🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید سیدحسن سمائی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام و خداقوت خدمت خادمین الشهدا🌺🌺🌺🌺
من دو تا معجزه از شهدای گمنام دیدم
اولین معجزه شون این بود که در این ماجرا گفته میشه.
💫 با خانواده خواهرم برای مسافرت به گناوه رفته بودیم.
عصر چهارشنبه بود که همه به اتفاق هم به لب دریا رفتیم و بچه ها کلی آب بازی و...کردن.
و بعداز چند ساعتی همه در حال برگشت به محل اسکان بودیم.
یکباره وسط راه بهشون گفتم بچه ها محمد جواد نیست😱
اینور برگرد
اونور برگرد
اما خبری از محمد جواد نبود🥺
خلاصه بعد از گذشت یکی دوساعت گشتن،خبری نشد و همچنان بچه ها در حال گشتن بودن.😔
منم که بار دار بودم مواظب دو تا پسر کوچک خودم و خواهرم بودم تا بقیه دنبال محمد جواد بگردن و...
خلاصه با حال حیران و چشمان گریان
از کانال شهدای گمنام دعوت نامه برای عصر پنجشنبه به صورت پیامک روی گوشیم اومد.
همینطور که با حال پریشون پیامم رو میخوندم
همون لحظه به شهدای گمنام متوسل شدم.
و اونا رو به حضرت الزهرا سلام الله علیها و
به چشم انتظاری مادرشون قسم دادم
😭😭😭😭
و گفتم میگن شما زنده ایید اگر واقعا اینطور هست
محمد جواد ما رو بهمون برسونید و ما رو از چشم به راهی در بیارید🥺😭
✅💫منم قول میدم به قید حیات
پنج شنبه آینده بیام پابوس قبرتون
شاید باورتون نشه تا چن ثانیه گپ و گفت با شهدا تا سر بالا کردم
خواهرم با خوشحالی و بدو بدو اومدم بهمگفت نگران نباشم.
محمد جواد پیدا شد. 🥰😭
الحمدلله منم سر قولمموندم و نذرم رو ادا کردم.
و دومین معجزه ایی که از شهدای گمنام دیدم🥰
دخترم سه چهار ماهش بود که زیاد تب می کرد
دکترم میبردمش. بهم میگفت خانم بچه ی شما مشکلی نداره ،فقط تبش کنترل کنید.
اما متاسفانه این تب نه با دارو و نه با پا شویه و... پایین نمیومد و کنترل هم نمیشد.🥺
یک هفته ایی گذشت و شب و روز این بچه از شدت تب روی دستمون بود و بی تابی میکرد و...
و واقعا من و همسرم از این وضع خسته شده بودیم.
تا بعد ازگذشت چندین شب ساعت ۲ بامداد
همونطور که با حال پریشون پا شویه اش میکردم .
به یاد شهدای گمنام افتادم و باهاشون صحبت کردم و ازشون خواستم
و قسم شون دادم
که از حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها شفای بچه مو بخوان.
و حدود ساعت ۴صبح بود که یکباره همسرم از خواب بیدار شد
و بچه رو از من گرفت و گفت به نظر می رسه زینب تبش پایین اومده.
منم ماجرای متوسل شدنم به شهدا رو بهش گفتم.😭😭🥺🥺
و الحمدلله با نگاه و دعای خاص شهدا از اون موقع به بعد زینب کوچولوی سه ماهه ما حدود یکساله که دیگه چنین تبی رو تجربه نکرد.
شادی روح همه شهدا صلوات 🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💫
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام خواستم واقعا از تمام تک تک سلول های وجودم بابت این کانال از شما تشکر کنم و هرچه خدا میخواد از دنیا وآخرت ب شما عنایت کند 🙏🙏🌹
من هر روز زندگی نامه های شهیدان رو میخونم و تلاش خودم میکنم تا چیزهای که اون ها ب ما درس میدن در زندگی ب کار ببرم . هر روز باهاشون اشک میریزم
میدونی چه حس بسیار قشنگی واقعا خدا حاجتت برآورده ب خیر کنه 🌹🙏
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یک
تو همان حال گریه،خندید انگارازخوشحالی نمی دانست چکار کند بچه های گردان هم حال و هوای دیگری پیدا کرده بودند. حرف های آقای درچه ای که تمام شد مأموریت را رسماً به فرماندهی گردان ابلاغ کرد. بعد از خداحافظی
و سفارشات لازم، با مهندس امیرخانی سوارموتور،شدند گازش را گرفت و چند لحظه ی بعد از ما دور شدند.
عبدالحسین دوباره برای بچه ها سخنرانی کرد.این بار ولی،حال دیگری داشت پر شور حرف می زد و جانانه همه را بدون استثناء گریه انداخت حسابی هم گریه کردیم آخر صحبتش دستورات لازم را داد و گفت:«
سریع وسایل رو جمع و جور کنید که به امید حق راه بیفتیم.»
زود
آماده ی حرکت شدیم باید می رفتیم قرارگاه قدس که تو دل حمیدیه زده بودند و فرماندهی اش با عزیز جعفری بود سوار ماشین ها شدیم و راه افتادیم.
قرارگاه که رسیدیم تازه فهمیدیم که صحبت از یک عملیات بزرگ است؛ عملیات بیت المقدس، آن جا زیادمعطل نشدیم باز مأمورمان کردند به تیپ بیت المقدس اهواز،رفتیم طرف
جنگل نورد و منطقه ی دب حردان.
ستاره های آسمان شب را گرفته بودند که رسیدیم،آقای کلاه کج فرماندهی تیپ آمد به استقبالمان. بعد از خواندن نماز برنامه ی کارمان را مشخص کرد و ما جایگزین یکی از گردان های تیپ شدیم
ساعت های ده یازده شب بود که همه ی کارها روبراه شد نگهبانی ها را گذاشتیم و بقیه بنا شد به حالت آماده باش و با وضعیت کامل استراحت کنند حالا باید منتظر دستور حمله می.ماندیم من هم رفتم تو سنگر
نشسته بودم تو حال خودم، از بیرون صدایی شنیدم دقت که ،کردم دیدم صدای گریه است. رفتم بیرون. حاجی کنارخاکریز کز کرده بود و همچین با سوز اشک می ریخت که آدم بی اختیار گریه اش می گرفت. حال منقلبی داشت. با چشمهای گرد شده ام پرسیدم:«چیه؟ چیزی شده؟!»
انگشت شست و سبابه را گذاشت رو دو تا چشمهاش، اشکشان را پاک کرد سرش را این طرف و آن طرف تکان داد.
با آه گفت: «دلم می
سوزه!»
برای چی؟ طوری شده مگه؟»
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_دو
به خط دب حردان اشاره کرد و گفت:«یادت هست اول جنگ با اسلحه «ام - یک" و "ام - دو"اومدیم این جا؟
یادت هست با چه زحمتی خاکریز زدیم و کیسه گذاشتیم و سنگر درست کردیم؟»
زنده شدن خاطرات اول جنگ، شیرینی خاصی برام داشت به تأیید حرفش سرم را تکان دادم.
«یادت هست همون وقتها پشت این خط آب ول کردیم؟»
گفتم: «آره یادم هست.»
«هنوز هم همون آبها مونده که الان نیزار درست شده.»
گفتم:«حالا قضیه ی گریه ی شما چیه؟»
گفت:«می دونی سید،ناراحتیم از اینه که چرا ما باید بعد از دو سال همون جای قدیم باشیم؟ ما الان باید خیلی جلوتر از این می بودیم غصه داره که این همه از خاک ما دست دشمن مونده.»
به حال و هوای او، مثل همیشه غبطه می خوردم این همه غیرت برای دفاع از دین و میهن، واقعاً عجیب بود.بلند شد ایستاد. سینه خیز تا لب خاکریز رفت کمی آن طرف را نگاه کرد و برگشت پایین،حالش خیلی گرفته بود.این را از حالت چهره اش می خواندم یکدفعه با صدای گریه آلودش گفت:«برو بچه ها رو جمع کن.»
نگاهم بزرگ شد با حیرت گفتم:«بچه ها رو ؟ برای چی جمع کنم؟!»
«یک دعای توسلی بخونیم»
«حواست کجاست حاجی؟»
انگارتازه به خودش آمد،چپ و راستش را نگاهی کرد و زود گفت:«ها؟برای چی؟»«ناسلامتی این جا خط مقدمه، یادت رفته که با خاکریز دشمن صدمتر بیشتر فاصله نداریم؟ این جا که نمی شه دیگه بچه ها رو جمع کنیم.»
کف دستش را گذاشت رو پیشانی اش، چشمهایش را بست و گفت:«حواس منو ببین! اصلا یادم نبود کجاییم.»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه
به خط دب حردان اشاره کرد و گفت:«یادت هست اول جنگ با اسلحه «ام - یک" و "ام - دو"اومدیم این جا؟
یادت هست با چه زحمتی خاکریز زدیم و کیسه گذاشتیم و سنگر درست کردیم؟»
زنده شدن خاطرات اول جنگ، شیرینی خاصی برام داشت به تأیید حرفش سرم را تکان دادم.
«یادت هست همون وقتها پشت این خط آب ول کردیم؟»
گفتم: «آره یادم هست.»
«هنوز هم همون آبها مونده که الان نیزار درست شده.»
گفتم:«حالا قضیه ی گریه ی شما چیه؟»
گفت:«می دونی سید،ناراحتیم از اینه که چرا ما باید بعد از دو سال همون جای قدیم باشیم؟ ما الان باید خیلی جلوتر از این می بودیم غصه داره که این همه از خاک ما دست دشمن مونده.»
به حال و هوای او، مثل همیشه غبطه می خوردم این همه غیرت برای دفاع از دین و میهن، واقعاً عجیب بود.بلند شد ایستاد. سینه خیز تا لب خاکریز رفت کمی آن طرف را نگاه کرد و برگشت پایین،حالش خیلی گرفته بود.این را از حالت چهره اش می خواندم یکدفعه با صدای گریه آلودش گفت:«برو بچه ها رو جمع کن.»
نگاهم بزرگ شد با حیرت گفتم:«بچه ها رو ؟ برای چی جمع کنم؟!»
«یک دعای توسلی بخونیم»
«حواست کجاست حاجی؟»
انگارتازه به خودش آمد،چپ و راستش را نگاهی کرد و زود گفت:«ها؟برای چی؟»«ناسلامتی این جا خط مقدمه، یادت رفته که با خاکریز دشمن صدمتر بیشتر فاصله نداریم؟ این جا که نمی شه دیگه بچه ها رو جمع کنیم.»
کف دستش را گذاشت رو پیشانی اش، چشمهایش را بست و گفت:«حواس منو ببین! اصلا یادم نبود کجاییم.»
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهار
رفتیم تو سنگر فرماندهی،چهار پنج تا از بچه ها را صدا زد بنا شدپنج شش نفری، دعای توسل بخوانیم. وقتی همه جمع شدند،خودش جلوتر از بقیه نشست و خواندن دعا را شروع کرد.
واقعاً فراموشم نمی شود آن شب را،سوز صداش تا اعماق وجود آدم را می سوزاند.از همان اول تا آخر دعا، به شدت گریه کردیم خیلی با شوربود. آخر دعا به حالت عجز و زاری گفت:«دعاکنید إن شاءالله این عملیات پیروز بشه که باز دوباره نخوایم بعد از دو سال همین جا بمونیم یا خدای نکرده بریم عقب تر.»....
آن شب را تا صبح منتظر دستور حمله ماندیم بعد از اذان صبح هم خبری نشد در تمام طول این مدت صدای تیراندازی و درگیری به گوش می رسید.
حدود هفت و هشت صبح بود که آقای غلامپور از پشت بی سیم با عبدالحسین حرف زد و دستور حمله را داد. قبلش ما یک شناسایی کلی از منطقه کرده بودیم. اسم رمز عملیات را به بچه ها گفتیم و باهمان اطلاعات کم زدیم
به خط دشمن
،از لابلای نیزارها رفتیم جلو، عجیب بود؛ حتی یک تیر هم به طرف ما شلیک نمی شد تازه وقتی پا گذاشتیم رو دژ دشمن، دیدیم عراقی ها به سرعت باد و طوفان دارند فرار می کنند همه مات و مبهوت نگاهشان کردند برای همه سؤال شده بود که چرا فرار می کنند؟
گفتم به احتمال قوی از دیشب تا حالا تحت فشار روحی بودن امروز صبح تا ما رو دیدن دیگه نتونستن طاقت بیارن
یکدفعه عبدالحسین از گرد راه رسید داد زد :«پسر چرا و ایستادین شماها؟!برین دنبالشون، برین.»
گویی وضعیت دستمان آمد پا گذاشتیم به تعقیبشان، تا ایستگاه حسینیه دنبالشان رفتیم و تا جایی که جا داشت، ازشان اسیر گرفتیم و غنائم جنگی.
تازه آن جا فهمیدیم کار اصلی را بچه های تیپ بیست و یک امام رضا (سلام الله علیه) و نیروهای دیگر کرده اند. از سمت ایستگاه حسینیه از کارون رد شده و دشمن را بریده بودند. دشمن هم منطقه ی پادگان حمید و
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
#ارسالی_اعضا🌹
سلام تشییع #شهیدنیلفروشان در اصفهان اعضای کانال را یاد کردم و دعا
همچنین شما را
عاقبت بخیر باشید
@motevasselin_be_shohada
💥آنها نمرده اند؛ بلکه با حریر نازکی
از جنس نور، از ما جدا شدهاند.
عند ربهم یرزقون🌷
#شهیدان_زندهاند✨
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
Dua-Al-Ahd.mp3
8.25M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد علی فانی
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
1⃣2⃣بیستویکمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#یکشنبه 29 مهر ماه"
📌#روز_سیونهم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
#سیدمحمود_سبیلیان🌷🌷🌷
معرف: همشهری شهید🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید بزرگوار سید محمود سبیلیان🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۳۸/۹/۲۱
محل ولادت: استان خراسان رضوی _ شهرستان کاشمر
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۴
محل شهادت: جزیره مجنون
نحوه شهادت: اصابت گلوله به چشم و سر
مزار: گلزار شهدا شهید مدرس کاشمر
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐
🔰زندگینامه شهید سیدمحمود سبیلیان :
🌺«شهید سیدمحمود سبیلیان»،در تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۳۸ در شهرستان «کاشمر » به دنیا آمد.
🌱خانواده «سبیلیان»،فقر و شرافت را با هم در آمیختند و کودکشان را با مهر تربیت کردند.
سید محمود،تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در دبستان رودکی و دوره ی متوسطه را در هنرستان صنعتی دکتر لقمان کاشمر در رشته برق به پایان رساند.
💫نبوغ اجتماعی «سید محمود» به همراه توان بالای جسمی اش،از همان ابتدا،وی را به عنوان محور فعالیت های مدرسه و گروه دوستان قرار داد.
رشد و بالندگی سیدمحمود،با تبعید آیتالله مشکینی به کاشمر همزمان گردید،به طوری که با وجود سن کم،بارها ماموریت های خطیر انتقال نوار و اطلاعیه از تهران به کاشمر،به او محول گردید.
🌻سید محمود به خاطر اعتقاد عمیقی که به فعالیت های فرهنگی به ویژه برای نسل جوان داشت،انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر را پایه ریزی نمود و به پرورش فکری و مذهبی نوجوانان شهر و روستا همت گماشت.
این فعالیت ها،از سید محمود چهرهای شناخته شده و تشکیلاتی تربیت کرد،به طوری که در بدو پیروزی انقلاب اسلامی،نقشی تعیین کننده در برپایی نهادهای انقلابی کمیته انقلاب اسلامی،جهاد سازندگی،سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و …ایفا کرد.
💐سید محمود از ابتدای سال ۱۳۵۸ به صورت رسمی وارد سپاه شد و به عنوان مسئول واحد اطلاعات به عضویت شورای فرماندهی منصوب گردید.وی در اجرای مسئولیت خطیر مبارزه با گروهک های الحادی و منافقین ،گام های اساسی برداشت و در جبههی فکری و عملیاتی، به مبارزه با آنان پرداخت و نقش مدبرانهای در جهت کشف و خنثی سازی توطئههای منافقین ایفا نمود،به طوری که در طی روز های بحرانی سال های آغازین پیروزی انقلاب،حتی یک گلوله در کاشمر شلیک نشد و با درایت او، بساط همه گروهک ها برچیده شد.به علاوه، برخی از مراکز سپاه در شهرستان های استان با مدیریت و اعزام نیروهای سپاه کاشمر، تقویت و تاسیس گردید.
🌸در سال ۱۳۶۱ به دنبال اعلام نیاز منطقه خراسان و با عنایت به توانمندی های سید محمود جهت تصدی مسئولیتی مهمتر (معاون واحد اطلاعات سپاه منطقه خراسان) به مشهد عزیمت نمود و مدتی در این سمت،منشا خدمات قابل توجهی شد.
🌿در بهمن ماه سال ۱۳۶۱ به همراه جمعی از مسئولان استان،به منظور بازدید از جبهه ها، عازم مناطق عملیاتی گردید و با اصرار فراوان، اجازه ی شرکت در عملیات والفجر مقدماتی را یافت.در این عملیات رشادت های فراوانی از خود نشان داد که همواره در خاطره ی همرزمانش نقش بسته است.
☘در سال ۱۳۶۲ به عنوان مسئول دفتر نهضتها،مشغول به کار شد و در این مسئولیت هم مثل دیگر وظایفش،کمک های مهم و شایان توجهی به امور فرهنگی نهضت اسلامی افغانستان نمود و تلاش فراوانی را برای ایجاد اتحاد و همدلی بین گروه های مبارز جهادی،مبذول داشت.
🌴سال ۶۲ را میتوان سال جوشش چشمه های عشق و عرفان در دل سید محمود دانست. حضور در محضر اساتید بزرگی چون آیتالله زنجانی و مرحوم آیتالله حاج میرزا جواد آقا تهرانی،تحولی اساسی در شخصیت سید محمود پدید آورده بود.
🪴شور شیدایی،سید محمود را به جبهه فرا میخواند اما نیاز به توانایی های او در پشت جبهه،باعث می شد مسئولین اجازه ی حضور دائمی اش را در جبهه ندهند،به همین خاطر با اعزام وی مخالفت می شد.
🌼بالاخره قرار شد سید محمود به عنوان "رئیس ستاد لشگر پنج نصر" به منطقه اعزام شود اما او تحویل گرفتن این مسئولیت را به بعد از عملیات خیبر موکول کرد و ترجیح داد به عنوان یک رزمندهی گمنام،همراه با دیگر بسیجیان، در عملیات حضور یابد.شاید کسانی که در کنار سید محمود جنگیدهاند،نمی دانستند سپاهی تنومندی که دائم لبخند بر لب داشته و بوی بهار می دهد و شوق پرواز در سر دارد،رئیس ستاد لشکر پنج نصر است!
🕊و سرانجام در تاریخ ۱۳۶۲/۱۲/۴ در عملیات خیبر آسمانی شد و پیکر مطهرش در جزیره مجنون جاودانه ماند.شانزده سال طول کشید تا مردم کاشمر،آخرین باقی مانده های خاکی پیکر مطهر این سردار شهید را به دوش بکشند و در محضر بزرگ مرد تاریخ معاصر،شهید آیت الله مدرس و در کنار همرزمان شهیدش به خاک بسپارند.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🌿💫🌹🌿💫🌹🌿