#سیاستهای_مردانه
🙋♂️ هیچوقت به همسرتان برتریهای دیگر زنان را گوشزد نکنید
👌به خصوص هنگام بحث و دعوا!! زیرا کدورتها رفع میشوند اما حرفهای شما در ذهن همسرتان باقی خواهد ماند.
💟 @moahaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
با پشتوانه معتبر فامیلی و به قول خود سودابه و قدیمی ترها، اصیل و استخواندار، عاشق تنها پسر یک خانواده تازه به دوران رسیده جاهل شده بود که دری به تخته خورده و ثروتی گرد آورده بودند. پدر و مادر بیچاره سودابه حتی جرئت نداشتند تا درباره سابقه این خانواده تحقیق کنند. خوب می دانستند سابقه درخشان و آبرومندی در کار نیست و بهتر است قضیه را مسکوت بگذارند. مادر آرزو داشت این پسر از خانواده ای بود که دستی تنگ و فکری باز داشتند. خانواده ای کوچک و شریف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق می کرد. ولی متاسفانه چنین نبود. افسوس که این حرف ها به سر جوان و خام این دختر زیبارو فرو نمی رفت. به سر این عصاره شیرین زندگی، به سر این نازپرورده سختی نکشیده. گوهری که می خواست به دامان خس بغلتد. واقعا که این دختر چه قدر به عمه اش شبیه بود. نه تنها سر و شکل و سراپای وجودش. بلکه تمام خصوصیات اخلاقیش. انگار که عمه دوباره جوان شده است.
مادر سکوت را شکست و به سخن درآمد. صدایش اندوهگین و ملایم بود. مستاصل بود. به ملایمت پرسید:
-همین عمه جان خودمان را می گویی دیگر!
دختر با لجبازی ادای او را درآورد.
-بله همین عمه جان خودمان را می گویم دیگر.
– حالا او خوشبخت است؟ خیلی عاقبت به خیر شده؟
دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:
– بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم می شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ایشان زندگی را به کام آن ها تلخ نمی کرد. پشت به او نمی کرد. آن ها را طرد نمی کرد….
مادر مکثی کرد و پوزخند تلخی زد.
– ببین سودابه، بیا با هم قراری بگذاریم. پدرت از من خواسته به تو بگویم فکر این پسر را از سرت بیرون کنی. فراموشش کنی. دیگر حرفش را هم نزنی. ولی من با تو قرار دیگری می گذارم. مگر نمی گویی عمه ات در عهد شاه وزوزک عاشق شد؟ مگر نمی گویی تمام قید و بندها را پاره کرد؟ مگر نمی گویی عمه چنین و چنان کرد؟ فکر می کنی ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نیستی که کار درستی کرد که پافشاری کرد و به آنچه می خواست رسید؟
– چرا. همین را می گویم و معتقد هم هستم.
– خوب، بیا قرار بگذاریم هر چه عمه جان گفت همان باشد. اگر گفت زن او بشوی بشو. اگر گفت نشو قبول کن و نشو. راضی هستی؟
سودابه مکث کرد و به فکر فرو رفت. یک لحظه سر خود را بلند کرد و با شک و تردید به مادرش نگریست. باز فکری کرد و گفت:
– به شرط آن که شما او را پر نکنید.
– یعنی چه؟ نمی فهمم؟
– یعنی یادش ندهید که بر خلاف میلش عمل کند و به من بگوید این کار را نکنم.
مادر خندید.
– خوب است که عمه جانت را می شناسی. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بکنم، باز کار خودش را می کند. هر کاری را که صلاح بداند و دلش بخواهد می کند. ولی من قول می دهم. به شرط آن که تو هم قضاوت او را قبول داشته باشی و به حرف های او گوش کنی. بعد آزاد هستی. به قول خودت این زندگی توست. اگر دلت می خواهد خودت را توی آتش بیندازی، بینداز.
مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگین، با لحن قهرآلود دختری که عزیز خانواده است پرسید:
– باز قهر کردی مامان! هر بار که می آییم مثل دو آدم تحصیلکرده و فهمیده در این باره صحبت کنیم شما باید قهر کنی؟
– قهر نکرده ام سودابه. می روم عمه جان را بیاورم.
سودابه لب ها را به هم فشرد. روی صندلی نشست و آماده ستیز با عمه جان شد.
آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالی های رنگین اتاق می تابید. کتاب حافظ پدر روی میز منبت کاری وسط اتاق باز بود. تابلوهای نقاشی که دیوارها را زینت می دادند همه اصل بودند. کتابخانه پدر سرتاسر یک طرف دیوار اتاق نشیمن را می پوشاند و این به غیر از کتابخانه ای بود که در اتاق خواب خود داشت. باغبان از صبح زود برای هرس درختان و سمپاشی آمده بود. استخر در جلوی ساختمان، برخلاف تابستان، ساکت و غریب افتاده بود. بر بوته های گل های سرخ معروف ایرانی حتی یک گل هم نبود. همه هرس شده و کوتاه در انتظار نسیم بهار بودند. امسال خوشبختانه هواچندان سرد نشده بود. درختان چنار همچون بارویی دور تا دور حیاط ششصد متری را پوشانده بودند. آفتاب اول زمستان بربرگ های سرخ و زردآن ها سایه روشنی مطبوع به وجود آورده بود. لای دری که به حیاط می رفت گشوده بود و نسیم سردی ازدرتوری جلوی آن عبور می کرد واز آن جابه اتاق نشیمن که اکنون سودابه در آن نشسته بودواردمی شد.دختر جوان آن راباحرص و ولع استشمام می کرد زیرا که دل درون سینه اش می سوخت.
کف راهرو واتاق باپارکت پوشیده شده وهرجاکه مناسب بود قالیچه های رنگی کرک و ابریشم افکنده بودند.بدون شک مادرش نه تنها زیبا بود، بلکه ذوق و سلیقه سرشاری نیز داشت.این زن خوش سیمای شیک پوش وجذاب که این همه برای شوهرش عزیز و لوس بود،زنی که درزندگی راحتش هرگز گردی ازاندوه بر چهره اش ننشسته بود–مگر زمانی که پدر بااتومبیل درجاده شمال تصادف کرد ودرآن زمان گویی این زن مردودوباره زنده شد.
پارت دوم بامداد خمار
̅ سوال شماره ۴۰
با سلام خدمت شما.
ببخشید من خیلی وابسته حضور شوهرم برای نگهداری از بچه ها تو خونه و کمک به من شدم جوری که از یه روز قبل نگران فردا سرکار رفتنش میشم و همش درون خودم احساس میکنم خودم به تنهایی نمیتونم از پس بچه کوچیکم که 1 سالش هست بربیام چون من الان تو یه شهری غریبی زندگی میکنم که اینجا شهر شوهرم هستش و من هیچ کسی رو اینجا ندارم راستش از تنهایی با بچه بودن خیلی هراس دارم و احساس بد جور خلا و تنهایی و ناتوانی در تنها سرکردن با بچه دارم
راستش بعضی موقع ها اصلا نمیدونم با بچه باید چیکار کنم و چجوری سرشو گرم کنم چون اونم وقتی با من تنها میشه حوصله اونم سرمیره همش میچسبه به من و اصلا برا خودش بازی نمیکنه
برای همین همیشه به همسرم اصرار میکنم که زود بیاد خونه و من رو تو خونه با بچه تنها نزاره اونم به خاطر موقعیت کاری که داری نمیتونه هم به کارش برسه هم اینکه تو خونه باشه همش
از وابستگی و تنها بودن و کلافه بودنم اونم خیلی ناراحت میشه
راستش من از تنهایی خیلی خسته و کلافه میشم اونم که از کارش میزنه و من بابت این هیلی عذاب وجدان دارم که چرا نمیتونم مثل بعضی از خانم ها خودم به تنهایی با بچه سرکنم
پاسخ ما👇
سرکار خانم #شمس مشاور خانواده
سلام خواهر خوبم این همه عجز ولابه برای چیه؟
کی گفته شما غریب هستی مگه نگفتی که در شهر همسرت زندگی میگنی ؟خب مگه همسر شما خانواده وفامیل نداره؟
خواهر خوبم دستور دین ما صله رحم هستش که باعٽ طول عمر 'روزی فراوان'ورفع افسردگی میشود. شما خیلی راحت میتونید با رفتن به خانه مادر شوهر از حمایتهای ایشان وتجربه هایش بهرمند شوی تاکمتر احساس دلتنگی کنید وبه آرامش نسبی برسید قبول کن که وابیتگی زیاد به همسر وخود را بی دست وپا نشان دادن باعث دلزدگی همسر وخدای ناکرده سردی بین شما میشود چقدر خوبه که احساس کنه همسرش اینقدر قوی هست که یک رفیق راه باشه وبه گاه سختی یه تکیه گاه خوب پس لطفا سعی کن اعتماد به نفست رو بالا برده وکمتر ابراز عجز وناتوانی کنید چون باعث دوری همسرت میسه خاصه اینکه باعث میشه ایشون از کارش هم بزنه پس درآمد خانواده از کجا باید تامین شود؟
دیگه اینکه فراموش نکنید که کودکان تا حدود سن سه سالگی کامل وابسته به مادر هستند وشما باید کامل پاسخگو باشی پس فکر نکن که این بچه شماست که به شما میچسبه !اخه تنها تکیه گاهش شما هستی ونیازمند لطف ومحبت مادرانه شماست پس قرار شد
ابراز بی دست وپایی نکن با خانواده همسرت رفت وامد کن تازیر چتر حمایت انها وتجربه مادرانه ایشان به ارامش برشی ولطفا پاسخگوی نیاز کودک دلبندت باش تا از لحاڟ روانی آرامش داشته باشد ودلبسته ناایمن نشود
باآرزوی موفقیت ....
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#سوال_شماره_۴۱
سلام خانمی 24 ساله هستم حدود 5 ساله که ازدواج کردم همسرم مرد مهربونیه خیلی دوسش دارم ولی همیشه سر خواهر بزرگم و شوهرش بهم گیر میده ومیگه خانوادت همه حواسشون به اوناست خصوصا مامانت انقد حرفای حرص درار بهم میزنه که روانم بهم میرزه با شوهر خواهرم دوستای صمیمی بودند ولی الان بیرون تو عالم دوستی باهم خوبند ولی تو خونه مامانم تا اونا باشند نمیاد خیلی ناراحتم میکنه این رفتارش خوبه که من این رفتارو درمورد خانوادش تکرار کنم ؟با هیچ توضیحیم توجیح نمیشه و بیشترم ناراحت میشه که توجیح میکنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
باسلام
خیلی جدی نگیر خواهر خوبم به نظرم هرچقدر حساسیت به خرج دهی باعث میشه که ایشون بیشتر اسرار داشته باشه روی رفتارش
همسر شما دوست داره که کانون توجه باشه وبا این اقا مشکلی هم نداره دلیلش هم همین که میگی بیرون با هم رابطه خوبی دارند .حالا چون میبینه اینجوری میتونه توجه شمارو جلب کنه داره اینجوری رفتار میکنه پس خیلی جدی نگیر در عین حالی که سعی میکنی منطقی بهش توجه داشته باشی روی این قضیه اسرار نکن به مرور همه چیز عادی میشه "اندکی صبر بایدت....اصلا نیازی به تلافی ولجبازی هم نیست ..اتفاقا برعکس باید شما به خانواده ایشان بیشتر توجه ومحبت کنی تا همسر متوجه رفتار کریمانه شما بشود واز رفتار اشتباه خودش دست بردارد .والبته سعی کن منتی نداشته باشی وخیلی تکرار حرف نداشته باشی با صبوری ومحبت وتوجه به همسر حتما به نتیجه میرسید انشاا....
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#سوال_شماره_۴۲
سلام.
وقت بخیر.
خانم هستم21ساله.سال 95ازدواج کردم ثمرش گل دخترمه.شوهرم باهام خوب بوده وهست خوش رفتار خوش اخلاق بامن وخانوادم مشکلی نداره.با خانوادش زندگیم میکنیم چند ماهی هست پدرشوهرم مردی مهربون فوت شده ازین قضیه زیاد رنج میبریم.فقط شوهرم باخانوادش فک میکنم مشکل داره یعنی هر حرفی با اونا میزنه باصدای بلند با دعوا مثلا اگه من بگم جایی بریم میره ولی اگه یکی از خانواده بگه ناراحت میشه صحبت کرد باهاش برای یکساعت خوبه باز دوباره همون رفتارو داره گفتم بریم جدا میگه مامان تنها بهش گفتم دوس ندارم با وجود من همچین رفتاری داشته باشی باز یادشدمیره.راهنماییم کنید چکارکنم ازین موضوع ناراحتم رفتارشم از اول ازدواج همینه.معذرت میخام ک طولانی شد.
دوست کانالتون
🌐 پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
سلام خواهر خوبم
خدارو شکر که از اخلاقیات همسر محترمتون راضی هستی وچقدر خوب که داری از خوبیهای او تمجید میکنید وبهتر اینکه گاهی وقتها این خوبیهارو پیش خودش هم بیان کنید وازاو تشکر کنید به خاطر حسن خلقی که داره تا باعث ترقیب وتشویق او بشوید تا رویه حسن خلق را ادامه دهد
به نظرم شمایی که تا الان باخانواده ایشان زندگی کر دین (که این نشان دهنده شخصیت والای شماست)درست نیست که دراین موقعیت پیشنهاد جدایی از خانواده را بدهید چون هم همسر شما وابسته ونگران انهاست وهم اینکه در موقعیت خوبی از لحاظ روانی نیستند پس لطفا در این زمینه دست نگه دارید
از علل بد خلقی همسرتون از دست دادن پدرشون به عنوان یه تکیه گاه هستش 'خب اقایون مثل ما خانمها نمیتونند که راحت گریه کنند وعقده های درونی خودشون رو خالی کنند اما گاهی با بد خلقی این ناراحتی هارو بروز میدهند شما همچنان بامحبتهای زنانه خود ورامشگری به روح خسته همسرت رو ارامش بده ودر کنار آن به مادر تنها ودل شکسته او نیز محبت داشته باشید تا دوباره آرامش به خانواده خوشبخت شما برگردد
موفق باشی...
@moshaveronlain
کانال - مشاور- انلاین
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
هدایت شده از درمانخانه اسلامی 💠
🔴مطالبات مهم مردمی در حوزه ممنوعیت واردات، کشت و مصرف محصولات تراریخته برای تهیه دست نوشته، #بنر #پوستر و غیره در #راهپیمایی_روزقدس
🔹1- کمپانی صهیونیستی مونسانتو می خواهد کشاورزی و غذای ایران را تراریخته کند ما تراریخته نمی خواهیم.
🔸2- رژیم صیونیستی یک تر تراریخته کشت نمی کند چرا مافیای تراریخته قصد دارد ایران را تراریخته کند؟
🔹3- آیا می دانید بنیاد صهیونیستی راکفلر حامی کمپانی های تراریخته جهان است؟
🔸4- آیا می دانید سرکردگان تراریخته ایران دانش آموختگان بنیاد راکفلر صهیونیست هستند؟
🔹5- آیا می دانید 20 سال است محصولات غذایی در سفره شما بوده ولی به شما اطلاع نداده اند؟
🔸6- آیا می دانید محصولات تراریخته به انسان، دام محیط زیست و ذخایر ژنتیک کشور صدمه می زند.
🔹7- آیا می دانید مصرف طولانی مدت محصولات تراریخته سبب نازایی می شود؟
🔸8- آیا می دانید مافیای تراریخته ایران قصد دارند با نابود کردن بذرهای بومی ایران را تراریخته کنند؟
🔹9- دستور رهبری در بند 8 سیاست های کلان محیط زیست: محصولات کشاورزی سالم و ارگانیک است نه تراریخته؟
🔸10- چرا باید بذرهای کمپانی صهیونیستی مونسانتو باید وارد ایران شود؟
🔹11- ما حق داری مبدانیم چه مصرف می کنیم؟ چرا اطلاع رسانی شفافی در مورد محصولات تراریخته در بازار ایران نمی شود؟ چرا پنهان کاری؟
🔸12- چه دستهایی در کار است تا ایران را تراریخته کنند؟
🔹13- چرا بروی محصولات تراریخته برچسب زده نمی شود؟ فرزندان ما چه گناهی کرده اند که باید تراریخته مصرف کنند؟
🔸14- محصولات تراریخته ( دستکاری شده ژنتیکی) عامل بیماری و سرطان است
🔹15- چرا با بذرهای کمپانی های صهیونیستی تراریخته سلامت مردم را به خطر می اندازید؟
🔸16- ما محصولات سالم و ارگانیک می خواهیم نه تراریخته (دستکاری شده ژنتیکی)
🔹17- تمام روغن های نباتی بازار تراریخته است مصرف نکنید
🔸18- چرا میلیون ها تن تراریخته وارد ایران می شود بدون آنکه برچسب تراریخته داشته باشد
🔹19- کیسنیجر صهیونیست: دولت های خاورمیانه را با نفت و ملت ها را با غذا (تراریخته) کنترل می کنیم سند NSSM200
🔸20- کشاورزان محترم و زحمتکش کشت محصولات تراریخته که بذرهای آن از کمپانی های صهیونیستی است را تحریم کنید.
🔹21- کالاهای کمپانی های حامی صهیونیست ها را تحریم کنید.
🔸22- چرا با سلامت ملت تجارت می شود؟
🔹23- سلامت مردم قابل معامله نیست؟ ما تراریخته نمی خواهیم.
🔸24- ما اجازه نمی دهیم کمپانی های مافیایی تراریخته امنیت غذایی ما را نابود کنند
🔹25- خواسته ما ممنوعیت واردات، کشت مصرف محصولات تراریخته است.
🔸26- ایران را تراریخته نکنید؟
🔹27- با سلامت مردم بازی نکنید؟
🔸28- تچارت با سلامت مردم هدف صهیونیسم است.
🔹29- صهیونیست ها منابع غذایی ما را هدف گرفته اند.
🔸30- بیوتروریسم غذایی هدف صهیونیست ها بر علیه ایران
🔴ما نخواهیم گذاشت صهیونیستها در ایران و در سفره ی مردم دست درازی کنند😡
#نحن_ابناالحیدر
#نحن_جیوش_الزینب
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃
#زنان_بدانند
🌹 مقایسه شدن مردان را از کوره در میبرد!
اگر شما همسرتان را با مردی دیگر مقایسه کنید ""حتی اگر آن مرد برادر یا پدر وی باشد "" همسر یا نامزد شما خیلی زود عصبی میشود!
👌 و حالت تدافعی یا تهاجمی به خود میگیرد.
👌چرا که مردان ذاتاً رقابتجو هستند و شما با مقایسه این حس را در وی بیدار میکنید!
👌 بنابراین در مقابل حرفهای شما عصبی میشود!
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
مشخصات پدوفیلها را بشناسید تا کودکتان را لمس نکنند
پدوفیلی یعنی اختلال روانی در فعالیت جنسی با کودکان است.
افراد پدوفیل فعالیت جنسی با کودکان را یا ترجیح میدهند و یا به طور منحصربهفرد از فعالیت جنسی با کودکان از همان جنس یا کودکان از جنس دیگر به هیجان جنسی و لذت بردن دستیابی پیدا میکنند.
آنها معمولا از استفاده از زور اجتناب میکنند تا بتوانند فعالیتهای خود را ادامه بدهند
زیرا اگر مانعی سر راه آنها به وجود بیاید با خشونت و قتل کودک پایان خواهد یافت.
برخی از پدوفیلها رفتارهای خود را به افشای خود یا استمنا در مقابل کودک، و یا نوازش کردن یا لخت کردن کودک، اما بدون تماس جنسی محدود میکنند
در حالی که دیگران کودک را به شرکت در رابطه جنسی و مقاربت تناسلی وادار میکنند.
پدوفیل میتواند پیر یا جوان، مرد یا زن باشد اگر چه اکثریت بزرگی از آنها مرد هستند.
متاسفانه، برخی از آنها در حرفهای فعالیت دارند که در آن آموزش و یا حفظ سلامت و رفاه کودکان و افراد جوان را به عهده دارند
و برخی با کودک قربانی ، رابطه فامیلی و ژنتیکی دارند.
چون قربانیان پدوفیلها کودکان هستند، پدوفیلها اغلب در تیمهای ورزشی، مدارس و یا سازمانهای مذهبی یا مدنی که در ارتباط با کودکان هستند حضور پیدا میکنند
آنها متاسفانه اغلب مهارتهای بین فردی خوبی با بچهها دارند و به راحتی میتوانند اعتماد کودکان را به دست آورند.
افراد پدوفیل معمولا در دوران بلوغ به مشکل خود پی میبرند و فعالیت خود را در سنین میانسالی شروع میکنند.
در ایالات متحده، حدود ۵۰ درصد از مردانی که برای پدوفیلی دستگیرشدهاند یا خود پدر هستند و یا حداقل ازدواج کرده بودهاند.
30 درصد مردان آن را در دوران بلوغ تجربه میکنند.
پدوفیلها آشنا هستند هیچ گاه کودکتان را تنها با بزرگتر از خودش ( حتی پدربزرگ ، عمو و دایی ) رها نکنید.
پدوفیلها اغلب متاهل هستند و بچه هم دارند پس به هیچ عنوان به کسی که خود پدر یا مادر است به عنوان شخص قابل اعتماد نگاه نکنید.
کودکان هیچ گاه تجاوزگر را رسوا نمیکنند از هر هشت کودک مورد تجاوز فقط یک کودک آزار جنسی را گزارش کرده است.
اغلب پدوفیلها بهره هوشی پایینی دارند.
دولت باید امکاناتی را فراهم کند تا از تمام بزرگسالانی که با کودکان سروکار دارند تست تمایلات جنسی بگیرد.
مشاوره در دوران دبیرستان در شناسایی پدوفیل ها کاملا موثر است.
در نهایت وظیفه حفظ کودک در برابر پدوفیلها برعهده والدین است
بنابراین سهلانگاری نکنید و به امید این که کودکتان آزار جنسی را گزارش میدهد او را با هیچ آشنایی که بزرگتر از اوست تنها نگذارید.
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#سوال_شماره_۴۳
دختر 10 ساله ای دارم که کلاس چهارم دبستانه،رفتار وکارهاش خیلی آزارم میده،امسال هم که توی مدرسه، هم از لحاظ اخلاقی هم از لحاظ درسی افت شدیدی داشته،از لحاظ انضباطی که خیلی حرف گوش نمیکنه اتاقش وکمد لباسهاش همیشه به هم ریخته هست،خیلی هم پرخاشگر وزود رنج هست،هیچ کاری هم توی خونه نمی خواد انجام بده ،دائما می خواد فیلم وسریال ببینه،درضمن چیزی که منو خیلی نگران کرده این که یه مدتی هست که میبینم با آلت تناسلی خودش بازی میکنه ،یه وسیله ای را برمیداره وبه اون قسمت می ماله،هنوز با این کارش برخوردی باهاش نداشتم وهر وقت دیدم نگذاشتم بفهمه وغیر مستقیم اونو از این کارش باز داشتم،اما خیلی نگرانش هستم،از شما عاجزانه طلب کمک می خوام
درضمن از بچگی تا حالا انگشت شصتش را داخل دهان میکنه ومی مکد،
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
سلام خو اهر خوبم
آرامش لطفا
آیا میدونی برای تربیت باید از قبل ازدواج برنامه ریزی کرد؟
خب حالا این مرحله سپری شده ایامیدونی برای تربیت صحیح باید ازهمان لحظه جنینی سرمایه گذاری کنید باآرامشی که دارید وخب یکسری اعمال ومراقبتها خب این مرحله نیز گذشته
آیا شما در دوره اول کودکی یعنی همون هفت سال اول ایشان راکاملا از محبت وتوجه خود سیراب کرده ای وباآرامش برخورد کردی که حالا آرامش روحی روانی داشته باشه ؟آیا مادری پاسخگو بوده ای تا فرزندت دچار عقده های روانی نشود؟من که از گفته های خودت اینجوری دریافت کرده ام که شما مادری هستید که خیلی رابطه خوبی با بچه ات نداری ونسبت به او سخت گیر هستی در حدی که دختر شما راحت نیست تا ناراحتی خودش رو باشمادرمیون بذاره وهمین ناراحتی درونی که داره باعث لجبازی 'عصبانیت وبی حوصلگی وخشونتش شده لطفا پیش یه مشاور ببرش وسعی کن مادر بامحبتی باشی ورابطه قشنگی با او برقرارکنی تا به شما اعتماد کند و حرف دلش رو پیشت بیان کنددر رابطه با شلختگی هم خب معمولا بچه ها از والدی که راحتر میگیره تقلید میکنند واحتمالا شما خوب بهش آموزش ندادین چون باید با محبت از همان کودکی وبازی گونه به او نظم را یاد میدادین که البته هنوزهم دیر نیست چون درمرحله اموزش پذیری هستش مثلا بعد اینکه بااو هم بازی شدی بگی خب حالا دخترم بیاکمک هم دیگه اتاقت رو مرتب کنیم که وقتی بابا اومد خونه تمیز باشه وحتی با همین ترفند همکاری به صورت پیشنهادی میتونی ازش کمک بگیری د انجام کارهای منزل مثلا :دخترم میشه خواهش کنم کمک مادر سفره رو جمع کنی 'دختر گلم میشه این وسایل رو برا من بیاری وبعدش اگه کاری انجام داد حتما ازش تشکر کنی هم به خاطر تشویق هم اینکه ایشون هم تشکر کردن رو یاد بگیره
واما در مورد لمس الت تناسلی کار خوبی کردین که به روش نیاوردین اول اینکه شاید ایشون عفونت داشته باشه ودچار خارش شده باسه پس حتما جویا بشید واورا به نزد پزشک ببرید.سعی کنید لباس تنگ براش نپوشید وسعی کنید اورا در منزل تنها نگذارید وحالا اگه قضیه عفونت منتفی شد هرگاه متوجه این کار اوشدی حواسش رو پرت کن واوراسرگرم کن تا بیکار نباشد
لطفا محبت خود را نثار فرزندت کن بی منت وبا حوصله زیاد واوراسیراب ازعشق وعطفه ات کن تا درونی آرام پیدا کند وروحی آشفته نداشته باشی مشاور وپزشک فراموش نشود ....موفق باشی
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#روابط_همسران
یه وقت هایی که می خواین با همسرتون صحبت کنین ویا انتقادی بکنین و میدونین که ممکنه ناراحت بشه،
بهش بگین که:"فقط می خوام باهات درد و دل کنم که خالی بشم،فقط گوش کن. ناراحت نشی ها،حسم رو دارم می گم. می دونم که منظوری نداشتی و تقصیر تو نبودولی...."
اینجوری هم اینکه امکان ناراحت شدن اونها کمتر میشه و هم شما حرف هاتون رو بهشون زدین.
#کانال_مشاوره_آنلاین
@moshaveronlain
💔زنها وقتی دلگيرند، هر چه بپرسی میگويند: هیچی؛ مهم نيست، میگذرد.
اين يعنی؛ هيچ جا نرو؛❤️ كنارم بشين دوباره بپرس. دوباره پرسيدنهايت حالم را خوب میكند..
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🍃🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🔸«یتیمِ اینترنتی» کودکانی هستند که والدینشان در فضای مجازی غرق شده و فرصت تعامل با آنها را ندارند.
🔸این کودکان به شدت احساس تنهایی می کنند!
🔸جدی بگیریم...
@moshaveronlaln
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃
#مردان_بخوانند
اگر در مهمانی هستید دایم سرتان با دیگران گرم نباشد.
گاهی به همسرتان نگاه کنید و لبخندی بزنید تا محبت شما را حتی در شرایطی که برو و بیا زیاد است و مهمانی و آمد و شد باعث شده کمی از هم دور شوید حس کند.
این کار شما حسابی حال همسرتان را خوب میکند.
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#سوال_شماره_۴۶
سلام و وقت بخیر
سوال درمورد دختر دو سال و نه ماهه دارم.
دخترم به تازگی دست میذاره تو شلوارش و به بدنش دست میزنه و از انگشتش بو میکشه میگه مامان بو میده.
چند بار حواسشو پرت کردم و دستشو به بهونه های مختلف بیرون کشیدم ولی این کارش تکرار میشه هنوز. چیکار کنم با این مورد؟
هیچ گونه عفونت یا سوختگی هم نداره.
🌐 پاسخ ما
سرکار خانم #شمس مشاوره خانواده
سلام خواهرجان
سن کودک شما برای آموزش دادن مسائل اینچنینی مناسبه با یه کم صحبت کردن میتونید بهش یاد بدید فقط برای همه آموزش هاتون بایدهنر قشنگ و کودکانه ودرعین حال متناسب بافهم بچه حرف زدن رو چاشنی آموزشتون بکنیدمثلا میتونید هروقت بچتون به بدنش دست زد وگفت بو میده شماهم حرفشو تایید کنید و دستشو چندجای دیگه بدنش مثل سر و پاهاو...بذارید و بگید اره اینجاها هم بو میدن چند روزه حمام نکردی پاشوبریم حمام اینطوری کامل ذهن بچه از اندام تناسلیش منحرف میشه وتاچند روز هم چون حمام کرده وبدنش تمیزه به خودش دست نمیزنه اگه چندبار این کارو بکنید دیگه کلا فراموش میکنه،یادتون باشه که تو همه آموزشها باید فکرکنید و بهترین روش رو انتخاب کنید روشی که بیشترین نرمش وتاثیر رو داشته باشه.
#کانال_مشاوره_آنلاین
@moshavronlain
هدایت شده از محمد فروهر
مهارت هاتون رو تقویت کنید تا در مقابل مشکلات بایستید و از آنها عبور کنید.
#استاد_فروهر
#کانال_مشاوره_آنلاین
@moshaveronlain
چون ماجرا به خیر گذشته بود – اکنون چنان راه می رفت که انگار تحمل وزن بدن خود را روی پاهای کشیده و خوش تراشش ندارد.
مامان بلوز سفید آستین بلند و دامن سیاه پلیسه به تن داشت و ژاکت سفید کشمیری بر دوش انداخته بود. موهای زیتونی رنگش کوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهایش را رنگ کند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صدای دمپایی های طبی اش در راهرویی که به اتاق عمه جان می رفت کم و کمتر شد.
رایحه عطر ملایمی از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم کف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوری و اتاق نشیمن، فقط یک اتاق دیگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقی که پنجره کوچکی رو به باغچه داشت. بقیه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق های خواب، اتاق کار پدر، اتاقی که بچه ها در آن درس می خواندند یا بازی می کردند.
خانه حکایت از ذوق سلیم و روح لطیف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر می گفت. زیاد مطالعه می کرد. مامان نقاشی می کرد. البته نقاش چندان زبردستی نبود ولی اهل ذوق بود و همین او را در چشم سودابه بیشتر محکوم می کرد. چه گونه این آدم های خوش ذوق که این همه ادعای هنر دوستی و خوش طبعی می کردند، می توانستند از جادوی عشق غافل باشند و احساسات او را نادیده بگیرند؟ چه طور می توانستند او را از ازدواج با مردی که دوست داشت منع کنند؟
مدتی طول کشید. سودابه هر لحظه بیشتر عصبانی می شد. مامان دارد او را درس می دهد. خیال می کنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند. من … من ….
صدای تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان می آمد. مامان زیر بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمی قهوه ای و جوراب کلفت پوشیده بود. یک روسری کوچک قهوه ای و کرم بر سر کرده و در انگشت سپید پر چروکش یک انگشتر ظریف عقیق داشت. چشمان میشی اش که دیگران می گفتند روزگاری درشت بوده است، از زیر عینک با محبت می خندید. کفش پارچه ای راحتی به پا داشت و قدم برداشتن و حرکت به جلو برایش جان کندن بود.
قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و کسی نمی دانست چند سال؟ با این همه گوشش خوب می شنید و درکش قوی و حواسش به جا بود.
مثل همه آدم های مسن خاطرات گذشته را بسیار روشن تر از اتفاقاتی که دیروز یا یک ساعت پیش روی داده بودند به یاد می آورد و از آن ها برانگیخته می شد. چه شکلی بوده؟ زمان جوانیش چه شکلی بوده؟ زیبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از این ظاهر فعلی که نمی شد چیزی فهمید. همه می گفتند که سودابه شبیه جوانی های عمه جان است که البته به سودابه برمی خورد ولی هرگز به روی خود نمی آورد زیرا که عمه جان را صمیمانه دوست داشت.
این مشتی پوست و استخوان بی آزار که فقط هنگامی ظاهر می شد که حضورش ضروری بود، زمانی که سودابه کوچکتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و یا به مهمانی می رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود کلفت و پرستار، به رغم سینما و تلویزیون و کتاب های گوناگونی که در خانه بود، به اتاق عمه جان می رفتند و پایین تختخواب او کنار پاهای لاغرش می نشستند تا برایشان قصه بگوید، یا با اسباب و اثاث اتاقش ور می رفتند. مامان اگر می دید آن ها را دعوا می کرد. بچه ها، نباید به چیزهای عمه جان دست بزنید. فضولی نکنید.
عمه جان می خندید و می گفت:
-ولشان کن ناهید جان. خودم اجازه داده ام.
فقط یک صندوقچه کوچک در گنجه اتاق عمه جان بود که از اکتشاف و بازرسی بچه ها به دور مانده بود. نه این که غافل شده باشند و یا بارها تصرفش نکرده باشند و به جای چهار پایه برای این که دستشان به طبقات بالاتر برسد زیر پایشان نگذاشته باشند. بلکه به این دلیل که همیشه در آن قفل بود و هرگز به عقل کوچک آن ها نمی رسید که از عمه بپرسند درون جعبه چیست. به جز این جعبه یک تار نیز به دیوار اتاق عمه آویخته بود. سودابه تا به یاد داشت این تار در آن جا بود. یک تار کهنه عتیقه. این تار انگار حرمتی داشت که حتی بچه ها نیز به سوی آن دست دراز نمی کردند. به جز یک بار که پیمان برادر کوچک تر سودابه از حد خودش تجاوز کرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پیمان هشت ساله بودند.
پیمان بی مقدمه دوان دوان به سوی تار رفت و دست دراز کرد تا آن را بردارد و گفت:
-عمه جان، می خواهم برایتان تار بزنم.
دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از دیوار جدا شد.
سودابه برای اولین وآخرین باردرعمرش صدای فریاد عمه جان راشنید:
-ای وای،دیدی شکست!
این فریادسودابه راازجا کند و درست در لحظه سقوط تاررادرمیان زمین و هوا گرفت.چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سینه رابه جلو متامیل کرده ودست ها رابه سوی تاردراز کرده بود. گویی تار درهنگام سقوط تغییر جهت می دادوتصمیم می گرفت که به سوی تخت عمه جان پرواز کند وکنار او فرود آید.پیمان هم ترسید.رنگش پریده بود.نه،ازعمه جان نمی ترسید. ازشکستن چیزی می ترسید که اکنون همه فهمیده بودند گویی جانش
پارت 3 بامداد خمار
ینی نمی توانست داشته باشد. انگار شیشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جای خود قرار داده بود و آن وقت به سوی پیمان برگشته و تهدیدی را که بارها قول آن را داده بود عملی کرده بود. چنان پس گردنش زده بود که صدای سگ بکند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.
عمه جان می آمد و بوی گندم و شاهدانه را با خود می آورد. امکان نداشت سر گنجه عمه جان بروید و کیسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه این که شکلات و کیک و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شکلات و آدامس و آب نبات فروشی داشت. همیشه از بهترین نوع آن ها، همیشه می گفت:
-این شکلات را بگیر پیمان جان. ولی بعد از شام بخوری ها. وگرنه مامان دعوایت می کند.
-یا سودابه، آدامس می خواهی یا آب نبات؟
و یا رو به خواهر کوچک تر سودابه می کرد و می پرسید:
-سپیده جان، تو آدامس می خواهی یا شکلات؟
-من گندم و شاهدانه می خواهم عمه جان.
و هر سه در یک نشست ته کیسه گندم و شاهدانه را بالا می آوردند و باز فردا روز از نو روزی از نو. گاه بچه ها در حیرت بودند که در صندوقچه عمه جان چیست؟ دیگر چه خوراکی می تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولی چون عقلشان به جایی نمی رسید، رهایش می کردند و پی کار خود می رفتند.
اکنون مامان در حالی که با یک دست زیر بازوی عمه جان را گرفته بود با دست دیگر آن جعبه را حمل می کرد. دل در سینه سودابه فرو ریخت. گویی حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قدیمی پر نقش و نگار سندی بود که بیش از همه او را محکوم می کرد.
عمه جان نشست و صندوقچه روی میز مقابل او قرار گرفت. مامان جمیله را صدا زد تا برای عمه جان چای بیاورد. یک ظرف کریستال کوچک پر از بیسکویت روی میز بود. عمه جان رو به سوی زن برادرش کرد و پرسید:
-داداش خانه نیست؟
چه سوال بی معنایی. جای اتومبیل برادرش در گاراژ ته حیاط کنار اتومبیل ناهید خالی بود.
-رفته بیرون.
-کجا رفته؟
-رفته اسکی. پیمان و سپیده را برده اسکی.
ولی سودابه خوب می دانست که بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتی که بر سر یکدیگر فریاد بکشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جمیله چای آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالی که در اتاق را می بست گفت:
-نصیحتش کنید. شما را به خدا نصحیتش کنید.
سکوت در اتاق برقرار شد. سودابه از این که عمه جان تظاهر به ندانستن می کرد خسته شد و با عصبانیت گفت:
-خوب نصیحتم کنید دیگر، عمه جان.
باز هم عمه جان ساکت بود.
-مامان می گوید اگر شما موافقت کنید، آن ها هم موافقت می کنند و اگر نکنید آن ها هم موافقت نمی کنند.
به عمه جان می نگریست. یک کلام بگو و جانم را خلاص کن. آره یا نه؟ ولی عمه جان ساکت و گرفته بود. از پنجره به بیرون می نگریست. عاقبت با صدایی گرفته، انگار که با خودش حرف می زند، آهسته گفت:
-آخر وقتش رسید.
-چی؟
عمه جان برگشت و به او خیره شد:
-من چه کاره هستم که به تو بله یا نه بگویم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را می توانم برایت بگویم. آن وقت این تو هستی که باید تصمیم بگیری.
سودابه با بی حوصلگی گفتک
-عمه جان، صد دفعه از این قصه ها برایم گفته اید. قصه شیطانی های خودتان را که بچه بودید برایم گفته اید ولی …
-نه جانم. اصل کاری را نگفته ام. آن را گذاشته بودم برای امروز. اگر یک بار اصل آن را می گفتم، دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. سالی صد بار تکرارش می کردم. خوب، پیری و بی همدمی است دیگر! آن وقت دیگر آن اثری را که باید داشته باشد نداشت …
عمه جان باز ساکت شد. بعد بی مقدمه پرسید:
-خیلی دوستش داری؟
-آخ، آره عمه جان خیلی ولی هیچ کس نمی فهمد …
چشمان عمه جان برق زد. یک لحظه انگار که چشمانش جوان شد. جوان، درشت، میشی و درخشان. آیا این واقعا نگاه عمه جان بود یا سودابه تصویر خود را در چشم او دیده بود؟ حالا می فهمید که چرا می گویند سودابه شبیه عمه جان است.
-من می فهمم.
و باز ساکت شد.
سودابه آهی کشید که شبیه به نفس کشیدن بود. یا نفسی که به صورت آه، بیرون آمد و عمه جان لبخند زد.
-سودابه جانم، مواظب باش. خیلی مواظب باش. کاری نکن که عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه این و آن مزاحم و سربار باشی. نه، من ناشکری نمی کنم.نسبت به پدرت حق ناشناس نیستم.مرا درخانه خودش جا داده،اموال مراسرپرستی کرده. نمی گویم در حق من کوتاهی کرده. زحمتم را کشیده.تمام اموال من مال شماهاست. مال بچه های برادروخواهرهایم.نوش جانتان،من که وارثی جز شماها ندارم. با این همه خودم شرمنده ام.می دانم که سربار مادرت هستم.
-اوه عمه جان …
-نه عزیز دلم،گوش کن.مادرت هم بامن مهربان بوده،دخترخود منست. ولی خوب،بالاخره هر زنی خواهان یک زندگی زناشویی تنهاومستقل است. بدون مزاحم.من خوب می دانم چه می گویم.خیلی سخت است آدم رابنابر ملاحظاتی تحمل کنند.آخ جان دلم،هر چه اطرافیان مهربان باشند، باز هم بچه خودآدم
پارت 4 بامداد خمار
دوستان رمان معروف بامداد رو دنبال کنین بسیار عبرت اموز و جذاب 😍🌹❤️👆👆
استاد فروهر:
کانال مشاوره آنلاین
@moshaveronlain
هدایت شده از آقای عسل
#مخصوص_آقایان
🔴 زنان در مقابل كوچكترين #تغييرات ظاهرى خود از قبيل رنگ مو يا لباس جديد #حساس هستند و منتظره واكنش همسرشان هستند.
🔵 همیشه دقت کنید و این تغییرات را ببینید و نسبت به اين تغييرات #واكنش نشان دهيد و تعريف كنيد.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@harimemehr
#پارت ۵ رمان بامدادخمار
بود. پدرمهربانی بود. بابچه هایش خیلی خوب تامی کرد. حالا فکر نکنی مثل داداشم بود که می نشیند بابچه هایش بحث سیاسی وعلمی و هنری می کند ها!ولی خوب،برای دوران خودش به اصطلاح خیلی امروزی بود. با این همه مابازهم ازاوحساب می بردیم. مادرم، سودابه جان، واقعانازنین بود. مثل اسمش.
پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم کوچکتر بود. دختر یکی از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و برای پدرم سه دختر آورده بود که من دومی بودم. یک آقا به پدرم می گفت و ده تا آقا از دهانش می ریخت. خواهر اولم ازدواج کرده بود و یک پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر کوچک ترم خجسته بود. می خواست او را برای پسرش بگیرد. خواهرم پنج شش سال از من کوچکتر بود. ولی فعلا نوبت من بود که بزرگ تر بودم.
مادرم آرزوی یک پسر داشت. در آن زمان سی و دو سال بیشتر نداشت و یکی دو هفته بود که از بوی غذا حالش به هم می خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ویار داشت. پدرم می گفت: «نازنین خودت رو خسته نکن» یا «نازنین غذای قوت دار بخور» ، « نازنین این کار را نکن، نازنین این کار را بکن.» حالا در این هیر و ویر قرار بود برای من هم خواستگار بیاید.
ما یک معلم سرخانه داشتیم که به مادرس می داد و خانم باجی همسرش خیاط سرخانه ما بود. زن بیچاره، نا غافل دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ویار پرپر می زد که محبوبه لباس ندارد. دایه جانم می گفت:
– خانم جان، محبوبه یک صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان این طور می کنید؟
مادرم می نالید:
– وای دایه خانم، دست به دلم نگذار. هر کدام را صد دفعه پوشیده.
آخر فکری به نظر دایه خانم رسید. چادر سر کرد و داوان دوان به منزل همه ام رفت. آن ها یک خیاط خوب و خوش دست و پنجه داشتند که الته سال ها بود حتی اسمش را هم به مادرم نمی گفتند. آخر زنها همیشه از این چشم و همچشمیها داشته اند. ئلی نمی دانم دایه خانم چه زبانی ریخت و چه گفت که عمه جانم به قول دایه ها سگرمه ها را در هم کشید و گفت:
– اگر چه می دانم نازنین خانم از اول چشمشان دنبال این خیاط بوده و این حرف ها بهانه است، ولی به خاطر دختر برادرم می فرستم فردا عصری بیاید منزلتان. ولی از قول من به نازنین خانم بگو، خانم ما که هر کاری از دستمان بر بیاید کوتاهی نمی کنیم. شما هم آن قدر با ما سر سنگین نباشید.
پدر در اندرونی بود که دایه مخصوصاً جلوی او پیغام را به مادرم رساند. مادرم با چشمانی که از شوق پیدا کردن یک خیاط خوب برق میزد و از پیغام عمه جانم متعجب و باطناً غضبناک بود رو به آقا جانم کرد و گفت:
– وا، چه حرف ها! می بینید آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمی کردند که خیاطشان را فرستادند. ولی من نمی دانم چه کوتاهی، چه جسارتی در حق کشور خانم کرده ام که هر دفعه به یک بهانه صحبتی می کنند که دلگیری پیش بیاید. انگار خوششان می آید مرا بچزانند.
پدرم با متانت رو به مادرم کرد و گفت:
– پس خانم، شما باز خانمی کنید و لطفاً کوتاه بیایید تا واقعاً دلگیری پیش نیاید. موضوع را هر قدر کشش بدهید بدتر می شود.
– ولی آقا …
– ولی آقا ندارد. هر که گوش را می خواهد گوشواره را هم می خواهد. من که شما را روی چشمم می گذارم. گناه خواهرم را هم به بنده ببخشید.
مادرم با شرمندگی گفت:
– خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمایشاتی می فرمایید. شما تاج سر ما هستید. چشم، باز هم به خاطر گل روی شما چشم.
پدرم رو به دایه کرد و گفت:
– در ضمن دایه خانم آدم هر حرفی را نقل قول نمی کند.
دایه خانم رنجیده خاطر گفت:
– والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتیم.
– بعد از این دستورات را الک کنید. خوب هایش را بگویید، بدهایش را نگویید.
فوراً فهمیدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دایه قهر میکرد و می رفت، آن هم حالا که مادرم حامله بود، پیدا کردن یک دایه تر و تمیز و با تجربه مثل او که حالا سال ها بود با ما خانه یکی شده بود مکافات بود. مادرم فوراً پا در میانی کرد.
– خوب، البته من هم بی تقصیر نبودم. بی خود از کوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعیف وکم طاقت هم می شود.
وقضیه فیصله پیداکرد. دعواهای پدر و مادرم درهمین حدبود .انگارکه دکلمه می کردند .یاباهم مشاعره می کردند.هر کدام به خوبی می دانستند درکجاباید کوتاه بیایند .ازگل نازکتربه هم نمی گفتند.خطاهای یکدیگررابه رو نمی آوردند .این گذشت ها تاآنجابودکه همگی می دانستیم وقتی پدرم دوهفته یک بارشب های سه شنبه بیرون میرود وشب به خانه بر نمی گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش می خوابد.ولی نمی دانستیم ایا مادرم هم می داند وبه روی خودش نمی اورد یا واقعا نمی داند.
پنج سال پیش ازآن.وقتی من ده سالم بودومادرم خجسته رازاییده بود پدرم ابدا اظهارناراحتی نکرد.حتی مثل همیشه برای مادرم یک سینه ریزطلا هم خریده بودولی اغلب می دیدیم که درحیاط یا منزل قدم می زند ودر خودش...
#پارت ۶ رمان بامداد خمار
فرو رفته است .تا این که شبی به مادرم گفت :که به منزل میرزراحسن می رود .میرزا حسن خان مرد محترمی بود از خانواده های شریف که دستش چندان به دهانش نمی رسید .از دایه می شنیدم که می گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را اینطور صدا می کردند می گویند اهل شعر وادب است وخوب تار می زند ولی از او بدشان می آید چون اهل دل و خوشگذرانی است و هر وقت آقا از خانه او بر می گردند دهانشان بوی زهر ماری می دهد .
آن شب گویا پدرم افراط می کند و سرش گرم می شود وسفره دل را پیش میرزا حسن خان باز می کند که چقدر دلش پسر می خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .میرزا حسن خان هم نامردی نمی کند خواهر زشت و بیوه خودش را که مثل چوب کبریت لاغر و زشت بوده برای پدرم صیغه می کند ومی گوید او از شوهر اولش یک پسر دو سه ساله دارد .شاید برای شما یک پسر بیاورد .شما فقط سرپرست او باشید و سایه تان بالای سرش باشد همین کافی است .صبح که پدرم از خواب بیدار می شود مثل سگ پشیمان می شود ولی دیگر کار از کار گذشته است و نمی توانسته از سر قول خود برگردد .همان شب عصمت خانم حامله می شود و نه ماه بعد دوقلو برای پدرم می زاید هر دو دختر هر دو سر زا می روند .بعد از این جریان پشت دستش را داغ کرد که دیگر لب به زهر ماری نزند البته مطابق قولی که به حسن خان داده بود هر پانزده روز یک بار به سراغ عصمت خانم می رفت ولی او دیگر حامله نشد .
گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زیبا بود زنی نسبتا چاق سرخ وسفید با موهای روشن چشمان درشت ومیشی وقد متوسط .شنیدم که پدرم گفته بود همسرش شبیه خانم های زیبا و متشخص روسیه است .مادرم هر بار که خانم های فامیل یا دوست و آشنا این جمله را از پدرم نقل می کرد از فرط شادی از خنده ریسه می رفت .
دور افتادم .داشتم می گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خیاط عمه به خانه ما بیاید .سه هفته دیگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله برای خواستگاری به منزل ما بیاید. خواستگاری من برای پسرش.
سودابه هیجان زده پرسید:راست می گویی عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ایران بود؟ وای باورم نمی شود. راستی او خواستگار شما بوده؟
باور کن جانم. باور کن. ولی من او را رد کردم.
وای عمه جان، چه حما…
سودابه زبانش را گاز گرفت.
چی؟
عمه جان لبخند زد.
آره می گفتم. وسط حرفم نپر. یادم می رود. او حدود ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و می گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهای خانواده های محترم برایش غش و ضعف می کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خیلی از زن ها این طوری می مردند … مثل حالا نبود که حکیم و دوا سر هر کوچه باشد.
خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روی یک سنگ هزار تا چرخ می زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معنای شوهر را نمی دانستم. فقط می دانستم که اگر یکی دو سال دیگر هم بگذرد، پیر دختر می شوم …
· سودابه قهقهه زد. عمه جان هم می خندید.
بله، هر زمان اقتضایی دارد. آن موقع هیجده ساله ها و بیست ساله ها پیر دختر بودند. مادرم دستور داد فیروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته گلی به آب داده و چه خریده.
مادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:
– همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!
و خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:
– چه حرف ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه داراز کشیده. دستش به دهانش نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الف بچه.مثلاً شاگرد گرفته.
مادرم گفت:
– پسربانمکی است.
همین.همه فراموش کردیم.گاه باخودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله راروشن کرد.شاید همین حرف مرا کنجکاو کرد وبه صرافت انداخت.شاید هم قسمت بود.
خیاط آمد.زن چاق خوش رووخوش اخلاق باقیافه ای نورانی بود.خدا رحمتش کند.تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بیدارشده بودم.سینی صبحانه جلو رویم پرازنان قندی وکره ای که ازده می آوردند وپنیر خیکی ومربا بود. دایه پشت سرهم برای من ومادرو خواهرکوچک ترم چای می ریخت. من و خواهرم می خوردیم ومادرم عق می زد. دایه وخیاط یک صداقربان صدقه اش می رفتند تابخورد وجان بگیرد. آخر سر مادرم خسته وماسیر شدیم. سینی دیگری برای انیس خانم خیاط آوردند.ما بیرون رفتیم تااوبه میل دل ناشتایی بخورد.می دانستیم درخانه اش صبحانه خورده ولی ای صبحانه کجاوآن کجا؟واقعاًکه ارزش دوباره خوردن راداشت.
مادرم برای ناهارمهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان...
@moshaveronlain
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃
🚫 #دعوای_زن_شوهر 🚫
🔴کاری که #شیطان برایش کف میزند
❣از پیامبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم نقل شده است:
🔷اِذا اخَتَصَمَتْ هِیَ وَ زَوجُها فیالبَیتِ فَلَهُ فی کُلِّ زاویَهٍ مِن زوایَا البَیتِ شَیطانٌ یُصفِّقُ و یَقولُ: فَرَّحَ اللهُ مَن فَرَّحَنی!
💔زمانی که زن با همسرش در منزل مرافعه و مشاجره میکند (دقیقاً) در همان زمان در هر یک از زوایای منزل یک #شیطان مشغول کف زدن و شادمانی است و میگوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است!
📕لئالیالأخبار، ج ۲، ص ۲
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃
#آقایون_بدانند
ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ خانم شما ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻮ ﻭ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ
ﺣﺘﻤﺎً ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ #ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯿﺪ!
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻢﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺣﺎﺋﺰ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺍﺳﺖ.
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
امام علی علیه السلام:
در هر حال با همسر خود مدارا و ملاطفت و خوش رفتاری کن تا زندگیات بر تو گوارا باشد.
وسائل الشیعه، ج14، ص110
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸