➕"به تو افتخار میکنم"
➖محبوبترین جمله نزد زنان «دوستت دارم» است. نزد مردان چه؟ محبوب ترین جمله برای ایشان چیست؟ نزد مردان، معادل «دوستت دارم» چیست؟
➖آیا سخنی جاندار و جملهای کلیدی وجود دارد که باتری جان مردان را شارژ کند و آنان را اوج دهد؟ بله.این جمله: «به تو افتخار میکنم» است. مرد،اقتدار طلب است. عاشقپیشه است. پناهگاه زن است.
➖با عنایت به ساختار روانی، شخصیّتی، و جسمانی مرد، جملۀ «به تو افتخار میکنم»، همان اندازه به مردان انرژی میدهد که جملۀ «دوستت دارم» به زنان نیرو میبخشد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕تفکر
صبح شد و مرد با انرژي و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبيلاش شد و به سمت محل کارش حرکت کرد. در جادهي دو طرفه، ماشيني را ديد که از روبرو ميآمد و راننده آن، خانم جواني بود. وقتي اين دو به هم نزديک شدند، خانم در يک لحظه سر خود را از ماشين بيرون آورد و به مرد فرياد زد: «حيووووووووون!»
مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «ميمووووووون»
هر دو به راه خودشون ادامه دادند. مرد به خاطر واکنش سريع و هوشمندانهاي که نشون داده بود خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بيشتري که ميتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه فکر ميکرد و از کلماتي که به ذهنش ميرسيد خندهاش ميگرفت.
اما چند ثانيه بعد سر پيچ که رسيد يه خوک وحشي با شدت خورد توي شيشهي جلوي ماشين و اتومبيل مرد به سمت درختان جنگل منحرف شد. اونجا بود که فهميد حرف اون زن هشدار بوده نه فحش!
متاسفانه زود قضاوت کردن و برداشت ناصحیح دردی هست که همه ما به آن مبتلا هستیم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال877
باسلام و ضمن عرض تبریک به مناسبت سال جدید
ببخشید راهنمایی میخواستم در باره اینکه بنده دختری هستم که در بیست و سه سالگی خواستگار داشتم اما ابتدا تصمیمم این بود تا درسم رو تموم نکردم ازدواج نکنم و خواستگارهای خوبی رو از دست دادم حالام چند تایی که خواستگار اومده اصلا هر کدامشان یک ایرادی داشتند یا اونها نپسندیدن یا من به هر حال، حالا یک خواستگاری دارم که نزدیک به پنج ماهی میشه اصرار دارند اما از لحاظ قیافه و ظاهر بسیار نامناسب اند اما بقیه موارد شان تا حدودی بد نیست راستش نمی دونم چقدر قیافه در ازدواج تاثیر داره ؟
مشاور✍
سال نو شما هم مبارک
کاربر🖍
تشکر خانم دکتر عزیز
مشاور✍
میخوام بدونم وقتی طرف از در خونه وارد شد شما چه حسی داشتی بهش
کاربر🖍
ازش بدم میومد
برخیا میگن به مرور تو دلت میشینه ولی میترسم که .....
مشاور✍
خب اگه واقعا برات خوشایند نبود کلا بی خیال شو چون واقعا مهمه که طرف به دل آدم بشینه اما اگه فکر میکنی که ظاهر فرد خیلی مهم نیست واصل اخلاق و مرام و ایمان هستش خب میتونی بگی یا علی
ربطی به برخی ها نداره مهم احساس درونی آدم هستش ه بگه آها خودشه همونی که میخواستم ویا بگه آه این دیگه کیه چقدر ازش متنفرم واین تنفر یعنی کلا بی خیال حتی اگه اکازیون باشه
حالا شما چند چندی گلم
کاربر🖍
شاید بیست درصد ته دلم راضی باشه هشتاد درصد ناراضی
مشاور✍
با خودت رو راست باش چون هرچی سن بالاتر می ره موقعیت ازدواج پایین تر میاد و دیگه اونی که آدم میخواد نیست و مجبور میشی به هر کسی بگی بله اما من میگم نه به هر قیمتی مهم اینه که آدم با ازدواجش به آرامش برسه چهره واقعا نهایتش یکسال مهمه بعدش عادی میشه اونی که سازنده است اخلاق دو طرف هستش اگه فکر میکنی چهره و قیافه اش معمولی و جایی برای ایراد نداره و گزینه های دیگه اش خوبه پس بیشتر بهش فکر کن ببین میشه یا ... و الکی رد نکن کاملا عاقلانه فکر کن خصوصا اینکه خواهان شما هست و۵ ماه اسرار داره
کاربر🖍
آخه خانم دکتر هر چی میکنم اگر چه نباید مقایسه ای صورت بگیره اما بین اقوام و فامیل شبیه اون نیست بخاطر اون میگم انگشت نماست چهرش و ظاهرش . منم هر کاری میکنم کنار بیام باز هی تو دلم چیزهای دیگه پیش میاد
همیشه با خودم میگم نکنه این امتحان الهیه چرا هی اینجور میشه یا بد بد میاد یا خوب خوب که منو نمیپسنده کاش یه متوسط حالی باشه که قبول کنم و تمام
مشاور✍
خب از خدا طلب کن بهت میده در ضمن مقایسه و چشم وهم چشمی پدر آدم رو در میاره، وبه نابودی میکشونه پیش لطفا خودت باش
کاربر🖍
چششششم ممنون از راهنمایی های خوب تون عزیزم
التماس دعا ی فراوان
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.:
🌺🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وشصت_وپنجم
#ف_مقیمی
✍دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد.من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم.من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.با خدا معامله کردم ' من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن'
نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم..
با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟!
گفتم:چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت.
او پوزخند زد:وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره..
بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل!
گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم.
نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:کلاس هستم بعد تماس بگیرید.
دستپاچه گفتم:کارم واجبه حاجی..
گفت : پیام بدید یاعلی
نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش.اشکالی نداره؟!
دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید.
نوشتم:ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم.
گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم.
پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.
🌿🌹🌿🌹🌿
✍زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:واقعا تو کوچه ای؟!
از خوشحالیش خوشحال شدم!
پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد.
وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم.نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:میدونستم هنوز معرفت داری..و منو در آغوش گرفت.
فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد.همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟
او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت:حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن.چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟
بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد.
نگاهی به اطراف خونه کردم.تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم.
نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم.
من تسبیحم رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله..
او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست!
به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود.
نا خواسته گفتم:چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟
او اهی کشید و گفت: هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل..
در حالیکه چادرم رو از سرم در می آورد گفت:بده اینا رو آویزون کنم برات.
امتناع کردم :نه نمیخواد.باید برم..
گفت:عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت.
و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت.
از دور با تمجید وتعجب گفت:به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست.
ادامه دارد...
🌺🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕انسان ها مانند هم "عاشق" نمی شوند
رفتار ها، احساس ها و انتظارهایشان در عشق متفاوت است.
به زبان علمی تر "طرح واره عشق" در افراد مختلف براساس ویژگی های شخصیتیشان فرق می کند.
الین هتفیلد شش طرح واره برای عشق معرفی کرده است:
➖ایمن: این ها افرادی هستند که در عشق اعتماد به نفس خوبی دارند، خودشان را لایق برانگیختن احساس عاشقانه در طرف مقابل می بینند و همچنین به راحتی عشق می ورزند.
به ندرت نگران طرد شدن از سوی معشوق هستند. هم زمانی که به معشوق نزدیک هستند احساس خوبی دارند هم در دوری او مضطرب نمی شوند.
این افراد رابطه های عاشقانۀ مثبت و شادتری دارند و تعهد، صمیمیت و وابستگی متقابل بیشتری را در رابطه هاشان تجربه می کنند.
بهترین عشق را افراد ایمنی تجربه می کنند که با فرد ایمن دیگر در ارتباط هستند.
➖چسبنده: این ها اعتماد به نفس ضعیفی دارند. فکر می کنند طرف مقابل دوستشان ندارد.
به شکل بیمارگونه ای به رابطه معتادند و به معشوق وابستگی بیش از حد نشان می دهند. تمام ترسشان از دست دادن معشوق است.
می خواهند تمام وقت آزادشان را با معشوق سرکنند و رابطه با دوستانشان را قطع می کنند.
به شکلی طرف مقابل را در رابطه گیر می اندازند. معمولا نیازغیر طبیعیشان به نزدیک کردن رابطه طرف مقابل را واپس می راند.
➖بيمناك: این ها از صمیمیت عاشقانه هراس دارند. بیشتر در مردها شیوع دارد. با کوچکترین ابراز عشق از طرف مقابل هراسان می شوند.
هراسی که ریشه در ترس از دلبستگی دارد. معمولا معشوق را گیج می کنند. شکایت معشوقشان این است که نمی دانم چرا هرچه بیشتر به او محبت می کنم بیشتر از من دور می شود.
این ها عشق را باری بر دوش خود می دانند و در تنهایی راحت ترند. بد ترین ترکیب رابطه فرد بیمناک با چسبنده است .
➖بي ثبات: این ها از همه سخت تر و گیج کننده ترند. ترکیبی از چسبنده و بیمناک هستند.
وقتی از معشوق دورند اشتیاق زیادی به نزدیکی نشان می دهند و هنگامی که به او نزدیک می شوند ترس از دلبستگی غلبه می کند.
آرزوی آن چه را ندارند می کنند ولی وقتی به دستش آوردند رهایش می کنند. نه در دوری شادند و نه در نزدیکی.
➖بی قید: این ها رابطه هایی سطحی دارند. هیچ میلی به سرمایه گذاری عاطفی در رابطه نشان نمی دهند.
اشتباه ترین کار وارد شدن در یک رابطه جدی و تعهدآمیز با افراد بی قید است.
➖بي علاقه: این دسته به سادگی نسبت به عشق بی علاقه هستند.
در زندگیشان اولویت های دیگری دارند و اگر هم به اجبار وارد رابطه عاطفی شوند هیچ تمایلی نشان نمی دهند.
باید پذیرفت نیاز همه انسان ها به عشق یکسان نیست و هستند افرادی که اصلا علاقه ای به برقراری یک رابطه عاطفی ندارند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #غیبت_خانواده_همسر_ممنوع
💠 از صحبت کردن ناشایست پشت سر خانواده همسرتان بپرهیزید.
💠 چون هم باعث اختلافات خانوادگی میشود و هم شما را فردی #ضعیف و بیتدبیر در حل مشکلات جلوه میدهد.
💠 در نتیجه حس #اعتماد به شما بشدت کمرنگ میگردد.
💠 اینکار #مجوزی برای همسرتان میشود تا او نیز به راحتی پشت سر خانواده شما صحبت کند و نسبت به آنها #کینه به دل بگیرد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #قِلِق_همسر
💠 از مهمترین #اصول در جلوگیری از دعوای زن و شوهری و عصبانیت و #بدزبانی همسر این است که #قِلِق همسرتان را بشناسید و بهانهی #عصبانیت و بدزبانی او را ایجاد نکنید.
💠 لازمهی اینکار، #تفکر نسبت به کوچکترین گفتارها و رفتارهای خودمان است.
💠 و البته نتیجهی اینکار، محبوبیت شما و اصلاح #تدریجی صفت ناپسند همسر و #شیوه تعاملمان با همسر است.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال878
سلام خسته نباشید
۱۹سالمه۱سال نیم عروسی کردم یه پسر ۴ماهه دارم
مشکلم شوهرمه ک بدش میاد با خانواده خودم جای برم حتی برم خیابون .و اینکه مستقل نیستم با خانوادش زندگی میکنم .۱ماه اومدم قهر خونه پدرم مادرش اومد برام ر رفتم رسیدم ک شروع کرد ب نق زد و ک نمیخوامت بچتو هم نمیخوام کلا یه ادم دیگه ای شد بدش از من و پسرمون میاد منم برگشتم خونه پدرم کل خانوادم ازش شاکین خیلی بی احترامی ب خودم و خانوادم کرد حالا نمیدونم چیکار کنم بخاطر پسرم ک بدون پدر نمیشه بزرگ شه اونم از شوهرم ک کلا عوض شده
ممنون میشم راهنمایی کنید 🙏
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام بانو
سال نو شما مبارک وامید وارم که سالی خوب و بدونه دقدقه در پیش داشته باشی
ببین دختر خوب اگه قرار باشه که طبق اصول دینی خودمون زندگی کنیم شما واقعا بدونه اجازه همسرت نمی تونی از خونه خارج بشی ! و هرچی که همسرت بگه هممونه اما در مقابل شما هم غیر از تمکین وظیفه دیگه ای نداری ومیتونی در قبال کارهایی که انجام میدی مزد بگیری اما اجازه خروج نداری در کل با قانون اگه بخواهیم زندگی کنیم خب زندگی سخت وخشک میشه پس بهتره که دوستانه زندگی کنیم وبه هم سخت نگیریم ودر ضمن با هم لج بازی هم نکنیم چون با این رفتارها واقعا زندگی جهنم میشه وفقط باید هم دلی کنیم .به نظرم اشتباه بزرگی کردی که سنگر خودت رو ول کردی رفتی قهر و نبود خودت در کنار همسر به یه امر عادی تبدیل کردی شنیدی که میگن از دل برود هرآنکه از دیده برفت !
درسته که خیلی جوون وبی تجربه هستی اما بالاخره ازدواج کردی وزندگی مستقل تشکیل دادی وباید تلاش کنی که روی پای خودت وایستی به عنوان همسر خانواده وبه مادر مسئولیت پذیر ...و کم کم وابستگی رو نسبت به خانواده کمتر کنی و همسرت رو تکیه گاه خودت بدونی تا حس غرور و مردانگی رو بهش القاء کنی واحساس قدرت کنه ....
اما اینطوری حس میکنه که تو قبولش نداری و هنوز تکیه گاهت خانواده خودت هستش و اون برات بی ارزشه! اگه هم شروع به نق زده در واقع گلگی میکرده ومیخواسته که دلتنگیش رو ابراز کنه ...
در صورت امکان دیگه به این دور بودن ادامه نده منتهی کسی واسطه باشه خصوصا از طرف اونها که تو هم بی ارزش نشی پس اگه اومدن دنبالت حتما برگرد به خونه ات وتوصیه میکنم دیگه هیچگاه به قهر نرو بمون و زندگیت رو بساز همه زندگی ها پایین وبالا دارند و این زن ومرد هستند که با سیاست و درایت و کمک هم میتونند زندگی رو بسازند وبه پیش ببرن
با آرزوی توفیق
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وشصت_وششم
#ف_مقیمی
✍عصبانی شدم.
گفتم:قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه ای بزنی؟! تو تاحالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟
کی منبری ها میگن خودتونو خشگل نکنین؟! خدا خودش عاشق زیباییه ولی خشگلیتو باید محرمت ببینه نه هر چشم هرز و ناپاکی! تو فکر کردی روحانیون و منبری ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو میشناسند. ولی از راه حلالش..با محرمشون.پس دیگه هیج وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر.
او دستش رو بالا آورد:بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو..معلومه خیلی خاطرشو میخوایا..
جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم:پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟
او آه کشید.اونم میاد.الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه.
بلند شد و تلفن همراهشو از روی دکور برداشت و شماره رو گرفت.
چند دقیقه ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره.
صدای نامفهمومی از پشت خط می اومد.
نسیم گفت:نه نه اون موقع خیلی دیره.زودتر!
بعد در حالیکه مقابل من رژه میرفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می آورد با لحن خاصی ادامه داد:ای بابا!! معلومه که نمیشه.ایشون مثل من بیکار که نیست.زندددگی داره. شوهههر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه. ...آفرین دمت گرم پس زود بیاین.سی یووو..
من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم:با کی حرف میزدی؟
او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت:بابام دیگه!!
چشمم گرد شد.
_واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری!
او در حالیکه شربتش رو هم میزد گفت:نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم.تازه کلی هم با هم لاو میترکونیم.
لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم:خب این که خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم.
او سینی شربت رو به سمتم هل داد.
_بوخور خنک شی..
نگاهی به لیوان شربت انداختم.یاد حرف پدرشوهرم افتادم.
☘💐☘💐☘
✍این بچه امانت بود.و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود.گفتم:ممنون من نمیخورم..
او با تعجب نگام کرد.
_عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور..
به ناچار دروغ گفتم:نمیتونم روزه ام.
او با کف دستش به سرم زد ولیوان شربتش رو روی میز گذاشت:ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی..میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟
گفتم:آره میتونم.
او با تاسف سری تکون داد:واقعا خیلی شورشو درآوردی!
دوباره چشمم افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد!
پرسیدم: ببینم تو معنی این تابلوها رو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟
او لیوان شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت: پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟!
گفتم پس اگه میدونی واسه چی این نمادهای شیطانی رو در ودیوارته.
او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت:چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم..
گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند.
با ناراحتی گفتم:تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست.
او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت:خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم.
لبم رو گاز گرفت وگفتم:استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره.
یک لحظه خوف به دلم افتاد! این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟
او دوباره خندید.
حالاتش طبیعی نبود.
بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی به ساعت دیواری انداختم وگفتم: ببین من دیرم شده باید برم.
او خمیازه ای کشید وگفت:تو تاره الان رسیدی کجا؟
بلند شدم.
گفتم:بی زحمت چادر و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.میخوام برم خونه.
او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت:مگه خونه ی من نماز نداره؟
نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم:نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟!
او بلند شد و مقابلم ایستاد.
گفت:اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟
حق با او بود.
گفتم:آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان.
او با عصبانیت دور تا دور اتاق رژه رفت.
ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت.دستهامو گرفت و با بغض گفت:ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم.
خدایا باید چه کار میکردم؟!
گفتم:باشه.
با حالتی معذب نشستم روی مبل.
گفتم:پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن.
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وشصت_وهفتم
#ف_مقیمی
✍او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی عصبی در هم قلاب کرده و باز میکرد با لحنی جدی شروع به حرف زدن کرد:
_این مدت که نبودی خیلی اتفاقها افتاد.زندگیم متلاشی شد.خیلی اذیت شدم.خیلی.
سعی کردم تا حد ممکن لحنم دلگرم کننده باشه!
_میفهمم چی میگی.منم بالا و پایین زندگی رو چشیدم.
او با غیض ایستاد و نگاهم کرد.
_نه!!! تو مثل من بدبخت نبودی! تو همیشه بهترینها نصیبت میشد! سر کلاس بهترین درس و داشتی..بین استادها محبوب ترین دانشجو بودی..هه!!! هرچی پسر پولدار و خوش تیپ بود خر تو میشد و بعد تازه واسشون طاقچه بالا هم میذاشتی..
حرفش رو قطع کردم وبا ناراحتی گفتم:اینا رو همیشه گفتی.تا جایی که من یادم میاد تو عادت داری به حسادت و حسرت خوشیهای کوتاه و بی اهمیت دیگرونو خوردن .اینایی که تو میگی فقط تصور توست.و اصلا خوشبختی نیست.تو از من خوشبخت تر بودی.ولی خودت با بی انصافی پشت کردی به خوشبختیهات.
او با اشک و عصبانیت چند قدم جلو اومد وگفت:خفه شوووو!خفه شو عسل..توی یک لا قبای امل کسی نیستی که بخوای منو نصیحت کنی.این من بودم که تو رو آدم کردم.تو یک لباس درست وحسابی تنت نبود.تا چند وقت هروقت آرایش میکردی انگار یک بچه با آبرنگ صورتت رو خط خطی کرده بود.مننن بهت یاد دادم چیجوری مثل آدمها لباس بپوشی و آرایش کنی.اینقدر بهت یاد دادم که برام شاخ شدی.خودتو گم کردی.
با ناراحتی چشمم و باز و بسته کردم و آهسته گفتم:آره راست میگی.کاش بهم یاد نمیدادی..
چون ده سال از خدا دورم کردی..
با کلافگی پوزخند زد و گفت:هه!! خداا...رفتی سراغ کسی که هر چی میکشیم از اونه.
پیشونیم رو با ناراحتی مالیدم وگفتم:ببین اگه قراره چرت وپرت بگی من میرم.حواستو جمع کن.حرفهای تکراری هم نزن.منو کشوندی اینحا واسه شنیدن این حرفها؟!
او اشکهاشو با حرص کنار زد و دستش رو روی کمرش گذاشت.
در حالیکه سرش رو به سمت دیگرش متمایل کرده بود با صدای آروم تری گفت:نه! معلومه که واسه این حرفها اینجا نیستی.اینجایی تا بهت بگم زندگیم بخاطر تو به فنا رفت.تو خیلی زرنگ بودی.خودتو از اون کثافت با چشم وابرو نازک کردن برا یک آخوند چشم چرون کشیدی بیرون و زندگیتو سروسامون دادی ولی من..
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: حرف دهنتو بفهم نسیم..اگه یکبار دیگه دهنتو باز کنی و اسم مبارک اونو نجس کنی زنده نمیزارمت.پاکی اون آخوندی که ازش حرف میزنی خیلی بیشتر از اون چیزیه که از ذهن کثیف تو عبور کنه.
دوباره پوزخند زد.
نفرت وکینه از چشمهاش فوران میکرد.
گفت:آره.میدونم!میدونم.بخاطر همین پاکیش هم بود که گرفتت.نه چشم وابروت!
☘💐☘💐☘
✍ضربان قلبم شدت گرفت.
با عصبانیت جملاتم رو توصورتش کوبوندم:بله بله..بخاطر پاکیش بود بخاطر آقاییش بود.منو گرفت تا از شر شیاطینی چون تو در امان بمونم..
باورم نمیشد که مرتکب چنین اشتباهی شده باشم. چرا باز به او اعتماد کردم؟ ! خدایا من به بنده ت اعتماد کردم چون یقین داشتم تو پشت منی..
یک احساسی در درونم فریاد زد تو در آغوش خدایی! آغوش خدا امن ترین جای دنیاست.
سرم رو تکون دادم و گفتم:پس همه ی حرفهات و گریه هات دروغ بود نه؟؟ اومده بودی مسجد تو این مدت تا برام تور پهن کنی؟! ای خاک بر سر من که بهت اعتماد کردم.گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره ی حاج کمیل رو گرفتم.
گوشیمو از دستم قاپ زد و پرتش کرد اونور اتاق.
دوباره وحشی شده بود. با صدایی دورگه گفت:خفه شو و بزار حرفم وبزنم.نترس میری خونتون نگران نباش.هنوز اونقدر گرگ نشدم تا بدرمت'
به نفعم بود خودم رو کنترل کنم. نسیم خوی وحشیانه ش پیدا شده بود.
دوباره با حالتی عصبی اتاق رو دور زد.
_کامران یه روز اومد دنبالم.گفت دلم گرفته بریم بیرون.منم ذوق کردم که به من توجه میکنه.زنگ زدم به مسعود گفتم.گفت حله برو.
باهاش رفتم تا شب با هم خیابون ها رو گز میکردیم.بهم گفت ازت کفریه.گفت نمیتونه تو رو ببخشه.من خرم بهش میگفتم ولش کن.اون بخاطر شرایط زندگیش اینطوری بوده.سعی میکردم آرومش کنم.اون گریه کرد.میگفت بدون تو زندگی براش میسر نیست.خیلی سعی کردم آرومش کنم.من احمق واقعا دلم براش سوخت.وقت خداحافظی موقعی که داشت منو میرسوند خونه گفت:میشه از این به بعد یکم بیشتر ببینمت؟؟
منم از خدا خواسته گفتم:آره! هروقت تو بخوای..
از اون روز هی مدام با هم میچرخیدیم.چه با مسعود چه بی مسعود!
یه روز وقتی تو کافه ش بساط عیش سه نفرمون به پا بود گفت منم قاتی بازی..
گفتیم کدوم بازی؟
گفت همون تورکردن بچه مایه دارها..
مسعود گفت بدون عسل دیگه نمیشه.
همونجا خون خونم و خورد که لعنت به این عسل که حتی مسعود هم همش تو فکر اونه..حتی وقتایی که..
'بدنم یخ کرد.با صدایی لرزون به نسیم گفتم:خفه شو نسیم
ادامه دارد....
🌺🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
هنگامی که در نیایش برای انسانها؛
آرزوی سعادت میکنی ..
نیروی درونت بـــه تمــامی
انسانهای پاک طینت متصل میشود؛
و راهی میشوی برای عبور تمامی،
دعاهای خیری که از تمامی مردم
فرستاده شده؛ و آنگاه انرژی دعاها،
و برکت انسانهای روی زمین؛
وارد زندگیت می شود!
پس بــرای هــم دعـــای خیر کنیم ..
برای دوستان و عزیزانم و همه بندههای خــــوب خــــدا آرزو میکنم كـــه؛ مهـر؛ بــركت؛ عشــق؛ محــبت؛ سلامتى همنشین همیشگیتون باشه...
روزگارتون در پناه لطف الهی 👌
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺