eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بار اخر به من گفت مامان یک سوال دارم از ته دلت جوابم را بده. اگر زمان امام حسین بود و من میخواستم بروم به سپاه امام حسین!تو چه میگفتی؟! من هم گفتم: صد تا چون تو فدای امام حسین(ع) گفت:من خودم راهم را انتخاب کردم، فردا نکند ناراضی شوی که این کار شیطان است. بعد شهادتم دلخوری نکن که کار شيطان است... و رفت. من هم به او افتخار میکنم. شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 می‏‌بینمت، پلاک بر گردن و چفیه بر شانه، جاده‏‌های صلابت را پشت سر می‏‌گذاری و خاک را لبخند می‏‌کاری...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عملیات_بیت_المقدس کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پدرم آدم تو داری بود. ناراحتی اش را بروز نمی داد. همه تحویل گرفتند و استقبال کردند. دیگر خیال رفتن به تهران را برای همیشه از ذهنم دور کردم اما روزگار دوباره مرا به این شهر کشاند؛ یک بار با تن مجروح و این بار برای سرکشی به جنگ زده ها. آنها در چند نقطه تهران نظیر هتل پارک، زیر پل سیدخندان، خوابگاههای دانشجویی زیر پل حافظ و روبه روی پارک لاله، هتل المپیک و جاهای دیگر مستقر بودند. سراغ تک تک آنها رفتم. از نزدیک مشکلاتشان را می شنیدم ولی کار زیادی از من بر نمی آمد. بعضی از مردم در حساب بانکی‌شان پول داشتند چون دفترچه حساب یا شناسنامه نداشتند، نمی‌توانستند پولشان را از بانک بردارند. می‌گفت آقا در بانک ملی، در بانک صادرات پول دارم دفترچه ندارم. کمک کن پولم را بگیرم. آن موقع کامپیوتر وجود نداشت و اطلاعات افراد در بانک خودش بود. خوزستانی ها می‌گفتند ما جنگ زده نیستیم، گنج زده هستیم. وضعمان خوب بوده؛ اما گنجمان را زده اند. هرکسی نیاز به کمکی داشت یا نامهای می‌خواست یادداشت می‌کردم و با حاج اسماعیل زمانی در میان می‌گذاشتم. بعضی ها نیاز به درمان داشتند، بعضیها وام میخواستند، برخی دنبال شغل بودند و به بعضی ها هم کمک مالی می.کردم. به بیمارستانها رفتم و به مجروحین خرمشهری سر زدم، از جمله محمدرضا عباسی که یک پایش در مقاومت خرمشهر قطع شده بود. ایشان و چند نفر دیگر از مجروحین یک گروه غیر رسمی درست کردند و پیگیر درمان جنگ زده ها بودند. افرادی که در اقامتگاهها به امور جنگ زده ها می پرداختند از اسماعیل زمانی گله می‌کردند. یک بار به اسماعیل گفتم که این بچه ها گله مند هستند، می‌گویند از نظر دارو و اقلام دیگر در مضیقه اند. اسماعیل گفت: «من هم اینجا مشکلات خودم را دارم. هی باید بروم سراغ این وزير آن وزير، هی بروم به وزارت کشور التماس کنم که بتوانم چند کامیون جنس تهیه کنم و برای نیروهای جبهه و جنگ زده های داخل استان بفرستم. یکی از این روزها آقای غرضی را داخل آسانسور نخست وزیری دیدم گفتم سلام آقای غرضی مرا می‌شناسی؟» نگاهی کرد و گفت: «نه» بجا نمی آورم.» گفتم: «همان که با دو نفراز بچه های خرمشهر به ملاقات شما در استانداری آمدیم.» گفت: «آهان، حالا شناختم از رفقایت چه خبر؟ کجا هستند؟» گفتم: «رضا دشتی شهید شد، همان که به شوخی و جدی به گوشش زدی.» گفت: «شهید شد؟» گفتم: «آره، ولی آقای غرضی شما باید جوابش را بدهی.» گفت: «آقا من جواب می‌دهم جواب می‌دهم. دستم را گرفت از آسانسور کشید بیرون و اصرار کرد که به اتاقش بروم. نرفتم. گفت: «هنوز دلخوری؟» گفتم: «آره، دلخورم، نمی‌بخشمت.» پرسید: «حالا کجایی؟ چه می‌کنی؟» گفتم «دنبال خانواده شهدا و رزمندگانم.» گفت: «بیا، من هم کمکت می‌کنم.» اصرار کرد گفتم آقای عرضی دیدار به قیامت، دیگر شما را نمی‌بینم میروم شهید شوم.» متأثر شد. البته الآن از ایشان دلخور نیستم. یک بار هم با آقای احمد فروزنده به خانه شان رفتیم. از تهران به گرگان رفتم. وضعیت مهاجرین جنگی در آنجا هم نابسامان بود. آنها را در ساختمانی جا داده بودند. در شرایط سختی زندگی می کردند. کسی آنجا بود که با دیدنش قلبم آتش گرفت. آقایی در خرمشهر بود به نام عزیز شهیدی. خانواده محترمی که پدرش صاحب بیمارستان خصوصی شهیدی بود و خودش سوپر مارکت بزرگی در حد یک هایپر مارکت و یک کارواش داشت. آدمی با آن ثروت به چنان فلاکتی افتاده بود که با گاری دستی سر خیابان میوه می‌فروخت. متأثر شدم به او گفتم: «چرا مغازه نمی‌گیری؟» گفت: «میخواستم مغازه اجاره کنم پنج هزار تومان برای رهن نیاز بود و نداشتم. همان جا پنج هزار تومان به او دادم. از گرگان به تهران برگشتم و از آنجا شهر به شهر به بوشهر رفتم. پسر خاله ام با خانواده اش در آن شهر زندگی می‌کردند. او در خرمشهر مینی بوس داشت و وضعش خوب بود. شب به خانه اش رفتم چیزی نداشت دو کنسرو ماهی با چند نان تهیه کرد. خودش و خانمش شرمنده شدند. از دیدن وضع آنها تأسف خوردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عده ای از جنگ زده ها در ساختمان نیمه کاره انرژی اتمی بوشهر زندگی می‌کردند، گروهی هم در بخشهای بوشهر اقامت داشتند. در بوشهر سراغ خانواده شهید نعمت الله مکه رفتم. از رزمنده های خرمشهر بود. پدر شهید مکه از کارمندان ارشد بانک ملی مرکزی خرمشهر بود. وضع مالی خوبی در خرمشهر داشتند حالا زیر پایشان چند پتو بود، پنجره هایشان را با مقوا بسته بودند و به جای در ملافه آویزان شده بود. پدر شهید مکه گفت از نعمت بگو. مرد بود که خوب بجنگد؟ برایشان تعریف کردم که چطور شجاعانه جنگید. مادر و خواهرانش گریه می‌کردند. پدرش زد زیر دشتستانی خواندن و همه را منقلب کرد. اصلیت خانواده مکه بوشهری بود. اکثریت مردم آبادان و خرمشهر مهاجر بودند. جنگ که شد هر کسی به عقبه خودش رفت؛ کسی که اصلیت اصفهانی داشت به همان شهر رفت، همین طور شیراز، رشت، خرم آباد و غیره. موقع خداحافظی به آقای مکه گفتم: «چیزی لازم دارید؟» گفت: «نه فقط سلام مرا به بچه های رزمنده برسان، بگو انتقام بچه مرا بگیرند. منتظرم روزی هستم که خرمشهر را پس بگیرید و دوباره به خانه مان برگردیم همین!» پس از حدود دو ماه بازگشتم. دیده ها و ماجراهای اتفاق افتاده در این مدت را برای محمد تعریف کردم. محمد گفت: «گزارشی تنظیم کن و به آقای فروزنده بده. به استانداری رفتم دفترچه ای داشتم که به هرکس پول می‌دادم، امضاء می گرفتم. این دفترچه را به همراه یک گزارش کامل از وضعیت و مشکلات جنگ زده های خوزستانی به آقای فروزنده دادم. تشکر کرد و گفت: «همینجا بمان، برایت کار دارم.» گفتم: «آقای فروزنده می خواهم کنار بچه ها باشم. گفت خدمت در اینجا کمتر از جبهه نیست. به هر حال استانداری هم زیر توپ و خمپاره است.» راست می‌گفت عراق استانداری خوزستان را با توپخانه و هواپیما می‌زد. گفت برو مهمانسرا تا ظهر بمان، کارهایم را انجام می‌دهم می آیم با هم ناهار بخوریم.» یک ساعتی ماندم دیدم اگر بمانم محمد می‌خواهد مرا قانع کند در استانداری مشغول شوم. ممکن است در رودرواسی قرار بگیرم و قانع شوم. سوار ماشین شدم و بدون خداحافظی به سمت مقر سپاه حرکت کردم. روزها به عنوان معاون پرسنلی به مقرهای مختلف کوت شیخ می‌رفتم و سرکشی می‌کردم. با وجود همه سختی‌ها و فاصله کمی که با عراقی ها داشتیم، شور و نشاطی بین بچه ها بود؛ شور و نشاط دوران جوانی، دوران رفاقت‌ها. حال و صفایی داشتند. در میان آنها بچه های کوی طالقانی، بچه های بازار صفا مثل برادران کازرونی ارجعی و محسن رنگرز، بچه های مسجد اصفهانی ها؛ بهروز مرادی، حمود، ربیعی، شمشیری، بهزاد مرادی، مهدی بازون، مهدی افزون و.... بچه های کوت شیخ؛ صاحب عبودزاده که در مقاومت خرمشهر خیلی زحمت کشید و الآن جانباز هفتاد درصد است، همچنین مصطفی اسکندری، کریم ملاعلی زاده، کریم نصاری، حسن سواریان و... عده دیگری بودند که نامشان خاطرم نیست. من، عبدالله محمود و رسول، چهار برادر در یک اتاق بودیم. خواهرم یک دختر کوچولو به دنیا آورده بود به اسم آزاده که الآن بزرگ شده و خودش بچه دارد. عکس آزاده را داخل اتاقمان گذاشته بودیم. شب‌ها با سید علی امجدی مسئول محور کوت شیخ، توی سنگر زیر نور فانوس می نشستیم مولوی و حافظ می‌خواندیم. امجدی آدم عارف مسلکی بود. با هم مشاعره می‌کردیم. این شعرخوانی ها همراه با صدا و لرزش انفجار خمپاره و توپ بود. از شرکت نفت مصالح می‌گرفتیم و داخل خانه های کوت شیخ سنگرهای بتنی می ساختیم. حدود سه کیلومتر خط پدافندی که شامل تونلهای اصلی و فرعی می شد، از تقاطع کارون به اروند، از آنجا تا زیر پل، به سپاه، حفاظت از پل به ژاندارمری و از آنجا به بعد هم باز به سپاه محول شده بود. همه روزه در این خط تیراندازی و تبادل آتش در جریان بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ جهان آرا اصرار داشت بچه ها، متأهل شوند و زندگی در جنگ را تجربه کنند. در جلسات هر فرصتی پیش می آمد می گفت احتمال دارد این جنگ طولانی شود. در همین شرایط زندگی تشکیل بدهید، خانواده داشته باشید و مجرد نمانید. عبدالله تحت تأثیر این صحبت، تصمیم گرفت ازدواج کند. مادرم در شیراز دختر یکی از اقوام را دیده و برای عبدالله در نظر گرفته بود. عبدالله هم رفت پیش رضا موسوی که چهار روز مرخصی میخواهم بروم ازدواج کنم. رضا گفته بود اگر می توانی چهار روزه خواستگاری و ازدواج را جمع کنی، برو. حاج عبدالله رفت شیراز. به قول خودش روز اول با خانمش صحبت کرد و به توافق رسیدند، روز دوم با خانواده دختر صحبت کردند و خواستگاری رسمی انجام شد. روز سوم برای خرید رفتند و روز بعد هم عروسی کردند. خرج ازدواجشان مثل خرید حلقه و شام عروسی برای پانزده نفر، شش هزار تومان شد. خانواده عروس، خانواده متدینی بودند. وضع زندگی‌شان خوب بود. عبدالله پس از عقد عزم بازگشت به آبادان می‌کند. خانمش به او میگوید از امروز هرجا بروی شانه به شانه ات می آیم. عبدالله میگوید آنجا که می روم زیر آتش است. خانمش می‌گوید در آنجا اگر اسلحه بدهید می جنگم وگرنه کفش‌هایت را واکس می‌زنم و لباسهایت را می‌شورم. هر چه خانواده‌اش اصرار می‌کنند که نرو میگوید ایشان شوهر من است. میخواهم با او بروم. عبدالله پس از چهار روز با خانمش به پرشین هتل آمدند. هتل در جریان انقلاب مخروبه شده بود. بچه های سپاه در آن مستقر شده بودند. روبه روی هتل اتاقی از یک آپارتمان خالی را گرفتند، دستی کشیدند و زندگیشان را بی آب و برق آغاز کردند. عبدالله برایم نقل کرد شب اول که رسیدیم وسیله ای نداشتیم. دو پتو رویمان انداختیم و از یک پتو هم به عنوان بالش استفاده کردیم. در آن ظلمات، چیزی برای روشنایی نداشتیم. رفتم سپاه گفتم فانوس یا چراغی دارید؟ گفتند نداریم، ولی چراغ قوه قلمی داریم. دو چراغ قوه قلمی باریک دادند. شب نشسته بودیم، می خواستیم با هم صحبت کنیم وقتی من حرف می‌زدم خانمم نور چراغ قوه روی صورتم می انداخت مرا ببیند وقتی او حرف می‌زد من نور چراغ قوه روی صورتش می انداختم؛ این طور با هم حرف می‌زدیم! بچه ها یک بشکه آب صد لیتری برایشان تهیه کردند، فانوسی دادند و تعدادی ظرف و ظروف جور کردند. آبادان و خرمشهر روبه روی فرودگاه، به سمت جزیره مینو، مرغداری مدرن و بزرگی بود که مرغ تخمگذار پرورش می‌داد. مدیر آنجا یک خانه و یک دفتر در مرغداری داشت. جنگ که می‌شود مرغها، تأسیسات و خانه را رها می‌کند و به تهران می‌رود. بچه ها به سپاه گزارش دادند چنین مرغداری اینجا هست. از محمد جهان آرا کسب تکلیف کردیم رفت دادگاه قاضی حکم داد که این مرغداری و تجهیزاتش در اختیار سپاه باشد تا پس از جنگ تکلیفش مشخص شود. عبدالله سری به آنجا زد دید داخل مرغداری خانه تمیز و مرتبی هست و موتوربرق بزرگ و تانکر آب دارد خانمش را به آنجا برد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
آهای ساحل اروند بی قرار تو ام و از تو دورم و انگار در کنار تو ام به این عوام بگو خاص ها کجا رفتند نهنگ های تو غواص ها کجا رفتند زمستان ۱۳۶۴_رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا 🔸سردار شهید علیرضا بلباسی_🔸سردار شهید موسی احمدی_🔸سردار شهید قربان کهنسال_🔸سردار شهید نورعلی یونسی_🔸سردار شهید علی اصغر خنکدار و .... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
مسیر بهشت خطّ شلوغی دارد آن هم اگر وعده‌ی «بَلْ‌أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقونْ» را در قرآن خوانده باشی ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 مـــــردان خــــدا، پــــرده انڪار دریدند ... یعنے همہ جـــا، غیر خـــــدا هیــــچ ندیدند.... 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
18.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چی شد که دور شدم ازت چی شد رفتم راهو غلط دور من رو خط نکش من که دارم تو رو فقط کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸 سلام امام زمانم (عج) 🌼 تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد 🌼 سبب وصل به دلدار مهیا گردد 🌼 دمد از خاک، گل و سبزه به یُمن قدمت 🌼 آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد 🌼 چشمها منزل خورشید جمال تو شود 🌼 عالمی خیره به تو ،غرق تماشا گردد 🌼 یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب 🌼 غرق در حُسن رخ یوسف زهرا گردد 💚اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج💚 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت