سلام
دوستان عزیز با یکی از بانوان مسیحی کوبا که مسلمان شده آشنا بشویم 👇
هر کدام از شیعیان آنجا داستانی داشتند، برای مثال خانم خدیجه، معلم دبیرستان اینگونه داستان خود را تعریف میکند : 👇
من یک مسیحی معتقد کاتولیک بودم که در کلیسا آیین مسیحیت را به کودکان آموزش میدادم و در گروه هم سرایان کلیسا، سرود و آهنگ میخواندم. روز هایی بود که میدیدم افراد به اسم عبادت خدا، در کلیسا می رقصند و در نظرم کلیسا دیگر آن معنویت را نداشت. روزی یکی از راهبان حرف هایی زد که روح مرا آزرد. دیگر احساس کردم نمیتوانم لحظه ای در کلیسا بمانم. قلبم این گونه وجود خدا رو حس نمیکرد و دیگر نمیتوانستم آنجا را تحمل کنم.
آن روز بیرون آمدم در نیمکتی نزدیک کلیسا نشستم......👇
یک آقای مکزیکی آمد جلو. من از او پرسیدم شما با من کاری دارید؟ او به ناگاه گفت : آیا تو مسیح را میشناسی؟ گفتم : بله که میشناسم، او خدای من است. گفت : نه! مسیح خدا نیست و نمرده است. او زنده است. گفتم : چه میگویی؟ من سالیان سال است که مسیح را میپرستم.. اینگونه ذهن مرا آشفته نکن.. گفت : آیا تو دین اسلام را میشناسی؟ در این نزدیکی محلی هست برای عبادت مسلمانان. این را گفت و رفت..
ذهنم خیلی درگیر شده بود و صحبت هایش دائم در ذهنم تکرار میشد .. اسلام؟ پیامبر مسیح؟ مسیح زنده است؟
بلند شدم و پرسان پرسان مسجد را پیدا کردم.. از دور صدایی شنیدم با واژه های جدید.. بدون آنکه بخواهم گریه ام گرفت.... اشکانم را پاک کردم.. تلاش کردم معانی این واژگان بیگانه را بفهمم.. آوای قرآن بود.. رفتم و معانی قرآن را خواندم.. به یکباره قلبم آرام شد.. در آنجا زنی را دیدم با پوشش متفاوت.. به سراغ او رفتم.. اون تند میدوید و از مسجد خارج میشد.. گویا عجله داشت... می دویدم.. داد زدم: خانم! خانم! من کمک میخواهم! اسلام چیییست؟؟؟
او ابتدا به من توجهی نکرد.. بعد که حال مرا دید گفت به این شماره تلفن تماس بگیر جواب سوالت را میگیری..
به آن شماره تماس گرفتم، مجدد سوالم را پرسیدم.. آقا رضا بود! مبلغ مذهب شیعه در هاوانا! مرا به خانه اش دعوت کرد.. آقا رضا با حوصله و مهربانی به حرفهایم گوش داد سپس به تمام علامت سوال های من پاسخ داد.. اینکه اسلام چیست، پیامبر مسیح کیست، 5 بار در روز نماز میخوانیم و... همه ی این ها برای من خیلی روشن بود.. هرچقدر میگذشت قلبم بیشتر آرام میشد.. آقا رضا از من پرسید میخواهی شیعه مسلمان شوی؟ من که با تمام وجودم اشتیاق داشتم و نمیدانستم این نیرو چگونه در من بوجود آمد.. سریع گفتن بله! من میخواهم شیعه شوم! و سپس اشهد را گفتم 😍
همه ی این اتفاقات فقط در یک هفته رخ داد! من قبل از اینکه آن مرد را ببینم هیچ چیز درباره اسلام نمیدانستم، اما قلب من از خیلی قبل تر از آن، آماده ی پذیرش اسلام را داشت.. ❤️
مادرانه های من و تو
یک آقای مکزیکی آمد جلو. من از او پرسیدم شما با من کاری دارید؟ او به ناگاه گفت : آیا تو مسیح را میشنا
سلام و درود بر شما خواهر عزیز با نقل خاطرات زیبایتان 🥰🌱
#یک_خاطره_یک_مادر_یک_فعال_فرهنگی_از_سفر_کوبا_
👏👏👏👏👏
💖در روز مادر،از مادرتون غافل نشید💖
هدیه روز مادر
برای افراد خوش سلیقه 😍😉
👇👇👇
جهت سفارش
@mana392sabery