فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 سخنان رهبری درباره شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اوستا عبدالحسین بنا...
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌹🕊
📎ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر صف شهدا را چیدند
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" عبدالحسین برونسی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت "شهید عبدالحسین برونسی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت39
شال گردن بوی روزهای باران خورده را میداد که تلفنم زنگ زد. اسم تو روی صفحه افتاده بود.
_هیچ معلومه کجایی آقا مصطفی؟
_اول سلام!
_بسیار خب،علیک،حالا کجایی؟
_فرودگاه!
_کجا میری؟
_بگم جیغ و داد راه نمیندازی؟
_بگو آقا مصطفی،قلبم اومد تو گلوم!
_عراق!
گلوله های کاموا را چنگ زدم.
_میری عراق؟به اجازه کی؟که بعد بری سوریه؟
_رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
زدم زیر گریه.
_کاش الان اونجا بودم عزیز!
_که چی بشه؟
_آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!
_لذت میبری زجر بکشم؟
_بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟
بلند تر گریه کردم.انگار همه مسافرها متوجه شده بودند.
_خداحافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش!
گوشی را قطع کردی.چند بار شماره ات را گرفتم،اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم،درحالی که اشک هایم می آمدند.کجا میرفتی آقا مصطفی؟میرفتی تا ماه شوی.
((باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.))
این را مامانم گفت. کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند. فقط مامان میگفت:((کاش قبل رفتنش بگه و بره!))اما خودم میدانستم چندان فرقی هم نمیکرد،چه میگفتی چه نمیگفتی.تازه اگر از قبل میدانستم روزهای بیشتری زجر میکشیدم.از سفر شمال آمدم.فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی . چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون.
از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت،اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمیداد. به دکتر گفتم:((پدرش ماموریته. میتونه علت بیماریش همین باشه؟))گفت:((چرا که نه؟ولی باهاش مدارا کنین.))اورا میبردم خرید،پارک،شهربازی،اما فاطمه فقط تورا میخواست،مثل دلِ من.
پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند،حالی که خراب بود و او که جیغ میزد و گریه میکرد. گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد. کافی بود به دلش راه نیایم،ساعت ها گریه میکرد،جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او.
روزی پدرت مارا به حضرت عبدالعظیم (ع)برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند،برایش چادر خرید . از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم. فاطمه میخندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه میکردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود. اشک هایم می آمدند.
یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند . دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و اورا خواباندم و رویش را پوشاندم.
وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم:(شرمنده،حواسم به فاطمه بود،فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!)
گفتی:(میخوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟)
تو نبودی و من تمام دلتنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذ هایی صورتی میریختم.
برایت دلنوشته مینوشتم ورد اشک هایم را به جا میگذاشتم.
میخواستم وقتی آمدی، بدهم آنها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم:((بخون آقا مصطفی! بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!))
روزهای نبودنت، روزهای نبودنت، روزهای دلتنگی ام بود. روزهای سرد و دل اشوبه و اضطراب. از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیر زمین حرم حضرت رقیه (ع) بود. هرروز چند بار پشت هم زنگ میزدم آنجا.
یکبار گفتی:((سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ میزنه خیلی بی قراری میکنه. میشه شماره اش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟))
گفتم:((یکی باید خودم رو نصیحت کنه!))
با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم. خانم عسگرخانی بود.
از من کوچک تر بود و نگران تر. باهم دوست شدیم. تو میخواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم. هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی با هم حرف میزدیم، این هم صحبتی ها آراممان میکرد. روزی زنگ زدی:(آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله میکنه، اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.)
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت40
لرزه به جانم افتاد:((آ... قا... مصطفی!))
_نگران نباش، بلدم چطور از خودم مواظبت کنم!
دوشب بعد تلویزیون اعلام کرد طبق اخبار واصله قرار است ساعت نه صبح فردا آمریکا به سوریه حمله کند.
وحشت زده به آقای حاج نصیری زنگ زدم:((از مصطفی خبر دارین حاج آقا؟ جواب نمیده!))
نه، ولی مطمئن باشین بَرِش میگردونن!
_اگه آمریکا حمله کنه چی؟ چطور میخواد از خودش دفاع کنه؟
_نگران نباش خانم! پدر و برادر منم توی حلبن و اونجا آشپزی میکنن. اگر بخواد چیزی بشه همه رو برمیگردونن.
فردای آن روز درحالی که با اضطراب جلوی تلویزیون راه میرفتم و یک چشمم به صفحه روشن بود و یک چشمم به عقربه های ساعت، شنیدم: حمله نظامی از سوی آمریکا منتفی است.
و در پانویس برنامه شبکه خبر آمد: تهدید سردار سلیمانی، فرمانده سپاه قدس علیه آمریکا:((هرکدام از شما که می آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.))
خبر رسید همه آن هایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند.
همه برگشتند غیر از تو. پس کجا بودی آقا مصطفی؟
گفته بودم حامله ام و حالم اصلا خوب نیست، حتی امکان بستری شدنم هست، اما بی خیال این ها رفته بودی. نزدیک چهل روز از رفتنت می گذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قران. سرکلاس بود که من زنگ زدم به تو و درحالی که با من حرف میزدی، به عربی جواب یکی دیگر راهم میدادی.
ذوق زده شده بودم بعد مدتی صدایت را میشنیدم.
_مصطفی با کی حرف میزنی؟
_یکی از بچه های عراقی.
_مگه پیش ایرانیا نیستی؟
_عراقیا هم هستن.
_مگه توی آشپزخونه نیستی؟
_چقدر سیم جیم میکنی سمیه؟
خدارا شکر کردم که صدای تیر و تفنگ نمی آمد، گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمی آمد.
گفتی:((مژده گونی چی میدی؟))
_برای چی؟
_آخر همین هفته میام.
به گریه افتادم.
_ولی چون پول همراهم نیست یه عروسک بخر و کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه.
فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم. از این عروسک ها که آب میخورند و میشود مویشان را کوتاه کرد. یک چرخ خیاطی اسباب بازی هم خریدم. دوروز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی. با عجله رفتم خرید. برای خودم کفش خریدم، یک کفش اسپرت. آن قدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را میزد. با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم. وقتی دیدمت نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم. فاطمه را که بغل کردی گفت:((بابا برام چی خریدی؟))
به من نگاه کردی و گفتی:((ته ساکم گذاشتم، رسیدیم خونه بهت میدم بابایی.))
رسیدیم خانه. گفته بودم آن را کجا گذاشتم. رفتی برداشتی و فاطمه راصدا زدی. وقتی کادویش را دادی خیلی ذوق کرد. مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم. هنوز لقمه اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی.
هر چه منتظر شدم نیامدی. صدایت زدم، نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود، ولی چشمانت برق میزد.
(سمیه نمیدونی چه شوقی توی وجود این بچه هاست! مطمئنم ماهم نباشیم اونا هستن و حرم بی دفاع نمیمونه!)
حالا که کنارم بودی راحت تر میشد از زیر زبانت کشید که آنجا چه میکردی؟
در زیر زمین حرم حضرت رقیه پخت و پر میکردیم. آمریکا که تهدید به حمله کرد مسئولان تصمیم گرفتن آشپزخانه رو تعطیل کنن تا اگه حمله شد کسی آسیب نبینه. از گروه خواستن همگی برگردن که من و دوستم پاسپورتامون رو برداشتیم و مخفی شدیم. بعد شنیدیم به گیت های بازرسی سوریه سپردن اگه کسانی رو بااین مشخصات دیدن دستگیر کنن و به اونا تحویل بدن. ما هم خودمون رو به رزمنده های عراقی رسوندیم. رزمنده هایی که 24ساعت توی خط بودن و 48ساعت استراحت میکردن. اونا عملیات شبانه نداشتن و فقط روزا عملیات میکردن.هوا که تاریک میشد تغییر قیافه میدادن، لباسا را عوض میکردن و دور هم می نشستن و قلیان و سیگار میکشیدن. گل میگفتن و گل میشنیدن!
مدتی پیش اونا موندیم، اما از ساعت ها لم دادن و ول گشتن اونا کفری شدیم و رفتیم بین بچه هایی که تو خط بودن.
آموزش نظامی دیدیم و یه شب که عراقیا خواب بودن بهشون خشم شب زدیم و حسابی گوشمالی شون دادیم. طوری که بعد از این زهر چشم، عملیات شبونه رو هم گذاشتن تو برنامه ها و ماهارو هم به عنوان رزمنده های شجاع معرفی کردن
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد پناهیان
💢 چرا میگیم؛
به فرجِ قریبالوقوع امام زمان علیهالسلام، امیدوار باشید⁉️
🔸کوتاه و شنیدنی👌
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
✍دعا برای ظهور امام زمان عجل الله توصیه شهیدان جابر و مهدی مهدوی به مادر خود بعد از شهادتشان...
🔹سالها از شهادت جابر و مهدی می گذشت یک شب در عالم خواب هر دو را کنار هم دیدم.
🔸آنها به من گفتند: نماز بخوانید و در پایان نمازهایتان دست به دعا بردارید و برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دعا کنید.
💢راوی حاجیه فاطمه زادخوش مادر شهیدان مهدوی...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
#ڪلامشهـید
🌱خدایا معیار سنجش اعمال ، خلوص است من میدانم اخلاصم کم است، اما اگر مخلص نیستم امیدوارم...
#شهیدمحمدرضا_تورجیزاده
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
5⃣1⃣ پانزدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#شنبه 30 دی ماه"
📌#روز_سیوپنجم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#محمد_وجد_گلتپه" 🌷🌷🌷
معرف: برادرزاده شهید 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
پاسدار شهید محمد وجد گل تپه🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت :1345/1/2
محل ولادت: مراغه_روستای روشت بزرگ_آذربایجان شرقی
شهادت:1362/12/9
محل شهادت :جزیره ی مجنون
نام عملیات:خیبر
سن:17
وضعیت تاهل: مجرد
مزار: گلزار شهدای وادی رحمت تبریز
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید محمد وجد گل تپه
💐🌿این شهید عزیز در روستایی به نام «روشت بزرگ» از توابع شهرستان «مراغه»ی آذربایجان شرقی به دنیا آمد .
پدرش کارمند اداره ی راه و ترابری «تبریز» بود. جهت رفع مشکل رفت و آمد به روستای باویل اسکو» نقل مكان کرده و بعد از سر و سامان دادن خانواده به تبریز آمد.
وی در محله های قره داش» و «چوست دوزان منجم ساکن شد. «محمد» در سال ١٣٥٢، وارد مدرسه ی ابتدایی ۲۵ شهریور» محله ی «عمو زین الدین» شد. اواخر دوره ی ابتدایی بود که دوران پر تب و تاب پیروزی انقلاب اسلامی از راه رسید و مدارس به مدت ۳ ماه به تعطیلی کشیده شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از طرف اداره ی راه و ترابری استان آپارتمانی در شهرک امام خمینی (ره) به پدرش داده شد که محلی شد برای رشد و نمو اعتقادی «محمد» و بعدها نیز، عروج او در مدرسه ی شهید «مستشاری ثبت نام کرده و دوره ی راهنمایی را سپری نمود.
🌹🍃در حین تحصیل به همراه چند تن از دوستان و همرزمانش پایگاه مقاومت امام سجاد (ع) شهرک امام را تاسیس نمودند. اولین بار در سال ١٣٦١، به همراه دوستان بسیجی خود در عملیات آزادسازی «خرمشهر» شرکت کرده و در این عملیات مجروح گردید. بعد از مدتی بستری شدن، به «تبریز» اعزام شده و دوران نقاهت خود را به پایان رساند. در سال ١٣٦٢، مجددا به مناطق عملیاتی اعزام شده و موفق به حضور در عملیات «خیبر» گردید. او در همان عملیات به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.
در عملیات آزادسازی خرمشهر که زخمی شده بود، دکترها برایش استراحت مطلق داده بودند؛ اما با پای گچی و باندپیچی شده به مسجد میرفت.» «با قد رعنا و بلند با لباس سبز پاسداری، چشمانی نیمه باز تبسمی بر لب و گلوله ای وسط پیشانی آرام و آهسته بر روی خاکریز افتاده بود.»
«شب ها در پایگاه میماند همراهش همیشه ساکی بود که هیچ کس از درون آن خبری نداشت وقتی شهید شد، همه فهمیدند که او پاسدار است و داخل ساک لباس پاسداری را نگه میدارد او نمی خواست کسی بفهمد که پاسدار است.
🌺🍃 لباسهایش را در گوشه ای از پادگان عوض میکرد و می رفت.» «مدتی محل برگزاری نماز جمعه میدان راه آهن بود. من و «محمد» از نیروهای حفاظت آنجا که به صورت افتخاری میرفتیم در یکی از این جمعه ها پشت شهید محراب آیت الله مدنی ایستاده بودیم و نماز می خواندیم که من در رکوع از «محمد» شنیدم: انا لله و انا اليه راجعون». بعد از اتمام نماز علت را پرسیدم گفت مگر جز این است که ما همه به سوی پروردگارمان باز خواهیم گشت؟
خبر شهادت را از رزمنده ای که هنگام عملیات، پشت سرش بود شنيدم. محل شهادتش را نشانم دادند. خودم را به آنجا رساندم. «محمد» آرام بر روی خاکریز افتاده بود. رفتیم شناسایی و برگشتیم، ماجرا را به «آقا» «مهدی گزارش دادیم گفتیم تعدادی از شهدا در منطقه مانده اند. «آقا مهدی باکری چند نفر از بچه های تعاون را
همراه مان فرستادند و گفتند بروید شهدا را برگردانید.» با هم قرار گذاشته بودیم که بعد از عملیات «خیبر» برگردیم و مادران مان را برای ،زیارت به مشهد مقدس ببریم (( محمد) شهید شد. من برگشتم و مادر «محمد» و خودم را به زیارت امام رضا(ع) بردم.» در پایگاه فعالیت زیادی داشت موتوری تحویلش داده بودند تا کارها و ماموریتهای حوزه و پایگاه را انجام دهد. از حوزه به مسجد می آمد که در راه پدر را میبیند پدر از او می خواهد که تا محله او را نیز سوار کند «محمد» با احترام سرش را پایین می اندازد: شرمنده ام این موتور بیت المال است و فقط برای انجام کارهای پایگاه و ناحیه.»
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊