🍂 «تا کربلا راهی نمانده»
خستگی را از ارواح خسته بهدر میکرد..!
جنگ به رغم خاطرات زیبایی که دارد، مملو از سختیها و مشکلات روحی و جسمی بود.
اما در آن وضعیت، یک شعار دلشان را شاد میکرد و امید را به روح و روانشان باز میگرداند.
شعارِ «تا کربلا راهی نمانده» تنها فلشی بود که هدف را یادآوری می کرد و شهادت را امید میداد.
▪︎ روزتان و روحتان کربلایی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
💢فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم علی حسینی کاهکش
◾️به یاد داشته باشید که هیچ وقت از حق خود در مقابل پیشرفتهای کشورمان زیر سایه حضرت آقا مقام معظم رهبری کوتاهی نکنیم و نگذارید که کشورهای غربی با تهاجمات فرهنگی روی شما و خانواده هایتان تاثیر بگذارند که به فرمایش مقام معظم رهبری "جنگ امروز جنگ نرم و تهاجم فرهنگی است" و همگی باید دست در دست هم و متحد باشیم و مشت محکم بر دهان امریکا، انگلیس و اسرائیل که از دشمنان همیشگی ما بوده اند بزنیم و حتی اگر لازم شود به فرمان رهبرمان حضرت آقا با آنها به جنگ برخیزیم که به قول شهید همت بزرگوار در این راه چه کشته شویم وچه یکشیم باز هم ما پیروز میدان هستیم.
🗓 شهادت: ۱۲ بهمن ۹۴
📿شادی روحشان صلوات
🚩کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
📝قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم مجید محمدی
🔻تفکر و اندیشه است که انسان را خلیفة الله گردانید و همین تفکر و اندیشه است که انسان را متحول میکند و دشمنان انسانیت از همین راه برای ضربه زدن به انسان سوءاستفاده کرده، بشریت را لکهدار کردهاند.
عزیزانم! زیاد فکر کنید و زیاد مطالعه کنید و زیاد مشورت کنید که انسانیت و حتی دیندار بودن و دیندار ماندن در همین تفکر و اندیشه زیاد است.
همیشه سعی کنید انسان زندگی کنید و انسانیت را در خود پرورش دهید و با اعمال و رفتار و زندگی درست خود به دیگران بیاموزید که اننسان باشند و نتیجهی این انسانیت و کمکهاست که توفیق فهم دین را زیاد میکند.
دین و دیندار بودن و دیندار ماندن را از راه تعقل و تفکر و اندیشه بیاموزید تا از دیندار بودن لذت ببرید و عاشقانه خداوند را بندگی کنید.
🗓تاریخ تولد: ۴شهریور ۴۶
🗓تاریخ شهادت: ۱۹ بهمن ۹۴
🌹محل شهادت: سوریه
🥀مزار شهید : خوزستان - شوشتر
🚩کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💢در مدت کوتاهی که در سوریه بود با یکی از دوستانش عهد بسته بود که نوبتی اذان بگویند.
همیشه جلوتر از بچههای دیگر برای نماز بیدار بود. وقتی دوستش میگفت: داوود من اذان بگویم یا خودت اذان میگویی؟ میگفت: خودم میخوانم.
آقا داوود با استناد به یک حدیث نبوی همیشه میگفت: موذن وقت اذان مانند شهیدی میماند که در خون خودش میغلتد. آنقدر در این مدت کم، اذان گفت تا اینکه شهید شد.
📸شهید مدافع حرم
#داوود_نریمیسا
#اهواز
🗓 شهادت: ۱۲ بهمن ۹۴
📿شادی روحشان #صلوات
🚩کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شهید مدافع حرم عباس دانشگر
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
-
حضرتآقا
توۍخونہیڪۍازشھدابودن.
ڪہیڪۍمیگہ:
‹هدفهمۂبچہهاشھادتاست!›
حضرتآقاهمفرمود:
هدفتانشھادتنباشد!'
هدفتانانجامتڪالیففورۍوفوتۍباشد.
گاهۍاوقاتهستڪہاینجورتڪلیفۍ
منجربہشھادتمیشود . .🕊☘
#رهبرانه
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سلام بر آنانکه قلب شان
از امام حسین (ع) رخصت گرفته بود
سربندشان به نام او زینت گرفته بود ...
سلام بر شهدا
شهید جعفر توز
مسئول تسلیحات گردان عمار
لشکر ۲۷ حضرترسولﷺ
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
27.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری خاطره انگیز از جبهه های حق علیه باطل و حال و هوای رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس
همراه با نوحه ای از مداح باصفای جبهه ها
حاج صادق آهنگران
🎙ای کشته ی در خون شناور لبیک
مولا حسین لب تشنه بی سر لبیک
بر وارث خون تو رهبر لبیک
ای هادی رزمنده پرور لبیک
دادی پیام از آن گلوی خونین حسین جان
بر هر مجاهد آمد از تو تحسین حسین جان
اسلام را خون تو کرده تضمین حسین جان
گفتی حسین را کیست یاور لبیک
مولا حسین لب تشنه بی سر لبیک
ای نور چشمان رسول اکرم حسین جان
در پاسخت ای نور هر دو عالم حسین جان
واجب شده بر ما که جمله با هم حسین جان
از مرد و زن گوییم و یکسر لبیک
مولا حسین لب تشنه بی سر لبیک
مهر جهان افروز عالمینی حسین جان
بر پا شد از تو مکتب خمینی حسین جان
در یاریت فرزند تو خمینی حسین جان
گفت ای حسین فرزند حیدر لبیک
مولا حسین لب تشنه بی سر لبیک...
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 حس غریبی بود؛
عشق خودنمایی میکرد.
اقاقیا بـه استقبال آمده و آفتابگردان صورت خودرا بـه خورشید سپرده بود.
نسیم، مژده وصل می داد.
انتظار پایان یافت و بازگشت پرستوها، سخنی بود کـه هر پیر و جوانی ورد زبان خود کرده بود.
پاییز اسارت و بهار آزادی 🕊
بر همه آزادگان دلیر خجسته باد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
#جوانمردے_شهدا
جوانمردے وگذشت جوانان ایرانے
بسیجے ڪه به دشمن خود آب مے دهد درهیچ ڪجاے جهان با اسرا اینگونه رفتارنمے ڪنند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۵ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۶
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
بعد از خوردن آب، کم کم شکم همه راه افتاد. هرکس پیراهنش را در می آورد و ته سوله جلوی خودش میگرفت. مایع زرد رنگ توی جویهای کنار دیوار بیش تر شد و بوی ادرار و مدفوع توی سوله پیچید. چاره ای نداشتیم، آنجا توالت نبود و در را هم باز نمیکردند که برویم بیرون.
یک ساعت بعد در باز شد و چند نفر از بچه ها را برای آوردن غذا خواستند. خیلی ها دست بلند کردند. ده نفری رفتند و با دیگهای برنج برگشتند. بچه ها به طرف دیگها هجوم بردند و کم مانده بود یکیشان چپه شود. روی زمین خیس و گل آلود سربازها با شلاق و باتوم افتادند به جان آنهایی که دور دیگ بودند. بچه ها به عقب موج برداشتند و هم دیگر را له کردند. دیگر کسی جرات نمیکرد به دیگها نزدیک شود. به دستور سربازها همه با بغل دستی های شان دایره وار نشستند.
همان ده نفر مسئول تقسیم غذا شدند. به گروه ما توی در قابلمه برنج دادند. قاشق نبود و به ناچار با دست خوردیم. دستهایمان کثیف و خونی بود. اما اعتنایی نمیکردیم. دست و پایم از گرسنگی می لرزید و با چنان ولعی برنج را می بلعیدم که انگار جوجه کبـاب خوردم. به هرکداممان چند مشت بیش تر نرسید.
بعد از ناهار کمی قوت پیدا کرده بودم. پلک هایم سنگینی میکرد و دلم میخواست بخوابم. همان جایی که نشسته بودم به زور کنار خوش نیت برای خودم جا باز کردم. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و دست هایم را زیر سرم
گذاشتم.
نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم که از شدت گرما از خواب پریدم.
احساس کردم نفسم بالا نمی آید. هوای سلول دم کرده بود و بوی تعفن حال
آدم را به هم میزد.
پنجره ها را با پلیتهای پشم شیشه پوشانده بودند و هیچ راه خروجی برای هوا وجود نداشت. دوباره چند نفر از حال رفتند. اگر همین طور پیش می رفت، همگی مریض میشدیم و از بین میرفتیم. بچه ها قلاب گرفتند و مددی و چند نفر دیگر که قد بلندتر از بقیه بودند؛ از دست و شانه آنها بالا رفتند. پنجره ها سه متری از زمین فاصله داشتند. به هر زحمتی بود زدند و پلیت های پشم شیشه را شکستند. بعد از ریختن پلیتها هوا توی سوله جریان پیدا کرد. شب از آب و شام خبری نبود. گوشه و کنار زمین کثیف بود و مجبور شدم دست به دیوار بزنم و تیمم کنم. مددی جای نسبتاً خشک و تمیزی پیدا کرده بود. به صف ایستادیم و برای نماز قامت بستیم.
فردا صبح دوباره شیلنگ را از لای در انداختند داخل. مثل روز قبل صف بستیم و به نوبت آب خوردیم. ظهر منتظر غذا بودیم اما تا آخر شب چیزی ندادند.
در روزهای عادی ماه رمضان یک روز تا شب به زور گرسنه میماندم و گاهی لحظه افطار آن قدر پرخوری میکردم که دل درد میگرفتم. ولی آن روزها تحمل دو روز گرسنگی برای مان عادی شده بود.
روز چهارم از گشنگی نای بلند شدن نداشتم. یک دفعه دیدم چیزی از پنجره به داخل پرت شد. یکی از بچه ها با خوش حالی داد زد: نون! بچه ها نون.
همین طور نان بود که از پنچره پرت میشد و بچه ها روی هوا میقاپیدند.
عراقی ها از ترس این که نتوانند کنترل مان کنند، در را باز نمیکردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۷
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
از شیلنگ، آب ریخته بود و جلوی در گل آلود و کثیف بود. کناره های دیوار را هم که نمیشد نگاه کرد. تعدادی از نانهای پرت شده میافتادند روی زمین و کثیف می شدند. بچه ها همان را هم برمیداشتند و سریع قسمت خشکش را جدا می کردند.
یکی از نانها را قاپیدم و با بغل دستیام تقسیم کردم. به هرکداممان اندازه یک کف دست رسید. شبیه نان ساندویچ بود و مزه خاصی نداشت. بغل دستیام تشکر کرد و پرسید: «بچه کجایی؟»
جواب دادم شهرستان خدابنده زنجان شما چی؟
لبخندی زد و گفت: « از لهجه ام تابلو نیست؟»
نمیدانم چرا برای تشخیص لهجه اش توی صورتش دقیق شدم. چشم های روشنش گود رفته بود. جثه ای ضعیف و صورتی لاغر داشت. از لهجهاش معلوم بود که اهل شهرهای جنوب است. قبل از اینکه چیزی بگویم خندید و گفت اهل شیرازم اسمم مجیده.
با خوردن نان بچه ها قوت گرفته بودند و تحمل آن همه گرما و کثافت را نداشتند. هم دیگر را تحریک میکردند و میگفتند بیایید با کمک همدیگه درو بشکنیم و بریم محوطه.
بعضیها مخالف بودند و میترسیدند. با شکستن در وضعیتمان بدتر شود. من هم بدم نمی آمد که آب و هوای مان عوض شود. حتی اگر به قیمت کتک خوردمان تمام میشد.
در سلول کشویی بود و باید هلش میدادیم بچه ها از دستگیره و درزها گرفتند و من هم رفتم کمک شان. یا علی گفتیم و هماهنگ باهم کشیدیم. بار اول و دوم کمی لق زد اما باز نشد. بار سوم چند نفر دیگر به جمع مان اضافه شد و یا علی را محکم تر گفتیم. در تقه ای صدا داد و باز شد. صلوات فرستادیم و بدون معطلی ریختیم بیرون.
حال پرنده ای را داشتم که از قفس آزاد شده. همراه بچه ها دویدم طرف تانکرهای آبی که وسط محوطه بود. پشت سر دمیرچه لو ایستادم تا نوبتم برسد. بیست نفری جلوتر از من بودند. بعضیها طاقت نیاوردند و رفتند بالای تانکر درش را برداشتند و دست دراز کردند داخل آن صدای اعتراض پایینیها بلند شد.
- آب رو کثیف نکن برادر بیا وایستا تو صف .
بالایی جواب داد: اووووه تا نوبتم برسه عراقیها قشون کشی کردن.
سربازهای توی محوطه از دیدنمان شوکه شدند. با این که مسلح بودند اما فرار کردند و از ما فاصله گرفتند. میترسیدند حمله کنیم و اسلحه های شان را بگیریم. تعداد ما چند صد برابر آنها بود.
چند متر دورتر ایستاده بودند و تیر هوایی شلیک میکردند. یکی شان که به زور فارسی حرف میزد دستش را جلوی دهانش بلندگو کرده بود و پشت سرهم داد میزد. "اگر یک قدم دیگر نزدیک بیایید میکشیم."
بهشان نزدیک نمیشدیم. گوشه ای از همان محوطه کافی بود تا در زمین پاک و هوای آزاد قدم بزنیم و نفس بکشیم.
که یک جیپ با چند سواره وارد محوطه شدند و با فاصله کمی از ما ایستادند. یک افسر و چند درجه دار پیاده شدند. سربازها اطراف فرمانده گارد گرفتند و یکیشان هم بلندگو به دست بغل او ایستاد. هرچه فرمانده میگفت بلافاصله ترجمه میکرد.
میدونم این چند روز به شما سخت گذشته و خیلی عصبانی هستید. اما نگران نباشید، شما موقتاً اینجا هستید. میخواییم منتقل تون کنیم به جای بزرگتر که امکانات خوبی داره. اما اگه بخواید بینظمی و نافرمانی کنید اونوقت یه جور دیگه باهاتون برخورد میشه...
لحن حرف زدنش آرام و بدون خشونت بود. از صحبت هایش میشد فهمید که نگران اوضاع پیش آمده است و میخواهد بدون درگیری بچه ها را به سلول برگرداند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۸
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
تعداد سربازها زیاد شد .
بعضی ها که دنبال دردسر نبودند، بعد از حرفهای فرمانده عراقی سرشان را انداختند پایین و به سلول برگشتند. بقیه را هم سربازها با کتک و تهدید مجبور کردند که بروند داخل. به عربی چیزهایی می گفتند که از لحنشان معلوم بود که دارند فحش مان میدهند.
محوطه تقریبا خلوت شده بود اما من دلم نمی خواست به آن سوله کثیف برگردم. حتی حاضر بودم چندتایی چوب و لگد بخورم اما تا لحظه آخر بیرون باشم.
دور تانکرها کسی نبود. به سرم زد که بروم و یک بار دیگر آب بخورم. هرچند که آبش گرم بود و مزه بدی میداد ولی معلوم نبود که دفعه بعد کی بهمان آب بدهند. هنوز مردد بودم و جرات نمیکردم جلوتر بروم. همان لحظه دیدم که یکی از بچه ها دوید و رفت طرف تانکرها. از جثه کوچک و موهای فرفری اش شناختم. مجید شیرازی بود. فلکه شیر آب را چرخاند. خم شد و دهانش را گرفت زیر آن. با دیدن او، من هم جرأت کردم و جلوتر دویدم. هنوز چند قدمی از او فاصله داشتم که دیدم یکی از سربازهای سیاه سوخته عراقی از پشت تانکر بیرون آمد. مجید حواسش به خوردن آب بود و او را ندید. خواستم صدایش بزنم که نامرد معطل نکرد و با پوتینش محکم به سر او کوبید. شیرآب رفت توی دهان مجید. خون دهانش قاطی آب شد و روی زمین ریخت. سرباز از موهای او گرفت و کشید. عقب عقب آمد و افتاد روی زمین. با دیدن دندانهای خرد شده و صورت خونیاش دلم ریش ریش شد. دستش را جلوی دهانش گرفته بود و همین طور از لای انگشتانش خون بیرون میزد.
بچه هایی که هنوز توی محوطه میپلکیدند با دیدن آن صحنه، حساب کار دست شان آمد و دویدند داخل سوله.
درها را باز گذاشتند. یک ساعتی نگذشته بود که دیدیم چند جیپ پر از سربازهای باتوم به دست نزدیک سلول پیاده شدند. به دستور همان فرماندهی که وعده و وعید میداد ریختند توی سلول و تا میتوانستند بچه ها را زدند.
بیشترین ضربه را کسانی خوردند که نزدیک در نشسته بودند. من بین جمعیتی که به عقب موج برداشته بود گم شده بودم. آن قدر زدند و وقتی خسته شدند، در را بستند و رفتند.
بوی چرک و خون ونم و ادرار درهم قاطی شده بود و حالمان را به هم میزد. از روز بعد فکر دیگری به ذهن خلاق بچه ها رسید تا از هوای آزاد استفاده کنند. به نوبت قلاب میگرفتند و بیرون را نگاه میکردند. چند نفس عمیق میکشیدند و می آمدند پایین.
صدای داد و بیداد عراقیها از آن طرف دیوار به گوش میرسید. وقتی میدیدند بچه ها به حرفشان گوش نمیکنند و مدام سرشان از پنجره بیرون است، خاک و قوطی و سنگ به طرفشان پرت میکردند. یا تیر هوایی میزدند. آنهایی که کنار پنجره ایستاده بودند جا خالی میدادند و سنگها می افتادند داخل و میخوردند به سر و صورت کسانی که نزدیک پنجره نشسته بودند. بالاخره کوتاه آمدند و بیخیال نفس کشیدن در هوای آزاد شدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
1_6738875351.MP3
684K
🍂 شور پرواز
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
بشنوید آواز مرا یاران
ناله های ساز مرا یاران
قصهء پرواز مرا یاران
این منم مجروحی دل آزرده
یاس خونین بال پژمرده
سینه سرخی تیر جفا خورده
در سرم شور پر گشودن بود
عندلیبان در گوشهء زندان
داغ ها مغرورانه در بستان
ناجوانمردان خودسران شادان
تیره گی بر ما سایه افکن بود
سالها ظلمت سایه گستر بود
سینه ها رنجور و مکدر بود
هر که فریادش شعله پرور بود
خسته جان از شمشیر دشمن بود
دیو بر انسان حکمرانی داشت
ادعای صاحب قرانی داشت
گرگ وحشی رخت شبانی داشت
غرق نا امنی کوی و برزن بود ...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#آزادگان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
آزاده شهید
و غریب اسارت سردار شهید «خلیل فاتح» فرمانده گردان از لشکر عاشورا . سال ۱۳۴۲ هجری شمسی در تبریز متولد شد. شهادت 21 اردیبهشت 62ش اردوگاه عراق . دوره ابتدایی را در مدرسه «شربت زاده» به پایان رساند مهارت خاصی در ورزش رزمی ودفاع شخصی داشت اعجوبه ای بود
قبل از آغاز جنگ به افغانستان رفت و با شوروی جنگید
از ۱۶سالگی در جبهه بود
در محاصره سوسنگرد شهید چمران را که تیر خورده بود، نجات داد و ایشان کلت شخصی اش را به عنوان هدیه به او داد
در آذر ۶۰ در عملیات مطلع الفجر وقتی درحال نجات جان مجروحان بود، اسیر دشمن شد
در اردوگاه هویت اصلی اش را پنهان کرد و وقتی انبار مهمات اردوگاه آتش گرفت از این فرصت استفاده کرد و با کمک عده ای مقداری اسلحه و مهمات به دست آوردند و آنها در اردوگاه مخفی کردند
متأسفانه مدتی بعد قضیه لو رفت و اسلحه ها را پیدا کردند
تعدادی از اسرا را شکنجه کردند تا عاملین اصلی را پیدا کنند
این شهید برای اینکه دیگران را نجات دهد خودش به تنهایی مسئولیت آتش گرفتن و مخفی کردن مهمات را قبول کرد و جان بقیه را نجات داد
شکنجه گرهای ویژه ای که از استخبارات بغداد آمده بودند او را به طرز وحشیانه ای شکنجه کردند تا همدستانش را معرفی کند ولی چیزی نگفت و عاقبت پس از تحمل شکنجه های بسیار، مظلومانه به شهادت رسید
نقل می کنند حتی او را با بشکه جوشان قیر شکنجه می کردند ولی او هیچ حرفی نزد
در مرداد ۱۳۸۱ پیکرش به ایران برگشت
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd