eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣۲۶ اسفند ۱۳۳۹ -- سالروز تولد شهید محمد حسین یوسف الهی، جانشین واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان، 🔸همو که بر اثر تقوی و رعایت حلال و حرام الهی، اخلاص در عبادت, جهاد در راه خدا. و ... ! چشمان برزخی اش باز شده بود و برخی خبرهای غیبی را بر زبان می آورد. این گوشه ای از کرامات ولی خدا و عارف لشکر ثارالله، حسین آقای یوسف الهی بود |کسی که حاج قاسم عزیز وصیت کرد، کنار او دفن شود..| کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣ بشر امروز در جهانی زندگی می کند که دنیای تضاد نام دارد. زیرا از یک طرف حرف از قانون گذاری و انسانیت و بشر دوستی و صلح و عدالت و برابری می زند و از طرف دیگر به خیانت و جنایت و آدم کشی می‌پردازد. از یک سو بنگاه حمایت از حیوانات تاسیس می کند و تظاهر به عاطفه می کند و برای آنها بیمارستان و درمانگاه بنا می کند. ولی در نقاط مختلف جهان جنگهایی برپا می کند و در آن اطفال و مردان و زنان بیگناه را بمباران کرده و می‌کشد.. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷 لاله‌ای از لاله‌زار بهبهان 🌹شهید: قدرت الله مسیح پور تاریخ تولد: ۱۳۴۵/۹/۴ محل تولد: بهبهان تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱۲/۲۶ محل شهادت: ارتفاعات شنام نام عملیات: والفجر ده محل مزار: گلزار شهدای بهبهان کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣عزیز فرماندار شهرستان سپیدان بود، اما بسیار خاکی و افتاده بود. یک شب قرار بود یک ماشین آرد از سپیدان به جبهه اعزام شود. کارگر ها داشتند کیسه های آرد را پشت ماشین بار می زدند. یک لحظه چشمم افتاد به آقای فرماندار که بی آنکه شناخته شود داشت کیسه های آرد را بار می زد. خیلی به هاشم اعتمادی علاقه داشت، وقتی هاشم فرمانده تیپ امام حسن شد، عزیز فرمانداری را کنار گذاشت و به جبهه رفت تا در خدمت هاشم باشد. شب ها کنار هم در یک چادر می خوابیدیم، اما نیمه شب می دیدم جایش خالی است. یک شب که بیرون رفت، دنبالش رفتم. منطقه جنگلی بود. دیدم رفت کنار یک درخت نشست. سرش را روی خاک گذاشت شروع کرد به روضه خواندن و اشک ریختن... همان جا نماز می خواند. خبر شهادت هاشم آمده بود. دنبال عزیز بودم. دیدم کنار همان درخت نشسته، سرش را به تنه درخت گذاشته بود و اشک می ریخت. کنارش رفتم و گفتم: عزیز شنیدی تیپ امام حسن یتیم شد! سرش را بلند کرد و با اشک گفت:به خدا گفتم من را تا چهلم هاشم ببر! مراسم چهلم شهادت هاشم و شهادت عزیز را با هم گرفتیم! 🌷🌹🌷 هدیه به فرماندار شهید عزیز قاضی صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 تقسیم بندی اتاق جنگ دو روز بیشتر دوام نیاورد. فشار نیروهای عراقی برای ورود به شهر از محور بندر باعث شد به سمت اداره بندر بسیج شویم. شب چهارده مهر عراقی‌ها به اداره بندر حمله می‌کنند. علی هاشمیان و نیروهایش با آنها درگیر می‌شوند و درنهایت دشمن را پس می‌زنند. آخر شب علی هاشمیان با من تماس گرفت، گفت به احتمال زیاد اینها دوباره صبح می‌آیند. با محمد جهان آرا تماس گرفتم، گفتم: «محمد اجازه میدهی بچه ها را به آنجا ببرم؟» گفت: «آره آره، خوبه، بچه ها را ببر ولی محور عباره را خالی نکن» گفتم: «عبودزاده و بچه های کوت شیخ در عباره می‌مانند.» صبح روز چهارده مهر با رضا دشتی، قاسم مرادی و تعدادی از بچه ها به طرف اداره بندر رفتیم. حالا تعدادمان زیادتر شده، حدود سی نفر رسیده بود. نزدیک ساختمان سی بی اس یا همان دفتر مشترک ایران و عراق برای لایروبی اروند که رسیدیم به سه گروه تقسیم شدیم؛ یک گروه من، یک گروه رضا دشتی و یک گروه هم قاسم مرادی. قاسم دوره نظامی و تکاوری دیده بود. او با گروهش در سمت راست، رضا دشتی سمت چپ، یعنی کنار رودخانه و من هم وسط، حرکت کردیم. سلاحمان را روی دوشمان گذاشته بودیم، آهسته سرود «انجزه وعده و نصره عبده» می‌خواندیم و می‌رفتیم که ناگهان از توی ساختمان رگبار گلوله به طرف ما سرازیر شد. همه روی زمین خوابیدیم و پخش شدیم. تکاورهای عراقی نزدیک صبح از نبود نیروهای مردمی که برای استراحت به خانه هایشان رفته بودند استفاده کرده و ساختمان را گرفته بودند. آنها از طبقه بالای ساختمان و پشت پنجره ها شلیک می‌کردند. رضا از چپ، قاسم از راست و من هم از وسط تیراندازی می‌کردم. علی هاشمیان هم با گروهش از راه رسیدند. علی گفت: «ما به طرف پنجره ها می رویم.» چند قدم نرفته بودند که آنها را به رگبار بستند. چند نفر از نیروهایش زخمی شدند و توانست خودش را نجات دهد. پشت یکی از پنجره ها یک تک تیرانداز با تفنگ دوربین دار (اسلحه قناسه) نشسته بود، بچه ها تکان می خوردند می‌زد. پرسیدم حبیب کجاست؟ بگویید تیربارش را راه بیندازد. از حبیب خبری نبود. گفتم: حبیب مزعل را پیدایش کنید. یکی گفت: «حبیب» توی اتاق نگهبانی است!» پرسیدم: «چه کار می‌کند؟ بگو بیاید.» گفت: به او گفتم محمد صدایت می‌کند گفت برو بگو کار دارم. عصبانی رفتم اتاق نگهبانی دیدم چراغ خوراک پزی روشن کرده، آمده تخم مرغ نیمرو می‌کند. حبیب صبح آمده بوده به اتاق نگهبانی سر بزند که می‌بیند تعدادی تخم مرغ و چند تکه نان خشک کنار چراغ خوراک پزی است. گفتم: «نامرد ما آنجا در چه وضعیتی هستیم، تو اینجا به فکر شکمت هستی؟! گفت الکی حرف نزن، بیا بخور!» گرسنه ام بود. دو لقمه با او همراهی کردم. حبیب پس از آنکه دست پختش را نوش جان کرد سریع بلند شد، تیربارش را برداشت و به صحنه درگیری رفت در این جنگ و درگیری، چند نفر از بچه های قاسم مرادی را هم زدند. تا ظهر درگیر بودیم. آنها می‌زدند ما می‌زدیم. ظهر با صالح موسوی صحبت کردم که باید تک تیراندازها را بزنیم. صالح گفت: سینه خیز می روم زیر پنجره می‌زنمش » گفتم: «تو اینجا مواظب باش، من می روم. گفت من ریزترم. گفتم: «نه بگذار من بروم.» فانسقه و اسلحه را کنار گذاشتم دو نارنجک برداشتم. حدود چهارصد متر سینه خیز رفتم خودم را زیر پنجره رساندم، نارنجک را کشیدم و انداختم. نارنجک کنار تک تیرانداز منفجر شد. بلند شدم و به طرف بچه ها دویدم. همه فریاد زدند: «الله اکبر... الله اکبر...» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 حدود چهارصد متر سینه خیز رفتم. خودم را زیر پنجره رساندم، نارنجک را کشیدم و انداختم. نارنجک کنار تک تیرانداز منفجر شد. بلند شدم و به طرف بچه ها دویدم. همه فریاد زدند: «الله اکبر... الله اکبر...» در میان هیاهو، صدای صالح موسوی را شنیدم که داد می‌زد: محمد نارنجک... محمد نارنجک... یکی از عراقی ها که بالای ساختمان بود یک نارنجک به طرفم پرت کرده بود. صالح که جلو آمده بوده این صحنه را می‌بیند، می‌خواهد به من هشدار بدهد که نارنجک وسط راه روی یک کولر می افتد، قل می خورد و در حال پایین آمدن توی هوا منفجر می شود. صالح موسوی و برادرم محمود با ترکشهای همان نارنجک زخمی شدند. بار دیگر خواستیم وارد ساختمان شویم که از بالا و پایین ما را به رگبار بستند. حسن سواریان گفت الآن میروم توی ساختمان. گفتم: «حسن نمی‌شود رفت.» گفت: «خسته شدم، دیگر طاقت ندارم.» در حالی که آتش به سمتش می‌بارید به طرف در اصلی ساختمان دوید، من هم پشت سرش. یکی دیگر از بچه ها هم پشت سر من رفتیم توی ساختمان. حسن که جلوتر از من بود، در پله های ساختمان به یک عراقی برخورد. یک لحظه دست به اسلحه شد، اما ژ۳اش گیر کرد؛ عراقی از یک طرف و ما از طرف دیگر فرار کردیم. حسن با عصبانیت هی داد می‌زد این شلیک نمی‌کنه این شلیک نمی‌کنه این اسلحه نیست چماقه هی بدوبیراه می‌گفت که اینها سلاح اسقاطی به ما دادند. گفتم: حالا وقت این حرفها نیست. دشمن هوشیارتر شده بود. تا حدود ساعت سه بعدازظهر هرچه از راست و چپ زدیم نتوانستیم وارد ساختمان شویم. روبه روی در ساختمان، سمت چپ یک سری بسته های بزرگ گونی توی محوطه چیده شده بود. بین بسته های گونی به اندازه رفت و آمد یک لیفتراک فاصله بود. سریع خودم را پشت یک بسته گونی رساندم و به طرف پنجره ها تیراندازی کردم. آنها به محض اینکه موقعیت مرا دیدند، با آرپی جی به طرفم شلیک کردند. بسته های گونی، بزرگ و سنگین بود. چند تایی کج و تعدادی نیم سوز شد. پشت یکی از بسته ها دراز کشیدم. گیر کرده بودم که خدایا چه کنم؟ شنیدم یکی می‌گوید: «محمد... محمد...» دیدم عبدالرضا موسوی است. گفت: می خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «اینها پشت پنجره ها تک تیرانداز گذاشته اند، زمین گیرمان کرده اند. گفت: «از آن طرف هم بچه ها راه نفوذ ندارند، چه کار کنیم؟» گفتم: «هیچی، می خواهیم اینها را بزنیم، نمی‌توانیم. تو فرمانده ما هستی، بگو چه کار کنیم؟!» گفت حالا این حرفها را نزن! حواست به من باشد. خودم را می‌رسانم روبه روی گونی‌ها، از آنجا شلیک می‌کنم. رضا موسوی شجاع بود و قد رشید و هیکل قوی داشت. چهار قدم برداشت، خودش را به آنجا رساند. چند دقیقه ای او را ندیدم تا اینکه صدای سوت شنیدم. رضا بود گفتم: «ها رضا چی شده؟» گفت: تیر خوردم!» دستش را روی شکمش گذاشته و خون از لای انگشتانش سرازیر بود. عصبی شدم، داد زدم خط آتش باز کنید... خط آتش باز کنید... رضا زخمی شده!» بچه ها بلند شدند خط آتش باز کردند. رضا دوید، به من که رسید، ضعف کرد و همانجا نشست. از شدت خونریزی رنگش زرد شده بود. بچه ها او را عقب بردند. برادر حمید امباشی با دیدن رضا احساساتی شد، گفت: «می روم، اینها را می‌زنم!» گفتم: «آرام باش.» توجه نکرد، سینه خیز به سمتی که رضا تیر خورده بود، رفت. چند متری نرفته بود که تیر خورد و همانجا افتاد. او را هم با زحمت عقب بردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 چند بار جایمان را عوض کردیم، فایده ای نداشت. تک تیراندازهای عراقی در هر طرف ساختمان مستقر شده و کمین نشسته بودند؛ کسی کوچک ترین حرکتی می کرد، می زدند. در همین حین، چهار نفر از نیروهای دانشکده افسری آمدند؛ یکی شان افسر بود و سه نفر دیگر دانشجو بودند؛ بچه های شجاع، مؤدب، با چهره های نورانی، لباس‌های مرتب و گت کرده. فرمانده شان فردی قوی و با اعتماد به نفس بود. با لهجه غلیظ آذری پرسید: «وضعیت چیه؟ دشمن کجاست؟» توضیح دادم دشمن توی ساختمان است، چند تک تیرانداز دارند، بچه ها را می‌زنند. از صبح تا حالا تلفات زیادی از ما گرفته اند. اگر بتوانیم این ها را بزنیم می‌توانیم ساختمان را بگیریم. گفت: «به من نشان بده، می‌زنم‌شان.» گفتم آنها با تفنگ دوربین دار کمین نشسته اند، از صبح چند نفر را زده اند گفت «برادر به تو می‌گویم به ما نشان بده برو کنار نگاه کن.» آنها مسائل نظامی را بلد بودند و برای ما ابهتی داشتند؛ وقتی حرفی می‌زدند حساب می‌بردیم. گفتم: «باشه!» توی محوطه بندر قطار باری بود. توی یکی از همین واگن‌ها بسته های گونی گذاشته بودند که روبه روی پنجره بود. گفتم: «می‌روم پشت چرخ واگن شما پشت سرم بیایید. آنجا موقعیت دشمن را نشان می‌دهم» گفت «نه ما می‌رویم تو همینجا بایست.» گفتم: شما نمی‌دانید کجاست من از صبح تا حالا با اینها درگیر هستم هر وقت اشاره کردم بیایید. به سرعت خودم را به واگن رساندم و پشت چرخ فلزی واگن پناه گرفتم؛ اشاره کردم، ابتدا ، فرمانده بعد دو نفر دیگر آمدند. من و فرمانده خودمان را پشت یک چرخ پنهان کردیم. آن دو نفر هم پشت چرخ دیگر سنگر گرفتند. صدای دینگ دینگ برخورد گلوله با چرخهای آهنی قطع نمی‌شد. یکی از دانشجوها که پشت چرخ دیگر نشسته بود پرسید: «کجاست؟» گفتم «ببین طبقه دوم، پنجره دوم. این از صبح دارد بچه های ما را می‌زند.» یک گلوله گذاشت توی آرپیچی بلند شد شلیک کند، ناگهان گلوله ای به سینه اش خورد و افتاد خون فواره زد. هر نفسی که می‌کشید خرخر می کرد و خون بیرون می‌زد. تک تیرانداز هم رها نمی کرد، سعی می‌کرد او را که زیر واگن افتاده بود هدف قرار دهد. به رفیقش گفتم بکشش کنار!» بلند شد او را بکشد کنار یک تیر به شانه اش زدند و او هم افتاد. فرمانده از کنار من جدا شد. خواست حرکتی کند، یک تیر هم به پای او زدند. حالا وسط گلوله هایی که تق وتق به چرخ واگن و اطرافم می خورد، سه نفر کنارم افتاده بودند. بچه ها آتش باز کردند، زیر بغل فرمانده را گرفتم و کشان کشان آوردم. دیگری که تیر به شانه اش خورده بود، سعی می‌کرد جنازه دوستش را بیاورد. گفتم: «نمی‌توانی تکان بخوری می‌زنند. به هر زحمتی بود آمد. آنها را به عقب منتقل کردند. رضا دشتی گفت: «بچه ها کاری کنید ساختمان آتش بگیرد.» از راست و چپ و وسط بیش از یک ساعت تیراندازی کردیم. خدا خواسته، پرده ها آتش گرفت و توی ساختمان شعله کشید. یکی از بچه ها داد زد: عراقی‌ها دارند از در عقب فرار می‌کنند.» دسته جمعی هجوم بردیم و رفتیم توی ساختمان. دیدیم فرار کرده اند و هنوز تعدادی در حال دویدن هستند. از پشت سر، سه چهار نفرشان را زدیم. جنازه هایشان همانجا افتاد. تکاورهای تیپ مخصوص ریاست جمهوری عراق بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 غروب جیپی آمد. تکاورهای دریایی خودمان بودند. یکی‌شان با لهجه لاتهای تهرانی آمد. گفت: «عراقیا کجان؟» گفتم «عراقی‌ها اینجا بودند، فرار کردند.» دید یک جنازه عراقی افتاده، پرسید: «این عراقیه؟» گفتم: «آره.» گفت: راست راستی عراقیه؟ رفت بالای سر جنازه خنجرش را کشید سرش را ببرد گفتم چه کار می‌کنی؟ گفت میخواهم سرش را ببرم نشان بچه ها بدهم. گفتم: «غلط کردی اگر مرد بودی می آمدی مثل این بچه ها می جنگیدی.» گفت به تو چه مرتیکه» گفتم: «مرتیکه جد و آبادته!» با هم دست به یقه شدیم رفقایش عاقل تر بودند او را کنار کشیدند من هم خسته، رفتم کناری نشستم. ▪︎ ششم جهان آرا بیسیم زد به پادگان دژ بروم. سر جاده ورودی پادگان دژ ایستاده بود. پنج تکاور همراهش بودند. آنها را معرفی کرد که برای شناسایی کمکشان کنم. می‌خواستند موقعیت نیروهای عراقی را در پشت جاده شلمچه و پل نو شناسایی کنند. همراه تکاورها به آن منطقه رفتیم. آنها حرکت‌هایی انجام می‌دادند. با همدیگر حرف نمی زدند، با اشارات دست و صدای طوطی و پرنده های دیگر ارتباط برقرار می‌کردند. اینها جزء آموزشهای تکاوری شان بود. خیلی جاها تا سرم را بالا می آوردم بلافاصله گردنم را خم می‌کردند. از نهرها و آبروهای کوچک کشاورزی، که آن موقع خشک بود، گذشتیم. آنها نقاط را علامت می دادند. تندتند می‌خوابیدند، در بعضی جاها بلند می شدند و معلق می‌زدند. با فاصله های دقیق؛ دو نفر دو نفر خودمان را تا سردخانه نیمه کاره ای که در جاده شلمچه و در کنترل نیروهای عراقی بود رساندیم. تکاورها با دوربین عراقی‌ها را دیدند و گفتند برگردیم. از آنجا مقر و نفربرهای عراق بدون دوربین هم دیده می شد. یک لحظه دوربین را گرفتم. عراقی‌ها به ساختمان نیمه کاره سردخانه رفت و آمد می کردند. به آنها پیشنهاد دادم جلوتر برویم نزدیکتر شویم و مقرهایشان را بهتر شناسایی کنیم. به حرفم اهمیت ندادند. شاید مرا به چشم یک جوان بی اطلاع و خام می دیدند. بین آنها غریب بودم و رفتار و کارهایشان را نمی‌توانستم هضم کنم. این شناسایی تا غروب طول کشید. بچه های باحالی بودند، سر نترسی داشتند. روز پانزدهم مهر از صبح تا غروب به همین شناسایی تکاورها گذشت. فردای آن روز بار دیگر عراقی‌ها از سه محور شلمچه، پلیس راه و گمرک حمله کردند که شهر را تصرف کنند. دروازه های شهر تقریباً دست دشمن بود. نیروهای فداییان اسلام در محور جاده شلمچه نیروهای سپاه در گمرک و نیروهای ارتش در پلیس راه درگیر بودند. به من گفتند نیروهای فداییان اسلام در شلمچه و صددستگاه درگیر هستند و نیاز به کمک دارند. با تعدادی از بچه ها به آنجا رفتیم. نزدیک خط راه آهن از خودرو پیاده شدیم و آرام آرام از کنار جاده به طرف صددستگاه رفتیم. نرسیده به مسجد صددستگاه، یکی فریاد زد: «هوی، کجا سرتان را انداختید پایین می‌روید؟ گفتم: «چی می‌گی تو؟» گفت: «بخواب روی زمین نفهم، داری توی دل دشمن می‌روی، الآن می زنندت.» گفتم: می‌دانم دارم توی دل دشمن می روم، تو نفهمی که داد می‌زنی دشمن را هشیار می‌کنی. دعوایمان شد. رفتم طرفش گفتم تو که هستی؟ گفت: «تو که هستی؟» گفتم: «محمد نورانی هستم از سپاه خرمشهر.» گفت: سید مجتبی هاشمی‌ام فداییان اسلام. می دانستم گروه فداییان اسلام اینجا هستند، ولی نام فرمانده شان را نمی دانستم. او اسم مرا شنیده بود تا خودم را معرفی کردم با احترام با من دست داد و عذرخواهی و روبوسی کرد. با هم رفیق شدیم. در مورد موقعیت نیروها صحبت کردیم گفت: عراقی ها نزدیک اند، از صبح تا حالا در گیریم آنها را تا نخلستان عقب زدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 چند نفر همراه سید مجتبی هاشمی بودند؛ بیشترشان بچه تهران سی بودند و با لهجه داش مشتی ها حرف می‌زدند. لباس‌هایشان یکی در میان نظامی بود، بعضی پیراهن شخصی به تن داشتند. تا غروب حوالی صددستگاه و نخلستان درگیر بودیم. عراقی ها با خمپاره ۶۰ و آرپی جی و کلاش می‌زدند اما تیر بارشان بیشتر از سلاحهای دیگر کار می‌کرد. بچه ها در منطقه پخش شدند. من هم کنار سید مجتبی بودم. او سعی می‌کرد مرا مدیریت کند. می‌گفت به بچه هایت بگو بروند آن طرف، به بچه هایت بگو بیایند این طرف. می‌گفتم بچه ها ببینید سید چه می‌گوید، کنار بچه ها ایستادم و آرپی‌جی میزدم. با تاریک شدن هوا عراقی ها دست از حمله برداشتند و ما هم برگشتیم. یکی از واحدهای قوی عراق، گارد ریاست جمهوری بود؛ با برنامه حرکت می‌کردند و می جنگیدند در حالی که ما به طرف دشمن می رفتیم تا پیدایشان کنیم و درگیر شویم آنها حرفه ای عمل می‌کردند و خودشان را بدون محاسبه به آب و آتش نمی‌زدند. پنجاه متر، پنجاه متر، با احتیاط حرکت می‌کردند و تلفات کمتری می‌دادند. وقتی ما عقب نشینی می‌کردیم دشمن آهسته آهسته می‌آمد، اما وقتی دشمن عقب نشینی می کرد ما تا نفس داشتیم به دنبال آنها می دویدیم، وقتی نفسمان می‌برید و مهماتمان تمام می‌شد می ایستادیم تا گروههای دیگری به ما برسند. روز هفده مهر نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق از اداره بندر حمله تازه ای را شروع کردند. علی هاشمیان آن روز رشادت زیادی از خود نشان داد که از سقوط شهر جلوگیری کند. او و گروهش در محوطه اداره بندر شجاعانه با نیروهای عراقی می‌جنگیدند. نزدیک ظهر علی شهید شد. لحظه ای که تیر خورد او را دیدم، ولی آنقدر درگیر بودم متوجه اتفاقات پس از آن نشدم. بچه ها می‌گفتند در حالی که افتاده بوده به طرف دشمن تیراندازی می‌کرده تا اینکه نفربر عراقی از روی او عبور می‌کند. شهادت علی ضربه سنگینی به من وارد کرد. دوستش داشتم. علی بچه خرمشهر و دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. پدرش گونی فروشی داشت. تابستانها به خرمشهر می آمد و به پدرش کمک می کرد. در این گیرودارها با هم خیلی اخت شده بودیم. او یکی از قهرمانهای گمنام چهل و پنج روز مقاومت خرمشهر است. پس از رفتن علی عراقی‌ها تقریبا توانستند محوطه اداره بندر را تصرف کنند. تعدادی از نیروهای علی هاشمیان به گروه من و برخی به گروه رضا دشتی پیوستند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در روزهای بعد از شهادت، همه جا حرف از داریوش بود و ذکر خیر او می‌کردند. پدرش می‌گفت: هر سال دو سه بار برای من پول می‌فرستاد تا به فقرا بدهم. پدر خانمش را هم که دیدم به این موضوع اشاره کرد. بعضی از رفقای نزدیکش هم گفتند مبلغی برای فقرا به حساب ما می‌ریخت. تازه فهمیدم داریوش چقدر اهل انفاق و اخلاص بوده. ایشان پول را تقسیم می‌کرد تا مبلغ انفاقی به چشم نیاید و هیچ‌کس پیش خودش فکر نکند: داریوش چقدر دست و دل باز است. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
نوبت شهرداری سرلشکر آقا مجید یادت نره امروز شهرداری نوبت شماست و باید ظرف‌های غذای بچه‌ها رو بشوری! نه خیر آقا حمید یادم نرفته حواسم هست! بعداز نهار من پشت میز مجید نشسته بودم و مجید توی حیاط داشت ظرف غذای بچه‌ها را می‌شست که نگهبان اومد و گفت: دو نفر ارتشی اومدند با برادر بقایی کار دارند؛ گفتم: بهشون بگو بیان داخل؛ وقتی آمدند دیدند من پشت میز مجید نشستم تعجب کردند و گفتند ببخشید ما با برادر بقایی کار داریم، گفتم تشریف داشته باشید الان میان! من آن موقع شانزده سالم بود و داشتم پشت میز مجید مجله نگاه می‌کردم؛ چند دقیقه که گذشت گفتند: ببخشید برادر بقایی جایی رفتند؟ گفتم: نه دارند ظرف‌های غذای بچه‌ها را می‌شورند! آنها که حسابی تعجب کرده بودند گفتند ما با برادر بقایی فرمانده سپاه کار داریم ها! گفتم: بله ما بجز بقایی فرمانده سپاه که الان دارن ظرف می‌شورند کس دیگه‌ای نداریم! بعد من رفتم دنبال مجید و گفتم دوتا ارتشی با شما کار دارند؛ مجید گفت: کیا هستند؟ گفتم: نمی‌دونم از همین‌هایی که روی دوششون شلوغه و سه‌تا ستاره اینطرف و سه‌تا آنطرف دارند؛ گفت: برو منم الان میام؛ وقتی مجید وارد اتاق شد اول رفت دست‌هاش رو با حوله خشک کرد بعد با آنها سلام و احوالپرسی کرد و گفت جناب سرهنگ چه عجب یاد ما کردید؟ من تازه فهمیدم که آنها سرهنگ هستند، آنها به مجید گفتند: ببخشید برادر بقایی این برادر می‌گفت شما دارین ظرف‌های غذای بچه‌ها را می‌شورین! بله هرچند روزی هم نوبت منه که ظرف غذای بچه‌ها رو بشورم! آنوقت این بچه‌ها از شما فرمان می‌برند؟ مجید لبخندی زد و گفت: جناب سرهنگ هنوز مونده تا بسیجی‌ها رو بشناسید!! این گوشه‌ای از نجابت و بی‌ریا بودن فرمانده قرارگاه کربلا سردار شهید دکتر مجید بقایی بود که در سال ۱۳۶۱ در منطقه عملیاتی فکه به همراه سردار شهید حسن باقری به شهادت رسید!! براساس خاطره‌ سردار حمید حکیم‌الهی از سردار سرلشکر شهید دکتر مجید بقایی فرمانده قرارگاه کربلا «برگرفته از کتاب اَم کاکا» کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
و من یک بار هم نشد در را با صدای زنگی که او می زند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از این که دستش طرف زنگ برود، در را به روی خنده اش باز می کردم. خنده ای که هیچ وقت از من دریغش نمی کرد و با وجود آن نمی گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی را پنهان کرده. نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هایشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند. آن قدر بهم محبت می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می شد. خیلی هم با سلیقه بود. تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم، حق نداشتم شیرشان را آماده کنم، حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم، حق نداشتم لباس هایشان را عوض کنم، حق نداشتم هیچ کاری بکنم. یک بار گفتم: تو آن جا آن همه سختی می کشی، چرا من باید بگذارم این جا هم کار کنی، سختی بکشی؟ بچه بغل، خیس عرق، برگشت گفت: تو بیشتر از آن ها به گردن من حق داری، باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم. گاهی حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم می گفت: تو بنشین، تو فقط بنشین. بگذار من کار کنم. لباس ها را می آمد با من می شست. بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهن‌شان می کرد، خشکشان می کرد، جمع‌شان می کرد می برد می گذاشت‌شان سر جای اول‌شان. سفره را همیشه خودش پهن می کرد و جمع می کرد. تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود. به نقل از همسر شهید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 فیلمی زیبا و دیدنی از حال و هوای رزمندگان اسلام در عید نوروز در دوران دفاع مقدس 🌿 ‎‎‌‌‎‎ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 سخت‌ترین روزها در گذر زمان، رفته، رفته، رفت و ایستادگی‌ها و پایداری‌ها، پایدار شد، تا بدانیم چرخ‌فلک دنیا در گردش خود، همه خوبی‌ها را می‌گذارد و نامهری‌ها را دور می‌ریزد، پس، روزگارتون سرشار از خوبی ها سال نو شما، متبرک به ظهور ‌‌‍‌‎‌کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 اداره بندر خرمشهر سه در دارد؛ یک در از طرف خیابان مولوی که به آن سنتاپ می‌گویند، دری به اسم فیلیه که به جاده شلمچه باز می شود و یک در به خیابان فردوسی، امام خمینی که کنار رودخانه است. با چند نفر از بچه ها به طرف در سنتاپ رفتیم. آن زمان بخش عمده ای از اداره بندر با ورق‌های گالوانیزه دیوارکشی شده بود و دیوار آجری نداشت. از کنار دیوار به در سنتاپ رسیدیم. از آنجا دو نفربر، یک جیپ و جمعی از عراقی‌ها دیده می‌شد که وسط محوطه ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. تعدادی هم رو به ورقهای گالوانیزه تیراندازی کور می‌کردند. به بچه ها گفتم «همگی با هم حمله کنیم.» گفتند مگر می‌خواهی بروی توی زمین فوتبال. یکی گفت: «برویم توی محوطه حمله کنیم. گفتم نمی شود ما را می بینند.» حبیب مزعل گفت: با نارنجک تفنگی بزنیم. گفتم: «اگر از دم در بزنیم بلافاصله ما را می‌زنند، برویم آن طرف تر، نارنجک ها را روی سرشان بیندازیم و عقب بکشیم. با دو نفر از بچه ها حدود سی متر به سمت چپ رفتیم و با نارنجک تفنگی به طرفشان شلیک کردیم. نارنجک‌ها وسط آنها منفجر شد. پرویز عرب و سید صالح موسوی دم در سنتاپ ایستاده بودند. پرویز عرب از لای در نگاه می‌کند نتیجه انفجار نارنجکها را ببیند که با آرپیجی به طرفش شلیک می‌کنند. گلوله آرپی‌جی به صورتش می خورد و سرش متلاشی می‌شود. خون و تکه های پوست و گوشت او روی بدن صالح موسوی پاشید. یک تکاور عراقی پس از شلیک ما، با آرپی جی پرویز و سید صالح را هدف گرفته بود. پرویز عرب در این چند روز جنگ همیشه همراهم بود. پس از علی هاشمیان، شهادت پرویز عرب دومین ضربه ای بود که در یک روز روحیه ام را به هم ریخت. در چنین وضعیتی یکی از افراد گروه با صدای بلند. گریه و ناله کرد. گفتم آرام باش چرا سروصدا می‌کنی؟ جنگ است دیگر. گفت: «همه‌اش تقصیر توئه، بچه ها را به کشتن می‌دهی، بلد نیستی بجنگی ما را آوردی توی قتلگاه. گفتم: «مگر شما را به زور آوردم؟ اینجا همه به خاطر اعتقاداتشان می‌جنگند. هرکس ناراحت است برود. باز حرف خودش را تکرار می‌کرد. از هیجان و اضطراب و ناراحتی کنترل از دستم خارج شد. سیلی محکمی زیر گوشش زدم. امیر رفیعی آمد او را کناری برد و قضیه را فیصله داد. دو نفر از بچه ها پرویز عرب را لای پتو، پشت وانت گذاشتند و به قبرستان بردند. فضای آنجا طوری شده بود که دیگر طاقت ماندن در آن محل را نداشتیم. گفتیم به طرف در فردوسی برویم. امیر رفیعی تیربار داشت گفت: می‌نشینم اینجا اگر عراقی‌ها آمدند با تیربارم مقابلشان می ایستم. پیاده از پشت ورقهای گالوانیزه از در سنتاپ به در فردوسی رفتیم. دشمن تمام محوطه اداره بندر و گمرک خرمشهر را تصرف کرده بود. جمعی از نیروهای خودی با آنها درگیر بودند. در همین لحظه...، •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 یکی از رفقا به نام عبدالنبی بردبار سوار بر جیپ مجهز به توپ ۱۰۶ از راه رسید. در ارتش دوره دیده بود و مهارت زیادی در شلیک ۱۰۶ داشت. عبدالنبی هر شلیکی می‌کرد وسط عراقی‌ها می‌خورد، بلند‌ می شد، می رقصید و بشکن می‌زد، می‌گفت زدم زدم زدم. خدمه هایش که از نیروهای مردمی بودند سریع گلوله دیگری می‌گذاشتند. به یکباره آتش دشمن سنگین شد. عراقی ها فشار آوردند که از در فردوسی اداره بندر وارد شهر شوند و از کنار رودخانه پل خرمشهر را بگیرند. در این صورت پشت نیروهای ما بسته می شد و شهر سقوط می کرد. کنار در ورودی اداره بندر، کیوسک نگهبانی بود. رفتیم بالای آن و از آنجا شلیک می‌کردیم. نگاه می‌کردم کجا را بزنم. چشمم به رضا دشتی افتاد. با همان پای مجروح، در حالی که آرپی جی اش را محکم گرفته بود مستقیم وارد اداره بندر شد. داد زدم "رضا ... رضا... برگرد می زنندت." در هیاهوی انفجارها صدای مرا نشنید، از روی کیوسک پایین پریدم، رفتم پشت سر رضا و فریاد زدم: «الله اکبر... الله اكبر ...» بچه ها که رضا و مرا دیدند در حالی که تیراندازی می‌کردند پشت سر ما وارد محوطه بندر شدند. عراقی‌ها وقتی هجوم بچه ها را دیدند پا به فرار گذاشتند. ما هم پشت سرشان آنها را به رگبار بستیم. به ساختمان یکی از انبارها رسیدیم. دیدیم خون روی زمین ریخته و یک کوله پشتی و یک رادیو آنجا افتاده. کنار کوله پشتی یک بطری بود، مسعود شیرالی کنارم بود، پرسیدم این چیه؟ گفت: نمی دونی چیه؟ این مشروبه، ویسکیه، نمی‌دونی تو ؟! گفتم: «زهرمار، بیا برویم!» تا آنجا که می‌شد عراقی‌ها را تعقیب کردیم. میدان و مرکز اداره گمرک را گرفتیم. بخشی از بندر هنوز دست آنها بود. به محضی که مستقر شدیم، یکباره آنجا را زیر آتش خمپاره گرفتند؛ جهنمی درست کردند. در آن فضای محدود چندین قبضه خمپاره کار می‌کرد. هر کسی به گوشه ای فرار کرد. در محوطه بندر مقداری تیرآهن به ارتفاع حدود یک متر چیده بودند. تیر آهن‌ها را روی پالتی قرار داده بودند که بین زمین و تیرآهن ها فاصله ایجاد کند. من و نادر طبیجی و مسعود شیرالی به زور خودمان را توی شکاف زیر تیرآهن جا کردیم. گلوله های خمپاره پی در پی روی تیرآهن‌ها می‌خورد؛ از یک طرف صدای انفجار، از طرفی صدای آهن‌ها، قابل تحمل نبود. انگار ما را توی دیگ بزرگی گذاشته بودند و با پتک روی آن می‌کوبیدند. ترکش خمپاره ها هم به اطرافمان می‌خورد. شرایط دیوانه کننده ای بود. نادر طبیجی مرا صدا کرد: «محمد زنده ای؟» گفتم: «آره تو زخمی نشدی؟» گفت: «نه.» کمی که آتش فروکش کرد گفت می خواهم بروم. گفتم: «از جایت تکان نخوری، بروی بیرون می‌زنندت. دیگر تحملش را از دست داد فریاد زد: «پدرسگ‌ها، دیوانه شدم.» از زیر آهنها بلند شد برود، گفتم «نادر» ،نرو، به تو می‌گویم نرو. نادر به طرف در خیابان فردوسی دوید، چند متری نرفته بود که یک خمپاره کنارش خورد. قدری تحمل کرد پس از چند دقیقه نتوانست تحمل کند، ناله اش بلند شد. آخ، مردم، محمد، نامرد، چرا کمکم نمی‌کنی؟ گفتم: «از آنجا تکان نخور، نمی توانم بیاییم بیرون!» چند دقیقه به همین وضعیت ماند تا اینکه آتش آرام شد. با مسعود شیرالی رفتیم سراغش. بدنش پر از ترکش بود. یکی از ترکش‌ها روده هایش را بیرون ریخته بود در حالی که روده ها را به دست گرفته بود گفت: «یا بکش یا بیرم. نگذار اینجا بمانم.» رضا دشتی هم آمد با مسعود و رضا، سه نفری به نوبت کولش کردیم و تا در فردوسی بردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 هوا رو به تاریکی رفت. دود انفجارها ظلماتی به وجود آورد که یک متری جلویمان را نمی توانستیم ببینیم. در آن تاریکی صدای یک خودرو آمد. پس از چند لحظه شبح یک وانت دیده شد که با چراغ خاموش می‌آمد. وانت هی توی چاله می افتاد و به هر سختی بود، به ما رسید. وانت آبی رنگی بود. دیدیم بهمن اینانلو از وانت پیاده شد. شنیده بود اینجا گیر کرده ایم، گفته می‌روم دنبالشان. دید ما داد می‌زنیم که این چه وضع رانندگیه. گفت: من همین قدر بلدم، هرکس بهتر بلده بیاد بنشینه. مسعود نشست پشت فرمان. نادر را عقب وانت گذاشتیم و راهی بیمارستان شد. ما هم به مقر فتح الله افشاری، فرمانده عملیات سپاه خرمشهر رفتیم. داستان پرویز را برای فتح الله تعریف کردم. همه را می‌دانست. چیزی برای خوردن نبود. همانجا بی رمق افتادم. لباسم خونی بود، با زیرپوش و شورت نماز صبح را خواندم. صبح رفتم لب شط. صابون نداشتیم. با کمی پودر لباسشویی لباس و سر و بدنم را شستم و غسل شهادت کردم. 🔸 هفتم در کشاکش جنگ در محله های خرمشهر گذرم به خیابان میلانیان افتاد. یاد خانه مان افتادم. به بچه ها گفتم چند دقیقه بایستید بروم خانه خبری از پدر و مادرم بگیرم. کلاس دوم دبستان بودم که از آبادان به خرمشهر آمدیم. پدربزرگم که به او باباحاجی می‌گفتیم وقتی پالایشگاه آبادان ساخته می شود، به استخدام پالایشگاه در می آید. چون سواد قرآنی داشت و می توانست اسمها و اعداد را بخواند و بنویسد او را به عنوان سرکارگر انتخاب می‌کنند. پس از مدتی می‌شود مسئول «فیدوس». فيدوس بوق بزرگی بوده بالای دیگ بخار شیپوری می‌گذاشتند و طنابی داشته، طناب را که می‌کشیدند بخار آزاد می‌شده و بوق به صدا در می آمده؛ مردم در هر گوشه شهر صدایش را می شنیدند. این بوق مخصوص ورود و خروج کارگرهای شرکت نفت به پالایشگاه بود. صبح، سه بار فیدوس می‌زدند. فیدوس برای مردمی که ساعت نداشتند حکم ساعت داشت. باباحاجی وقتی از شرکت نفت بازنشسته می‌شود دکان عطاری بقالی می‌زند. آن موقع عطاری و بقالی با هم بود. بعد با ارثیه مادربزرگم و پول خودش سه دانگ سه دانگ خانه ای می‌خرند. اول فروردین سی و هفت در آن خانه به دنیا آمدم. خانه باباحاجی در لین پنج محله احمد آباد بود. آبادان دو بخش دارد؛ شرکت نفتی و غیر شرکت نفتی. شرکت نفت برای سکونت مدیران و کارکنان ادارات دو منطقه به نامهای بریم و بوارده ساخته بود. در بخش غیر شرکتی اقشار دیگر مانند کسبه و ادارات ساکن بودند. بیشتر تراکم جمعیت در احمدآباد بود؛ قشر متوسط و پایین تر در آن محله زندگی می‌کردند. پدرم نام علی را برایم انتخاب کرده بوده و باباحاجی میخواسته اسمم را محمد بگذارد. با هم به محمد علی رضایت می‌دهند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 خانه بابا حاجی هفت اتاق به شکل دوری داشت؛ یک حیاط وسط و دورتادور اتاق بود. باباحاجی این اتاقها را به مستأجرهای مختلف اجاره می داد. هفت مستأجر، هر کدام چند بچه داشتند. خانواده خودمان خانواده هشت نفره بود. پدرم، مادرم، غلامرضا، عبدالله، من، محمود و دو خواهرم فاطمه و خدیجه در چنین خانه ای بزرگ شدیم. مردها صبح زود در حالی که لباسهای یکسره به تن داشتند باعجله راهی پالایشگاه می‌شدند و ناهارشان را در ظرفهای چند طبقه با خودشان می بردند. آنها پیش از غروب خسته و بی رمق باز می‌گشتند، خانم‌ها توی درگاه خانه به انتظارشان می ایستادند تا خسته نباشیدی بگویند. قبل از مدرسه، در شش سالگی به مکتب رفتم. مکتبمان لین ده بود؛ پنج لین آن طرف تر از خانه مان. ملا یک مرد چاق شکم گنده زمختی بود. تشکچه ای آن بالا گذاشته دورتادور سکوی نیمکت مانندی از نی و حصیر بود و پارچه ای روی آن انداخته شده بود. خود ساختمان مکتب از نی و حصیر بود. ملا از وقتی می‌آمد یا داشت ناخن‌هایش را می‌گرفت یا ابروهایش را کوتاه می‌کرد یا دستش توی بینی اش بود. چوب خیزرانی دستش می‌گرفت، بچه ها کمی شلوغ می‌کردند آن را دو بار روی میز می‌زد که ساکت. همه ساکت می‌شدند. ماهیانه یک تومان یا پنج ریال می‌گرفت. گاهی کسی شلوغ می‌کرد سروکارش با فلک بود. هر جزء از قرآن که تمام می‌کردیم مادرها هدیه ای مثل کله قند یا پارچه برایش می بردند. جزء سی ام را در مکتب تمام کردم. دبستان را مدرسه دهخدا در لین یک رفتم. یکی از مدرسه های خوب بود، تعداد دانش آموزانش کم بود. ناظم مؤدبی داشت، با کراواتی شیک با احترام با بچه ها حرف میزد. مادرم رفته بود آموزش پرورش برای ثبت نام دبستان، معرفی بگیرد. کسی گفته بود اگر میخواهی بچه ات باسواد و مؤدب شود ببرش دهخدا. بچه های پولدار به این مدرسه می رفتند. مادرم رفته بود پیش مدیر مدرسه که آقا ما وضعمان خوب نیست ولی آدمهای محترمی هستیم، دلم میخواهد بچه ام در این مدرسه درس بخواند. به من گفته‌اند شما گران می‌گیرید، اگر می شود به ما تخفیف بدهید. گفته بود اشکال ندارد پنجاه درصد تخفیف می‌دهم، ولی باید مؤدب باشد، به موقع بیاید، به موقع برود، درسش را خوب بخواند. مادرم مرا آنجا ثبت نام کرد. هنوز آن آقا را به یاد دارم. فکر می‌کردم این آقا همان دهخدا است! مادرم متولد بوشهر بود. در چهارده سالگی با پدرم ازدواج می‌کند. پدرم آن قدر محجوب بوده که شب عروسی اش به مادرش میگوید مادر من زن نمیخواهم خجالت می‌کشم به صورت این دختر نگاه کنم. شب عروسی رها می‌کند و از خانه می رود. داماد را در باغ ملی پیدا می کنند و به زور می‌آورند تحویل باباحاجی می‌دهند و سر سفره عقد می نشیند. پدرم در شرکت نفت آبادان نجار بود. پس از ملی شدن نفت می‌گویند ریشش را بتراشد و او به خاطر اصرار بر نتراشیدن ریش اخراج می‌شود. پدرم باسواد بود و به زبان انگلیسی حتی زبان هندی تسلط داشت، خوب هندی حرف میزد. وقتی از پالایشگاه اخراج شد مکتب درست کرد و به تعدادی از بچه‌های محله و اطراف قرآن درس می‌داد. اسم پدرم عبد خدر بود موقعی که ملای مکتب شد، به او ملا خدر می‌گفتند. شاگردهای خوبی هم داشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd