eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
256 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد 🎙با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا 🌤🌿 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊 💚سلام به چهارده معصوم(ع): 🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه 🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊 🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ 🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊 🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊 🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف 🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊 ➡️@motevasselin_be_shohada ‌ 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣ 7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛ 🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد 🌤کانال متوسلین به شهدا🌤 🖇 امروز " 15فروردین ماه" 📌 چله 《هدیه به‌ چهارده‌ معصوم(ع) و شهید امروز》 🌻شهید والامقام "" 🌷🌷🌷 معرف: خواهر و خواهرزاده شهید🌺 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ➡️@motevasselin_be_shohada
شهید بزرگوار رحیم نجف زاده🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: 1340/5/3 محل ولادت: شیراز تاریخ شهادت: 1361/216 محل شهادت: خرمشهر عملیت بیت المقدس مزار: گلزار شهدای شیراز قطعه شهدای فتح المبین ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه شهید والامقام رحیم نجف زاده 💐🍃شهید والا مقام رحیم نجف زاده در تاریخ۱۳۴۰/۵/۳ در خانواده ای مذهبی ،زیر سایه پر از مهر و محبت پدر و مادری بزرگوار به نام یاری و خدیجه در شهر شیراز به دنیا آمد و پرورش یافت . دوران کودکی را در دامان مادری مهربان و مؤمنه سپری کرد و دوران دبستان را در مدرسه تلخداش شیراز گذراند دوران راهنمایی را در مدرسه صورتگر سپری کرد . در طول دوران مدرسه هرگز دوستان و هم کلاسی هایش را اذیت نکرد و همیشه خیرخواه و دلسوز همه بود . بعد از دوره تحصیل به کمک برادرانش در کارگاه جوشکاری رفت و مشغول فعالیت شد و در تمام مدتی که در کارگاه کار می کرد به همه احترام می گذاشت و با همه مهربان بود . 🌹🍃اخلاق و روحیات شهید بزرگوار در نوجوانی و جوانی اش همیشه نمازهایش را اول وقت می خواند ،و به عبادت مشغول بود .با یتیمان مهربان بود و تا جایی که توان داشت به آنان رسیدگی می کرد . دلسوز خانواده و اقوام و خویشان بود و به صله رحم اهمیت می داد و به دیگران هم توصیه می کرد که با خویشاوندان دور و نزدیک رفت و آمد داشته باشند . همواره خواهرانش را به حفظ حجاب توصیه می کرد و دلایل پوشش را برایشان توضیح می داد . خیلی با حجب و حیا بود و در برخورد با نامحرم شئونات اسلامی را رعایت می کرد با اینکه محبوب همه ی خانواده و دوستان و آشنایان بود . به ورزش فوتبال علاقه زیادی داشت و با اینکه در روزهای جمعه در زمین فوتبال بازی می کرد ولی نماز جمعه اش را فراموش نمی کرد چون برای نماز جمعه ارزش زیادی قایل بود . همه مردم محل همیشه با خوبی از این شهید عزیز یاد می کنند چون در مهربانی و دلسوزی و دستگیری از نیازمندان و اخلاق خوب و نیکو زبانزد همه بود . همیشه سعی می کرد نمازهایش را اول وقت به جماعت و در مسجد بخواند . رحیم که پنجمین و آخرین فرزند خانواده بود نور چشم اهل خانه و اقوام و دوستان و آشنایان بود و همیشه با وجود حجب و حیایش ،لبخند بر لب داشت و گذشت را سرلوحه خود قرار داده بود . بیشتر اوقات ساکت بود و در حد ضرورت و آرام و با متانت سخن می گفت و آن قدر سخنانش شیرین و دلنشین بود که اطرافیان به حرفش گوش می دادند و توجه می کردند . هیچگاه به دنبال کارهای لغو و بیهوده نبود و هیچگاه سخن لغو و بیهوده نگفت ،در مورد کسی قضاوت نمی کرد و کسی را سرزنش نمی کرد و مانع دیگران هم می شد که در مورد کسی بی جا صحبت کنند . قبل از انقلاب و برای پیروزی انقلاب خیلی فعالیت می کرد و در راهپیمایی ها شرکت می کرد که چندین بار هم مورد سوئ قصد ضدانقلاب ها قرار گرفت . عاشق امام خمینی رحمه الله علیه بود و همواره به سخنان و فرمایشات امام گوش می داد . رحیم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در پایگاه مقاومت فعالیتش را شروع کرد و هر کار خیری از دستش بر می آمد انجام می داد و کوتاهی نمی کرد همواره مورد احترام خانواده و دوستانش بود . با آغاز جنگ تحمیلی رضایت خانواده مخصوصا پدر و مادرش را جلب کرد و با اصرار فراوان آنها را راضی کرد تا به عضویت بسیج در آمد و به خرمشهر اعزام شد و در تاریخ ۱۶ /۱۳۶۱/۲در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید . و در گلزار شهدای شیراز قطعه شهدای فتح المبین آرام گرفت . روحش شاد و یادش گرامی🌹✨ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌹✨🌿🌹✨🌿🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷وصیت نامه شهید رحیم نجف زاده: ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بانّ لهم الجنّه . همانا خدا جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده . 🌷اینجانب رحیم نجف زاده با اعتقاد به یگانگی خدای بزرگ و رسالت پیامبر صلوات الله علیه و آله و امامت علی علیه السلام و یازده فرزندش و عشق به امام مهدی علیه السلام و انقلاب اسلامی و رهبریت آن قائد عظیم الشأن حضرت آیت الله امام خمینی و الهام از تعالیم انسان ساز این دین مبین برای پاسخ دادن به ندای هل من ناصرٍ ینصرنی حسین علیه السلام عاشقانه به سوی جبهه نبرد حق علیه باطل حرکت می نمایم تا بتوانم در راه خدا جهاد کرده باشم تا با ایثار خون خود خدمت کوچکی به اسلام و انقلاب اسلامی بنمایم . 🌷از تمام برادران و خواهرانم می خواهم که با مسأله بی حجابی به شدت هر چه تمام تر مقابله نمایند و امام عزیزمان را تنها و مساجد را خالی نگذارند. ای مادر و پدر عزیزم تو می دانی که من برای اسلام عزیز رفتم و با اجازه خودت. 🌷مادرجان خدا لطف می کند و ما پیروز می شویم و اگر خدا نصیبم کرد و شهید شدم از شما خواهش می کنم که مانند حضرت زینب سلام الله علیها که راه حسین علیه السلام را ادامه داد راهم را ادامه دهی و از خدا برای شما طلب صبر می نمایم . ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این قطعه را دقیق شوید بخدا فیلم نیست بلکه واقعیت است فرماندهانی که بیشترشان شهید شدند فقط به کفششان که ابتدایی ترین ابزارشان هست دقت کنید....و بعد به صلابتشان و اقتدارشان نه ده کیلومتر پشت خط بلکه نزدیکترین نقطه به دشمن ....و بعد به بسیجی مجروح نه مجروح سطحی ترکش راکت مثل ساتور یک پایش را قطع میکند...تکه هایی میگوید که انگار همه نهج البلاغه هست انگار ایه های قران را تفسیر میکند.... ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام "رحیم نجف زاده" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 🕯️به نیت شهید "رحیم نجف زاده" 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧ صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220714-WA0022.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با صدای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 💚💚💚💚💚 ╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل دوازدهم کمی بعد،از آن خانه اسباب‌کشی کردیم و خانه‌ی دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب‌کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه‌ی جدید بودیم، آن‌قدرحال معصومه بد شد که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان.صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه‌ی کوچک از این‌طرف به آن‌طرف برویم نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم.صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود.خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می‌آمد و بهانه می‌گرفت می‌خواست بغلش کنم با یک دست معصومه و کیسه‌ی داروهایش را گرفته بودم،با آن دست خدیجه را می‌کشیدم و با دندان‌هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم با چه عذابی به خانه رسیدم بماند به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل در باز نمی‌شد دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی‌شد انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود چند بار به در کوبیدم ترس به سراغم آمد درِ خانه‌ی همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می‌ترسید پا جلو بگذارد خواهش کردم بچه‌ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم زنِ همسایه بچه‌ها را گرفت. دویدم سرخیابان.هر چه منتظر تاکسی شدم دیدم خبری از ماشین نیست حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمیکرد آن موقع خیابان هنرستان از خیابان‌های خلوت و کم‌رفت و آمد شهر بود از آن‌جا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود تمام آن مسیر را دویدم.از آرامگاه تا خیابان خواجه‌رشید و کمیته راهی نبود اما دیگر نمی‌توانستم حتی یک‌قدم بردارم خستگی این چند روزه و اسباب‌کشی و شب‌نخوابی و مریضی معصومه و از آن‌طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود اما باید می‌رفتم ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی‌آمد به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم بگویید همسرش جلوی در است.» سرباز به اتاقک نگهبانی رفت تلفن را برداشت.شماره گرفت و گفت:«آقای ابراهیمی!خانمتان جلوی در با شما کار دارند. صمد آن‌قدر بلند حرف می‌زد که من از آن‌جایی که ایستاده بودم صدایش را می‌شنیدم.می‌گفت:«خانم من؟!اشتباه نمی‌کنید؟!من الان خانم و بچه‌ها را رساندم خانه.»رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: « آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.» کمی بعد صمد آمد قیافه‌ام را که دید، بدون سلام و احوال‌پرسی گفت:«چی شده؟! بچه‌ها خوب‌اند؟! خودت خوبی؟!» گفتم:«همه خوبیم.چیزی نشده فکر کنم دزد به خانه زده بیا برویم پشت در افتاده و نمی‌شود رفت تو.» کمی خیالش راحت شد. گفت:«الان می‌آیم. چند دقیقه صبرکن.»رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود روشن کرد.صمد جلو نشست و من عقب.ماشین که حرکت کرد صمد برگشت و پرسید:«بچه‌ها را چه کار کردی؟» گفتم:«خانه‌ی همسایه‌اند.» ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد صمد از ماشین پیاده شد کلیدش را درآورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمی‌شود، از دیوار بالا رفت به سرباز گفتم:«آقا! خیر ببینید.تو را به خدا شما هم بروید. شاید کسی تو باشد.» سرباز پایش را گذاشت روی دستگیره‌ی در و بالا کشید. رفت روی لبه‌ی دیوار از آن‌جا پرید توی حیاط.کمی بعد سرباز در را باز کرد گفت:«هیچ‌کس تو نیست. دزدها از پشت‌بام آمده‌اند و رفته‌اند.» خانه به هم ریخته بود درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم اما این‌طور هم آشفته‌بازار نبود لباس‌هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب‌ها هر کدام یک طرف افتاده بود.ظرف و ظروف مختصری که داشتیم،وسط آشپزخانه پخش و پلا بود.چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود. صمد با نگرانی دنبال چیزی می‌گشت. صدایم زد و گفت:«قدم! اسلحه، اسلحه‌ام نیست.بیچاره شدیم. » اسلحه‌اش را خودم قایم کرده بودم. می‌دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ‌امن است.رفتم سراغش حدسم درست بود.اسلحه سر جایش بود اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت:«فقط پول‌ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه‌ها.» با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد نشستم روی زمین پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیر خشک معصومه. قوطی توی کمد بود دزد قوطی را برده بود کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم.طلاها هم نبود. صمد مرتب می‌گفت:«عیبی ندارد. غصه نخور بهترش را برایت می‌خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل دوازدهم 💥 کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه‌ها را از خانه‌ی همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی‌رفت. می‌ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می‌کردم کشی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه‌ی حیاطو با بچه ها نشستم آن‌جا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم. شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: « می‌ترسم. دست خودم نیست. » 💥 خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه‌ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه‌ی او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف‌شب بیدار بود و خانه را مرتب می‌کرد. گفتم: « بی‌خودی وسایل را نچین. من این‌جا بمان نیستم. یا خانه‌ای دیگر بگیر، یا برمی‌گردم قایش. » خندید و گفت: « قدم! بچه شدی، می‌ترسی؟! » گفتم: « تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس‌فردا اگر بروی مأموریت، من شب‌ها چه‌کار کنم؟! » گفت: « من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب‌خانه و خانه را پس بدهم. » گفتم: « خودم می‌روم. فقط تو قبول کن. » چیزی نگفت. سکوت کرد. می‌دانستم دارد فکر می‌کند. 💥 فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: « رفتم با صاحب‌خانه حرف زدم. یک‌جایی هم برایتان دیده‌ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می‌کنم. » گفتم: « هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم. » فردای آن روز دوباره اسباب‌کشی کردیم. خانه‌مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی‌شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می‌دیدم. آن‌طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب‌خانه در آن‌جا گاو و گوسفند نگه می‌داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می‌پیچید. از دست مگس نمی‌شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می‌کردم. روی اعتراض نداشتم. 💥 شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: « قدم! این‌جا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچه‌ها مریض می‌شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت روبه‌راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود. 💥 صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه‌ی مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می‌گفت: « باید یک خانه‌ی خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب‌خانه‌ی خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد. » من هم اسباب و اثاثیه‌ها را دوباره جمع کردم و گوشه‌ای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: « بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه‌ی خوب و راحت با صاحب‌خانه‌ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد. » با تعجب گفتم: « مبارکمان باشد؟! » رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: « من امروز و فردا می‌روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده. » 💥 این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه‌ی شهر. محله‌اش تعریفی نبود. اما خانه‌ی خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته‌ای روشن. پنجره‌های زیادی هم داشت. در مجموع خانه‌ی دل‌بازی بود؛ برعکس خانه‌ی قبل. صمد راست می‌گفت. صاحب‌خانه‌ی خوب و مهربانی هم داشت که طبقه‌ی پایین می‌نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب‌کشی کردیم. 💥 اول شیشه‌ها را پاک کردم؛ خودم دست‌تنها موکت‌ها را انداختم. یک فرش شش‌متری بیشتر نداشتیم که هدیه‌ی حاج‌آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی‌ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می‌افتاد، خم می‌شدم و آن را برمی‌داشتم. خانه‌ی قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپز‌خانه‌ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ‌ترین خانه‌ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم. 💥 عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه‌ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه‌ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت‌هایش روی شیشه مانده بود. با اعتراض گفتم: « چرا شیشه‌ها را این‌طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم. » گفت: « جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمبارن کرده. این چسب‌ها باعث می‌شود موقع بمباران و شکستن شیشه‌ها، خرده شیشه رویتان نریزد. » چاره‌ای نداشتم. شیشه‌ها را این‌طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده‌ای سیاه روی قلبم کشیده بودند. 🔰ادامه دارد...