➕آموزش راستگويي
معلم خوبی باشید
بچه ها از همان کودکی مانند دوربین فیلمبرداری
➖هر چه از شما می بینند و می شنوند،
ضبط و تقلید می کنند
➖ پس الگوی راستگویی باشید.
➖وقتی برای ندادن پول بلیت سن کودک را به متصدی کمتر می گویید،
او موضوع را می فهمد و شاید با تعجب بگوید:
«من که 3 سالم نیست، بابا! 4سالمه!»
➖ پس با گفتن دروغ های کوچک و بزرگ از همان کودکی دروغگویی را به او نیاموزید.
➖دروغ گفتن پشت چراغ قرمز، پای تلفن و... از چشمان او دور نخواهد ماند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اگرهرصبح آیه الکرسی
را بخوانی
تا شب در امان خدا هستی🍃🌺
آیه الکرسی عظیم ترین آیه
در قرآن است🍃🌺
برای حفظ ایمان و مال و جان هرروز
آیه الکرسی بخوان🍃🌺
التماس دعا 🙏
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #آقایان_بدانند
💠 یکی از موارد روانشناسی خانمها این است که مردان باید بدانند #هدیه دادن حتی اگر یک شاخه گل باشد #خیلی_زیاد برای همسرشان آرامش بخش است.
💠 برای زن، #مقدار و قیمت هدیه مهم نیست بلکه هدیه را #نشانه توجّه به خودش قلمداد میکند و همین نکته او را بسیار به وجد میآورد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💠﷽💠
💠 تقصیر من است یا #همسرم؟
🔴 #آیت_الله_حائری:
💠 به راحتی میشود آدمها را با حرفهایشان شناخت.
فرض کنید یک خودکار روی طاقچه است!
👈 به یکی میگویی برو بیار. میرود میگردد. خودکار هست [اما] پیدایش نمیکند. میگوید: «نمیبینم».
👈 به دومی میگویی برو. [خودکار] هست [اما] پیدایش نمیکند. میگوید: «نیست».
💠آن که میگوید نمیبینم یک #شخصیت دارد؛ آن که میگوید نیست، یک شخصیت.
💠آن که میگوید نمیبینم ... #ضعفها و نقصها را متوجه #خودش میداند. فردا اگر اتفاق ناخوشی در زندگیاش افتاد، پای خدا [را] وسط نمیکشد، به حساب خودش میگذارد، چون اینجا به حساب خودش گذاشت. گفت ضعف #بینایی من هست. «من» نمیبینم.
💠 اما آن که میگوید« نیست» ... فردا هر اتفاقی بیفتد، #فرافکنی میکند. به دوش خدا، روزگار، (#همسر و...) میاندازد.
🔅من و شما از کدام دستهایم؟
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال875
سلام ..متونم سوال کنم
من ۳۵ سالمه سه تا بچه دارم نمدونم چطور شروع کنم فقط بگم که به اخرش رسیدم واقعا تحملم تموم شده
۱۷ سالگی ازدواج کردم با اجبار خانواده
وقتی وارد زندگیم شد بجز فوش و توهین و تهمت و کتک چیزی نصیبم نشد
بددل ..بد اخلاق ..بد دهن ..از کتک زدن لذت میبرد انگار ...شب و روزم با ترس و استرس میگذروندم حرف میزدم از توش یه چیزی درمیاورد برای کتک زدن
کم کم با بلاهایی که سرم اورد از همه فاصله گرفتم که بهونه ای نباشه ولی بازم درست نشد تنها بودم بعدچن ماه شکنجه به خانواده گفتم ولی مختصر ولی حمایتم نکردن
یه بار رفتم سر خود در خواست طلاق دادم ولی بی نتیجه شد
روزها اینطور گذاشت دیگه تحمل مکردم
به کسی هم نمیگفتم چون کاری نمیکردن
الان نسبت به گذشته تغییر کرده کتک زدنشو کنار گذاشته ولی خیلی سخته زندگیم
پیش بچه ها سر هر حرفی یا مسئله ای
توهین مکنه فوش میده کاری کرده که بچه ها هم کستاخ شدن
تنها کارم این شده که لال مونی بگیرم و شنونده توهیناش باشم چون حرف که میزنم کتک میزنه حمایتی هم ندارم
فقط بهم بگین متونم کاری کنم بچه هام رفتارشون درست بشه
اگه میشه لطفا راهنمایی کنید
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام بانو
من واقعا بابت این گونه ازدواج ها متاسف میشم چون کاملا اشتباه هستش
زن و مرد هردو باید هم کفو باشند تا راحت بتونند با هم کنار بیایند و پذیرای هم باشند البته خب فلسفه ازدواج در قومیتها متفاوت هستش و قومیت شما که مردها خیلی مرد هستند وپر مدعا وزورگو!!!!به واسطه برتری شما ایشون احساس حقارت میکرده وبرای اینکه بتونه خودش رو برتر جلوه بده متوسل به زور شده تا شما رو زیر دست جلوه بده بد تر از او خانواده شما که چتر حمایتی خودشون رو روی سر شما باز نکردن وبی تفاوت از کنار زندگی شما رد شدن و همین باعث شده که اقا پرو تر بشه و بیشتر زور بگه شما با تحصیلات بالاتر ایشون در واقع بی سواد بدونه اینکه شیوه همسر داری رو بلد باشه!!!!البته اگه شما هم در این بین آتیش بیار معرکه شده باشی مثل حاضر جوابی یا سرکوفت زدن که دیگه واویلا! بهتره که پا روی دمش نذاری و باعث تحریک عصبی او نشوید و رگ خوابش رو به دست بیاری تا بتونی آرامش کنی واما بچه ها چون تربیت کننده اصلی شما هستین تکان محبت برای آنها خصوصا پسرها که از نظر روانی وابسته به مادر هستند میتونی با محبت به خودت جذب کنی وبا رفتار خوبت راهنمای اما باشی برای دخترتان هم همینطور با محبت بد ترین آدمها رو میتونی سر به راه کنی مراقب باش که پسر بزرگ شما در مرحله سخت بلوغ هستش وباید توجه بهش داشته باشی سعی کن که بد اخلاقی نکنی پر حرفی نکنی زیادی نصیحت نکنی وبا محبت آنها رو جذب کنی و محیط خونه رو گرم وبا محبت کنی تا بچه ها جذب دیگران نشوند نسبت به همسرت هم ازآنجا که کار بیرون از منزل براش سخته وخسته کننده فشار اقتصادی هم کمر شکن لطفا حواست باشه زیادی بهش نپیچید و غر نزنی ویا بی موقع چیزی نگی ویا بی موقع در خواستی ندی تا انشاالله زندگی تون به سامان بشود
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.:
🌺🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وشصت_وسوم
#ف_مقیمی
✍من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
گفتم:حاج کمیل امشب بهم نشون دادید که هنوز هیج چیزی درمورد شما نمیدونم.میدونم من براتون الهام نمیشم ولی قول میدم اجازه ندم اعتمادتون به من سلب شه..من شما رو دارم حاج کمیل.تا وقتی شما هستی گناه غلط میکنه نزدیکم شه..تو این خونه من فقط صدای بال ملایک رو میشنوم.جایی که شما هستی جایگاه شیاطین نیست..خیالتون راحت وقتی هم از شما فاصله دارم یادتون ذهنم رو متبرک میکنه.
او را محکم در آغوش گرفتم و با ذوق کودکانه گفتم:وااااااااااااای خداااااایا شکرت..ممنونم بخاطر داشتن چنین مردی. .
او اشکهاش تبدیل به خنده شد.
زد روی شونه ام وگفت: ای کلک...فردا هم صبحانه با من!! فقط بخاطر همین جمله ت.
نگاهش کردم.
اشکهامو با عشق و علاقه از صورتم پاک کرد .چشمهای خیسش رو بوسیدم. که کنار گوشم نجوا کرد: چه حال خوبی دادی بهم دختر!! بریم سراغ یک عشق بازی چهار نفره؟
چشمم رو ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم.
او با لبخند زیبا ودلفریبش گفت:من و شما و این کوچولو با اونی که بساط این حال خوب و فراهم کرد.
دقایقی بعد دو سجاده در اتاقی که عطر خدا میداد پهن بود.و من پشت مردی نماز شب اقامه کردم که هدیه ای الهی بود.
سر سجاده بودیم که او با لبخند،نیم نگاهی به طرفم انداخت و تسبیح به دست گفت:حوصله میکنید خوابی که شب پیش دیدم رو واستون تعریف کنم؟
عجب شب عجیبی شد امشب.
من با خوشحالی با زانوهام نزدیکش شدم و گفتم:خیره..چه خوابیه که صلاح دونستید واسم تعریف کنید؟
او لبخند رضایت آمیزی به لب داشت.گفت:خوابی که تا حدودی دلم رو روشن کرد! میخوام واستون تعریف کنم تا دل شما هم روشن شه و اینقدر بیهوده از گذشته شرمنده نباشید.
🍂🌸🍂🌸🍂
✍دستم رو زیر چانه گذاشتم و با علاقه چشم به دهانش دوختم!
گفت:خواب دیدم در ارتفاع یک بلندی ایستادم.
اونم تک وتنها..پایین پام دره ی عمیق و وحشتناکی بود.خیلی مضطرب بودم واحساس ناامنی میکردم.در اوج نا امیدی کمی اونطرفتر لبه ی پرتگاه چشمم افتاد به خودم..
به خودم گفتم:میترسم.چطوری از این جا راه خونه رو پیدا کنم؟
خودم دستش رو برام دراز کرد و گفت:با من بیا..
من با اطمینان سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.ناگهان او منو به قعر دره هل داد و من با فریاد خدا خدا به ته دره سقوط کردم.
همونطور که در حال سقوط بودم شما رو در بالای دره دیدم که دستتونو برام دراز کردید و صدام زدید دستم رو بگیر.
من از شما خیلی فاصله داشتم ولی یک نیروی مکنده ی قوی از سمت شما منو به بالا کشید و دستم رو در دستانتون گذاشت.
*با ذوق دستم رو مقابل دهانم گذاشتم وگفتم:وااای من تو خواب شما رو ازسقوط نحات دادم؟*
او با عشق خندید و گفت:هنوز تموم نشده سادات خانوم! وقتی دستتونو گرفتم با هم با سرعت هرچه بیشتر به بالا پرواز کردیم.اینقدر این پرواز زیبا و دلچسب بود که میخندیدم و به خودم در پایین با غرور نگاه میکردم..
این شد که صبحش با انرژی از خواب پاشدم و صبحانه آماده کردم.
من با شوق پرسیدم تعبیرش چیه حاج کمیل؟!
او شانه بالا انداخت وگفت:من حتم دارم شما در زندگی من باعث خیر و رحمتی..شاید در خواب خودتون بودید شاید هم جدتون ولی به هرحال منو از شر خودم نجات دادید.
تا به امشب این جریان برام شببه یک خواب عجیب وامید بخش بود ولی امشب مطمئن شدم که خداوند با اون خواب دلم رو مطمئن کرد.و بهم فهموند من هرگز تصمیم اشتباهی نگرفتم.
من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد.
نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم!
روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم.
دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم.
او عمیق خوابیده بود.
صدام رو نشنید!
دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد.
تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم.
به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد شهیدان صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد.
صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:ناقابله خانوم
ادامه دارد..
🌺🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 راههای ترغیب فرزند به #نماز
💠 #خُلق نیکو بعد از نماز یکی از روشهای بسیار خوب برای تشویق بچهها به نماز است تا تاثیر نماز را در رفتار #والدین ببینند.
💠 بعد از نماز خواندن، خوشاخلاقتر و مهربانتر از بقیه ساعتها باشید و به صورت عملی این #پیام را به بچهها بدهید که نماز چطور زنگار را از روح و روان #پاک میکند.
💠 مثلا اگر بچه از شما چیزی طلب کرد، بگویید صبر کن بعد از نماز که بابا #خوشاخلاقتر است، با او در میان میگذاریم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #فرمول_شیفته_کردن_زن
💠 آقایان اگر میخواهید همسرتان #شیفته شما شود دنبال #بهانه برای تعریف کردن از او باشید:
💠از ظاهرش
💠از جملاتش
💠از نگاهش
💠از دست پختش
💠از رفتارش
💠از هنرش و ...
💠 از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از #زن به او آرامش داده و او را برای #مهربانی کردن و عشقورزی با همسر شارژ خواهد کرد.
@onlinmoshavereh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴از هر #دست بدی از همون دست میگیری!
💠حقیقت #تلخ جامعه امروز
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال876
سلام سال نومبارک .ببخشید میخاستم درمورد اقدامات قبل بارداری بدونم اینکه قبل انعقادنطفه چکاربایدکرد تاانشالله بچه سالم وصالحی داشته باشیم.ممنونم
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام عزیزم خب از چندین ماه قبل حتما چکاب کامل داشته باش خصوصا در رابطه با تیروئید و کم خونی چون میتونه روی جنین اثر منفی داشته باشه و حتی عامل سقط باشه دیگه اینکه اگه جنسیت برات مهم هستش میتونی از طریق تغذیه رحم رو آماده کنی برای دختر یا پسر دیگه اینکه حتما معاینه وچکاب رو داشته باشی که کیست یا فیبروم ویا عفونت نداشته باشی چون روی جنین اثر داره هیچ حتی میتونه مانع بارداری باشه واما از لحاظ معنوی که باید خودت رو اصلاح کنی و عشق بازی با خدا داشته باشی دائم وضو باشی نمازت اول وقت تلاوت قرآن حتما و صد در صد مراقب غذایی که میخوری باشی که خدای ناکرده حرام نباشه که هیچ حتی مکروه و شبه ناک هم نباشد
توصیه میکنم که کتاب ریحانه بهشتی رو داشته باشید ودونه دونه اعمالش رو انجام بدی تا فرزندی صالح و سالم داشته باشی انشاالله
۵پس خود سازی و خودسازی و خودسازی..... لطفا
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.:
🌺🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وشصت_وچهارم
#ف_مقیمی
✍در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:ناقابله خانوم.من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند.
من هیحان زده از این لطف ومحبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟!
او با شرم لبخند زد و گفت:حق با شماست..
او را بوسیدم و گفتم:سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند.
او گفت:من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم.شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم.
گفتم:ان شالله همینطور خواهد بود.
واو را تا دم در مشایعت کردم.
وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید.
سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم.
مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد.
حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد.
شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست.
_سلام آقای گل خودم.احوال شما؟!
او با همان صدای گرفته گفت: کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟
چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل!
گفتم: اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم.
_دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره.
در دلم قند که نه کله قند آب شد.
گفتم:رو چشمم حاج کمیل.چشم.
_من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده..
خندیدم:خدا حفظتون کنه..
پرسید:امروز برنامه تون چیه؟
گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟
گفت: الان دیگه کم کم آماده میشم برم.
لحنش تغییر کرد: میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟
با تعجب گفتم: بله حتما.ولی چطور مگه؟!
او خیلی عادی گفت: دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون.
یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم.
🌿🌹🌿🌹🌿
✍گفتم: آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم
او گفت:بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم.
فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم.
او هم با لحن من گفت:ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا.
امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.در راه تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.
جواب دادم:سلام نسیم جان!
او با صدای افسرده ای سلام گفت.
پرسیدم: خوبی؟! مامانت بهتره؟!
با بغض گفت :بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا.من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم.
دلداریش دادم :نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه.
او با گریه گفت:اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟!
گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما.
او گفت:میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم.
تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته.
و شروع کرد به گریستن!
نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم.
گفتم:نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام.
با حسرت گفت:ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی.حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی. .آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن..خدافظ برای همیشه. .
و تماس قطع شد..
من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد.
با ناراحتی گفتم:این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت.
او با پوزخند تلخی گفت:من میخواستم باهات تنها باشم.میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم.
دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم!
ادامه دارد..
🌺🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺