❇️غیرت شدید بر روی حجاب و عفاف
☀️برادر گرامی شهید ابدام میگوید؛:
خانواده ما در منطقۀ 17محله ابوذر زندگی میکردند. زمان جنگ بود و پدر مدام در جبههها با دشمن بعثی جهاد میکرد و ناصر مرد خانه بود و امور جاری خانه با ایشان بود.
ما چهار خواهر داشتیم و غیرت شدیدی روی مادر و خواهران داشت. شهید خیلی به حجاب و عفاف حساس بود و پیوسته همشیرهها را به حجاب برتر سفارش میکرد و آنها نیز تا به امروز با دقت و وسواس خاصی چادرشان را حفظ کردهاند.
شهید به مادر میگفت: شما نروید چیزی بگیرید، من خودم هر چه لازم دارید میخرم. آن زمان دوران جنگ بود و صفهای نانوایی و اجناس کوپنی بسیار طولانی بود. ناصر این زحمت را به جان و دل میخرید و هر روز زمان زیادی صرف میکرد تا مادر و خواهرانش از نگاه نامحرمان در امان باشند.
یکی از بستگان نیز هممحلی شهید بود و ناصر همین سفارشها را به او هم میکرد و خریدهایشان را انجام میداد. به این ترتیب شهید صبح تا شب در صف نان و اجناس کوپنی و مایحتاج زندگی بود.
🌺حضور فعال در سنگر مسجد و بسیج
با وجود این مشکلات، ناصر (غلامعباس) از سنگر مسجد و بسیج هم غافل نبود و به مسجد و حسینیۀ یومالغدیر که حدود دوکیلومتری از منزل فاصله داشت، رفت و برای بسیج ثبتنام کرد و بعد از آن بهصورت منّظم و مداوم به مسجد رفت و آمد داشت.
امام جماعت این مسجد حجتالاسلام پناهیان، پدر حجج اسلام احمد و علیرضا پناهیان بود و علاوه بر پدر، این دو بزرگوار نیز در آن برهه به این مسجد میآمدند.
بعد از شهادت ناصر، حجتالاسلام احمد پناهیان به پدر شهید میگوید: فرزند شما با آنکه منزلش دور بود، مدتها قبل از اذان به مسجد میآمد و رتق و فتق امور مسجد را بهطور کامل عهدهدار میشد و تمامی کارها را انجام میداد، از شستن حیاط، نظافت سرویسها، خالی کردن جوی جلوی در گرفته تا نظافت داخل مسجد، انداختن جانمازها، چیدن مهرها و... و بعد از نماز نیز تمام کارها را انجام میداد و آخر از همه میرفت.
🌺شهید فقط در عزای امام حسین(ع)گریه میکرد
شهید فقط در عزای امام حسین(ع)گریه میکرد و آنچنان هم میگریست که تمام حاضران در هیئت و حسینیه تحت تأثیر قرار میگرفتند و زار زارگریه میکردند.
غیر از آن هرگز گریه نمیکرد. چند بار به خاطر دفاع از مظلوم چند نفره سرش ریخته بودند و کتک مفصلی خورده بود اما یک قطره اشک هم نریخته بود.
دفاع از مظلومان و سیلیخوردگان
هر گاه میشنید کسی مظلوم واقع شده و مثلاً بچهها کتکش زدهاند غیرتی میشد و جلو میرفت و بلافاصله به یاریاش میشتافت و بسیار هم اتفاق میافتاد که یک تنه با چند نفر گلاویز میشد و کتک مفصلی هم میخورد اما باز دست از یاری مظلومان و سیلیخوردگان بر نمیداشت.
اگر کسی مزاحم خانمی میشد قاطی میکرد و خونش به جوش میآمد حتی اگر آن خانم بسیار بدحجاب بوده باشد باز هم فرقی نداشت و دفاع از ناموس مردم را واجب میدانست و سرانجام نیز در همین راه شهید شد.
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🌺رسیدگیهای شهید به محرومان که پس از شهادت آشکار شد
شهید اِبدام در قطعه چهل بهشت زهرا تشییع و خاکسپاری شد. برای مراسم تشییع جمعیت بسیار بسیار زیادی آمده بودند که برادر شهید اظهار میدارد خیلی از آنها را نمیشناختیم.
برادر شهید میگوید:
بعد از چهلم شهید، پیرزن و پیرمردی آمدند درِ خانۀ ما. وقتی داخل آمدند و نشستند خیلیگریه کردند، خانواده هم پا به پای آنها گریستند. گفتند این ناصر حکم پسر ما را داشت. چون خانهشان حداقل سه کیلومتر فاصله داشت و خانواده شهید آنها را نمیشناختند، پدر و مادر شهید متعجب شدند. گفتند نمیتوانیم راه برویم و بچهها رهایمان کردهاند.
ناصر کارهایمان را میکرد و تمام خریدهایمان را انجام میداد. آنقدرگریه کردند که دیگر چشمانشان سو نداشت. گفتند دیگه کی میخواهد ما را رتق و فتق کند؟ گفتند اعلامیه ناصر را که در نانوایی دیدیم فهمیدیم شهید شده و توانستیم خانهاش را پیدا کنیم.
اینقدرگریه کردند که از حال رفتند. گفتند شما پدر و مادرش هستید ولی نمیدانید ناصر کی بوده. چند نفر دیگه هم اینجوری آمدند.
پدر شهید جانباز پنجاه درصد جنگ تحمیلی است. بدنش پر از ترکش است و روزی دو، سه ساعت بیشتر نمیتواند بخوابد. یک صدای موج انفجار در گوشش افتاده که شبانهروزی است و دکترها گفتهاند هر کاری هم بکنیم صدا قطع نخواهد شد. پدر هشت سال جنگ را در جبههها بوده و دو سال هم در سوریه. الان هم بارها درخواست کرده سوریه برود اما قبول نمیکنند.
برادر شهید میگوید:
«خدا سرش را روی بدن نگه داشته. با وجود کهولت سن و وضعیت نامناسب جسمانی هنوز هم پدر عاشق جهاد و شهادت و خدمت به اسلام است و هر جا که نیاز باشد آماده اعزام است.
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
🔰خواب پدر گرامی شهید ابدام
🌹 پدر شهید که از جانبازان جنگ تحمیلی می باشد تعریف میکند
بعداز شهادت پسرم که برنامه تشییع پیکر و برنامه های متعددی که منتصب به شهید بود تمام شد،بعد از گذشت چهل روز خوابی میبینم
خیلی خسته شده بودم ازفرط خستگی خوابیدم، ناصر به خوابم آمد سلام احوال پرسی و خوش و بش پدر فرزندی کردیم
دیدم که ناصر لباس سبز به تن کرده یک سلاح برروی دوشش گرفته، گفتم موضوع ازچه قرار است؟
" پسرم گفت بابا یادت هست لباس جبهه ندادی من بپوشم؟
اینجا لباس سبز و پوتین نو دادن به من، الان هم ساعت نگهبانیم هست میخواهم بروم سر پستم روفقا منتظرن
به مادر سلام برسان بگو جایی که هستم عالیه ناراحت و نگران نباشند"
پدر گفت خداحافظی کرد و دستی تکان داد رفت، ناگهان از خواب بیدار شدم اشک از چشمانم امان نمیداد
فقط گریه میکردم، چندین روز گریه میکردم
بی اختیار یاد وقتی که خبر شهادت ناصر را حاج آقا پناهیان با چندی از رفقای همراه به درب منزل آمدند، افتادم.
موقعی که خبر شهادت را به من دادند آنقدر گریه نکردم
فقط خود حاج آقا پناهیان خانواده مرا آرام کردند
خودشان ما را به آرامش توصیه میکرد اما بعد مثل ابر بهاری گریه میکرد فقط میگفت ناصر جان خوش به حالت، سلام ما را هم به امام حسین (ع ) برسان.
🌻🌿🌻🌿🌻🌿
📚معرفی کتاب:
《امر به معروف و نهی از منکر در سیره ی شهدا》
👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سرود شهدای امر به معروف
🌹سلام شهید غیرت کارِت نداره قیمت...
❌حساب اون که طعنه زد بهت باشه قیامت...
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام ناصر ابدام"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید ناصر ابدام"
💚همنوا با امام زمان(عج)
____✨🌺✨____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
___🌤🌺🌤_____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 8️⃣5️⃣ 🎬
سهراب بی خبر از نقشه ای که در سر فرنگیس بود و عشقی که به جان او افتاده بود ، ناامید از رسیدن به آرزوهایش ، عرض اراداتی دیگر خدمت امام رضا (ع) کرد و به دنبال حسن آقا راه افتاد و قبل از خروج ،به طرف اصطبل رفت و ضمن خوش و بشی با غلامرضا ،این خادم پیر و مهربان ، افسار رخش را در دست گرفت و همراه رفیق تازه اش ، دل از حرم کند و بعد از هفت روز گوشه نشینی به بیرون قدم گذاشت.
چون حسن آقا اسب با خود نیاورده بود ، سهراب هم به ناچار هم قدم با او درحالیکه اسب را به دنبال خود می کشید ،شد.
حسن آقا نفس عمیقی کشید و گفت : ارباب من مدتهاست که در تدارک این سفر بود ،اما همیشه دست دست می کرد ، انگار به کاروانیان اعتماد نداشت ،تا آنکه آن روز شما در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کردی ، از شانس خوبت ، صاحب کار ما هم به آن جشن دعوت بود و تو را دید و یک دل نه ، صد دل خواستار استخدام شما شد.
سهراب سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت : مگر این کاروانی که می گویی چیست و می خواهد چه مأموریتی انجام دهد که صاحب کارتان چنین حساسیت نشان می دهد و برایش مهم است ، در ضمن نام صاحب کارتان چیست؟ و قرار است ما را به کجا بفرستد؟
حسن آقا که از شتاب سهراب برای دانستن خنده اش گرفته بود گفت : کمی صبر کن پسرم ، یکی یکی برایت توضیح می دهم ، فقط قبل از اینکه من جواب تمام سؤالاتت را بدهم ،تو جواب سؤال مرا بده و سپس نگاهی به صورت زیبای سهراب کرد و ادامه داد : شنیده ام اهل سیستانی ، اولا تو از سیستان و اینجا خراسان ، به چه هدف آمده ای؟ دوماً چرا آمدی و اینجا ماندگار شدی؟ مگر تو خانواده ،پدر و مادری ،زن و فرزندی نداری؟ و آخرین سؤالم که مهم ترین آن است و سخت ذهنم را به خود مشغول کرده این است که ، چرا تا پیشنهادم را شنیدی ، بدون ناز و ادا و پرس و جو ،قبول کردی، آخر من فکر می کردم باید کلی منتت را بکشم و شاید شرایطی سخت برای پذیرش برایم بگذاری..حال می شود جواب سؤالاتم را بدهی؟
سهراب آهی کوتاه کشید و گفت : اولا واقعا نمی دانم اهل کجا هستم ، اما بزرگ شده ی سیستانم ، برای پیدا کردن شغل و مسابقه به خراسان که ولایتی بزرگ و پررونق است آمدم و البته هدفی دیگر هم داشتم که بسیار مهم بود اما به آن نرسیدم و باید بگویم نه پدر و مادر نه زن و فرزند و چشم انتظاری در این دنیا ندارم....برای قبول پیشنهادتان هم باید بگویم...
سهراب ادامه داد : راستش خودم به دنبال کار و شغل مناسبی بودم و چون امری دیگر پیش آمد که برای رسیدن به آن، باید مرتبه و رتبه ای بین خلق داشته باشم و باید از یک جا شروع کنم .
تا شما پیشنهاد دادید ، متوجه شدم بهترین نقطه ، برای آغاز کار و رسیدن به هدفم ، همین کاریست که شما از من خواستید ، چون هم تخصصش را دارم ،هم از عهده اش بر می آییم و از آنها مهم تر شما قول دادید رضایت مرا کسب کنید و رضایت من هم تأمین زندگی ام در حد اعلاء است، آیا چنین می کنید؟
حسن آقا که از صداقت سهراب خوشش آمده بود گفت : صد البته ، صاحب کار ما حتماً به وعده ای که داده است عمل خواهد کرد.
سهراب با حالت سؤالی نگاهی به او انداخت وگفت : گرچه در این دیار غریبم و کسی را نمی شناسم ، آیا می شود بگویی این صاحب کار ،شهرتش چیست؟ و آن مأموریت مهم به کجا و چیست؟
در این هنگام به یک دو راهی رسیده بودند ، حسن آقا راه سمت چپ را نشان داد و همانطور که با آرامش قدم بر می داشت گفت : نام صاحب کار ما ، علوی ست ، یعنی در اینجا با این نام شناخته میشود ،یکی از تجار به نام خراسان که رابطه ی نزدیکی با دربار دارد و بسیار صاحب نفوذ است ،البته این نکته را هم بگویم که ایشان مردی مؤمن و متعهد است و شاید بشود، گفت که او یکی از عارفان دوران است...حسن آقا به اینجای حرفش که رسید ، نفسش را آرام بیرون داد و گفت : و اما آن مأموریت ، آنطور که به من گفته اند ، گنجینه ای نزد آقای علوی ست که گویا متعلق به کسی دیگر در ولایت عراق عرب است. گویا این گنجینه بسیار ارزشمند است و اگر بهایش را بخواهی ،شاید از یک سال خراج ولایت بزرگی مانند خراسان ،بیشتر باشد.
نمی دانم اعضای کاروان کیستند ،فقط می دانم کاروان کوچکی ست با افراد انگشت شمار و شما باید در محافظت از این گنجینه تا پای جان بکوشید و این امانت را به دست صاحب اصلی اش که به شما خواهند گفت در کدام شهر عراق است ،برسانید.
سهراب با آمدن نام عراق ، حس خاصی به او دست داد و زیر لب تکرار کرد : عراق عرب...
ادامه دارد....
🦋🕊🦋🕊🦋
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 9⃣5⃣🎬
فرنگیس بی تاب از عشقی تازه جوانه زده در وجودش و معشوقی که در حرم یار او را یافته بود ، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی مانند بچگی هایش ،لبهایش را می جوید ،گاهی در حین راه رفتن انگشتان دستش را می شکست و صدای تلقی بلند میشد.
بعد از دقایقی راه پیمایی ،جلوی گلناز ایستاد و گفت : به نظرت چه کنم؟ بهترین راه چیست؟ تو که همیشه نظراتت راهگشا بوده ، اکنون چه می گویی؟
گلناز لبخندی به روی بانویش پاشید و گفت : خوب معلوم است ،تنها راه و شاید مطمئن ترین راهی که می شود سهراب را به قصر کشانید ، شاهزاده فرهاد است.
فرنگیس سری تکان داد و گفت : می دانم ، می دانم ، فقط آنقدر رو ندارم که چنین چیزی ،شخصاً از فرهاد بخواهم ، آخر حجب و حیا مانع این امر می شود ، از طرفی نمی خواهم هیچکس از این راز باخبر شود ، اگر باد به گوش بهادر خان برساند که چه در دل من می گذرد ، بی شک سهراب را با نقشه ای زیرکانه محو و نابود می کند و حتی ترسم از این است زمانی که پدر و مادرم هم اگر از این موضوع بو ببرند ، نه تنها در مقابلم می ایستند ،بلکه برای این جوان سیستانی هم مشکل بوجود آورند ، آخر می دانی آنها مدتهاست پسران دربار را برایم قطار می کنند تا به یکی بله را بگویم و اصلا برایشان قابل پذیرش نیست که یکی از افراد عادی و مردم کوچه و بازار ،دامادشان بشود....
در این هنگام فرنگیس اشک از چشمانش جاری شد و هق هق کنان خود را در آغوش گلناز انداخت.
گلناز همانطور که موهای نرم و آبشار گون فرنگیس را نوازش می کرد گفت : نترس بانوی من ، توکل به خدا کن و خودت را به دست تقدیر بسپار، مگر نگفتی ،سهراب را از عنایت امام رضا(ع) بدست آوردی ، پس بسپار به خود امام و دلت را قرص نگه دار...
اگر صلاح بدانی من نقشه ای دارم ، فقط قاصدی به اقامتگاه شاهزاده فرهاد بفرست تا برای من ،وقت ملاقاتی با ایشان بگیرد.
شاهزاده فرهاد کلاً خلق و خوی شاهزاده های متکبر را ندارد ، او مؤمن و دیندار است و صد البته از بهادرخان هم نفرت دارد ، من از همین راه وارد می شوم و قول می دهم تا فردا این موقع ، سهراب جزء گارد سلطنتی باشد، با مهر و امضاء شاهزاده فرهاد....
فرنگیس با شنیدن این حرف ، دستان گلناز را در دستش گرفت و گفت : چه کار می خواهی بکنی؟ نکند راز ما را عیان کنی؟
گلناز چشمکی به او زد وگفت : نه بانوی من ، مگر عقلم را از دست داده ام ، تو به من اعتماد کن ، مطمئنا پشیمان نخواهی شد....
فرنگیس آهسته ، باشه ای گفت و به سمت تختش رفت....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 0⃣6⃣ 🎬
بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق می درخشید وارد اتاق شاهزاده خانم شد .
فرنگیس که کاملا مشخص بود بی قرار رسیدن او بوده ، با اولین تقه ای که به درب اتاق خورد ، به شتاب از جا برخاست و در همان حال صدایش را بلند کرد و اجازه ی ورود را صادر نمود.
گلناز وارد شد و فرنگیس بدون مقدمه پرسید : چه شد گلناز؟
گلناز مانند سربازی که مأموریتش را به بهترین نحو انجام داده ،بادی به غبغب انداخت و گفت : مگر می شود کاری را به کنیزتان بسپارید و آن کار به سرانجام نرسد.
با نقشه ای ماهرانه پیش رفتم و به شاهزاده فرهاد فهماندم که شما تمایل دارید از آن جوانی که در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کرد و حریفی قدر برای بهادرخان متکبر وحیله گر بود ، دلجویی نمایید ، چون او را مستحق برنده شدن ،می دانید.
فرنگیس با هیجان به میان حرف گلناز پرید وگفت : خوب، خوب چه شد؟
گلناز لبخندی زد و گفت : انگار خود شاهزاده فرهاد هم به شدت از سهراب خوشش آمده بود و میگفت به دنبال سهراب بوده تا برای گارد محافظین قصر از او استفاده نماید ، اما من فکر می کنم ،شاهزاده فرهاد می خواهد به سهراب برسد تا این حریف یکه تاز را مدام جلوی چشمان بهادرخان قرار دهد.
فرنگیس که از شوق صدایش می لرزید گفت : گفتی؟....به فرهاد جای سهراب را گفتی؟
گلناز همانطور که روبنده را از سرش باز می کرد گفت : آری بانویم ، شاهزاده فرهاد از زیرکی شما بسیار خوشحال شد و مدام میگفت ،که چقدر فکر و اعتقاد شما به او نزدیک است ، قرار شد فردا صبح علی الطلوع ،به دنبال سهراب بفرستند و او را با عزت و احترام به قصر بیاورند...
به گمانم اولین اقدام شاهزاده فرهاد بعد از آوردن سهراب به قصر، دیدار باشماست ، چون خواستار نظرات شما در رابطه با او بود.
فرنگیس که دختری زیرک بود ،با شنیدن این حرف ، با لحنی خجالت زده گفت : نکند راز ما را برای فرهاد گفتی و یا او به طریقی این حدس را زده؟
گلناز عبا از تن درآورد و گفت : نه بانوی من ، خیالتان راحت ،سر سوزنی از این موضوع بو نبرد.
فرنگیس همانطور که قدم میزد ، گفت : اگر برادر من است که می گویم ،سیر تا پیاز موضوع را فهمیده.....
گلناز شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دانم ،فقط آنقدر می دانم که موضوع را طوری گفتم که از گفته های من به این نتیجه نخواهد رسید....
فرنگیس سرشار از شوقی درونی ،مرغ خیالش را پرواز داد و به روز فردا رسید و سهراب را در لباس سربازان دربار، پیش رویش مجسم کرد اما غافل از این بود که سهراب برای رسیدن به پری آرزوهایش ،رهسپار سفری دور و دراز است....
#ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_🌿🌹🌿____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🕊🌺🍃
پاسدارِ آقا، نمے ماند
تا ظهـور را ببینـد ...
#شهـید مے شود
تا ظهـور نزدیڪ شود ...
" اللّٰھُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْــ "
✨پدر و عمویش در #دفاع_مقدس شهید شدند. خودش نیز جانباز #تفحص_شهدا بود. در فیلم #اخراجیها هم بازی کرد. متخصص #تخریب بود و با کمک نیروهای خود در #سوریه بیش از 10 هزار #مین را خنثی کند. مزد جهاد خود را در شرق حلب گرفت و مثل پدر آسمانی شد.
#شهید_ابراهیم_خلیلی🌷
👉🌷@motevasselin_be_shohada
✅نخبگی فقط نخبگیِ ذهنی
و نخبگیِ فکری نیست،
کسی که تعلقی دارد که
آماده ی شهادت است، نخبه است
نخبگی به میزانِ فداکاری برای دین است..
#استاد_میرباقری
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🎇🎇🎇🎇
🎇🌿🌹
🎇🌹🕊
✍حاج آقا قرائتی :
آدمیزاد موجود عجیبی است...
برای هدایتش ۱۲۴ هزار پیامبر کفایت نکرد
🔥اما برای گمراہ کردنش یڪ شیطان کافی بود!!!
✨پناه میبریم به خدا از شر شیاطین
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
🌤#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌤
━━━━━◈❖✿❖◈━━━━
👉🌷@motevasselin_be_shohada