eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ مهر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 شهید همت برای این که توضیح بدهد به قرارگاه لشکر آمد. اغلب بچه ها اعتراض کردند. آقای جوان گفت: من چند ساعت باید راه بروم که روی ارتفاع برسم. از سر شب راه بیفتم با این رمل‌ها تا صبح هم نمی‌توانم برسم. چطور می‌شود آن جا ماند؟ ما را هلی برن می‌کنید یا باید پیاده برویم؟ شهید همت گفت که باید به صورت پیاده خودتان را برسانید و در هر ساعت شش کیلومتر راه بروید. میان رمل‌ها، شش کیلومتر در ساعت راه رفتن حیرت همه را برانگیخته بود. بحث های زیادی صورت گرفت. 🔘 قرار شد فردا اول صبح شاملو و ثامنی پور به همراه تعدادی از نیروهای دو تیپ از سمت شرق جنگل، روی ارتفاعات ۸۵ بروند. بعد که روی پاسگاههای مرزی دشمن توجیه شدند منطقه را ببینند. آخر سر هم بچه های اطلاعات کار شناسایی را شروع کنند. از تیپ ۲۱، رفیعی من و قاانی رفتیم تا منطقه را بررسی کنیم. حاج باقر قالیباف هم رفت تا برای فرماندهان گردانها صحبت کند. برای شناسایی های بعدی باید فرمانده گردانها از نزدیک میدان مانور خودشان را می‌دیدند. آقای مصباح مسؤول عملیات تیپ ۲۱ هم با کمک بچه های اطلاعات نقشه برداری را شروع کردند. 🔘 صبح زود، بعد از نماز راه افتادیم. حدود ساعت هشت بود که صدای تیراندازی بلند شد. به طرف محل استقرار بچه ها رفتیم دیدیم تعدادی از نیروها رو به عقب می‌دوند. پای شاملو تیر خورده بود. با زخمی که داشت خودش را همراه بچه ها می‌کشید. گلوله، استخوان پای او را شکسته بود. گلوله ای دیگر به ران او خورده و از طرف دیگر خارج شده بود. شاملو را با یک جیپ به بیمارستان دزفول منتقل کردند. شناسایی ها تقریباً خوب انجام می‌شد. داخل رمل‌هـا دیـدگـاه هـایی زده شد که از آنها بهره برداری بشود. 🔘 درخت سدر، جلوی تپه چومو بود. جاده طلایی که قرار بود زده شود تا نزدیکی چومو می آمد. از چومو تا پاسگاه مرزی خودمان - طاووسیه - دو کیلومتر فاصله بود. قرار شد تیپ ۱۸ از همان منطقه بیاید و پاسگاه طاووسیه را تصرف کند. بعد به سمت ارتفاعات حرکت کند، آن وقت از سمت راست پاسگاه طاووسیه به سمت حمرین سرازیر بشویم. از سمت چپ نیز تیپ های ١٤ امام حسین (ع) و ۱۸ امام جواد(ع) وارد عمل شده به سمت العماره حرکت کنند‌ تیپ‌ها و لشکرهای دیگر برای پشتیبانی و کمک به تدریج وارد منطقه می‌شدند. طرح در واقع یک طرح بسیار بلند پروازانه بود. البته اگر بعضی مسائل نفوذی و جاسوسی گریبانگیر ما نمی شد، بخش عمده ای از خاک عراق از دستش خارج می‌شد. 🔘 گردانهای ما بر این اساس توجیه شدند. من به عنوان مسؤول محور مرتب با گردانها سروکار داشتم. حاج باقر قالیباف به عنوان جانشین دوم تیپ تا شب عملیات مکرر سخنرانی داشت. در آخرین جلسه ای که در قرارگاه تیپ توسط فرمانده لشکر نصر - حمیدنیا ـ گذاشته شد، بحث من با او خیلی بالا گرفت تا آنجا که مجبور شد، آنتنش را بردارد. آنتن را روی نقشه دوری داد و گفت این را باید بگیرید. گفتم: الان چرخاندن این آنتن خیلی راحت است ولی میدانید این نیرو چند کیلومتر باید پیاده برود تا برسد؟ گفت بالاخره باید برسند. دستور این است. هر جور هست باید این کار صورت بگیرد و فرماندهانی که شما دارید، با تجربه ترین فرمانده گردانهای خراسان هستند. 🔘 آقای جوان گفت: شما دورترین نقاط این میدان نبرد را به من داده اید. گردانم چیزی بالغ بر پانزده تا بیست کیلومتر تا هدف فاصله دارد. تا صبح هم به منطقه نمی‌رسیم. آقای حمیدنیا گفت: شما بعد از چهار ساعت می رسید. اگر هر ساعت پنج کیلومتر حرکت کنید چهار ساعته به میدان مورد نظر می‌رسید. اگر اشتباه نکنم هشتم اسفند ١٣٦١ ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله یا الله یا الله» آغاز شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
۲۹ مهر
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 اگر اشتباه نکنم هشتم (۲۱) اسفند ١٣٦١ ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله یا الله یا الله» آغاز شد. پس از اعلام رمز عملیات تیپ ۱۸ امام جواد(ع) وارد عملیات شد. اولین گردانی که حرکت کرد گردان شهید برونسی بود که فکر کنم گردان اسدالله نام داشت. گردان دوم از تیپ ۱۸ گردان آقای رقابتی بود. ساعت دوازده بود که دیدیم مهدیان پور مکرر با آقای برونسی صحبت می کند و پی درپی درخت سدر را یادآوری می‌کند. متوجه شدم که اینها به مقصد نخواهند رسید. ابوالفضل رفیعی خوابیده بود. 🔘 بیدارش کردم گفتم گمان نمی‌کنم تیپ ۱۸ به خط خودش برسد. آقای مهدیان پور هم تجربه چندانی در جانشینی تیپ عملیاتی ندارد. شاید نتوانسته نیروها را توجیه کند. شاملو هم مجروح شده، در بیمارستان است. در همان لحظه آقای حمیدنیا از قرارگاه روی خط آمد. او مشغول راهنمایی مهدیان پور بود. شهید برونسی پشت بیسیم مکرر می گفت: این درخت سدر ناپدید شده، وجود ندارد. توی این رمل‌ها هرچه می چرخم، باز سر جای اولم هستم. این برادری هم که به عنوان راهنما آمده، نمی تواند پیدا کند. 🔘 مهدیان پور به برونسی می‌گفت شما هر جایی که هستی، فلان ستاره را پیدا کن و به سمت شمال که ارتفاعات چومو قرار دارد، برو. بعد از نیم ساعت برونسی گفت که ارتفاعات چومو را پیدا کردم و روی ارتفاعات هستم. بچه های تیپ ١٤ از جاده فکه عبور کرده بودند. آنها از خطوط اول عراقی‌ها گذشته و خودشان را به جاده العماره رسانده بودند. تیپ ۱۸ هنوز به جاده فکه نرسیده بود. آنهـا روی ارتفاعات چومو استقرار پیدا کردند. چهارصد یا پانصد متری پاسگاه دستور عقب نشینی داده بودند. از طریق قرارگاه دستور لغو عملیات صادر شد. ساعت دو یا سه بعد از ظهر عملیات والفجر مقدماتی متوقف ماند. 🔘 ساعت نه صبح فردا به اتفاق آقایان قاآنی، حاج باقر قالیباف، عزیزی، رفیعی و یکی دو نفر از نیروهای اطلاعات به سمت درخت سدر حرکت کردیم. از ارتفاع چومو به سمت پاسگاه طاووسیه می رفتیم که عراقی‌ها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. قرار شد هرکس خودش را بیرون بکشد. من از سمت چپ چومو رفتم. بقیه از سمت راست رفتند. رملها زیادی نرم بودند. در نقاط تپه ماهوری، وضع خیلی متفاوت و دشوار بود. اگر می‌خواستم بدوم فرو می رفتم. به یاد حرکت شتر در صحرا افتادم چون پاهای شتر پهن است و داخل رمل فرو نمی رود و به راحتی حرکت می‌کند. چهار دست و پا شدم و مثل شتر شروع به دویدن کردم. 🔘 چون به صورت چهار دست و پا می‌دویدم داخل رملها فرو نرفتم و راحت تر حرکت می‌کردم. به جیپ که رسیدم، آنها هنوز نرسیده بودند! چون خسته شده بودم روی صندلی جیپ دراز کشیدم. پاهایم را روی پشتی صندلی جلو گذاشتم. سروصدای چند نفر را شنیدم. بلند شدم و نگاه کردم. آنها می آمدند. ابو الفضل می‌خندید و به پشت کتف آن نیروی اطلاعاتی می.زد. او هم ماتش برده بود. آمد و گفت آقای نظر نژاد، شما چطوری آمدید؟ گفتم: بالاخره هر کاری یک رمزی دارد آمدن به عقب حساب و کتاب دارد. گفت: ما که این قدر سبک هستیم، توی رملها فرو می رفتیم. تو چطور آمدی؟ گفتم: برویم قرارگاه می‌گویم که چطور آمدم. ابوالفضل رفیعی گفت من می‌گویم ایشان چطوری آمده است، مثل شتر! بنده خدا حیرت زده ایستاده بود و بقیه می‌خندیدند. من هم برایش مقداری دویدم. او باورش نمی‌شد که من بتوانم چهار دست و پا، تا آن حد دقیق و میزان حرکت کنم! 🔘 نیروها حدود چهار ماه توی منطقه مانده بودند. آثار خستگی و دورافتادگی از خانواده در چهرۀ بسیجیها دیده می‌شد. قرار بر این شد که همۀ نیروها را مرخصی بدهند. همۀ گردانها اعلام کردند با مرخصی بیش از بیست روز موافق نخواهند بود. همان گونه که به ناموفق بودن عملیات اشاره کردم، در خصوص آسیب جاسوسان و نفوذی ها نکته ای به خاطرم رسید. یادم هست با یکی از بچه ها به اندیمشک می‌آمدیم. او می‌خواست سرش را اصلاح کند. به سلمانی گفت: سرم را با ماشین کوتاه کن. سلمانی وقتی یک طرف سرش را تراشید گفت این مال لشکر عاشور است. این هم مال فلان لشکر است. گفتم: شما این حرف و حدیثها را از کجا می دانید که چنین حرفی می‌زنید؟ گفت: همه مردم می‌دانند که شما می‌خواهید از اینجا حمله کنید! یعنی حتی مردم عامه هم متوجه شده بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
۲۹ مهر
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 بعد از این که نیروهای تیپ امام رضا (ع) به مرخصی رفتند از قرارگاه دستور دادند، رفیعی هادی سعادتی و من، تیپ امام صادق(ع) را تحویل بگیریم. قاآنی هم فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) شد. حاج باقر قالیباف جانشین او و آقای حاج تقی ایمانی هم معاون دوم فرمانده تیپ شدند. 🔘 تیپ امام صادق(ع) را تحویل گرفتیم. ابوالفضل رفیعی فرمانده تیپ شد. هادی سعادتی جانشین اول و من جانشین دوم شدم. ابوالفضل رفیعی برای نیروها صحبت کرد. به آنها مرخصی دادیم. تعدادی اتوبوس تهیه شد و کل نیروها را با اتوبوس روانه مشهد کردند. نیروها که حرکت کردند، به سازماندهی تیپ پرداختیم. در آن زمان، مسؤول محور عملیاتی تیپ نقش مهمی داشت. مهدی قرص زر که زمانی جزو سنگر پلنگ‌ها بود، به عنوان مسؤول محور تیپ امام صادق (ع) از مشهد دعوت به همکاری شد. آقای آصف مجیدی هم جانشین ایشان در محور شد. علی موحدی هم به عنوان مسؤول عملیات تیپ انتخاب شد. علی نظری نیز مسؤولیت اطلاعات تیپ را به عهده گرفت. 🔘 کادر تیپ امام صادق(ع) سازمان خوبی پیدا کرد. بعد از این کار، رفیعی گفت: هادی سعادتی تازه از مرخصی آمده و تا ما برگردیم، تیپ را جمع وجور می کند. قبول کردم و همراه او به سمت مشهد حرکت کردیم. به دزفول آمدیم. حاج باقر قالیباف و تعدادی از بچه ها نیز آنجا بودند. با یک هواپیمای سی- ۱۳۰ به سمت مشهد پرواز کردیم. در مشهد هوا خیلی خراب بود. هواپیما نتوانست بنشیند و به تهران برگشت. روی این حساب خیلی دمغ شدیم. هوا تاریک شده بود. در محل نیروی هوایی تهران نماز را خواندیم. حدود هشتاد، نود نفر آدم مانده از کاشانه بودیم. در آنجا به ما شام افسران ارشد را دادند. این نوع پذیرایی برای ما خیلی جالب بود. 🔘 رفتیم، سربازی هم همراه ما به داخل آمد. وقتی ستوان نیروی هوایی یک سرباز را همراه ما دید گفت: بلند شو برو دم در، پدرت را در می آورم با اجازه کی داخل آمدی؟ رفیعی دست سرباز را گرفت و گفت: ایشان با اجازه من آمد. ستوان گفت نه قربان، ایشان نباید اینجا بنشیند. باید بروند. غذای اینها فرق دارد. رفیعی به سرباز گفت: بنشین همینجا و غذایت را بخور. ستوان یقه سرباز را گرفت و یک لگد به او زد. خواست او را ببرد. آقای رفیعی به قدری ناراحت شد که ناگهان زد تو گوش او و با پرخاش گفت: وقتی به تو می‌گویم با اجازه ما آمده شما چرا برخورد می‌کنید؟ ستوان حسابی برزخ شد و از در زد بیرون. 🔘 غذای آن شب مرغ بود. سرباز بیچاره با ولع خاصی غذایش را می‌خورد. بعد از غذا، آقای رفیعی گفت: من باید بروم این مشکل را حل کنم. رفت جناب سروان را پیدا کرد و پس از صحبت مفصل، او را قانع کرد که سرباز را ببخشد. بعد هم صورت او را بوسید و به او گفت: من هم پاسدارم و هم یک روحانی. نمی‌توانم نسبت به کسی که به من پناه بیاورد، بی توجه باشم. شما هم بیشتر ملاحظه این افراد را بکنید. بعد هم صورتش را جلو آورد و گفت یک کشیده توی صورتم بزن. گفت: ستوان بیچاره آن قدر هیجان زده شد که به گریه افتاد! بعد هم گمان نمی کردم این بچه های سپاهی تا این اندازه انعطاف داشته باشند. فردا صبح قرار شد با یک هواپیمای دیگر به مشهد برگردیم اما گفتند که هوا خراب شده، بارندگی زیاد است. عده ای از بچه ها بلیت قطار گرفتند و رفتند. ما فکر کردیم با هواپیما زودتر می رسیم. ولی بعد از ظهر هم نشد. بالاخره بلیت قطار اجباری شد. ادامه دارد........        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
۲۹ مهر
💢 شهید حسین علی پور متولد ۱۳۴۶ روستای نارنج بن شهرستان نور پدرش باغبان بود فرزند آخر خانواده بود تو جبهه دیده بان بود وتک تیرانداز ۲۷ مهر ۱۳۶۳ تو مریوان تیر به سرش اصابت کرد و بشهادت رسید. شادی روحش صلوات.🌷🌷🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
۲۹ مهر
🍂 هر صبح پلک‌هایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می‌زند که سطر اول، همیشه این است: "خدا همیشه با ماست" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂
۱ آبان
🍂 به قول شهید آوینی این سفره‌ها نماد قناعت بود و شبیه به سفره‌‌هایی که کشاورزان سَرِ زمین‌های زراعت خود پهن می‌کردند! حالا رزمندگان به آن "سفره حضرت زَهـۜرا " می‌گفتند و بعداز قرائت دعای فرج، می‌گفتند: اَللَّهُمَّ ارْزُقنا رِزْقاً حَلاَلاً طَیِّباً... وبعد دست به نان‌های داخل سفره می‌بُردند.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂
۱ آبان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
شهيد «عليرضا محمودي‌پارسا» در بیست و سوم تيرماه سال 1348، در خانواده‌اي مذهبي و متوسط در شهر تهران ديده به جهان گشود. نور شهادت در چهره‌اش از همان دوران كودكي نمايان بود و در كودكي داراي هوش و ذكاوت بالايي بود. در كودكي نماز را فرا گرفت و در شش سالگي وارد مدرسه شد. از همان موقع حيا و شرم زياد در وجودش بود. دروان كودكي و ابتدايي خود را پشت سر نهاد و وارد مقطع راهنمايي شد به تحصيل ادامه داد. او حضوري فعال هم سطح با سنش داشت با فرمان امام پس از پيروزي وارد بسيج گرديدو در پي حمله ناجوانمردانه صداميان به خاك پاك ايران اسلامي شهيد محمودي دلش طاقت نياورد و به جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل اعزام گرديد و به مبارزه در راه حق و عدالت پرداخت و در جبهه بسيار ايفاي نقش كرد تا اينكه سرانجام در بیست و نهم بهمن ماه 1361، در منطقه عملياتي فكه با رشادتها و فداكاريهاي فراوان بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. تربت مطهر شهید در گلزار شهدای «امامزاده محمد» کرج می باشد. از شهید گرانقدر « علیرضا محمودی پارسا» متن با عنوان توبه نامه در شصت و دو بند در دست است. که در ادامه مطالعه می کنید: « توبه‌نامه » بار خدايا از كارهائي كه كرده‌ام به تو پناه مي برم از جمله: 1ـ از اينكه حسد كردم. 2ـ از اينكه تظاهر به مطلبي كردم كه اصلاً نمي دانستم . 3ـ از اينكه در غذا خوردن به ياد فقيران نبودم . 4ـ از اينكه زيبائي قلمم را به رخ كسي كشيدم . 5ـ از اينكه مرگ را فراموش كردم . 6ـ از اينكه در راهت سستي و تنبلي كردم . 7ـ از اينكه عفت زبانم را به لغات بيهوده آلودم . 8ـ از اينكه براي دوستم آرزوي كفر كردم كه ايمانم نمايانتر شود . 9ـ از اينكه به كسي دروغ گفتم كه آنجا حق اين بوده است كه راست بگويم . 10ـ از اينكه درسطح پائين‌ترين افراد جامعه زندگي نكردم . 11ـ از اينكه منتظر بودم تا ديگران به من سلام كنند . 12ـ از اينكه امامم را نشناختم و محبت او را در دل نداشتم و به گفتة پيغمبر (ص) هركسي بميرد و امام خويش را نشناسد مانند كسي است كه در جاهليت مرده است . 13ـ از اينكه ديگري را وادار كردم كه به بزرگي من اعتراف كند و از بزرگي تو بازماند . 14ـ از اينكه شب به هر نماز شب بيدار نشدم . 15ـ از اينكه ديگران را به كسي خنداندم غافل از آنكه خود خنده‌دارتر از همه هستم . 16ـ از اينكه لحظه‌اي به ابدي بودن دنيا و تجملاتش فكر كردم . 17ـ از اينكه حق والدينم را ادا نكردم . 18ـ از اينكه در مقابل متكبرها، متكبرترين و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع‌تر نبودم . 19ـ از اينكه همواره خشم بر عقلم ( فرو بردن خشم) غلبه داشت . 20ـ از اينكه چشمم گاه به ناپاكي آلوده شد 21ـ از اينكه شكمم سير بود و ياد گرسنگان نبودم 22ـ از اينكه زبانم گفت: بفرمائيد ولي دلم نگفت: بفرمائيد . 23ـ از اينكه حرف حق، شنيدنش برايم مشكل بود و منطقي نبودم . 24ـ از اينكه نشان دادم كاره‌اي هستم خدا كند كه پُست و مقام پَستمان نكند . 25ـ از اينكه ايمانم به بنده‌ات بيشتر از ايمانم به تو بود. 26ـ از اينكه بر خود چيزي را پسنديدم و بر بنده ات نپسنديدم . 27- از اينكه منتظر تعريف و تمجيد ديگران بودم غافل از اينكه تو بهتر از ديگران مي‌نويسي و با حافظه‌تري . 28ـ از اينكه سعي داشتم كار بدم را در حضور جمعي توجيه كنم با آنكه مي‌دانستم غلط است . 29ـ از اينكه در سخن گفتن و راه رفتن اداي ديگران را در آوردم . 30ـ از اينكه رسوا شدن در دنيا برايم دشوارتر از رسوائيهاي آخرت بود . 31ـ از اينكه حق محبت ديگران را ادا نكردم . 32ـ از اينكه غيبت دوستم را كردند ومن از ته قلب خوشحال شدم . 33ـ از اينكه در نظريه‌ام شك نكردم تعمق نكردم و فكر كردم هر چه مي گويم صحيح است . 34ـ از اينكه پولي بخشيدم و دلم خواست از من تشكر كنند . 35ـ از اينكه هر قراري بايد مي‌رفتم دير رفتم يا اصلاً نرفتم . 36ـ از اينكه خلاف وعده‌اي كه داده بودم عمل كردم يا زير قولم زدم . 37ـ از اينكه مبالغه در حرف زدن كردم وچيزي را بزرگتر از آنچه بود نشان دادم . 38ـ از اينكه از گفتن مطالب غير لازم خودداري نكردم و پرحرفي كردم . 39ـ از اينكه شكر نعمت را بجا نياوردم ودلم مي‌خواست كاش زيباتر وغني‌تر بودم . 40ـ از اينكه رعايت بهداشت جمعي را نكردم ( حمام ، مسواك، ناخن، غذا و.....) . 41ـ از اينكه جائي كه بايد امر به معروف و نهي‌از منكر كنم نكردم . 42ـ از اينكه كاري كه بايد في سبيل الله مي‌كردم نفع شخصي مصلحت يا رضايت ديگران را نيز در نظر داشتم . 43ـ از اينكه شب با ياد تو بخواب بروم، بلكه به فكر اين بودم كه فردا چه كنم.  ( في سبيل الله)
۱ آبان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
۱ آبان
1_14255034205.MP3
1.49M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ای لشکر حسینی ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂
۱ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ آبان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۴ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۵ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل چهارم نوبت [دستشویی] به من رسید. همین که حسن نژاد بیرون آمد، دویدم و آفتابه را از دستش گرفتم. با یک دست شلوارش را گرفته بود که نیفتد. هنوز دکمه هایش را نبسته بود. زیر لب داشت به سرباز عراقی بد و بیراه می‌گفت. تازه نشسته بودم که در دست شویی را گرفتند به مشت و لگد. پایه های کاسه دست شویی مدفوع داشت و مالید به پاهایم. از ترس اینکه در را هل بدهند و بخورم زمین، سریع بلند شدم. پاهایم را روی خاک‌های محوطه کشیدم تا تمیز شوند. حکم شرعی اش این بود که اگر هفت قدم روی زمین راه می‌رفتم تمیز می شد. اما دلم رضا نمی داد. کاش همان پوتینهای فکسنی را نگه می‌داشتم، لااقل این جور وقت ها به دردم میخورد. یک ساعتی بیرون بودیم و زیر آفتاب داغ عرق می ریختیم. به جز چند برجک دژبانی و چند سربازی که بالای آنها مسلح ایستاده بودند کس دیگری اسلحه نداشت. غلافهای روی کمر سربازها هم خالی بود. همه شان ترکه و باتوم دستشان بود. هیچ حصار و حفاظی دور اردوگاه وجود نداشت و آدم وسوسه می‌شد که فرار کند. اگر اردوگاه ما داخل یک پادگان نظامی بزرگ نبود، به راحتی می‌شد نقشه فرار کشید و خلاص شد. اما در آن شرایط خلاصی از خود اردوگاه و پیدا کردن راه خروج آنجا کار دشوار و تقریبا غیرممکنی بود. پشت برجکها و تپه ماهورها یک عده مشغول کار بودند. چندنفری هم دور ساختمانهای داخل محوطه سیم خاردار می‌کشیدند. داشتند برایمان پیله می‌تنیدند و حسابی محدودمان می‌کردند. وقتی رفتیم داخل، مددی را دیدم که شاد و شنگول است. چهره اش تمیز شده بود و موهایش خیس. با تعجب سوال پیچش کردم. - سرتو کجا شستی؟ اصلا تو این شرایط آب از کجا آوردی؟ عراقی ها چیزی بهت نگفتن؟ خندید و با آب و تاب تعریف کرد. - پشت ساختمون دستشویی به تانکر آب گذاشته بودند. وقتی دیدم سربازی که اون‌پشت ایستاده حواسش نیست یواشکی رفتم و یک دل سیر آب خوردم.... داشت با رادیوش ور می‌رفت از فرصت استفاده کردم و سرمو گرفتم زیر شیر.... آخ ! نمی دونی چه حالی داد فتاح، اون قدر سبک شدم که نگو. از جسارتی که به خرج داده بود خوشم آمد. گفتم: «ای ول بابا! عجب کاری کردی کاش به منم می‌گفتی. دست روی شانه ام گذاشت و گفت: «ایشاا... فردا ردیف می‌کنم تو هم بری.» دستی به موهای بلندم کشیدم که مثل استخوان سفت شده بود. بعید می دانستم که موهایم بدون مواد شوینده از هم باز شوند. اما حداقل دست و صورت و پاهایم را می‌شستم که چرک‌هایش به شکل ابر و باد درآمده بود. داشتم با مددی هماهنگ می‌کردم که در باز شد چند نفر را خواستند برای آوردن غذا ده نفر از ردیف اول بلند شدند و خوش حال بیرون رفتند‌. یک ربع بعد با ظرفهای پر از غذا برگشتند. به هر ده نفر یک سینی بزرگ برنج دادند. سینی‌ها گود داشت و خورشت را هم ریخته بودند رویش. بادمجان آب پز شده و لوبیا بود. چندتایی هم گوشت داشت. قاشق نبود و به ناچار با دست لقمه گرفتیم. برنج داغ بود و دستمان می‌سوخت. هرچه بود. تا آخرین دانه برنج را با ولع تمام خوردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂
۱ آبان
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل چهارم با خوردن غذا تشنگی ام بیشتر شد. چشم هایم تار می‌دید و جز آب به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. حالم داشت خراب می‌شد که دوباره در باز شد. این بار یک سطل بزرگ آوردند شبیه سطل های زباله. درش بسته بود. از خیسی دورش معلوم بود که پر از آب است. با دیدن آن، شوقی عجیب در وجودم پیچید بدون ترس از کتک کاری عراقی‌ها من هم مثل بقیه به طرف سطل دویدم. یکی از بچه ها قوطی کنسروی که از محوطه پیدا کرده بود؛ به بچه ها نشان داد و گفت: «برادرهای عزیز میدونم که تشنگی امانتونو بریده، اما اگه میخواید آب هدر نره و به هممون برسه سرجاتون منظم بشینید تا نفری یه قوطی کنسرو بخوریم. مثل یک بچه سر به راه حرفش را گوش دادیم و نشستیم. تا رسیدن‌نوبتم ده دقیقه ای طول کشید اما انگار ده ساعت منتظر بودم. قوطی کنسرو کوچک بود و آبش اندازه یک استکان بیش تر نمی شد. وقتی آن را توی دستم گرفتم احساس کردم با ارزش ترین چیز دنیا را دارم. به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدهم. چشم هایم را بستم و سرکشیدم. وقتی از گلویم پایین می رفت، خنکی اش را در مسیر حرکتش حس می‌کردم. انگار که به مغزم خون تزریق می‌شد. اولین آب خنکی بود که بعد از اسارت میخوردم.مزه مزه اش کردم و دلم خواست یک قوطی دیگر بخورم. شاید اگر اصرار می‌کردم کمی بیشتر بهم می‌رسید. اما روحیه التماس و خواهش نداشتم. ترجیح دادم قانع باشم تا بقیه هم بخورند و کمی جان بگیرند. روز بعد لحظه شماری می‌کردم تا درها را باز کنند و بروم سراغ تانکر آب. چند نفری توی مضیغه بودند و برای این که گوشه‌های سلول را کثیف نکنند درجا می زدند و بالا و پایین می‌دویدند. پوست صورتم خشک شده بود و می‌خارید. بقیه وضع شان بدتر بود. مخصوصا آنهایی که صورتشان زخمی شده بود چرک و لکه های خون روی گونه و دور لبهایشان خشکیده و قیافه‌شان را تغییر داده بود. ریش‌های بلند و پراکنده شان زیر لایه‌های گرد و خاک و شوره، کم رنگ تر دیده می‌شد. وضع موهای سرشان بدتر بود، نامرتب و به هم چسبیده. تو نخ موهای پریشان و لبهای ترک خورده و چشم‌های غمگین بودم که در باز شد. با مددی نزدیک در نشسته بودیم تا بدویم بیرون و در صف اول دست شویی بایستم، ولی نشد. خیلی ها فرزتر از ما بودند. مثل روز قبل پنج نفر جلو ایستادند و بقیه پشت سرشان صف بستند. من وسط های صف اول بودم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
۱ آبان
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۷ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل چهارم دنبال فرصت می‌گشتم تا جیم شوم و سرم را بشورم. نگاه به سرباز لاغری کردم که زیر سایه دیوار صندلی گذاشته و نشسته بود. رادیو را به گوشش چسبانده بود و آن طرف را نگاه می‌کرد. حواسش به این سمت نبود. چندتایشان هم درگیر فرستادن بچه ها به دست شویی و کوبیدن بلافاصله درها بودند. از خنده های بلندشان معلوم بود که اذیت کردن بچه ها برای شان لذت بخش است. معطل نکردم و از صف خارج شدم. دستهایم را پشتم قلاب کردم قدم زنان رفتم پشت ساختمان دست شویی. سعی کردم حرکاتم عادی باشد. چشمم به تانکر بزرگی افتاد که آبش چکه می‌کرد. با احتیاط اطرافم را نگاه کردم کسی نبود. نزدیک تر رفتم. شیر را تا آخر باز کردم و سرم را گرفتم زیرش آبش. ولرم بود به موهایم چنگ زدم، آن قدر سفت شده بودند که آب لایشان نفوذ نمی‌کرد. بدون مواد شوینده بعید بود به راحتی باز شوند. آب گل آلود می‌پاشید به پا و پاچه شلوارم. هنوز سرم کامل خیس نشده بود که صدای داد و بیداد سرباز را شنیدم. سربلند کردم و دیدم چوبش را توی هوا تکان می‌دهد و به طرفم می آید. بدشانسی آورده بودم. چوبش را توی هوا پرت کرد جای خالی دادم. شیر را باز گذاشتم و دویدم توی محوطه. دست بردار نبود و دنبالم آمد. من بدو و او بدو. ترسیدم خسته اش کنم و جریمه ام بیشتر شود. پا سست کردم. بهم رسید و از‌ پیراهنم گرفت. با چوب دستی‌اش چندتایی بهم زد و فحشم داد. افسر مسن و لاغری که کلاهش را کج گذاشته بود. با دیدن آن صحنه نزدیک تر آمد. سرباز پا چسباند و به عربی قضیه را به او توضیح داد. او هم با پنجه دست توی سرم زد و به تمسخر چیزی گفت. بعد موهای خیسم را کشید و با باتومی که توی دستش بود محکم به پاهایم کوبید. نامرد ضربه اش چنان به جانم نشست که استخوانهایم تیر کشید و پرت شدم روی زمین. با مشت و لگد افتاد به جانم. چندتایی به پهلو و شکمم زد و رفت. هر چه خاک و خل بود چسبید به سر و صورت و موهای خیسم. بدتر از روز اول شدم. چند دقیقه به همان حال ماندم. نمی‌توانستم بلند شوم. مددی و دمیرچه لو آمدند و از دو طرفم گرفتند. کمکم کردند بلند شوم. دهانم شور شد. دست زدم گوشه لبم پاره شده بود و خون می‌آمد. با آن وضعیت نتوانستم بروم دست شویی. توی سلول سرم را گذاشتم روی پای مددی و دراز کشیدم. دست به موهایم می‌کشید و سنگ ریزه هایش را جدا میکرد. - شرمنده ام فتاح جان من وسوسه ات کردم که بری و تو این مخمصه بیفتی. نگاهش کردم و سر تکان دادم. او تقصیری نداشت. با خودم می‌گفتم یعنی کار من آن قدر زشت بود که این طور ناجوانمردانه کتک خوردم. هم حال جسمی‌ام خراب بود و هم حال روحی‌ام. خیلی دلم گرفته بود. نمی‌دانم چرا یاد بچگی‌هایم افتاده بودم. یاد روزهایی که خرابکاری می‌کردم و مامان چشم پوشی می‌کرد. دوران راهنمایی را می‌خواندم که عضو بسیج شدم. از همان روزها برای رفتن به جبهه لحظه شماری می‌کردم. در یکی از جلسات شنیدم که قرار است اعضای پایگاه را برای تمرین تیراندازی به اطراف قیدار ببرند. می‌دانستم مادرم اجازه نمی‌دهد از مدرسه غیبت کنم. روی درس خواندم حساس بود. بدون این که به او چیزی بگویم؛ با یک کلکی برای خودم رضایت نامه جور کردم. صبح به قصد مدرسه از خانه خارج شدم و راهم را به طرف پایگاه کج کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @mostagansahadat 🍂
۱ آبان
🍂 یادش بخیر.... دوران نوجوانی ما ◍⃟🔶🔸 ◍⃟🔷🔹 ◍⃟🔶🔸 با چهل، پنجاه کیلو گوشت و استخوون، و هیکلی لاغر و نحیف و صورتی خالی از مو، پا به جبهه گذاشته بودیم. همه نوجوان بودیم و سرحال و قبراق. گاهی بین اون همه جوون، چشم‌مون به رزمنده پا به سنی می‌خورد که جز "پدر جان" و "حاجی آقا" و گاهی بشوخی "پیرمرد" چیزی برای خطاب کردنش نداشتیم. الان وقتی چشم‌ تو چشم خودمون تو آیینه می‌شیم، بادی به غبغب می‌ندازیم و به خودمون می‌گیم ، "بابا ۶۰ سال هم سن‌یه! اصن سن یه رقمه" و بروی مبارک خودمون هم نمیاریم بابا شصصصصت سالمون شده!👨‍🦳 تازه به عکسای اونموقع که نگا می کنیم، می بینیم همون پیرمردهای اونموقع ، بنده‌های خدا یه موی سفید نداشتن و ۳۵ سال هم بیشتر سن‌شون نبود. ولی ما پیرمرد می‌دیدیمشون.🙈 واقعا چه رویی داستیم و داریم، ما...! و چه به سر اونا اوردیم و چه اعتماد بنفسی ازشون کور کردیم😄 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
۱ آبان