🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
9⃣ نهمین چله ی کانال متوسلین به شهدا
💫 امروز " سه شنبه 1 فروردین ماه "
📌روز " چهاردهم " چله صلوات و زیارت عاشورا《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
" سید هاشم هاشمی" 🌷🌷🌷
معرف: خانم زهرا هاشمی دختر گرامی شهید🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@motevasselin_be_shohada
حجه الاسلام شهید سید هاشم هاشمی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۲۲/۲/۲۲
محل ولادت: ساغرانسفلی_ قزوین
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۴/۲۵
محل شهادت: عملیات رمضان _شلمچه
سن موقع شهادت: ۳۹
مزار: گلزار شهدای استان. امامزاده حسین
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🌿🕊🌹🥀🌹🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید والامقام سید هاشم هاشمی
[🕊🌺🌤]
💐حجه الاسلام شهید سیدهاشم هاشمی در تاریخ ۱۳۲۲/۲/۲۲ در ساغران سفلی از توابع اوج استان قزوین چشم به جهان گشود
نام پدرش سیدحسن و
نام مادرش زیور بود.
در ۶سالگی مادر خود را از دست داد و پدر بزرگوارشون روحانی بود ایشان دوره مقدماتی حوزه را در پیش پدر تلمذ کردند و در ۱۴ سالگی وارد حوزه علمیه التفاتیه شدند و مدتی بعد در مدرسه علمیه وردی خان و مدرسه صالحیه ادامه تحصیل داد.
در ۱۸ سالگی ازدواج کرد و بعد از ازدواج برای ادامه تحصیل به نجف اشرف مشرف شد و در نزد اساتید بزرگوار بالاخص حضرت امام خمینی مشغول تحصیل شد و در کنار تحصیل شروع به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی نمود و در همین رابطه چند بار دستگیر و به شدت شکنجه شد ولیکن ایشان دست از مبارزه برنداشتند.
ایشان سال ۵۶ در مرز ایران و عراق دستگیر شدند و به مدت ۶ماه خانواده از احوالات ایشان بیخبر بودند بعد از آزادی مشخص شده بود به علت شکنجه زیاد شهید شنوایی خود را از سمت گوش راست از دست داده اند.
انقلاب که پیروز شد شهید مدتی در کمیته انقلاب اسلامی خدمت کردند و مدتی هم در گروه حافظ وحدت که زیر نظر شهید چمران بودند فعالیت میکردند
شهید سید هاشم هاشمی چون معمم بودند برای هر منبر که می رفتند از همه حضار میخواستند که برای شهادت ایشان دعا کنند.
روحیات اخلاقی شهید :بسیار آرام و متین بودند
با توجه به اینکه وضعیت مالی مناسبی نداشتند ولیکن از کمک کردن به مستمندان دریغ نمی کرد
هر کجا که کار بود شهید هم بود
کار را عار نمی دانست.
بنای اولیه مسجد ۱۴معصوم در خیابان آبشار قزوین یادگار این شهید می باشد
بسیار خانواده دوست بودند
یادم میاد بچه بودیم برای نماز مارا بیدار میکرد و ما برای نماز به ایشان اقتدا میکردیم و بعد از نماز میفرمودن شما پاک هستید برای شهادت پدرتان دعا کنید.
ایشان در عملیات رمضان
منطقه شملچه
در سن ۳۹سالگی
با رمز یا مهدی ادرکنی به شهادت رسیدند
و درمزار شهدای استان در امامزاده حسین تدفین شدند تا مزار ایشان و همه شهدا تا آخر تاریخ زیارتگاه عاشقان و عابدان به اسلام و ولایت باشد.
روحشان شاد یادشان جاودانه🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃✨🌷
📝خاطره ای از شهید سید هاشم هاشمی
💥{خواب عجیب و نورانی شهید}
خاطره ای که از شهید در اذهان همه باقی مونده به زمان شهادت و نحوه شهادت ایشان برمیگردد مدتی قبل از شهادت در خواب دیده بودند که آقای سبزپوش با پرچمی که مزین به نام یا مهدی می باشد به سنگر ایشان نزدیک میشود و در همین حال صدا میزد "سید چرا خوابیدید بچه ها را بیدار کنید عملیات نزدیک است.
"ایشان تعریف میکردند این آقای بزرگوار پرچم را بدست من دادند و من شروع کردم به بیدار کردن همسنگری هایم
عده ای بیدار شدند و عده ای نیم خیز شدند ولی چند نفر از خواب بیدار نشدند ولی آقا به من دستور داد راه بیفتید.
شهید با گریه تعریف میکرد در خواب راه افتادیم و به یک رودخانه رسیدیم که آن آقا فرمودند هرکسی شهادت میخواد غسل کند که ایشان و چند نفر از همسنگری ها غسل کردند
که اسامی همه آنها را اعلام کردند.
بعد از شهادت ایشان وقتی پیگیر شدیم متوجه شدیم کسانی که بیدار شدند در همان عملیات به شهادت رسیدند
عده ای که نیم خیز شدند مجروح شدند و کسانی که بیدار نشدند در اون عملیات سالم ماندند!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
☘🌹🕊☘🌹🕊☘🌹🕊☘
🔷خاطره ی خانم امکلثوم حیدری، همسر شهید هاشمی از وداع با همسر:
ساعت هشت صبح بود. بچهها خواب بودند. «سید» از خواب بیدار شده و نمازش را خوانده و حرفهایش را با معبود خود زده بود.
همه را بوسید. قرآن و آینه آوردیم و او را از زیرش رد کردیم. با نگاهی که از شوق لبریز بود، با همه خداحافظی کرد.
چند قدمی که دور شد، «فاطمه» ـ دخترم ـ کاسهی آب را پشت سرش پاشید.
انگار آب سردی روی سرم ریخته باشند، دلم هُری ریخت و پاهایم سست شد و نشستم زمین.
داشتم رفتنش را نگاه می کردم، که برگشت و خندهکنان گفت: «با این همه سفارش، هنوز نرفته، دلت لرزید؟ پاشو شیرزن!»
من بلند شدم و او خندید و رفت. شب بیست و یکم ماه «رمضان»، شب عملیات بود. دل تو دلم نبود. «سحری» را نفهمیدم چه طوری خوردم.
نماز صبح را خواندم و روی رختخواب دراز کشیدم.
همسرم را دیدم که پرچم سبزی با نوشتهی «یا مهدی ادرکنی» به دست دارد و می دود.
به من که رسید ایستاد و گفت: «دیدی؟ دیدی همهی جاها پر شده بود؛ ولی پرچم را به هیچ کس نداده بودند، تا من آمدم و پرچم را به من دادند؟! …
فردا از «قزوین» با شما تماس میگیرند و میگویند که من زخمی شدهام. خبر را که دادند، نه خودت گریه کن و نه بگذار بچهها در کنار جنازهام گریه کنند.
عمامهام را هم دور شکمم، که ترکش خورده، ببندید ....»
هراسان از خواب پریدم. ساعت هفت صبح بود و تلفن زنگ میزد! ...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🕊🌿🌼🕊🌿🌼🕊🌿🌼🕊
🔻فرازی از وصیت نامه شهید هاشمی
وقتی جنازه ی مرا آوردند از خانواده ام انتظار دارم با صبوری کردن خاری باشند در چشم دشمنان اسلام
از فرزندانم میخواهم از فرمان امام کوتاهی نکنند و پشتیبان ولایت فقیه باشند.
از فرزندانم میخواهم خدا را ناظر بر اعمال خود بدانند و هر کاری که انجام میدهند حتما رضای خدا در آن عمل باشد.
🕊🌿🌹
📚معرفی کتاب از شهید هاشم هاشمی:
《مهربان مثل باران》
این کتاب مجموعه ای از خاطرات همسر گرامی شهید است که جمع آوری شده.
🌸🌿
14.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند عملیات رمضان
نثار روح پاک همه شهدا صلوات💐🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سید هاشم هاشمی
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید هاشم هاشمی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عید نوروز در جبهه ها
شادی روح جمیع شهدا که امنیت امروزمان را مدیونشان هستیم صلوات🕊🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋#پروانه ای در دام
نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت57 🎬
عماد رابغل کردم وزار زدم...
عماد هم که انگار به تنها ارزوی عمرش رسیده بود وپناهگاه امنی برای عقده گشایی یافته بود محکم به بغلم چسپیده بود وگریه میکرد,اشکهای من وعماد در هم امیخته بود ,صحنه ای بود که هر سنگدلی را به گریه وامیداشت.با صدای ناریه به خود امدم ومتوجه شدم کلی بچه کوچک وبزرگ دورم راگرفته ومردی داعشی وبااصطلاح اموزگار بچه ها هم انطرف تر مارا نگاه میکرد وبه بچه ها فحش وناسزا میگفت ومیترساندشان تا به سرکلاس بروند.
ناریه:خدا راشکر خواهر...بالاخره گمشده ات رایافتی...بهت گفتم اگر به برادران مجاهد دولت اسلامی,برخورد کرده باشد,جایش امن است.
ناریه نزدیک اموزگار بچه ها شد وکمی باهم صحبت کردند وبعد به سمتم امد وگفت:بیا برویم پیش من که خیلی کار داریم,فیصل هم داخل سوئيت خواب است.
داخل كانكس شديم،عجب بزرگ وجاداربود،از بیرون اصلا اینجور به چشم نمیامد.
یک قالی سه درچهار بعدش حالتی دراورده بودند مثل اوپن اشپزخانه وانطرفش هم یخچالی کوچک واجاق گاز وظرفشویی ودری داخل اشپزخانه بود که احتمالا به حمام ودسشویی باز میشد،در کل جم وجور ومناسب,زندگی یک زوج جوان بود.
باخود فکرکردم عجب دولتهای خبیثی پیدا میشوند که اینچنین امکاناتی فراهم میکنند وازاین حیوانات خون اشام حمایت میکنند,هدفشان ازاینهمه کشت وکشتار چیست؟بی شک اهداف خبیثانه وسیاستمدارانه ای پشت این اعمالشان پنهان شده....
ناریه:بیا بشین سلما جان،راستش تا دوروز قبل این سوئيت را با خواهری دیگر شریک بودم ,اما چون ایشان زوج جهادی یک مجاهد شدند,الان من وفیصل تنها اینجا زندگی میکنیم,اگر قبول کنی به دولت اسلامی خدمت کنی،با مجاهدارشد صحبت میکنم که تووپسرت همینجا پیش خودم مهمان باشید.
البته شاید من وفیصل مهمان توباشیم...یه اقداماتی کردم که..... درهمین حین فیصل که گوشه ای روی تشک خوابیده بود بیدارشد وناریه نگاهی محبت امیز به او کرد وگفت...ولش کن ،بعدا سرفرصت برایت تعریف میکنم...الان خسته ایم بیا چیزی بخوریم وتووعمادوفیصل اینجا استراحت کنید,من باید بروم که کارهایم عقب ماند...
بلندشدو پاکت شیری ازیخچال دراورد,لیوانی شیرریخت وسرکشید،چادروروبنده اش رامرتب کرد وگونه فیصل رابوسید وازماخداحافظی کرد.وگفت:سلما جان مراقب بچه ها باش...خوش بگذردودرراپشت سرش بست.
عجب زن خونگرمی بود,درتعجبم چطورجذب ادامخواران داعش شده بود.
#ادامه_دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋پروانه ای در دام عنکبوت
نویسنده خانم ط_حسینی
#قست58 🎬
در که بسته شد,عمادراکه محکم به بغلم چسپیده بود,غرق بوسه کردم،بمیرم برای برادرزجرکشیده ام,بچه باورش نمیشد که منم,ازخوشحالی کلمات نامفهومی ازدهانش درمیامد،چشمم افتادبه فیصل که غرق تماشای ما بود،لبخندی به اوردم وگفتم,فیصل جان دوست داری با عماد رفیق بشی وبازی کنی؟پسرک لبخندی زد وسرش رابه نشانه بله تکان داد،خواستم عماد را زمین بگذارم,اما ازبغل من تکان نخورد,بچه احساس ناامنی میکرد ومن به اوحق میدادم,بعدازمدتها اغوش امنی برای خودش یافته بود
همینجور که عمادبغلم بود,رفتم کوله ام راکه ناریه باخودش,داخل اورده بود,برداشتم وکنار فیصل نشستم وارام ارام عمادرا از بغلم جداکردم وروی زانوهایم نشاندم,یک دست ازلباسهای عماد راکه باخود اورده بودم از داخل کوله دراوردم وبا ناز ونوازش شروع به تعویض لباسها کردم,فیصل چشمش افتاد به دوتا ماشین اسباب بازی داخل کیف ,تا امد بردارد گفتم:نه نه عزیزم,اینها مال عماد است ,از عماد اجازه بگیر اگر اجازه داد بردار,فیصل امد نزدیک عماد وگفت:عماد ,اجازه میدهی یکی رابردارم.
عماد که انگار احساس امنیت میکرد وفهمیده بود اینجا از گزند داعشیها درامان است,لبخندی زد وخودش از روی زانوام بلند شد ویکی از ماشینها را برای خودش ویکی دیگر را به فیصل داد ومشغول بازی باهم شدند.
خداراشکر کردم واز جایم بلندشدم ,چادر رادراوردم ورفتم سمت اشپزخانه تا چیزی بیارم برای خوردن وبه بچه ها بدهم.
چقدر این کانکس جم وجور ودرعین حال زیبا وراحت بود,باخودم فکرمیکردم،دولت داعش را بنا میکنند وبا انواع واقسام امکانات تجهیز مینمایند که اب توی دل مجاهدانش تکان نخورد وباخیال راحت سرببرند وغارت کنند واسیرکنند وبا وحشیگریشان ,اسلام را دین عقب مانده ووحشی به دنیا معرفی کنند,بی شک هدف تمام بانیان وحامیان داعش این است که اسلام هراسی را دردنیا به وجود اورند ,تا دین خدا ازبین برود وشیطان پرستی رواج گیرد....
لیوان شیر باچند خرما به هرکدام ازبچه ها دادم تابخورند،بمیرم برای برادر بینوایم ,نمیدانم این نازدردانه ی بابا که غذایش رافقط برزانوی پدرم میخورد دراین روزهای اسارت چگونه خورده وخوابیده,دوباره اشکهایم روان شد,زود پاکشان کردم,عمادنباید میدید,باید این احساس امنیتی را که تازه بدست اورده,بااشکهای گاه وبیگاهم,از اونگیرم.ذهنم درگیربود,نمیدانستم عاقبتم چه میشود,نمیدانستم چه تصمیم بگیرم,الان که عمادرا دارم,فرارکنم یابمانم؟کجا فرارکنم؟به چه امیدبمانم؟؟؟
امیدوتوکل کردم به خدای خوبم ,همان که دراوج ناامیدی عمادرا دراغوشم انداخت وبرای فراراز فکروخیال به دنیای بچه ها خودم رامیهمان کردم و
کنارشان رفتم ومنم بچه شدم وهمبازی عمادوفیصل گشتم...
#ادامه دارد....
سید علی اندرزگو.mp3
10.39M
📗کتاب صوتی " نیمه پنهان ماه"
روایتی از زندگی شهدا به زبان #همسران_شهدا
شهید والامقام سید علی اندرزگو🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔴 سال #۱۴۰۲، سال «#مهارتورم، #رشدتولید» مبارک باد 💐
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تو چقدر اصرار داری من تو رو مهربون بدونم‼️
🔰#حجت_الاسلام_پناهیان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣