🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
مدتی پس از بازسازی سپاه خرمشهر، جمعی از نیروهای قدیمی که در چهل و پنج روز مقاومت و پیش از آن حضور داشتند شروع به پچ پچ و ایراد گرفتن در داخل سپاه کردند. مثلاً میگفتند میخواهیم مردمی باشیم. نمیخواهیم پاسدار شویم. عده ای میگفتند حاضریم سپاهی شویم و لباس سپاه بپوشیم ولی زیر بار اینکه فرم پر کنیم و اصول دین از ما بپرسند نمی رویم؛ مراحل پذیرش را بی احترامی به خود می دانستند. بعضی هم میگفتند تا جنگ هست می جنگیم، اصلاً چه نیازی است به طور رسمی وارد سپاه شویم؟ جهان آرا که می خواست ساماندهی کند میگفت نمیشود اسلحه و مهمات و غذا و سوخت از سپاه بگیرید بعد بگویید کاری به مقررات سپاه نداریم. میگفت وقتی کسی نیروی رسمی سپاه است از تقسیم بندی ها، نگهبانی ها و مأموریت های سازمان یافته تبعیت میکند. محمد درست میگفت. واقعاً نمی شد روی آنها حساب باز کرد؛ ناگهان رها میکردند و میرفتند. مثلا ده نفر بودند، یکباره میدیدیم دو نفر هستند. غذا برای دو نفر می فرستادیم، اعتراض میکردند که ماده نفریم، چرا برای دو نفر غذا به ما دادید؟ ادامه این وضع برای اداره تشکیلاتی و سازمانی سخت شد. محمد یک بار با من درد دل کرد گفت: «حیف است بچه هایی که آن طور جنگیدند و حماسه آفریدند این طور دچار حب نفس و مسائل شخصی شوند.»
گفت: «اینها خودشان نمیدانند خدا چه توفیق بزرگی نصیبشان کرده است، در آینده مشخص میشود چه کار بزرگی کرده اند.» گفت: «مثل این است که یک خرمن ثواب جمع کنی بعد با یک کبریت همه را به آتش بکشی. بعضی دوستان دارند این کار را میکنند.» همه آنها بچه های خوبی بودند. عمده این رفتارها مربوط به سن و سالشان بود و جوانی میکردند. محمد به من گفت بچه هایی را که به صورت مردمی در مقرهای کوت شیخ و کوی بهروز و جاهای دیگر هستند برای عضویت در سپاه پذیرش کنم. آنها پرونده ای نداشتند. یکی یکی سراغشان می رفتم تشویقشان میکردم عضو سپاه شوند. با آنها صحبت میکردم میگفتم اگر اتفاقی افتاد و شهید شدی حداقل یک آرم سپاه بالای تابوتت بزنیم. حداقل بگوییم پاسدار شهید فلانی. یکی از رفقایم به نام رضا کرمی در کار پذیرش به من کمک می کرد. هیچ کدام چیزی بلد نبودیم. ولی او بهتر از من مسائل گزینش را می دانست. رضا سخت میگرفت، من با زبان نرم و دوستی تعامل میکردم ولی رضا طبیعت جدی داشت. میپرسید اصول دین چند تاست؟ نماز جمعه میرفتی؟ شغل پدرت چیست؟ و... بچه ها از این سؤالها بیزار بودند. وقتی یکی بیرون می آمد، بقیه از او می پرسیدند سؤالها چه بود؟ طرف تا سؤالها را بازگو میکرد میگفتند بروند پی کارشان، ما که نمی آییم از این سؤال و جوابها بدهیم. آنها اغلب نیروهای مردمی بودند که نمیخواستند قیدوبند داشته باشند، می گفتند فقط برای رضای خدا میجنگیم و نمیخواهیم هیچ وابستگی داشته باشیم. کم کم توانستیم نزدیک به صد نفر را جذب کنیم؛ البته واقعاً آدم جذب کردیم. آنها در سنین مختلف و از قشرهای مختلف بودند. نقطه مشترک همگی این بود که در جنگ سی و پنج روزه زیر آتش مقاومت کرده بودند و پس از سقوط خرمشهر هم جانانه با دشمن میجنگیدند. از سن شانزده ساله تا سنین بالا از دانش آموز و دانشجو تا کاسب و کارمندان اداره بندر و شهرداری خرمشهر در بین پذیرش شدگان ما بودند. به طور مثال، رئیس آموزش و پرورش خرمشهر را وارد سپاه کردیم که بعدها شهید شد. جالب این بود که به عنوان مسئول امور اداری پاراف کردن بلد نبودم. کلی نامه می آمد نمیدانستم با اینها چه کار باید بکنم؛ برایشان نامه بنویسم؟ خودم نامه را ببرم؟ با کسی صحبت کنم؟ برادرم غلامرضا چون در ذوب آهن و اداره بندر خرمشهر کار کرده بود، آشنایی داشت. روزی دو ساعت میآمد با هم نامه ها را پاراف میکردیم. بعضی اوقات نامه می آمد که پاسخش را نمیدانستم. خودش متن نامه ها را تهیه میکرد. آنها از ادبیات غلامرضا خوششان می آمد نامه را به محمد نشان می دادم میگفت این متن خیلی خوب است، همین طور دستی بنویسید بدهید برود. غلامرضا همیشه برایم نقش معلم داشت. بخش دیگری از کار ما بهداری بود. حدود هفده نفر از خواهرهایی که در مقاومت خرمشهر در کارهای بهداری و تدارکات و رزمی نقش فعالی داشتند پس از سقوط خرمشهر با بقیه نیروها به آبادان آمده بودند. روبه روی هتل پرشین یکی از منازل "بریم" شرکت نفت را گرفتیم. آنجا را تمیز و مرتب کردند و مستقر شدند. آنها را بین بیمارستانها تقسیم کردیم و به نوبت کار پرستاری میکردند جهان آرا به من میگفت کاری کن آنها وارد کادر سپاه شوند تصمیم گرفتیم پیش از اینکه خواهرها کادر رسمی سپاه شوند یک دوره آموزش بهداری ببینند.
با یک مرکز آموزش بهداری در اصفهان هماهنگ کردیم و به اتفاق حمید قبیتی و امیر استاد تعدادی از خواهرها را با یک مینی بوس به مرکز آموزش فرستادیم. آنها پس از مدتی با اطلاعات و تخصص بیشتر به مقرشان
بازگشتند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
حماسه جنوب،خاطرات:
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن شب محمد جهان آرا صدایم کرد گفت: «شرایط خانواده های بچه ها در شهرستانها و اردوگاهها خوب نیست. در استانداری با محمد فروزنده تصمیم گرفتیم به شما مأموریت بدهیم بروی به وضع آنها رسیدگی کنی.»
اول فکر کردم چون مجروح هستم با این حیله میخواهد مرا از جبهه دور کند. مخالفت کردم، بحثمان شد. در تاریکی، زیر نور فانوس نشسته بودیم و تا دیر وقت با هم کلنجار رفتیم. نیروهای قدیمی نگران خانوادهایشان بودند. بعضی هنوز خبر نداشتند خانواده شان در کدام شهر و اردوگاه هستند. عده ای به اصفهان، تبریز، شیراز و جاهای دیگر می رفتند. وضعیت خانوادهایشان را میدیدند و ناراحت میشدند. به محمد جهان آرا میگفتند شرایط خانواده ما وخیم است. از نظر غذا، پتو، چراغ و دیگر مایحتاج در مضیقه اند. روز به روز تعداد این افراد زیاد شده بود. محمد ابتدا میگفت ماهیت کار اداری پرسنلی ات ایجاب میکند که دنبال خانواده ها بروی و سرکشی کنی. وقتی دید زیر بار نمی روم، گفت: ثواب کمک به آوارگان کمتر از جنگیدن نیست! آنها پدر و مادرهای بچه هایی هستند که در جبهه می جنگند. اگر به خانواده آنها رسیدگی نشود، بچه ها از جبهه بر می گردند.»
در نهایت به شوخی جدی گفت: «به تو دستور میدهم!»
قبول کردم. محمد معمولا اغنایی صحبت میکرد. هیچگاه ابتدا دستور نمی داد مگر اینکه مجبور میشد. محمد همان جا سویچ تویوتای آبی رنگی را که زیر پایش بود داد و گفت: «با این ماشین برو.» فردای آن شب راهی استانداری شدم. به محمد فروزنده گفتم: «آقای جهان آرا گفته خدمت شما برسم. مرا توجیه کنید. بفرمایید چه کار باید کنم؟» ایشان کمی درباره شرایط جنگ زده ها صحبت کرد و گفت: «از اهواز که بیرون می روی در مسیرت هرجا اردوگاهی دیدی می ایستی وضعیتشان را می بینی، با من تماس میگیری و کمبودهایشان را گزارش
میدهی که از طریق وزارت کشور به وضعیتشان رسیدگی شود. یادداشتی نوشت، گفت: «برو حسابداری یک میلیون تومان بگیر. حسابدار پرسید آقا پولها را با چی میخواهی ببری؟» گفتم: چیزی ندارم» گفت: «برو، یک ساک بخر بیاور.» گفتم: «الآن مغازه ای باز نیست.»
بنده خدا رفت ساک شخصی خودش را آورد و داد. ساک چرمی قهوه ای رنگی بود. یک میلیون تومان پول زیادی بود. آن موقع اسکناس ده تومانی، حتی پنج تومانی چاپ میشد. یک میلیون تومان پول نقد را توی ساک جا دادم و به طرف شیراز حرکت کردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
این راه عشق است و خطر دارد
راهی شود هرکس جگر دارد ...
#نوجوانان
#دفاعمقدس
#راهیان_قدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_9494670411.mp3
5.83M
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
آن روزها
فاصله خاک تا افلاک
و کویر تا بهشت ؛
یک میدانِ مین بود ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۱ خاطرات نرگس آقاجری ┄═❁๑❁═
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۲
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
✍ چیزهایی که پای رفتن را از من گرفتند
جنگ شده بود. بالاخره آدم احساس تعهد میکند نسبت به شهر و خاکش و بعد هم نسبت به انقلابمان. انقلاب تازه پیروز شده بود. دلمان نمیخواست کسی ضربهای بزند به مملکت، حالا به هر شکلی که هست، چه به دین و چه به کشورمان، خاکمان و خوزستان ضربه بزنند.
ما آن موقع شرایط را اینطوری میدیدیم. فکر میکنم هر ایرانی این را وظیفه خودش میداند تا جایی که بتواند مقابل متجاوزان مقاومت کند.
آن موقع خواهرم پرستار بیمارستان شرکت نفت بود. به پدرم که میپرسید "میخواهی بمانی که چه کار کنی؟" گفتم بالاخره میروم پیش خواهرم تا اگر کمکی از دستم بر میآید انجام بدهم. هر کمکی؛ مجروحان را کمکشان کنیم که تمیز شوند، شستشوی زخمها، خیاطی کوچک و حتی شستن ظرفهای بیمارستان و خلاصه هرکاری که بتوانم.
البته در آن شرایط بیمارستان نفت نیز به هر کسی اجازه نمیداد که وارد بیمارستان شود و کار کند. اما با صحبتها و هماهنگیهایی که کردند در نهایت بیمارستان با فعالیت من در آنجا موافقت کرد. بعد از آن بود که با کمک پرستارهای بخش، یک سری کمکهای اولیه درمانی را یاد گرفتم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂