمی‌خواست جمله تکمیل کنه. -مرسی امیرعلی. بهتر که طلا نیست، از طلا خوشم نمیاد. دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش. -محیا خانوم، درسته نمی‌تونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم؛ ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من دلخور نگاهش کردم و من دروغ‌گو نبودم. -من دروغ نمیگم. هنوز نمی‌خوای باورم کنی؟ اخمش باز شد؛ ولی هنوز نگاهش میخ چشم‌هام بود. -جدی میگم، باور نمی‌کنی از عطیه بپرس. آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم؟ هر چند که روز خریدمون اخمو بودی؛ ولی... دست چپم رو بالا آوردم و با انگشت اشاره‌ی دست راستم به حلقه‌م ضربه‌ای زدم. -دیدی که حلقه‌م رو ساده و رینگی برداشتم. باز هم چین‌های پیشونیش اضافه شد. -نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود؛ چون فکر کردم طبق سلیقه‌ت انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من رو می‌کنی. چشم‌هام گرد شد و چه‌قدر این وسط اشتباهِ حل نشده بود. -امیرعلی تو از من تو ذهنت چی ساخته بودی؟ آقا من پشیمون شدم، نمی‌بخشمت. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
خدایا🙏 چیزی به اربعین نمونده🏴 خیلی ها آمدن پابوس خیلی ها با پای پیاده تو راهن خیلی ها در آرزوی رفتن خدایا🙏 به حرمت ارباب💚 حاجت همه رو برآورده بفرما 🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💜امشب به درگاه خدا ⭐️براتون دعا میکنم تا 💜فرداتون پرامید ⭐️زندگیتون پویا 💜عشقتون خدا ⭐️حاجتتون روا 💜وشبتون پراز #آرامش باشه ✨شب خوش✨ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نیایش امروز 🍃 🌺 خدایا🙏 در این‌ روز زیبای یکشنبه 🌺🍃 کمک کن🙏 سبب درمان باشیم نه باعث درد♦️ حضورمان همراه آرامش باشد نه موجب نا آرامی♦️ حامل امیدباشیم نه ناقل ناامیدی♦️ عشق پرورش دهیم و نه نفرت♦️ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 آمین یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏 ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏
🙏سلام می دهم 🙏 🔻و دل خوشم که فرمودید: هر آنکه در دلِ خود یاد ماست زائر ماست🙏 السّلام عَلیَ الحُسَين(ع)💚🙏 وعَلی عَلِِِّیِ ابنِ الحُسَين(ع)💚🙏 وعَلی اولادِ الحُسَين(ع)💚🙏 وعَلی اَصحابِ الحُسَين(ع)💚🙏 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
@beheshte  🔹️من نه به نژادم می نازم  و نه به تاریخ چند هزار ساله ام! 🔹️من به ❤معشوقی می نازم… که فراتر از تمامی نژادهاست! 🔹به امام حسینی می نازم… که فراتر از تمامیِ مرزهاست! 🔹 فرقی نمیکند کجای این کرهٔ خاکی به دنیا آمده ام، مهم این است ❤معشوقی دارم که از تمام نقاط جهان از جمله هند و چین و ایران تا انگلیس و آلمان و حتی امریکا هم دلداده دارد! 🔹 عده ای میگویند: کوروش امامشان است! که کمرنگش کردند، که به مقبره اش رسیدگی نمیکنند، برای همین ناشناس مانده است! 🔹 و من فریاد میزنم من عاشقِِ معشوقی هستم که 7 بار قبرش را با خاک یکسان کردند! 🔹سالها زیارت قبرش را ممنوع کردند! حتی برای زیارتش باید دستت را قطع میکردی! سالها قبرش مخفی بود! ولی هرسال بیشتر از ٢٠ میلیون زائر دارد! 🔹من عاشقِ  امام ❤حُسینَم! او که دستگیر دنیا و شفیع آخرت من است پس مهم نیست برایش تخت جمشید بسازند یا حَرم.. 🔹بر حق که باشی؛ اربعین 100 ها کیلومتر پا برهنه به عشقت می آیند… ولی افسوس که عده ای تا ابد نخواهند فهمید … ❤سید الشهدا علیه السلام قلب ها را تسخیر کرده! ❤السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ❤وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
@beheshte 😭اینم برای ما جا مونده هااااا 💠راهی برای زیارت از راه دور 🔻امام صادق علیه‌السلام فرمود: 🔹إِذَا بَعُدَتْ بِأَحَدِكُمُ الشُّقَّةُ وَ نَأَتْ بِهِ الدَّارُ فَلْيَصْعَدْ أَعْلَى مَنْزِلِهِ فَلْيُصَلِّ رَكْعَتَيْنِ وَ لْيُومِ بِالسَّلَامِ إِلَى قُبُورِنَا فَإِنَّ ذَلِكَ يَصِلُ إِلَيْنَا. 🔸هرگاه مسیر و فاصله یکی از شما (با مراقد ما) طولانی بود، بر بالاترین نقطه خانه خود رفته و دو رکعت نماز به جا بیاورد و سپس رو به سوی قبور ما سلام کند که این سلام به ما می رسد. 📗من‌لایحضره‌الفقیه، ج۲، ص۵۹۹ @onlinm9shavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀 نشر این پیام صدقه جاریه است
سوال510 خواهرزاده ام یه پسر چهار ساله داره چون شغل شوهرش طوریه که همیشه نیست خواهرم می‌ره خونشون. اگه خواهرزادم سر پسرش داد می‌زد خواهرم طرفداری بچه رو می‌کرد و خواهرزادمو دعوا می‌کرد من احساس می‌کنم بچه از این موقعیت سواستفاده کرده یه موقع ما میریم خونشون پیش حتی شوهر من میگه مامان و بابا مثلا دیروز دعوا کردن مامان فلان کرد و .. من به خواهرزادم میگم چرا جلوشو نمیگیری همه چیو میگه . میگه خودم تنها هستیم میگم نگو میگه نمی‌گم به محض اینکه یه نفرو دید همه چیو میگه... من مقصر خواهرمو می‌دونم که چون پشتش درمیومد بچه توی جمع از مادرش نمیترسه حالا راهکاری وجود داره که بچه خوب و بد رو تشخیص بده و همه چیو به همه نگه؟ پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاورخانواده باسلام خواهرمن اصولا بچه ها نیازمند توجه وومحبت والدین هستند خصوصا درسن پایین و۷سال اول واگه ا جانب والدین تامین نشه به اطرافیان جذب میشه خصوص اینکه این اطرافیان مثل مادر بزرگ ازش دفاع کنه واین ‌که پناه میبره به او به خاطر محبت وجانبداری ایشون هستش واینکه دوست داره خوشمزه بازی دربیاره وگزارش دهی میکنه به خاطر جلب توجه اطرافیان وتائید ایشون هستش پس لازمه که مادرش همه تلاشش رو داشته باشه واز لحاظ عاطفی فرزتدش رو پوشش بده وتامینش کنه تا فرداروز باهر اشاره ای در جامعه هرز نره !هشدار......!!!!؟ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بر احمد و بر جمال حیدر صلوات ❣ بر فاطمه پاک و مطهر صلوات❣ بر مهرِ و جودِ یازده نور جلی ❣ بر جمله شافعین محشرصلوات❣ ✨❣الّلهُم صَلِّ علی محمَّدوَآلِ محمَّد وعجِّل فرجهُم❣✨ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸🍃🌸 خدایا در این ظهر زیبا برای دوستانم عطا فرما🙏 شادی بسیار خنده‌ فراوان تفریحات زیبا خوشی های پایدار 🌸 و زندگی پراز خوشبختی @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #قِلِق_همسر 💠 از مهمترین #اصول در جلوگیری از دعوای زن و شوهری و عصبانیت و #بدزبانی همسر این است که #قِلِق همسرتان را بشناسید و بهانه‌ی #عصبانیت و بدزبانی او را ایجاد نکنید. 💠 لازمه‌ی اینکار، #تفکر نسبت به کوچکترین گفتارها و رفتارهای خودمان است. 💠 و البته نتیجه‌ی اینکار، محبوبیت شما و اصلاح #تدریجی صفت ناپسند همسر و #شیوه تعاملمان با همسر است. 🍃❤️ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 زودتر از غریبه‌ها به خانمت #احترام کن 🍃❤️ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 عاشقانه مذهبی ۴۷ دست به سینه شدم و صورتم رو چرخوندم به حالت قهر. به این کار بچگونه‌م از ته دل خندید و با گرفتن فکم صورتم رو چرخوند رو به خودش. یه تای ابروش رو هم داد بالامن معذرت می‌خوام. حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟ مگه میشه؟ با حرص گفتم: -اولاً جونت رو قسم نخور، بعدش هم بله میشه؛ نمونه‌ش منی که جلوت نشستم. هر چی بابا و مامان بیچاره‌م با کلی پس‌انداز برام آویز و دست‌بند خریدن که موقع عروسی‌ها استفاده کنم یواشکی بردم فروختم و گندش موقع عروسی‌ها در می‌اومد و یه دعوای حسابی می‌شد. قهقه خنده‌ش بالا رفت و می‌شد گفت حالا باورش شده. -حالا چرا می‌فروختی؟ خب استفاده نمی‌کردیشون. متفکر یه ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم. _آره خب؛ ولی این‌جوری با پولش کیف می‌کردم و هر چی دلم می‌خواست می‌خریدم. وسط خنده‌ش سری تکون داد و من با اخم ریزم بهش گفتم هنوز از فکرش دلخورم. -من معذرت دیگه بانو. آویز گردنبند رو از دستش کشیدم. -باشه ولی جای تنبیه، خودت این رو میندازیش گردنم. -چشم شما امر بفرمایید سرش رو از روی پام بلند کرد و من با خوشحالی چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم. آروم بودم و پر از آرامش. دست‌های گرمش که روی گردنم تکون می‌خورد تا قفل رو جا بندازه، حس خوبی به وجودم سرازیر می‌کرد؛ یه حس تازه. خوشحال بودم که اولین هدیه‌ی امیرعلی آویز شده دور گردنم و روی قلبم جا خوش می‌کنه. زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد و من با فشردن پلاک بین دستم چرخیدم. -ممنون. جوابم یه ته لبخند مهربون شد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم، بیست دقیقه‌ی دیگه غروب بود؛ روزهای کوچیک زمستونی رو دوست داشتم. -ببخشید نذاشتم بخوابی. -من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم. عزیزم، چه کلمه‌ی دوست داشتنی بود؛ به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی می‌شنیدم. -من نذاشتم تو استراحت... بقیه‌ی حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشم‌هام که احساس درونیم رو داد می‌زد. بی‌هوا خودم رو پرت کردم توی آغوشش و این بار بدون لحظه‌ای مکث دست‌هاش، دور شونه‌هام حلقه شد و کنار گوشم آروم گفت: - ممنونم که هستی. گرم شدم و آروم، توی آغوش امنش و جمله‌ای که شنیدم، با همه‌ی سادگیش قلبم رو به پرواز درآورد؛ چون حالا راضی بود از بودنم . *** خمیازه‌ای کشیدم و سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم که صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد. -خب مادر من اون گوشی رو جواب بده، شاید کسی کار واجب داشته باشه. همون‌طور خواب‌آلود دستم رو روی میز تحریرم حرکت دادم تا موبایلم رو پیداش کنم، با برداشتنش نگاهم روی اسم امیرعلی ثابت موند؛ هیچ‌وقت زنگ نمی‌زد اون هم هفت صبح! -الو محیا صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید، به جونم دلهره انداخت. همین‌طور صدای نزدیک گریه‌ی یه بچه که از صدای امیرعلی می‌شد فهمید سعی در آروم کردنش داره. -جونم امیر علی چی شده؟ صداش رو شنیدم که جواب من نبود. -جونم عمو؟ جان... آروم گلم. -امیرعلی اون بچه کیه؟ میگی چی شده؟ صدام می‌لرزید. بد خواب شده بودم و استرس گرفته بودم، امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم می‌کرد. -امیرعلی؟! انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم. -محیا بیا بیرون، من پشت در خونه‌تونم. کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن. فقط همین رو گفت و بعد تماس قطع شد. نفهمیدم چه‌طوری چادر رنگی دم دست مامان رو روی سرم کشیدم و بیرون رفتم. صدای گریه‌ی بچه از توی حیاط هم شنیده می‌شد، قدم تند کردم و در رو باز. امیرسام بود که بی‌تابی می‌کرد و امیرعلی حسابی بی‌قرارتر و ناراحت. توی سر من هم هزار تا سوال جولون می‌داد. اول از همه دست‌هام رو جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم تا آرومش کنم، گریه‌ش دلپیچه‌م رو بیشتر می‌کرد. -جونم خاله، چیه؟ آروم گلم. امیرسام با شنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شد و بعد به جای گریه سرش رو توی گردنم قایم کرد. امیرعلی هم از سر آسودگی بند اومدن گریه‌ی امیر‌سام نفسش رو با صدا پرت کرد بیرون. حالا نوبت من بود. -چی شده؟ به موهاش دست کشید و نگاهش به کفش‌هاش بود. -بابای نفیسه خانوم فوت شده. هی بلندی گفتم؛ ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم: -وای خدای من، کی؟ -مثل این‌که صبح زود حالشون بد میشه ولی تا قبل از رسیدن اورژانس تموم می‌کنن. قلبم فشرده شد و تنها جمله‌ای که از قلبم به زبونم اومد این بود. -بیچاره نفیسه جون @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال511 با سلام من در دوران تحصیل خودم اتاق مطالعه داشتم و تا حد زیادی در سکوت بدون روشن بودن تلویزیون و ... درس می‌خواندم با اینکه نمرات عالی می‌گرفتم اما همیشه عذاب می‌کشیدم از اینکه در جمع یا مهمانی چیزی از کتاب نمی‌فهمم.. خلاصه الان که پسرم به مدرسه رفتم دلم می‌خواد درسشو جلوی تلویزیون بخونه و راه منو ادامه نده اما از نتیجه این کار مطمعن نیستم اگه میشه راهنماییم کنید... با تشکر پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاورخانواده باسلام خواهر خوبم هرکس خودش روش درس خوندنش رو انتخاب میکنه ودرک میکنه که کدوم روش بهتر جواب میده امادر کل اقایون جماعت درعین حال یه کاررو بیشترنمیتونندانجام بدن یعنی هم زمان با هم نمیتونه هم تلوزیون نگاه کنه هم درس بخونه ونیازمنده ارامش وسکون هستش اما دختر خانمها میتونند چون ساختار ذهنیشون باهم فرق داره اما اقایون یه کاره اند در کل اجازه بده خودش انتخاب کنه @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
ببخش چون تا وقتى نبخشيده اى انرژى حياتى ات را صرف آن اتفاق مى كنى. تا وقتى به آن فكر مى كنى، در جايى از وجودت نيرويى تورا بسته است كه امكان حركت را از تو مى گيرد. وقتى نمى بخشى لياقت دريافت خودت را از هستى پايين مياورى. وقتى نبخشيده اى، نمى توانى گذر كنى و در همانجا كه هستى باقى مى مانى. ببخش تا آزاد شوى... هيچ جا ارزش ماندن ندارد. همه جا فقط مكانى براى گذر است تا رسيدن به لا مكان. به خاطر خودت ببخش نه هيچكس ديگر. چون میخواهى خودت را دوست داشته باشى و نهايت خودت را ببينى. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼 🍃🍂🌼🍃🍂🌼 🍂🌼🍂 🌼 🔸إِن يَنصُرْكُمُ اللّهُ فَلاَ غَالِبَ لَكُمْ وَإِن يَخْذُلْكُمْ 🔸فَمَن ذَا الَّذِي يَنصُرُكُم مِّن بَعْدِهِ 🔸وَعَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكِّلِ الْمُؤْمِنُونَ🌟 ♦️اگر خدا شما را يارى كند هيچ كس بر شما ♦️غالب نخواهد شد و اگر دست از يارى شما بردارد ♦️چه كسى بعد از او شما را يارى خواهد كرد ♦️و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند (۱۶۰) 📚 سوره مبارکه آل عمران ✍ آیه ۱۶۰ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌼 🍂🌼🍂 🍃🍂🌼🍃🍂🌼 ✨🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
🍁 امام علی (ع) :❤️ هرکس به خدا توکل کند، دشواری ها برای او آسان می شود و اسباب برایش فراهم می گردد 🔸 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
دعامیکنم یکى ازاین روزها یک نفردعوتت کند به عشق،به همنشینى بافنجانى چاى معطر یا یک کاسه آش داغ 🍜 یا هرچیز که به زندگى دلگرم ترت میکند عصرتون دلپذير 🍜🌹😊 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
▪️بلاتكليفي رواني چيست؟ 🔹براي مثال مادر به كودك مي گويد به پدر خود بي احترامي نكند اما شاهد بي احترامي مادر نسبت به پدر و يا برعكس مي شود و يا حتي ميبيند كه اگر نسبت به پدر خود بي ادبانه رفتار مي كند مورد رضايت مادر قرار گرفته و با لبخند او مواجه مي شود و كودك از اين طرز برخورد ها گيج مي شود و در واقع در بلاتكليفي قرار ميگيرد و نمي داند مورد تشويق قرار گرفته و يا تنبيه كه به اين امربلاتکلیفی روانی گفته می شود.🔹 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀
سوال512 با سلام و خداقوتی بنده یک خواهر زادهِ دختر دارم که بایک پسر در رابطه هست می خواستم اگه میشه کمکم کنید چطوری بفهمه که کارش اشتباهه دلیل این دلدادگی رو هم فکر میکنم درست فهمیده باشم از نظر عاطفی کمبود داره وپدر اصلا عاطفه ورزی نداره مادر هم که بیشتر نمی تونه به دوتا بچه کوچیکترش برسه ضمنا پدر ومادراز نظر اعتقادات دینی در سطح پائین تشریف دارند مخصوصا پدر در حد صفر پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاورخانواده باسلام متاسفانه حق باشماست اگه این دختر خانم مورد توجه خانواده باشه ولهش توجه داشته باشند هیچکاه توجه دبگران اورا جذب نمیگرد وبهترین راهکار هم باز توجه کردن ومحبت کردن میباشد حتی به واسطه شما که من نفهمیدم دایی هستید ویا خاله ولی چون دختر نیازمند عاطفه پدری هستش اگه به عن ان دایی نسبت بهش مجبت داشته باشید میتونید جذبش کنید وبا مجبت جلوی مسیر اشتباه رو بگیرید میدونی که نصیحت کردن خیلی کاربردی نیست برای نوجوان ودوصد گفته به نیم کزدتر نمی ارزد وبازد این خلاً رو پر کنید تا با اغوش خانواده برگردد @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
حواسمان به چروک هایِ دور چشم مادرانمان و لرزش دست های پدرانمان باشدحواسمان به ترشدن های گاه و بیگـاهِ چشم هایِ کم سو و دلتنگیِ شان باشد حواسمان باشد آن ها خیلی زود پیــر می شوند و خیلی زودتر از آنـچه فکـرش را می کنیـم از کنارمان می رونـد.... حواسمان باشد به دلگیـریِ غروب هایِ تنهاییِ شان... حواسمـان باشد که آن ها تمامِ عمـر حواسشان به مـا، به آرام قد کشیدنمان، نیاز ها وناز هایمان بوده است.... آن
🔴 #قطع_کردن_سخنان_همسر_ممنوع 💠 یکی از مهارتهای زیبا در همسرداری که جلب #محبّت می‌کند این است که در میان کلمات و صحبت‌های همسرمان چیزی نگوییم. 💠 با اینکار به او نشان بده که از صحبت کردن با او #لذت می‌بری. 💠 گاهی این نکته را به بچه‌ها #متذکر شوید که هنگام صحبت پدر یا مادر وسط صحبت نپرید و #احترام بگذارید. 🍃❤️ @zonlinmoshavereh 🌺🍀🌺😁🌺🍀🌺
عاشقانه مذهبی ۴۸ امیرسام خیلی بی‌تابی می‌کنه، عطیه و مامانم اون‌جا برای کمک گرفتار بودن. تو میای بریم که حواست بهش باشه؟ سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم. -آره چرا که نه، صبر کن حاضر بشم. دست دراز کرد امیرسام رو بگیره. -پس منتظرم. امیرسام رو به خودم فشردم. -نمی‌خواد، می‌برمش تو خونه، تو هم بیا تو. به نشونه‌ی موافقت سر تکون داد و من جلوتر، همون‌طور که با لحن نوازش‌گر و بچگانه با امیرسام حرف می‌زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چه‌طوری حاضر شدم. مامان نذاشت امیرسام رو با خودمون ببریم، می‌گفت بچه توی اون گریه‌ها بیشتر عصبی میشه؛ گفت خودش امیرسام رو نگه می‌داره تا من برم خونه‌ی آقای رحیمی و بهشون تسلیت بدم و به نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست..... امیرسام خیلی بی‌تابی می‌کنه، عطیه و مامانم اون‌جا برای کمک گرفتار بودن. تو میای بریم که حواست بهش باشه؟ سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم. -آره چرا که نه، صبر کن حاضر بشم. دست دراز کرد امیرسام رو بگیره. -پس منتظرم. امیرسام رو به خودم فشردم. -نمی‌خواد، می‌برمش تو خونه، تو هم بیا تو. به نشونه‌ی موافقت سر تکون داد و من جلوتر، همون‌طور که با لحن نوازش‌گر و بچگانه با امیرسام حرف می‌زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چه‌طوری حاضر شدم. مامان نذاشت امیرسام رو با خودمون ببریم، می‌گفت بچه توی اون گریه‌ها بیشتر عصبی میشه؛ گفت خودش امیرسام رو نگه می‌داره تا من برم خونه‌ی آقای رحیمی و بهشون تسلیت بدم و به نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست. با توقف ماشین به امیر علی نگاه کردم. تمام مسیر هر دومون ساکت بودیم و توی فکر و من از توی آینه‌ی کوچیک کمک راننده، زل زده بودم به لباس‌های سراسر مشکیم که حس عزارو به آدم منتقل می‌کرد. صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود. بی‌هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدم‌هام سست شد. همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می‌رفتم، سر به زیر حتی بدون این‌که به کسی سلام کنم. اشک‌های توی چشمم دیدم رو تار کرده بود، کی گریه‌م گرفته بود؟ دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره‌های شب عروسی امیرمحمد و شب بله‌برونش توی ذهنم زنده می‌شد که آقای رحیمی توش حضور پررنگی داشت. انگار با فوت یه نفر خود ذهن آدم بی‌دلیل دنبال خاطره می‌گرده که توش مرده‌ی حاضر؛ حضور پررنگی داشته باشه. پلک که زدم اشک‌هام سر خورد روی گونه‌هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می‌زد «بابا» اشک پشت اشک بود که روی گونه‌هام جاری می‌کرد. -برو تو خونه. گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشک‌های من زمزمه کرد. -محیا! بغض بزرگم رو فرو دادم و بی‌هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشم‌های امیرعلی که انگار نگران شده بود. صدای گریه‌ها شده بود میخ و فرو می‌رفت توی قلبم. گیج به اطرافم نگاه می‌کردم، نفیسه جون کنار یه دونه زن‌داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه‌هاشون؛ بی‌ اون‌که بخوای اشک می‌آورد توی چشم‌هات. دستی روی بازوم نشست، سر چرخوندم و عطیه رو پر از بغض دیدم؛ احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود، هر دو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه. همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده‌ها باشی، همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک میشی تو غصه‌ها و حتی گریه‌ها. عطیه هلم داد سمت مهلقا خانوم، موقع تسلیت گفتن بود و من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می‌گرفتم برای تسلیت؛ گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می‌گفت: -بابام. محیا جون دیدی چی شد؟! یتیم شدم. من هم با خودم زمزمه کردم « یتیم.» کلمه‌ای که ساده گفته می‌شد؛ ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزار تا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو می‌بست. گوشه‌ای نشستم و قرآن رو باز و شروع به خوندن کردم، تنها راهی که معجزه می‌کرد همین بود. به نظر من فقط همین صوت قرآنی که تو کل خونه طنین انداخته ‌بود، صبر می‌پاشید به دل داغ‌دیده‌ها و آرومشون می‌کرد؛ نه این آب‌قندهایی که به زور توی حلقشون می‌ریختن و بعضی تسلیت گفتن‌هایی که حتی همراهش یه قطره اشک هم نبود. -عمه جون محیا؟ با صدای عمه نگاه از آیه‌ای که داشتم می‌خوندم گرفتم. کی به این آیه رسیدم؟ زمزمه کردم «انا الله و انا الیه راجعون همون آیه‌ی حق، همون وعده الهی. -جونم عمه؟ با گوشه‌ی روسریش نم توی چشم‌هاش رو گرفت. -امیرعلی بیرون منتظرته. می‌دونم زحمتته عمه جون؛ ولی می‌بینی که ما این‌جا گرفتاریم پس بی‌زحمت حواست به امیرسام باشه. قرآن رو بوسیدم و بستم. -نه این چه حرفیه عمه، اتفاقاً خوشحال میشم. پس من میرم. بلند شدم و بعد از تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم. کفش می‌پوشیدم که امیرمحمد جلو اومد. -محیا خانوم؟ سر بلند کردم. چشم‌های امیرمحمد قرمز بود و به جای جواب یه جمله به ذهنم رسید..... @onlinmoshav
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خدایا🙏 راه به سمتت نزدیک است❣ این منم که با گناهانم از تو دور شده‌ام😓 پناه میبرم به مهربانیت💖 دستهایم خالیست🙌 مرا دریاب❣ آمیـــن یا رَبَّ @onlinmoshavereh 🌺😊🌺🍀🍀🌺
📝: دررحمت خداهمیشه باز وفانوس قشنگش همیشه روشنه پس فکرت راازهمه این اماو اگرها دور کن ترس وناامیدی وتردید را بخاک بسپار، وامید وصبر وعشق را راه زندگیت قرار بده... 🌹شبتون آروم 🆔 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺