فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🎀 آثار نگاه به #نامحرم
در زندگی زناشویی
🎤 استاد #رائفی_پور
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال825
سلام خسته نباشین
پسرم کلاس دوم راهنمایی
خیلی حواس پرت هست
مثال امروز بجای کیف باشگاه
کیف مدرسه برداشت رفت
نگران هستم دکتر چی ببرم
یا اینکه چه راهنمایی میکنید
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام عزیزم پسر شما در سن و دوره حساس بلوغ هستش و تمام هورمونهای داخلی بدنش به هم ریخته است واز لحاظ جسمانی هم در حال رشد هستش ممکن که دچار ناهماهنگی در حرکات و رفتارش بشه به صورتی که فکر کنی دست وپاهاش چوبی کنترلی روی حرکاتش نداره ممکن حساس زودرنج بشه ویا حواس پرت بشه دچار تعارض میشه نمیدونه ه بچه است یا بزرگ شده کنترل آنچنانی روی احساسات خودش نداره ممکن زیاد بخنده ویا گریه کنه و صبر و تحمل و همراهی شما والدین عزیز رو می طلبه که بتونیم درکش کنید وهمراهش باشید توی این مسیر و مسخره اش نکنید کمکش کنید تا این مرحله رو پشت سر بذاره و انشاالله باقیات و صالحات شما باشند پس لطفا مراقب رفتار و گفتار خودتون باشید و باعث رنجش بیشتردلبندتان نباشید پس مراقب باشید تاهمه چیز به سامان شود
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀😊
سلام به همه یاران همراه 🌹
امیدوارم که همچنان مارا با همراهی خودتون سرافراز کنید🌹
وبا انتقادات و پیشنهادات سازنده خودتون مارا
در این مسیر پرپیچ وخم یاری رسانید
تا به بهترین نحودرکنارتان باشیم و بتوانیم
بهترین ها را تقدیم حضور سبزتان کنیم
با سپاس از همراهی همیشگی شما یاران باوفا
لطفا آدرس کانال رو به همه عزیزان و دوستان خود هدیه کنید شاید گره ای از مشکلات آنان باز شود 🌹
سپاس از همراهی شما 🙏
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
به این ادرس👇👇
برای این همراهی👆👆👆 و ارائه پیشنهاد و انتقاد خود میتوانید به این آدرس پیام بدین وبه طور مستقیم با مشاور در تماس باشید منتظر حضور سبز شما هستیم
باسپاس🙏🙏🙏🙏
moshaver22👈
ساعت امروز را به وقت عاشقی كوک كن
لبخند هايت را روی مدار خوشبختی تنظيم كن
نفسهايت را با بوی مهربانی آغشته كن
و صبح را زیبا آغاز كن
سلام
!ظهرقشنگتون بخیر
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_هشتاد
خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخواند. ولی چادرش از جنس حریر بود.خانه عطر گلاب میداد.من صورت فاطمه رو نمیدیدم.و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تمام شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم.و خطاب به من با صدایی نااشنا گفت:دیشب من هم برات دعا کردم.به حرمت دعای آقات در حق خودم..
بعد از کمی مکث گفت:
اون دلش پراز غصست..آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده.
من از صدای نا آشنای او لرزه به جانم افتاد.
با من من پرسیدم:اااز..کی ..حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟!
بلند شد که بره..تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد.او رانمیشناختم.حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم.ولی با اینکه هاله ای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست..
هاج و واج نگاهش کردم.او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت:برام تسبیحات حضرت زهرا بخون.دعا میکنم به حاجتت برسی
داشت میرفت که شناختمش.!!
از خواب پریدم.تمام صحنه های خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت..
او الهام بود!!خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟؟! کی رو میگفت آزار ندم؟؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟!
حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم!این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه!
چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی اینقدرفکرم پریشون بود که نمیتونستم.ساعت رو نگاه کردم.نزدیک شش بود.آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیزایی ساده ی دیشبم رو جبران کنم.فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد.به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم.برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم.ساعت نه بود که فاطمه بیدارشد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد.
_تو رو تو جنوب باید با مشت ولگد بیدار میکردیم چجوریاست که الان بیداری؟؟
خندیدم و گفتم:هرکاری کردم خوابم نبرد.برو دست وصورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم.
او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت :
_این بوی قورمه سبزی از قابلمه ی تو بلند شده.؟؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی.
گفتم:امیدوارم دوست داشته باشی
او کنارم نشست و گفت:
_اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بی سلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!!
با اخم وتشر گفتم:بیخووود!! من به هوای تو درست کردم.باید ناهارتو بخوری بعد بری.
فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم..
با تعحب نگاهش کردم:
_تو هم خواب دیدی؟چه خوابی؟
او سرش رو بلند کرد وگفت:خواب و که تعریف نمیکنن..ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه..چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم!
باهم خندیدیم.
گفتم:از بس که دیشب درباره ی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تاثیر حرفهای دیشب، خوابای عحیب غریبی دیدم.
فاطمه آهی از سر امیدواری کشید :ان شالله
واسه هردومون خیره!
وبا این جمله بحث بسته شد.
حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد.
دلم نمیخواست او از کنارم بره.او هم نگرانم بود.میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره.
میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانه ای بهم گفت:خواهش میکنم مراقب خودت باش.درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست.
حرفش رو تایید کردم وگفتم:شاید بهتر باشه بهش همه ی واقعیت رو بگم.
فاطمه کمی فکر کرد وگفت:گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم.ممکنه بقول تو نقشه ای برات کشیده باشه.فعلن فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چندنفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه!
او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته.به آغوش خدا اطمینان کن.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم لغزید.
سرم رو از روی شانه اش بلند کردم.آهسته تکرار کردم: خدا منو در آغوشش گرفته
او با لبخندی چندبار به شانه ام زد و دوباره تاکید کرد:به آغوشش اعتماد کن..بترسی افتادی!!
گونه ام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:مسجد منتظرتما..صف اول بی تو خیلی غریبه.خدانگهدار..
اشکم رو .پاک کردم.
_خدانگهدار
🍃🌺
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕رازهایی در مورد مردان
➖همه مردها نفوذ پذیرند
اگر به هر دری میزنید نمیتوانید به قلبش وارد شوید، شیوه اشتباهی را در پیش گرفته اید...
با خود خلوت کنید و به رفتارتان فکر کنید.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕چگونه زن و شوهـری صميمی باشيم؟!!!
➖ مطالعات نشان داده برای لذت بیشتر از زندگی و شاد زیستن زوجها نباید رابطهشان را با زوجهای دیگر مقایسه کنند.
➖ از جمله عواملی که زندگی مشترک را شاد و رضایت بخش میکند حس شوخ طبعی، تنوع، اعتماد متقابل، تفاهم، تمرکز بر نکات مثبت زندگی، توجه به خصوصیات خوب طرف مقابل، همیاری، مشورت، احترام و دوست داشتن است. در مقابل، مقایسه رابطه خود با دیگران همه چیز را خراب میکند.
➖ بنابر تحقیقات انجام شده ، رضایت زوجها از یکدیگر به راحتی بدست میآید به شرطی که خود را با زوجهایی که میشناسند مقایسه نکنند.
➖براساس این مطالعه، وقتی زوجی یکدیگر را برای ازدواج انتخاب میکنند تصور و احساسی خوب نسبت به یکدیگر دارند تا زمانی که یکی از آنها در ذهن یا به زبان طرف مقابل یا زندگیشان را با دیگری مقایسه کند.
➖بهترین روش برای تضمین ازدواج و افزایش شادی فکر کردن به این موضوع است که چه انتخاب درستی داشتهاید و تا چه حد از زندگیتان رضایت دارید.
➖علاوه بر این، باید تمام تلاش خود را متمرکز بر افزایش شادی و حفظ دستاوردهای خوب و خوشایند زندگی مشترکتان کنید.
➖مقایسه خود با دیگران یا زندگی خود با زندگی زوجهای اطراف، آفتی خانمان سوز در زندگی زناشویی است. به همین دلیل سعی کنید زندگی و دستاوردهای آن را با روزهای ابتدایی آشناییتان مقایسه کنید و تلاش کنید موفقیتهایتان را بیشتر کنید.
➖در ضمن، فراموش نکنید که شما تنها ظاهر زندگی افراد را میبینید و هیچ اطلاعاتی راجع به داخل و حقایق آن ندارید پس مقایسهتان بی پایه و اساس است.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕زندگیتان را پاكسازی كنید
➖سعی كنید از هر چیز و هر كسی كه شما را افسرده میكند و افكار افسرده كننده دارد، دوری كنید.
مثلاً اگر لباسی دارید كه با پوشیدن آن یاد خاطره تلخی در گذشته خود میافتید، آن را دور بیندازید و یا به كسی ببخشید؛ حتی اگر آن لباس بسیار شیك و گرانقیمت باشد.
یا مثلاً آلبوم عکسی كه تصاویر و عكسهای افرادی كه در آن است روزی در یك جا به شما ضربهای زدهاند و بسیار ناراحتتان كردهاند را نیز دور بیندازید؛ چرا كه نگه داشتن آنها شما را دچار ناراحتی میكند و خاطرههای تلخ گذشته را مدام به یادتان میاندازد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال826
من میخوام ازتون راهنمایی بگیرم ۱۷ سالمه و با خانوادم مشکل دارم خیلی ملاحظشون میکنم و انتظار دارم متقابلا باشه ولی خب نیس یه اخلاق بد دارم نمیتونم آروم حرفمو بزنم و عصبی میشم
میخوام تنها برم بیرون و یا با دوستام باشم ولی قبول نمیکنن بهشون گفتم خودتونم بیاین ولی مشغله کاری دارن بهشون میگم میخام برم کلاس ولی وقت ندارن!پارسال خودم همون مسیرو میرفتم ولی امسال میگه نه
درضمن چیزیم ازم ندیدن انقد که موندم تو خونه حس میکنم عصبی شدم افسرده شدم مدام گریه میکنم با هر حرف کوچیکی گریه میکنم توروخدا کمکم کنین خسته شدم اصلا درکم نمیکنن گاهی اوقات به فکر خودکشی ام میوفتم ولی پشیمون میشم...
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاورخانواده
سلام دخترم
افزین به شما که ملاحظه پدر ومادرخودت رو داری دختر خوب همه پدر مادر ها عاشق بچه هاشون هستند وبهترینها رو براشون ارزو دارند واین همه زحمت میکشند تا بچه ها در رفاه باشند اما همه این تبحر رو ندارند که همدلی کنند ویا خوب ارتباط گیری کنند وقصد وغرضی باشما ندارند این روزها اوضاع زیاد جالب نیست وخیلی نمیشه به فضای بیرون اعتماد کرد ومیشه گفت که اکثر خانواده ها نگران هستند که خدای ناکرده اتفاقی برای دلبند شون نیفته میدونی که بیرون گرگهایی هستند که دنبال شکارند درضمن به خیلی از دوستها هم نمیشه اعتماد کرد وممکن است کار دست ادم بدهندواگه سختگیری هم هست از این بابت هست، عصبانیت شما دختر گل هم بر میگرده به دوره بلوغی که درش به سر میبری وانقلاباتی که تو وجودت هست وتغیر وتحولات هورمونی باعث حساسیت زود رنجی وعصبانیت میشه، لطفا دراین مواقع نفس عمیق بکش کمی اب خنک میل کن وتغییر موضع بده تا ارامش پیدا کنی خوردن دمنو ش به لیمو ،گل گا وز بان ونعنا وگاه گلاب بخور تا ارامش پیدا کنی
در ضمن خوبه بعضی وقتها با پدر یامادر با هرکدوم که راحتی درد دل کنی ونیازهات رو با ارامش نه دعوا ونه با صدای بلند بهشون بگی واینکه چقدر دوست داری در کنار خانواده برای تفریح به بیرون بری حتما اونها هم قبول میکنند منتها باید بدونی چه زمان وباچه بیانی طرح مشکل کنی خب پارسال بچه تر بودی وشاید اروم تر ولی الان خب خانم تر وخواستنی تر شدی واونام باید حواسشون به گرگها باشه تا سلامت به ساحل مقصود برسی پس دختر گلم سعی کن دلسوزی ونگرانیهاشون رو درک کنی وباهاشون کل کل نکنی من کاملا میفهممت اما دل نگرانی های اوناهم میفهمم انشاالله هروقت مادر شدی درک میکنی که بزرگترها چی میگن وچرا نگران دسته گلشون هستند سعی کن توی خونه برا خودت سرگرمی درست کنی مثل مطالعه وامادگی برای کنکور ،کارهای هنری،اشپزی،کمک به مامان و.....تا خیلی حوصله ات سر نره وگاهی هم خب به اتفاق خانواده برید بیرون لطفا فکرای ناجور هم نکن به اینده وا رزوهای قشنگت فکرکن ومراقب خودت وخوبیهات باش
موفق باشی گلم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_هشتاد_و_یک
در رابستم.
پشت در آرام آرام اشک ریختم.
خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی.من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد.
کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم!
یاد جمله ی فاطمه افتادم!
(خدا تو رو در آغوش گرفته..).
بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه.پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم..همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه!
امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا!
رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!!
اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت : در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن!
من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:
این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟
فاطمه هم با خوشحالی میخندید.
_ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه.
روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم رژ لبم غلیط بود و با چادرم تناسبی نداشت.تصمیم سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با توکل به خدا، راهی آدرس شدم.
وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود (مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)
حال عجیبی داشتم.وارد دفتر مدیریت که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم!
به همین سادگی!!
ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کرد و گفت:اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم!
خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر شرم حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم .
فاطمه گفت: بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.
به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم!
گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد.
من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم:کیه؟!
فاطمه با دهانی باز گفت:حااامد
من ذوق زده شدم.گفتم:ای ول!!!! چقدر خدا عادله...یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟
_آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم'!!
میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده!
با حرص گفتم: بابا خب جواب بده از خودش میپرسی!
فاطمه دستهاش میلرزید:
_نه..نه نمیتونم
رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم:
_فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟
فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم
_سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟
حامد؟؟؟.....من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟
حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم.
فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه کرد.با نگرانی وکنجکاوی پرسیدم:فاطمه چیشد؟
حامد چی میگفت؟؟
ادامه دارد...
🌺🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
شب هستُ دلــــــم چشــم به آسمان دوخته
و خدایی که همین نزدیکیــــستــــ😇✨
چه آشوبی میشود دلــــم وقتی اَمَّنْ یُجیــــبْ میخوانمُ
با چشمانی بارانـــے صدایــــت میزنم😢
😔میگویــم خدایــا ببین مُضطرّ شده ام و کیست
غیرِ تو که صدایِ بنده ےِ درماندهاش را بشنودُ
و دعایَش را اجابت کُند؟؟
غیرِ تو چه کسی میتواند گشایش ایجاد کُند
برایِ گرههای ناگشودنے⁉️
چه کسی غیرِ تو میتواند آرامشُ اطمینان را
به قلبــم ببخشد آن لحظه هایی که
ناآرام صدایت میزنم😔❤️
لحظه هایی میرسد که دیگر به هیچکسُ
هیچ چیزی اُمید نمیبندے😣
لحظه هایی که کسی توانِ یاریات را ندارد
و من این لحظهها در این نآامیدےها
باز تو را دارم خدایا 😊😇🌺
🔸به سختی کارم فکر نمیکنم به بزرگی
مشکلم به سخت بودن شرایط....
به تو فکر میکنمُ قدرتت🙏
به تو فکر میکنمُ امیدی که به بندهات میبخشی
به تو فکر میکنمُ راه نجاتی که
حیران میکند بندگانت را✨🌷
میدانی خدایا دنیا بماند برایِ دنیا من تو را
باور دارم مگر نه اینکه تو خدایِ منی
تو خالقِ منی؟😇😊
@onlinmoshavereh
خدایا فقط کمی اُمید
میخواهم در این ناامیدی ها😔😢
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸از پشت افق به روی
🕊بام آمده ام
🌸سوسو زدم و گام به گام
🕊آمده ام
🌸همراه من است
🕊نور امید و خدا
🌸با صبح بخیر و
🕊باسلام آمده ام
🌸سلام،ظهرتون پر شور
🕊و نشاط...
🌸امروزتان پراز شکوفه های اجابت
🕊امیدوارم که روزتان پراز برکت
🌸عمرتان باعزت
🕊مشکلاتتان اندک،
🌸شادیهاتون فراوان
🕊مهربانی راه ورسمتون
🌸و لطف خدا همراهتان
🕊ان شاءالله
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
مشاوره آنلاین:
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
هفت بهشت زندگی!
💕بهشت اول:
آغوش مادری ست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد...
💕بهشت دوم:
دستان پدری ست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد.
💕بهشت سوم:
خواهر یا برادری ست که برای ندیدن اشکهایت، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد.
💕بهشت چهارم:
معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگیاش هم سن تو شد تا یاد بگیری.
💕بهشت پنجم:
دوستی ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند.
💕بهشت ششم:
همسرتوست که باتمام وجوددرکنار تو معمار زندگی مشترک تان است
گویی دو شاخه از یک ریشه اید.
💕بهشت هفتم:
فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است...
💕آری شاید هر کدام از ما تمام هفت بهشت
را نداشته باشیم
اما☝
🌸بهشت همین حوالی ست...
مادرت را بنگر؛
پدرت را ببین؛
خواهر یا برادرت را حس کن؛
به معلمت سر بزن؛
دوستت را به یاد بیاور؛
همسرت را در آغوش بگیر؛
فرزندت را ببوس...🌸
🌸یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت.
بهشت را با همه قلبت حس کن،
همین نزدیکی است.🌸
@onlinmoshavereh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هنگام گفتگو با همسر
فقط #همدلی کنید
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍃🌺جمعه ها بهار صلوات هست
دهانمان را خوشبو کنیم به ذکر شریف
صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش🌺🍃
@onlinmoshavereh
()اللّهُمَّ
✨()صَلِّ
✨✨()عَلَی
✨✨✨()مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨()وَ آلِ
✨✨✨✨✨() مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨()وَ عَجِّلْ
✨✨✨()فَرَجَهُمْ
✨✨()وَ اَهْلِکْ
✨()اَعْدَائَهُمْ
()اَجْمَعِین
🌺
🍃 🌺
🍃 🌺 🍃🌺
سوال827
سلام خسته نباشید
همسر من خیلی رفیق بازه و همیشه دلش میخواد با دوستاش باشه
من خیلی کارها کردم که کمتر با دوستاش بره اما فایده ای نداشت از جمله محیط خونرو شاد کردم رفت و آمدمونو با دوستای متاهلمون زیاد کردم و... اما هیچکدوم جواب نداد
مدیر فنی کارخونه هستن
از قبل آشنای خانوادگی بودیم یعنی پدرشون که در قید حیات بودن با پدرم دوست بودن و پدرشون حدودا ۱۲ ساله که فوت شدن
۲۴ سالشونه
۱۰ ماهه عروسی کردیم
و دوسال و نیم هم عقدی بودیم
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
سلام بانو
باآرزوی خوشبختی برای شما زوج جوان
ببین خانومی انسان یه موجوداجتماعی هستش که نیاز به تعاملات اجتماعی داره تابتونه از لحاظ روحی روانی اغنابشه حالا این تعاملات از خانواده یعنی رابطه بین همسران رابطه بین فرزندان باهم وفرزندان باوالدین هست یامابین اقو ام خب درمواردی هم این رابطه بادوستان همکاران وآشنایان گاهی باغریبه ها به عنوان ارباب رجوع وغیره برقراراست خب ایشون به واسطه شِغلی که داره باافرادزیادی سروکارداره واین تعامل اجتماعیشو ن گستر ده تر هست خب البته لازمه شغلشون هست وبطبع اوقات فراغت کمتری دارند تازه وقتی هم بیاد خونه حتما خسته است !
ایشون حتما زمان خواستگازی از شرایط کاریشون برای شما گفته وشما هم پذیرفتین که در کنارش قرار گرفتی گلم پس بهتره همدلانه میزان درک وصبر رایکم بیشتر کنید ویه مقدار گذشت داشته باشین تازندگی بهتر سپری بشه
والبته ایشان هم بسیار جوان هستند واحتمالا درحال وهوای مجر دی سیر میکنند وفکر میکنند که همچنان باید با دوستان تجرد بگذرونه که بهتره باملایمت ودرلحظاتی که سرخوش از باهم بودن هستین باایشون صحبت کنین با محبت ودلبرانه که ایشون قبول کنه باید لحظات بیشتری باهم باشید ووقت کمتری با دوستان باشه نگران نباش حتما درست میشه از تدابیر زنانه ودلبرانه خود برای جذب استفاده کن وخسته نشو لطفا بامحبت بد ونه غرزدن ودرمحیطی کاملا عاطفی ...خانه باید خوشایند باشه برای حَظور ایشون میدونی که مردها برخلاف ظاهر خشن ازدرون بسیار احساسی اند وتشنه محبت پس بامحبت خودت اسیرش کن تازمان بیشتری راباهم طی کنید ....
بهت توصیه میکنم که به فکر محدودکردن همسرت نباش که اگه احساس اسارت بهش دست بده حتما میبره فوقش اینه که پنهان کار ودروغ گو میشه واین به ضررخودت میشه پس جاذبه های خودت ومحیط خونه روبراش بیشتر کن بدونه غرغروجر وبحث چون باعث بیزاری وفرارمردمیشه پس لطفا...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺..
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_هشتاد_و_دوم
فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت:بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره!
پرسیدم:چرا؟؟بگو چی میگفت بابا دقم دادی..
_میگفت ...میگفت..با عمو وزن عمو حرفش شده سر زندگیش.داشت پشت خط گریه میکرد.میگفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده..میخواست تکلیفش رو روشن کنم
با خوشحالی گفتم.:خب این که خیلی خوبه..آفرین به حامد که اینقدر وفاداره..تو باید خوشحال باشی نه ناراحت.
او با گریه گفت:رقیه سادات تا وقتی عمو وزن عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم..جمله ی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه..
_با کلافگی گفتم :خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟
_نمیدونم...روم نشد..چندساله گذشته. .
چقدر او با من فرق داشت!!نه به حیای بیش از اندازه ی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانه ی اونشبم در ماشین حاج مهدوی!
او رو بغل گرفتم و شانه هایش رو ماساژ دادم.فاطمه در میان گریه تکرار میکرد.میترسم رقیه سادات.. میترسم..
من با شیطنت جمله ی خودش رو تکرار کردم:خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشیها!!
اودر میان گریه خندید و با تاسف گفت: ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرفهام معتقد باشم!!
من با امیدواری گفتم:فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب میخوندیم و دعا میکردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم.دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی ومن...
آآآه! !! ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمیرسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شان حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینه ای نداره! وبرام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره!
فاطمه جملم رو تکمیل کرد:
_و تو هم ان شالله از شر اون والضالینها نجات پیدا میکنی و همسریک مرد مومن خداشناس میشی!
اینقدر این جمله ی فاطمه حرف دلم بود که بی اختیار گفتم:آخ آخ یعنی میشه؟؟
فاطمه با خنده گفت:زهرمار! خجالت بکش دختره ی چشم سفید!
وقتی دید خجالت کشیدم با لحنی جدی گفت:
_آره عزیزم چرا که نه! ! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده.
الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو درباره ی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم:
_اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی!
فاطمه کمی فکر کرد.!!
شاید داشت دنبال کلماتی میگشت که کمتر آزرده ام کنه.شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین میکرد تا مناسب ترین جواب رو ارایه بده.
دست آخر اینطوری جواب داد:
_ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول میکردم!
من با تعجب گفتم:واااقعا؟؟؟
فاطمه با اطمینان گفت:بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو محبوری بترشی!!!
گفتم:پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه..درسته؟
فاطمه از اون نگاه های مخصوص خودش رو کرد و گفت: عزیزم تو نگران چی هستی؟؟
اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش.
دوباره آروم گرفتم. وقت اذان مغرب شد.فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم.باید بهانه می آوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود.وقتی مسجدی ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند.خیلی حس خوبی داشت که آدمهای خوب دوستم داشتند.سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم.وقت برگشتن دلم میخواست به رسم عادت او را ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم.ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت:میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟
من که جاخورده بودم گفتم:برای چی؟
فاطمه گفت: میخوام یک چیزی برام روشن شه.یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم.
شانه هام رو بالا انداختم.:خب دیگه چرا من باهات بیام؟!خودت تنها برو
فاطمه با التماس گفت:نمیشه تنها برم.خوبیت نداره.تو هم باهام بیا دیگه.زیاد وقتت رو نمیگیرم!
فاطمه نمیدانست که چقدر بی تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم.مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟
قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید وبا خودش به سمت درب ورودی آقایان برد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#تلنگر ⚠️
حواسمان باشد!
🔹حواسمان به چروک هایِ دور چشم مادرانمان و لرزش دست های پدرانمان باشد
🔹حواسمان به ترشدن های گاه و بیگاهِ چشم هایِ کم سو و دلتنگیِ شان باشد!
🔹حواسمان باشد که آنها خیلی زود پیر میشوند!
🌸🍃🌸🍃🌸
🔹حواسمان باشد خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکنیم از کنارمان می روند...
🔹حواسمان باشد به دلگیریِ غروبهایِ تنهاییِ شان...
🔹حواسمان باشد که آنها تمامِ عمر حواسشان به ما بوده...
به آرام قد کشیدنمان بوده ، به نیازها ونازهایمان بوده....
🔹آنها یک روز آنقدر پیر میشوند که حتی اسمهایمان را هم فراموش میکنند....
💥حواسمان به گرانترین و بی همانادری عشقهایِ زندگیمان...
به "بابا" به "مامان" ها خیلی باشد!
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
خانمها ازشنیدن تعریف خیلی خوشحال میشوند
حس شنوايی يکی ازفعالترين حواس درخانمهاست
آنها دوست دارندعلاقه شما را ضمن اينکه دراعمالتان میبينند مکررا از زبانتان هم بشنوند
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
ﻣﻴﺪﻭنید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟
ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ...
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺩﺭک ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺍﻣﻨﻴﺖ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ،
ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ و ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻰ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ»
ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ.
ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯو کنیم...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕باید خودتان باشید...
از همان روز اولی که به خانه همسرتان وارد میشوید، خودتان باشید.
سبک پوششتان، جنس رفتارهایتان و عاداتتان را سانسور نکنید تا بعدها با نشان دادن خود واقعیتان آنها را شگفتزده نکنید.
اگر از فرهنگ متفاوتی هستید، خود را مسئول شبیه شدن به خانواده همسرتان ندانید.
درست است که برخی ریزهکاریهای معاشرتی و رفتاری را بهخاطر حفظ حریمها رعایت میکنید اما قرار نیست بعد از ازدواج همه گذشتهتان را کنار بگذارید و به فرد دیگری تبدیل شوید.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال828
باعرض سلام وخسته نباشید باتشکرفراوان ازکانال خیلی خوبتان یک مشکلی برای دوستم پیش آمده میخاستم راهنمایی کنید دوستم مطلقه 39ساله است چهارساله که باپسرمجردی 36ساله صیغه شده پسر خوبیست واززندگیش راضی ست خانواده ها خبر دارن ولی بطورآشکارا درملاعام وروابط خانوادگی ندارن تاحدودی مخفیانه است دست روی قران گذاشته گفته تا آخر باهات هستم ناخواسته بچه دار شدن که چونشوهرش بچه نمیخاست دادن به ی نفری که بچه دارنمیشدن ی شهر دیگه هیچ کس ازاین موضوع خبرنداره مشکل دوستم اینکه دوست داره عقد بشه وباهمسرش بطور آشکار همه جا بره روابط خانوادگی داشته باشه و مطمئن باشه نمیندازه بره ولی همسرش میگه من عقد نمیکنم دوستم خواستگار هم زیاد داره به شوهرش گفته اگه عقدنمیکنی اززندگیت میرم شوهرش تهدیدش کرده گفته توخجالت نمیکشی این حرف را میزنی خیلی غیرتیه اطرافیان هم خیلی فشارمیارن که بهش بگو عقدت کنه این چجورزندگیه ولی دوستم میگه شوهر اولم که عقدش بودم بهم خیانت کرد ورفت عقد ملاک پایبندی نیست که؟سوال آیابمونه یا جواب خواستگاران رابده؟اگه بمونه آینده چی میشه ؟دوستم ی دختر 9 ساله هم داره که با خودش زندگی میکنه و مخالف کلا ازدواج مادرشه خواهش میکنم راهنمایی کنیدممنونم
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
خانمم ادم همیشه جوان نیست وفرصت زندگی بسیار محدود اول که دختر ۹ساله هنوز درک نداره که تنهایی برا مادر ش چقدر سخته وچه خطراتی میتونه داشته باشه پس باید با محبت به صورت منطقی باهاش صحبت کنه ورَضایتش رو کسب کنه , این بنده خدا هم کوچکتر هستش هم اینکه خب پسره وتجربه اولش احتمال داره که اگه توان مالی برای ازدواج رو بدست بیاره بره وازدواج کنه بسته به محبت همسر رسمی خودش داره که تورو یواشکی حفظ کنه یا نه فکر نمیکنم که قصد عقدکر دن این خانم رو داشته باشه اگه نه نسل خودش رو حراج نمیکرد حتی به احساس مادرانه این خانم iتوجه نکرده وبچه اش رو ازش گرفته وداده به غریبه واون طفل مغصوم روهم از داشتن پدر مادر خودش محروم کرده وشرعی واخلاقی کار درستی نکرده وباید پاسخگوی خداوند باشه اون این خانم رو فقط برای رفع نیاز خودش میخواد تا زمانی که فرصت ازدواج رو کسب کنه به نظرم با این اقا اتمام حجت کن واگه قبول نکرد که رسمی بشی برو دنبال بخت خودت وفرصتهارو از دست نده تاکی میتونی تنها بدونه سایه همسر زندگی کنی یا تاکی میتونی بچه بیاری که دازی فرصت سوزی میکنی خوبه ازدواج کنی بچه ام بیاری وفرزندت رو هم ازتنهایی دربیاری حتما به طور جدی با او صحبت کن وتکلیف خودت رو روشن کن تا کی وتا کجا خسران وخسارت!تا کی تنهایی....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_هشتاد_و_سوم
دل توی دلم نبود.اصلا حال خوبی نداشتم. فاطمه خادم مسجد رو صدا کرد و سراغ حاج مهدوی رو گرفت.
لحظاتی بعد حاج مهدوی در حالیکه با همون مزاحم های همیشگی مشغول گپ و گفت بود در چهارچوب در حاضر شد.
.سرم رو پایین انداختم به امید اینکه شاید منو نشناسد و با کیسه ی کفشی که مقابل پام افتاده بود بازی کردم.
فاطمه که انگار خبر داشت گفتگوی این چند جوون تمومی نداره با روش معمول خودش یک یا الله گفت و توجه آنها رو به خودش جلب کرد.
حاج مهدوی خطاب به جوونها گفت:ان شالله بعد صحبت میکنیم.یا علی..
وبعد به سمت ما اومد.
خدا میداند که چه حالی داشتم در اون لحظات.
صدای زیبا آرامش بخشش در گوشم طنین انداخت:
_سلام علیکم والرحمت الله
فاطمه با همان وقار همیشگی جواب داد ولی من از ترس اینکه شناخته نشم سرم رو پایین تر آوردم و آهسته جواب دادم.
فکر کنم مرا نشناخت.
شاید هم ترجیح داد مرا نادیده بگیرد.
خطاب به فاطمه گفت:خوبید ان شالله؟ خانواده خوبند؟ در خدمتتونم
فاطمه با صدای آرامی گفت:حاج آقا غرض از مزاحمت ، امروز آقا حامد تماس گرفته بودند.
_خب الحمدالله.پس بالاخره تماس گرفتند؟
_پس حدسم درست بود.شما شماره ی بنده رو داده بودید خدمتشون؟
_خیر! بنده فقط ارجاعشون دادم به پدر محترمتون.ولی با ایشون صحبت کردم.بنده ی خدا خیلی سرگشته و مغموم هستند.حیفه سرکار خانوم! بیشتر از این درست نیست این جوون بلا تکلیف بمونه.اتفاقا دیشب من خونه ی عمو مهمان بودم وحرف زندگی شما هم به میون کشیده شد.اون بنده ی خداها بعد اینهمه سال به حرف اومدند که اصلا مخالفتی با وصلت شما نداشتند و شما خودتون همه چیز رو بهم زدید!!!
فاطمه با صدایی لرزون گفت:بله.
قبلن هم که گفته بودم.ولی دلیلم فقط و فقط نارضایتی و دلخوری شدید اونها از من بوده.نه اینکه خودم خوشی زیر دلم زده باشه!
_ببینید...من قبلا گفتم باز هم تاکید میکنم که در این حادثه یا هیچ کسی مقصر نبوده یا همه!
از من مهدوی که بیتوجه به حال ایشون سفر رفتنه بودم گرفته، تا راننده هایی که تو خیابون شما رو تحریک به این حادثه کردند..
ولی خب از اون ور هم باید کمی حال عمو و زن عمو هم درک کرد.هرچی باشه اولادشون رو از دست دادن.جوون از دست دادن.خب طبیعیه که دیر فراموش کنند.حالا من کاری به جریانات بین شما فعلن و در حال حاضر ندارم.بحث من، در مورد آقا حامده.این جوون هم باید تکلیفش روشن بشه.من به ضرص قاطع میگم در این مصیبت بیشترین کسی که متضرر شد این جوونه! درفاصله ی یک هفته هم، همشیره ش رواز دست داد هم زندگیش رفت رو هوا..
ایشون از وقتی که چندماه پیش شما دچار حادثه تصادف شدید واقعا از خود بیخود شدند.نمیشه که همینطوری به امان خدا رهاشون کرد که خانوم بخشی!
فاطمه با درماندگی گفت:خب شما میفرمایید من چه کنم؟
_احسنت!! شما الان تشریف ببرید منزل .ان شالله من فردا میام درحضور پدر ومادر صحبت وچاره اندیشی میکنیم.ان شالله خدا به حرمت روح اون مرحوم، گره از کارتون وا میکنه ودلها رو دوباره به هم پیوند میزنه.
فاطمه آهی کشید و گفت:ان شالله..ممنونم ازتون حاج آقا. مزاحمتون نمیشم..
وقت رفتن بود.هنوز هم نمیدونم چرا فاطمه منو دنبال خودش به این نقطه کشونده بود وقتی حضورم در حد یک مجسمه بی اهمیت بود!!
دلم میخواست قبل از رفتن یک نگاه گذرا و کوتاه به صورتش بندازم. چون مطمئن بودم او نگاهم نمیکند همه ی جسارتم رو جمع کردم و نگاهش کردم. یک نگاه کوتاه و گذرا.
عجب موجود حریصیه این بشر!!
حالا آرزو داشتم که کاش او هم به من نیم نگاهی بندازه و ببینه که چقدر زیبا چادر سرم کردم.ولی او مرا نگاهم نکرد.حتی در حد یک نیم نگاه!
با نا امیدی نگاهم رو به سمت پایین هدایت کردم که ناگهان چشمم افتاد به تسبیح در دستانش!!
بی اختیار گفتم:عهه اون تسبیح. ..
فاطمه که قصد رفتن داشت با تعجب نگاهم کرد.
حاج مهدوی متوجه ام شد و با اخمی کمرنگ نگاه گذرایی به من کرد و بعد چشم دوخت به تسبیحش!!
شرمنده از وضعیت کنونی آهسته گفتم:التماس دعا.
بهسرعت با فاطمه از او جدا شدیم.ذهنم درگیر بود.هم درگیر اخم سرد حاج مهدوی وقتی که نگاهش بانگاهم تلاقی کرد وهم درگیر تسبیح سبزرنگی که در دست داشت و در خواب چندشب پیشم الهام به من بخشیده بود!
این یعنی اینکه اون خواب همچین بی تعبیر هم نبوده.دلم شور افتاد..تعبیر اون خواب چی بود؟!!!
ادامه دارد...
🍃🌺
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #اثر_لحن_در_زندگی
💠 آقایان و خانمهای عزیز بدانید #لحن شما موقع صدا کردن همسرتان به او میفهماند که یک #گفتگوی عاشقانه منتظرش است یا یک دعوا.
💠 پس سعی کنید بر روی #آرامش لحنتان و نحوه گفتن کلمات بیشتر تمرکز کنید.
💠 #لحن شما، قدرت بالا و پایین بردن صمیمیت و محبتِ بین شما را دارد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#تست_همسرداری
💠هر چند وقت یکبار، از همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانستهاید بخشی از خواستههای #همسرتان را محقق کنید؟
از او بخواهید صادقانه رفتارهای #مثبت و #منفی شما را بگوید.
💠 و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب #مشاجره شود.
انتقادپذیری، شما را نزد همسرتان #محبوب و تو دل برو میکند.😊
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺