📚معرفی کتاب از شهید الیاسی:
《عباس حرم》
بر اساس زندگی شهید مدافع حرم اصغر الیاسی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قوی باش تو باید سرباز امام زمان بشی..
◇ وداع شهید مدافع حرم علی اصغر الیاسی با برادرش
شهید مدافع حرم🕊🌹
#علیاصغر_الیاسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽وداع "شهید مدافع حرم" علی اصغر الیاسی با خواهرش😭
چادر حضرت زهرا رو همیشه رو سرت نگه دار ...
چقدر سخته وداع خواهر و برادر😭
امان از دل زینب💔
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید "اصغر الیاسی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🎙با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام دوست عزیز عاقبتتون ختم بخیر
نمیدانم هدفتون از برگزاری این چله ها چی بوده فقط یه جمله میگم که خداااااا خیرتون بده 🤲
که هر روز با قراردادن سرگذشت هر چند مختصر ولی پربار و مفید از زندگینامه شهدای عزیز ، حال دل ما رو خوب میکنی 😭😭
الهی که هر آنچه مطلوب شماست به بهترین نحو نصیبتون بشه و سربلند و برقرار باشید 🤲🤲🤲
التماس دعا🙏
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
با سلام دقیقا یادم نیست اما اول مهر همین امسال فک کنم پنجم یا ششم مهر بود با کانال شما چله شهدا داشتم اون روز به نیت شهید مرحمت بالا زاده صبح ساعت نه یاده بود زیارت عاشورا قرائت کردم حال روحی و جسمی خوبی نداشتم.. توی شهر غریب اسباب کشی هم داشتم حامله هم بودم دست تنهای تنها با دوتا بچه که باید ببرم مدرسه بیارم شوهرم سرکار ..و خلاصه اینا همه دست به دست هم داده بود خیلی به هم بریزم
زیارت عاشورا رو که خواندم به شهید گفتم تو خیلی کم سن سال بودی رفتی شهید شدی هم سن الان داداشم هستی فک کن من خواهرتم الان اسباب کشی دارم بینم چه جور می خوای کمک خواهرت بکنی وقتی اینو گفتم اشکم در اومد رو مبل دراز کشیدم با خودم گفتم شدیداً نیاز دارم الان یکی بیاد بگه دست به سیاه و سفید نزن خودم همه رو برات انجام میدم ..تقریبا به یه چیز محالی داشتم فکر میکردم ،بعد چند دقیقه به خودم گفتم رویا پردازی رو بزار کنار برو سراغ کارهات
آروم آروم شروع کردم به بسته بندی وتا ساعت دو بعد ظهر یهو در خانه باز بود دیدم خاله ام با شوهرش اومدن داخل ..خاله ام با همون لحن گفت خواهشاً جلو دست وپام رو نگیر برو یه گوشه خودم همه رو جمع و جور میکنم. دوتا از هم شهری هامون هم اومدن با شوهرم وهر ماشینی هم که برا جابه جا کردن اثاثیه میومد خودش انگار وظیفه اش بود اندازه یه کارگر کمک می کرد
خلاصه لطف شهید شامل حالم شد و خونه رو جابه جا کردن. آخر سر که همه چیز آماده شد منم رفتم خونه جدید
الان هر وقت مشکلی برام پیش میاد بهش متوسل میشم میگم داداش مرحمت بینم برا آبجی رویا چکار میکنی🌹🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام و عرض ادب
من اولین بار هست که تو چله ی شهدای کانال شما شرکت کردم امشب وقتی متوجه شدم خواهران شهدا هم در جمع ما هستند حس کردم جای خیلی مقدسی قرار گرفتم مشکلی دارم که هر چی در خونه ی خدا و ائمه و شهدا رو زدم نتیجه ای نگرفتم میدونم مشکل از منه خیلی درمانده ام نمیتونم از کسی مشورت بگیرم ازتون میخوام لطفا خواهشاً از خواهر شهید بزرگوار بخوایید واسطه بشن تا شهید بزرگوار بهم کمک کنند راه رو بهم نشون بدن شفاعتمو کنند دعام کنند تا مشکلم حل شه ممنون میشم
هر شب با خاطرات شهدای تک تک دوستان فقط اشک میریزم من خاطره ای ندارم ولی آرزو دارم یکی از شهدا به خوابم بیان ولی این اتفاق نمیفته و تنها آرزوم شهادته التماس دعا دارم از شما و دوستان مخصوصا خانواده های شهدای عزیز که در جمعمون هستند
🌷🌷🌷
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام بزرگوار شبتون بخیر
ممنون بابت چله شهدا من اولین باره شرکت کردم و به شهدا همیشه ارادت خاصی دارم دیشب خواب عجیبی دیدم یه جایی بودم که ۷ الي ۸ نفر که لباس رزمی تنشون بود و یه نوار سبز به پیشانی بسته بودن انگار جبهه و خط مقدم بود با دیدنشون با خودم گفتم خدایا اینا که اینجان شهید شدن در اون لحظه فقط یکیشون اومد سمت من و چهرشو واضح دیدم همون لحظه از ذهنم گذشت که خدایا من براشون صلوات میفرستم به یادشونم برای همینه که اینجام😭 فقط چهره یکیشون کاملا توی ذهنم مونده😭خواستم بگم چقدر آگاهند و چقدر خوشحالم که سعادت نصیبم شد که یه کار کوچیک جهت قدردانی از این عزیزان انجام بدم و خدا رو شاکرم که به من این فرصت داد تا بتونم ادای دین کنم خدا رو سپاس و ممنونم از شما🙏
💐🌺🌹
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_11
هفت ماه بعد
یافت آباد_حسن و مهرشاد،دائی های مجید
توی نمایشگاه،حسن پشت میز و مهرشاد روی صندلی کناری نشسته بود.حال هیچ کاری را نداشتند.دمق بودند.هر دو نگاه به هم میکردند و اشک اشک شان نم نم میریخت. هرچه خواستند حرفی بزنند،کلامی برای گفتن نداشتند.چشم ها و صورتشان پف کرده بود.مهرشاد بیشتر از همه،از نبودن مجید میسوخت. باهم بزرگ شده بودند.مهرشاد فقط یک سال از مجید بزرگ تر بود.آخرش حسن به حرف آمد،
_من باورم نمیشد مجید بره.
_من فکر می کردم،خودش را میخواد برا مریم و افضل عزیز کنه.
می گفتم داره با چند تا بچه هیأتی و بسیجی میره،به قول خودش جوگیر شده.
_من روزهای آخر،یه بار بهش گفتم،الهی بری شهید بشی،تا ما از دستت راحت بشیم.گفت:حسن!من اون دنیا هم اگه برم،باز هم از جیبت میکَنَم.خیالت راحت،هیچ وقت از دستم خلاص نمیشی.
_من فکر می کردم چون آقا افضل مدام بهش گیر میده،این کار رو بکن،اون کار رو نکن،میخواد یه مدتی باباش، دست از سرش برداره و خودش را از بکن و نکن هاش راحت کنه.
_هرچی آبجی مریم زنگ میزد و گریه میکرد، میگفتم خواهر!خیالت راحت،این سوریه برو نیست.اگه هم بره،سر یه هفته برمیگرده.
_چون همه ی کارهاش رو با شوخی و مسخره بازی رد میکرد، منم فکر می کردم، این هم مثل همه کارهاشه.
_کسی باورش نمیشد، مجید سوریه باشه
_من می گفتم چون یه مدتیه، تو تلویزیون و فضای مجازی،بحث سوریه داغه،اینم میخواد خودش رو،به این داغی ها بچسبونه.ولی کم کم یخش آب میشه.
_حالا که مجید رفته و من و تو موندیم،با همه غصه های آبجی مریم و آقا افضل.
حسن و مهرشاد به هم نگاه نمیکردند.سرشان را بردند سمت گوشی و گاهی اشک شان را از گوشه چشم پاک میکردند.دلشان برای صدای سلام مجید،بدجوری تنگ شده بود.وسط گریه،مهرشاد خنده اش گرفت.حسن چشمش گرد شد و نگاهش کرد.
_مهرشاد خوبی؟چرا الکی می خندی؟
_یاد مجید افتادم.
حسن هم قبل از این که مهرشاد چیزی بگوید،خنده اش گرفت.علت خنده اش را میدانست. هر دو بلند بلند می خندیدند.
_حالا تو یاد کدوم خاطره اش افتادی؟
صدای خنده مهرشاد بلندتر شد.
_مجید از بچه گی تا همین اواخر،شرّ و شیطون بود.هرکاری هم که میکرد،می انداخت گردن من.آخر بازی های توی کوچه مون ،آتیش یه دعوای حسابی رو روشن میکرد.این وسط منِ بیچاره،کتک می خوردم و خودش فلنگ را می بست .بعدش من کتک خورده بودم و اون پیش مامان و باباش عزیزتر بود.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_12
حسن و مهرشاد،هردو زدند زیر خنده،حسن با خنده گفت:
_مهرشاد!تو به جای مجید هم کتک میخوردی؟
_به جاش که نه،دعوا رو درست می کرد،ولی یه لحظه بعد می دیدم،دیگه وسط نیست و منم که دارم مشت و لگد میخورم. اینم بگم،مجید آدمی نبود که پشتت رو خالی کنه.یه سال که کلاس اول ابتدایی بود و من کلاس دوم،توی سالن مدرسه داشتم با دوستم،سرِ نمیدونم چی بحث میکردم. بحث مون هم اون قدر بالا نگرفته بود.یه وقت از دور دیدم مجید از در کلاس بیرون آمد. گفتم الانه که یه شرّی بذاره رو دستم.همون هم شد.از راه رسید و یقه ی پسره را گرفت و یه سیلی خوابوند تو گوشش،بعد هم انداختش رو زمین و لگد رو گرفت به جونش.حالا من مونده بودم کتک بزنم یا جدا کنم.تا پنجم دبستان نمی دونستم،سرِ چی دعوامون شده،برا چی قهریم!
حسن،چایی برای خودش،یکی هم برای مهرشاد ریخت و روی صندلی رو به روی برادرش جای گرفت.قند را توی دهانش گذاشت،به صندلی لم داد،یکی از پاهایش را روی آن یکی انداخت و نصف استکان چای را،یک نفس هورت کشید و استکان را پایین نگذاشته بود که پقّی زد زیر خنده.
_مهرشاد ،یادته وقتی معلم دعواش کرده بود،بهش گفته بود؛دایی هام رو برات میارم ،پُلیسَن و میان پدر همه تون و در میارن.حالا ببینید که بیان و چه به روزگارتون بیارن.کلی هم پیاز داغ رو زیاد کرده بود.از اون طرف به داداش حاج اکبر و اصغر سپرده بود،یه سر بیان مدرسه.پیش بچه های مدرسه هم گفته بود ،فردا دایی هام میان و این معلم ها رو با دستبند میبرن زندان و همه مون از درس و مدرسه راحت میشیم.
صبح حاج اکبر و حاج اصغر،با هم اومدن مدرسه.از اون طرف هم مجید با کل بچه ها،دم در مدرسه منتظر بودن. یه وقت بچه ها داداشی ها را میبینن، پشت سرشون راه میفتن.مجید هم میدون دار بوده.مدیر مدرسه وقتی این صحنه رو،از پنجره دفتر میبینه،دست و پاش رو گم میکنه و خودش رو میرسونه پای تلفن.
حاجی که درِ دفتر رو باز میکنه ،مدیر با ترس و لرز میگه: به خدا اگه یه قدم دیگه بیای جلو،زنگ میزنم ۱۱۰.
حاجی میزنه زیر خنده و میگه ۱۱۰ برای چی؟مگه ما چی کار کردیم؟ما فقط اومدیم ببینیم دعوای بچه ها سرچی بوده، همین.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
❣بسم ربّ الشّهدا و الصّدیقین❣
6⃣1⃣ شانزدهمین دوره چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#یکشنبه 22 بهمن ماه"
📌#روز_یازدهم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#مرتضی_محمدیان" 🌷🌷🌷
معرف: خواهر گرامی شهید خانم بتول محمدیان 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید بزرگوار مرتضی محمدیان🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۶/۹/۱۶
محل ولادت: ورامین_روستای جوادآباد
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۵/۳
مزار: گلزار شهدای جوادآباد
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷