eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
611 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
چه بسیاری از بچه ها که در این کانالها جانشان را دادند تا ما در امنیت امروز بتونیم بندگی خدا را کنیم. نکند مشغول کانالهای بشیم که ما را از آن بچه ها دور و غافل کنه. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹باور کن، شهید دوستت دارد.. 🌷_همین که بر سرمزارشان ایستاده ای، یعنی تو را به حضور طلبیده اند.. 🌷_همین که اشک هایت روان میشود ، یعنی نگاهت میکنند.. 🌷_همین که دست میگذاری بر مزارشان ، یعنی دستت را گرفته اند.. 🌷_همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ، یعنی وجودت را خوانده اند.. 🌷_همین که قولِ مردانه میدهی ، یعنی تو را به هم رزمی قبول کرده اند.. ✍️باورکن ،شهید دوستت دارد که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری.... 🌹 🌹... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢شهیدمصطفی افتاده در روستای ملک بابو در اطراف بردسکن به عنوان تنها شهید روستا به خاک سپرده شد. به علت خشکسالی بعد از چندسال روستا خالی از سکنه شد سالها گذشت وتنها زائران مزار شهید، پدر و مادر پیر او بودند‌ که هرچند وقت یکبار توفیق می یافتند،ده کیلومتررابروند و مزار پسر را زیارت کنند.تا اینکه... خبری در روستاهای مجاور پیچید، اینکه برخی شبها نوری از روستای بدون سکنه ملک بابو به سوی آسمان می رود! برخی دیگر گفتند، ما در حال عبور از جاده کنار روستا که بودیم متوجه این نور شدیم. تا اینکه اهالی متوجه شدند، خانواده ای ناآشنا، از یک روستای دیگر به سر مزار او می آیند! سراغ آنها رفتند.می‌گفتند مریض بدحالی داشتیم. توسل و دعا و... یک نفر خواب می بیند که حواله می دهند به شهید افتاده! پرس و جو می کنند تا به مزار او می رسند. مدتی بعد شخص دیگری از مسیری دورتر آمده بود. او نیز مطلبی همین گونه می گفت. چیزی نگذشت که با شفا یافتن یک مریض دیگر و حل مشکل یک جوان و... مزار شهید افتاده،باب حاجات مردم منطقه شد. روز به روز بر زائران این جوان خالص بیشتر می شد. مردم در مناسبت ها در آنجا جمع می شدند‌. خلاصه، الان چند سال است که روزهای عاشورا و اربعین، مردم از روستاهای مجاور از چند جهت، پیاده روی به سوی مزار مصطفی را شروع می کنند و مراسم عزاداری را در جوار او برگزار می کنند. مصطفی مصداق کلام امام عزیز ما شد که فرمودند: ...و این تربت شهدا تا ابد دارالشفا خواهد بود. مزار شهید توسط اهالی به صورتی که می بینید آماده شد.. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کاش آداب رفاقتـتـان را بلد بودیم ؛ دل میگیرد میـان جمــاعـتی که رفاقت و معرفت یادشان رفتـه.. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
گفت رفیق بهتره یا برادر؟ گفت برادری که رفیق باشه ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۶ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 آنها از همه بیشتر به من مشکوک شده بودند؛ چرا که قیافه من بیشتر از دیگران به مذهبی‌ها می خورد. لحظه ای چشم از ما برنمی داشتند و خیره خیره به ما نگاه می کردند. چندبار مشکوک شدم که احتمالاً به ماهیت اصلی ما پی برده اند؛ ولی همیشه منتظر قضا و قدر می ماندم. بعد از چند جلسه که با ما گذاشتند و البته ما هم صحبتهای متفرقه کردیم، چیزی از ما دستگیرشان نشد. ما نیز آنان را سرکار گذاشته بودیم. در واقع این گونه وانمود میکردیم که اصلاً عربی نمی دانیم ولی هر چه می گفتند متوجه می‌شدیم. آنها نیز به هوای اینکه ما عربی نمی دانیم رازهای پشت پرده را جلو ما به همدیگر می گفتند. شک عراقی‌ها نسبت به ما هر لحظه بیشتر می شد و ما این را در چهره آنها می خواندیم. دنبال یک حرف منطقی می‌گشتم تا اگر قسمت نشد به کربلا برویم دست کم زنده به ایران برگردیم. در آخر این گونه وانمود کردم که نماینده آیت الله مشکینی هستم و آمده ام شرایط را بررسی کنیم و کمکهای مردمی را به اینجا بفرستیم. این صحبت و چاشنی‌هایی که برای ادای آن به کار بردم تا اندازه ای حضور ما در عراق را برای آنها موجه کرد. البته بقيه بچه ها همان تاجران قدیمی ماندند و من نیز تاکید کردم به همین منظور با تجار همسفر شده ام. باز هم بچه ها را برای بازجویی از هم تفکیک کردند. نگرانی ما این بود که نکند مشروبات الکلی و یا دارو به خورد بچه ها بدهند و آنان را از حالت عادی خارج کنند و دیگر بچه ها نتوانند جلو زبانشان را بگیرند. عراقیها چند روزی برای قرنطینه اطلاعاتی، ما را در مقر خود نگه داشتند. حتی یک بار ما را به خاطر کمبود جا در پادگانی در کنار سربازان خود جا دادند و ما دوش به دوش سربازان عراقی خوابیدیم. همان شب بود که فرمانده تیپ در سربازخانه در حالی که با سربازان صحبت می کرد و از حضور ما در آنجا بی خبر بود، یا فکر می کرد عربی نمی دانیم به یکی از نیروهایش گفت: - مسئول استخبارات محور ... دستور تیرباران اینها را داده و فردا همه شان را اعدام می‌کنند. من به یکی از بچه ها گفتم اگر بقیه بفهمند چه خبر است، خیلی بد می شود. ما به بهانه اینکه میخواهیم در هوای آزاد قدم بزنیم تمام پادگان را شناسایی کردیم و راههای فرار را سنجیدیم و چند طرح نیز به ذهن سپردیم تا در صورتی که وضع از این بدتر شد، بتوانیم فرار کنیم. شب فرارسید و چاره ای جز اینکه به سرباز خانه برویم و بخوابیم نداشتیم. سربازهای عراقی برخلاف درجه دارها خیلی ما را تحویل گرفتند. قرار فرار ما ساعت ۵ صبح گذاشته شد یکی از بچه ها که همراه من بود، از فکر فردا خوابش نمی برد و در کنار من زانوهایش را بغل کرده بود و مثل یک متفکر در امواج متلاطم ذهنیت‌هایش غوطه ور بود که فردا چه خواهد شد. من بی خیال همه چیز سرم را زیر پتو بردم و منتظر آمدن خواب شدم. از شدت خستگی با خود گفتم: حالا که قرار است فردا ما را اعدام کنند لااقل این شب آخر را راحت بخوابیم تا خستگی از تنمان بیرون رود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۷ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 خواب شیرین ما تا ساعت ۲ نیمه شب طول کشید. ناگهان چند نفر وارد آسایشگاه شدند و برای بیدار کردن ما دو نفر که در آنجا خوابیده بودیم پتوها را از روی ما کشیدند. با خود گفتم: لابد آمده اند که ما را ببرند برای مراسم اعدام. من می‌خواستم اگر اندک ترسی هم در وجودمان باقی مانده، از بین برود. سریع از جای خود پریدم و به فارسی فریاد زدم وحشی، آدم را این طوری از خواب بیدار نمی کنند. با این برخورد همه سربازان داخل آسایشگاه از خواب پریدند. من همچنان به پرخاش خود ادامه می‌دادم. - مگر شما آدم نیستید؟ شما انسانیت سرتان نمی شود! مگر اسیر گرفته اید؟ ما اصلاً نمی‌خواهیم با شما روابط اقتصادی داشته باشیم ما به ایران برمی گردیم. و خلاصه هر چه که توانستم بار آنها کردم! آنان چند درجه دار بودند که بر خلاف نظر ما می‌خواستند ما را برای بازجویی ببرند. برخورد چکشی من به نفع همه تمام شد. در بازجویی‌ها نیز نتوانستند سرنخی پیدا کنند. یک شب دیگر ما را دسته جمعی در داخل اتاقی انداختند تا تصمیم نهایی را راجع به ما بگیرند. به بچه ها گفتم بچه ها ممکن است در این اتاق میکروفون کار گذاشته باشند تا وقتی ما با هم صحبت می‌کنیم صدای ما را بشنوند. به همین خاطر، به عشق کربلا و برای رسیدن به آرزوی دیرینه‌مان، فقط و فقط حول و حوش مسائل مادی، تجاری و اقتصادی و خلاصه دنیایی صحبت کنید. بچه ها نیز کم نگذاشتند از هواپیما گرفته تا کروات و سیگار و خلاصه هرچه که می شود آن را خرید و فروخت صحبت کردند. دو نفر نیز همیشه مواظب ما بودند البته خودشان می گفتند که فارسی بلد نیستند؛ ولی من به بچه ها گفتم که اینها حتماً فارسی می دانند وگرنه محافظت ما را به اینها نمی سپردند. به هر جهت، جلو آنها نمی بایست غیر از حرف تجارت چیز دیگری می‌گفتیم. با هماهنگی‌های قبلی در مرز، چند تن آرد به عنوان اولین اجناس تحویل بعثی‌ها شد و مبلغ آن نیز تمام و کمال گرفته شد. بعثی‌ها که دیگر سوء ظن‌شان نسبت به ما از بین رفته بود، مشتاقانه خواهان معامله با ما شدند و این بار ما بودیم که ناز کردیم و کمی شرایط معامله پایاپای را سخت گرفتیم. من به آنها گفتم: ما به ایران برمی‌گردیم و گزارش برخورد بد شما را به آقای مشکینی‌می‌دهیم و فرستادن کمکها را هم قطع می‌کنیم. آنجا بود که بعثی‌ها به خاطر احتیاج زیادی که به کالاهای ما داشتند به التماس افتاده از چپ و راست برایمان خوش رقصی‌می کردند. از آنها تقاضا کردیم که ما را به نزد استاندار... ببرند و گفتیم که ما باید با خود ایشان صحبت کنیم. آنان نیز جلسه ما را با استاندار هماهنگ کردند. شب هنگام بود که وارد شهر ... شدیم. شهر، سوت و کور بود. برق و آب در سطح شهر قطع شده بود و حملات هوایی آمریکاییها نیز پشت سر هم انجام می‌شد. وقتی خواستیم از راهرو ساختمان استانداری، وارد اتاق استانداری شویم همه همراهان و افسرانی که همراه ما بودند کبریت روشن کردند تا جلو پایمان را ببینیم. استاندار نیز یک چراغ قوه روی میزش روشن کرده بود. حضرت استاندار به محض ورود ما، ایستاد و با همه سلام و احوالپرسی کرد. بعد دور میز نشستیم تا مذاکرات تجاری را شروع کنیم و ما هم سر صحبت را باز کردیم. سر یک دلار، یک ساعت چانه می زدیم. البته از برخورد بعثی‌ها نیز به استاندار شکایت می‌کردیم. مبنای ما در معاملات دلار بود؛ خصوصاً ما از این مسأله با خبر شده بودیم که صدام مستقیماً به استانداران بخشنامه کرده بود که آنها برای تهيه ما يحتاج مردم به هر طریق که شده با پیله وران و قاچاقچیان ارتباط حسنه برقرار کنند. من به بچه ها سفارش کرده بودم به خاطر اینکه همه بدانند ما تاجر هستیم کاملاً اقتصادی صحبت کنند. همین دلیل، گاهی اوقات سر یک دلار هم چانه می زدیم. از طرفی هم مترصد فرصتی بودیم تا به گونه ای بعثیها را در بن بست قرار دهیم تا چاره ای جز بردن ما به کربلا نداشته باشند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 چند شبانه روز در شهر مذکور سپری شد. روزها را با بی آبی و شبها را با صداهای ضدهوایی و بمباران هواپیماها می‌گذراندیم. کم کم پای ما به شهر هم باز شد. مردم ما را به چشم دیگری نگاه می‌کردند. می آمدند و به ما التماس می کردند که ما را دعا کنید تا خانه های ما بمباران نشود. وقتی ما می گفتیم دعا کردیم دیگر آسوده می‌شدند؛ چون ما چند شب در خانه های نزدیک فرماندهی هیئت دائر کردیم و کم کم صفا و معنویت ، حتی بعثی‌ها را گرفت. حتی شب‌هایی که به خانه بعثی‌ها می‌رفتیم دعا و مراسم توسل را برقرار می کردیم و روزهای آخر نماز جماعت را نیز به راه انداختیم. بچه ها همچنان در آرزوی رفتن به کربلا می سوختند. با رسیدن چند محموله دیگر از اجناس مورد قرارداد و خصوصاً فانوس، دیگر ما خیلی عزیز شدیم. به هر بعثی که یک قانوس و یک قوطی شیر خشک هدیه می کردیم، خالصاً و مخلصاً می شد نوکر دست به سینه ما، در تاریکی شب‌های شهر جنگزده ای که ما در آن بودیم هیچ چیز مثل فانوس ارزش نداشت. در آخرین جلسه با استاندار، او را به قطع روابط تجاری تهدید کردیم؛ مگر اینکه ترتیبی دهد تا ما به کربلا برویم. این بار از موضع قدرت برخورد کردیم و گفتیم: اولین شرط ما برای هر گونه معامله، سفر کربلاست. آنان نیز چون همه درها را بسته می‌دیدند چاره ای جز قبول این شرط نداشتند. به ما قول دادند که فردا شما را به کربلا خواهیم برد. آن شب همه از شوق کربلا مست دعا بودند. بچه ها چند ساعت در یک اتاق دربسته نشستند و گریه کردند: خدایا! ما با چه چشمی گنبد آرزوهای هزاران شهید را نظاره کنیم، با چه رویی در کنار بارگاه ابوالفضل العباس بایستیم و با چه دستی خاکهای ضریح عشق را پاک کنیم و با چه پایی به زیارت شهدای کربلا برویم؟ آن شب همه دوستان شهید را یاد کردیم؛ آنان که گمنام، به شوق کربلا پا در جبهه گذاشته بودند و آنان که شهید شده بودند و آنان که از ما قول زیارت گرفته بودند خلاصه حال و هوایی بود غیر قابل توصيف. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂