📍روز شمار
#انتخابات
1️⃣1️⃣ روز مانده تا انتخابات
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
📌چطور بچه ها را در کارهای خانه مشارکت بدهیم؟
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
📍روز شمار
#انتخابات
0️⃣1️⃣ روز مانده تا انتخابات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
انتخاب قورررئیس!
قورباغه ها تو خونه هاشون خواب بودن که یکهو صدای غُرغُرِ قوربابا، بلند شد.
_قوررررر! افتضاحه! داغونه! از این بدتر نمیشه!
قورباغه های برکه به غرغرهای قوربابا عادت داشتند، اما غوکا کوچولو از خواب پرید و با چند تا پَرش بلند، خودش رو به قوربابا رسوند.
_ قورباباجونم چی شده!؟
_ بچه جوووون، برو و قوربابا رو به حال خودش بگذار! وای پاهام! ااااای زانوام! چه دردی میکنه! دیگه نمیتونم بپرم! وقتی میپرم زانوم از ده جا در میره بابا!
غوکا کوچولو به دور و برشون نگاه کرد تا شاید بفهمه چرا قوربابا انقدر ناراحته و غُر میزنه!
_عه قوربابا میخواستین از رو اين تپه بپرین؟!وای چقدرم بوی بدی میده!
_ تپه نیست ک باباجان! قُلُمبه ی دِقِّه! مایه ی دردسره! کوهِ آشغاله، یکی نیست بگه آخه کی این همه آشغالو اینجا ریخته!
قوربابا کلی غرغر دیگه هم کرد اما غوکا کوچولو فقط گوش داد و هیچ چی نگفت. به قوربابا کمک کرد تا از تپه رد بشه. خودشم به خونه برگشت تا صبحانه بخوره.
_ ابجی قوووررررناز! صدای قوربابا رو شنیدی!؟ خیلی شاکی بود! بیچاره پشتِ یک تپه آشغال گیر کرده بود و راهش بسته شده بود.
_ داداش قوووری! تو بار اوله که این حرفها رو میشنوی! اما من خیلی وقته میدونم که قوربابا اصلا از تمیزی برکه راضی نیس.
_ خب کی اون همه اشغالو اونجا ریخته؟
_ داداش قوووورجون، خب معلومه همه این برکه نشین ها دیگه، پس کی؟! پروانه ها، سنجاقک ها، پرنده ها، قورباغه ها و اوووه، خیلی های دیگه...
_ وااای خب حالا کی باید اونا رو جمع کنه؟!
_ قوربابا هم از همین ناراحته، اونی که رییس برکه اس باید یک فکری بکنه!
_ قووور قووور، رییس برکه! اولین باره میشنوم!
کلی سوال درباره رییس برکه دُورِ سر غوکاکوچولو می چرخید. رفت پیش مامان و باباش که روی برگ های نیلوفر نشسته بودن و برای ناهار، پشه ریزه می گرفتن. پرسید:
_ باباقورقور! مامان قورقور! میگم رئیس برکه کیه!؟
_ قووور پسرم، رئیس این برکه، بوفو بوفوه. یه وزغِ خیلی گُنده و پرزور!
_ بوفو بوفو کجاست!؟ چکار میکنه!؟
_ ما که خیلی وقته اونو این طرف ها ندیدیم! از وقتی رییس شد، چند تا قورباغه درختی رو مامور کرد که از بالای درخت ها حواسشونو به برکه بدن! ولی اونها هم صبح تا شب به فکر خودشونن. با برکه کاری ندارن.
غوکا کوچولو خیلی دلش میخواست رییس رو ببینه. پُرسون پُرسون رفت تا خونه بوفو بوفو؛ اما هر چی صدا کرد جوابی نشنید. یکهو صدای بامزه ای از زیرِ یک لاکِ گنبدی بیرون اومد:
_ سلام فسقلی! بوفو بوفو رو میخوای!؟ چکارش داری؟!
_ سلام عمو لاک پشت! ارررره اره! آخه اون رئیس ماست! میخوام باهاش حرف بزنم!
_ اون سَفَره! حالا حالاها هم بر نمیگرده! اخرین باری که یادم میاد، کُلی کوفته کِرمی از سنجاقک ها گرفت و به ماهی ها داد تا راضی شون کنه قایقِ نیلوفریشو دور تا دورِ برکه بچرخونن! الانم معلوم نیست کدوم طرف، پیِ خوشگذرونیِ خودشه!
غوکا کوچولو با ناراحتی به خونه شون برگشت. خیلی فکر کرد و تصمیمِ خوبی گرفت. فردا صبح، صدای قوووورِ گنده ای توی برکه پیچید. چیزی نگذشت تا لاک پشت ها، سنجاقک ها، پروانه ها، قورباغه ها و همه برکه نشین ها با ترس و نگرانی دورِ هم جمع شدند. اخه فکر کردند بوفو بوفو اومده.
غوکا کوچولو از توی شیپورِ خَطَر فریاد زد: مامان ها! بابا ها! بوفو بوفو از این جا رفته تا گردش کنه و قوربابا نمیتونه از روی تپه های آشغال بپره! همه اش تقصیرِ بوفو بوفوه!
قور و قور اهالی برکه بلند شد.
_ وا! این حرف ها به یک قورباغه کوچولو نیومده! خانم قورقور، اقاقورقور! نمیخواین به بچه تون چیزی بگین؟! چرا این وقتِ صبح، ما رو از خواب پرونده و مزاحم مون شده؟!
قوربابا لرزون لرزون از راه رسید و گفت:
_ به نوه کوچولوی من کاری نداشته باشین! خب راست میگه. همه اش تقصیرِ شماست که از هیکلِ گنده اون بوفو بوفو ترسیدین و هیچ چی بهش نگفتین. اخه رییسِ بیکار به چه درد میخوره!؟ تازه الان کجاس؟!
_ قوربابا راست میگه! اگه بوفو بوفو هیچ کاری نکنه و فقط چون گُنده اس، ازش بترسیم، تپه آشغالی روز بروز بزرگتر میشه. بهتره به فکر انتخاب یه رییس دلسوز و زرنگ باشیم که اهالی برکه هم به حرفش گوش بدن!
غوکا کوچولو از خوشحالی چند بار بالا و پایین پرید و گفت:
_ اخ جووون! پس قراره یک قووووررئیسِ خوب داشته باشیم.
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
📌نقاشی رنگ آمیزی برای کودکان🎨
مامانای عزیز میتونید این عکس هارو پیرینت بگیرید و بدید بچه های نازنینتون رنگ امیزی انجام بدن😍
و بعد از اتمام کاربرای ما ارسال کنید.
📍ایدی جهت ارسال عکس :
@miim_asgarii128
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهی که ببینی رخ پیغمبر را
بنگر رخ زیبای علی اکبر را
در منطق و خلق و خوی او میبینی
با دیده جان محمدی دیگر را
🌸میلاد شبیهترین آینه پیغمبری حضرت علی اکبر (ع) مبارک باد🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠نمای کلی از نخستین جشنواره ملی حلقههای میانی برتر ویژه خواهران( یادبود شهیده سیده سهام الموسوی) که توسط گروه روشنا در شهر مقدس مشهد در بهمن ماه ۱۴۰۲ برگزار گردید
🎥 بخش اول
#روشنا
#حلقه_میانی
#حرکت_عمومی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
📍روز شمار
#انتخابات
9️⃣ روز مانده تا انتخابات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
بگین کدوم بهتره؟
تو مدرسه ی جُلبکِ آبی، بچه اره ماهی ها و بچه دلقک ماهی ها تو یک کلاس، درس میخوندن. بچه دلقک ماهی ها زیاد حرف میزدن و همه جا پر شده بود از حُباب. بچه اره ماهی ها هم آروم و قرار نداشتن و با اره ی تیزشون، همه حبابها رو میترکوندن. معلمِ کلاس، ماهی اُسکار از لای صخره ها بیرون اومد و ی داد حسابی زد:
معلم ماهی: بچه ماهیها ساکت باشید!
بچه دلقک ماهی: آقا تقصیر ما نبود که! این اره ماهی ها خیلی میتِرکونن!
معلم ماهی: اینجوری نمیشه! کلاس تون باید ی مُبصِر داشته باشه تا وقتی نیستم، مزاحم کلاس های دیگه نشید.
بعد فکری کرد و گفت:
بچه ها کی دوست داره مُبصر کلاس بشه؟ کسی که بتونه وقتی من نیستم بچه ها رو ساکت و سرگرم نگه داره!
تمامِ بچه ماهی ها سر و ته شدن و دُمشونو بردن بالا! یعنی اینکه ما میخواهیم مبصر باشیم.
معلم ماهی: اما بچه ها همه که نمیتونن مبصر باشن! فقط یک مبصر میخواهیم!
اینجوری نمیشه! الان اسماتونو رو جلبک ها مینويسم و قرعه کشی میکنم.
اسم دو تا بچه ماهی در اومد. نازدِلی بچه دلقک ماهی خیلی زرنگ و درسخونی بود و تیزَک هم ی بچه اره ماهی ساکت و کم حرف بود .
معلم ماهی گفت:
خب! حالا یک روز بهتون وقت میدم تا خوب با هم مشورت کنین و از بین این دو تا، اونی رو که به نظرتون مبصر بهتریه انتخاب کنین!
کمی بعد، کلاس پر از حُبابِ حرفی شد؛ آخه هرکی دوست داشت بدونه بقیه کیو انتخاب میکنن. دوست های تیزک و نازدلی هم دور اونا رو گرفته بودن و بلند بلند ازشون تعریف میکردن.
فردا که شد، معلم ماهی جلبک ها رو جمع کرد و شمرد:
ده تا رای برای نازدلی
ده تا رای برای تیزک
حسابی گیج شد. بلند گفت:
بچه ماهی ها! ما فقط یک مبصر میخواهیم، پس سعی کنین اونی رو که بهتره انتحاب کنین.
ریزماهی گفت: آقا! ما از کجا بدونیم کدوم بهتر از اون یکیه؟!
ماهک گفت: اره اقا، به نظر ما هر دو شون میتونن خوب باشن! حالا شما بگین ما چیکار کنیم؟!
معلم ماهی گفت: خب حالا نازدلی و تیزک بیان اینجا بایستن. بقیه هم دو گروه بشن، گروهی که میخواستن نازدلی مبصر باشه یک طرف بایستن و گروهی که میخواستن تیزک مبصر بشه یک طرف دیگه بایستن.
وقتی طرفدارای نازدلی و تیزک جدا شدن، معلم ماهی مدتی سکوت کرد و آنها را تماشا کرد. طرفدارای نازدلی میگفتن: نازدلی اگه تو مبصر بشی، ما بهت کمک میکنیم! قول میدیم حرف تو گوش بدیم و مشقامونو زود آماده کنیم. در عوض، تو هم بعدِ کلاس باید مثل همیشه باهامون بازی کنی.
اما چند تا از طرفدارای تیزک، بچه اره ماهی های خیلی بازیگوشی بودن. اونا دور تیزک میچرخیدن و در گوشی به هم میگفتن: تیزک از خودمونه! وقتی اون مبصر بشه میتونیم تا معلم ماهی نیس لای صخره ها بازی کنیم و یواشکی جلبک های کلاسو بخوریم. تازه، اگه سر کلاس نیایم، اون به معلم ماهی نمیگه.
معلم ماهی تصمیم خودشو گرفت و گفت: بچه ماهی ها همه برین سر جاهاتون! من فهمیدم کی باید مبصر کلاس باشه.
بچه ها به نظر شما معلم ماهی چه تصمیمی گرفت و کی مبصر کلاس شد؟ میتونین بگین چرا؟؟؟
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
📌چرا باید رأی بدهیم؟؟
نشر حداکثری
#تسهیل_صدور_مجوز_کسب_وکار
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
📍روز شمار
#انتخابات
8️⃣ روز مانده تا انتخابات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
فقط خودم انتخاب میکنم!
بچه کلاغ ها برای خریدن کلاهِ فرمِ مدرسه حاضر شدند و به ترتیبِ قد، جلوی مادرشان ایستادند؛ مادر، آنها را از کوتاه به بلند شمرد: زاغی و زاغو و زاغا و زاغه..... عه پس زاغک کو؟؟؟
صدای گرفته زاغک از زیر پتو بیرون اومد: مامان ! من حال ندارم بیام خرید، فکر کنم سرما خوردم.
مادر خودش را بالای سر زاغک رساند و گفت: مریض شدی؟ پس باید اول ببرمت دکتر، بعد بریم کلاه بخریم.
زاغک منقارش را به بالِش چسباند و فوری جواب داد: نه مامان! با کمی استراحت خوب می شوم. خودتان برای من هم خرید کنید. پس داشتن چهار تا برادر به چه درد می خورد؟
مادر خنده اش گرفت و گفت: زاغک جان! راستش را بگو! واقعا حالت خوب نیست یا میخواهی خانه بمانی و تنهایی با تیله های نقره ای بازی کنی؟
زاغک که از زرنگی و باهوشی مادرش خبر داشت، هیچی نگفت و فقط گوش داد.
مامان ادامه داد: می دانی که مدرسه تان خواسته تا همه کلاه داشته باشید و تو هم باید بیایی تا کلاهی به اندازه سرِ خودت انتخاب کنی. همونجوری که خودت دوست داری.
زاغک که به تیله های نقره ای فکر می کرد، لج کرد و خودش را به خواب زد. مامان هم دیگر اصرار نکرد و با بچه کلاغ ها به بازار رفتند.
زاغک از زیر پتو بیرون آمد، چهار پنج تا پُشتَک و واروی کلاغی زد و از خوشحالی دُم خودش را گاز گرفت. فریاد زد: چه شانسی آوردم قارقار! حالا که آخرین روز تعطیلات است، خودم تنهایی با تیله ها بازی میکنم.
زاغک تا نزدیکِ ظهر با تیله ها بازی می کرد که صدای قارقارِ مادرش را شنید و پرید زیر پتو. مادر تا رسید گفت: زاغک، باید یکی از این کلاه ها را انتخاب کنی تا برای فردا بپوشی.
زاغک سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: شش تا کلاه خریدید! اوه چه خبر است ما که فقط پنج تاییم!
_ خب دیگر! دو تا کلاه برای تو انتخاب کردیم! یکی از طرف برادرهای کوچکترت و یکی از طرف برادرهای بزرگترت، تا اگر یکی اندازه سرت نبود آن یکی خوب باشد. هر کدام برایت خوب بود، آن یکی را برمیداریم برای روزِ مبادا.
زاغک به کلاهِ زردِ برادرهایش نگاه کرد که خیلی به سرشان می آمد. یکی از کلاه ها را برداشت تا روی سرش بگذارد. صدای قار و قارِ خنده ی بچه کلاغ ها منفجر شد.
_ چقدر خنده دار شدی زاغک!
_ زاغک میتونی ما رو ببینی!
_ زمین نخوری زاغک!
_ زاغک خواستی بپری پشت سر من بیا یه وقت نری تو درخت!
زاغک جایی را نمی دید، آخر، کُلاهی که برادرهای بزرگتر برایش انتخاب کرده بودند، خیلی بزرگ بود. تند گفت: خیلی خوب، حالا زیاد هم خوشحال نباشید، این کلاه برای خودتان؛ من آن یکی را برمیدارم. پرید و کلاه دوم را به نوک گرفت و با دو بالش آن را روی سرش پایین کشید اما هر چی زور زد، کلاه اندازه سرش نشد. بعد هم از صدای خنده ی برادرهایش حرصش گرفت و بلند گفت: بخندید...بخندید....من هم وقتی داشتم تنهایی برای خودم تیله بازی می کردم، می خندیدم! از این به بعد هم تیله ها را قایم میکنم تا....
اما یکهو بغضش گرفت و لا ب لای گریه اش گفت: مامان! فردا بدونِ کُلاهِ فرم چطوری به مدرسه بروم؟ اصلا فقط خودم باید آن را انتخاب می کردم.
مادر اشکهای زاغک را پاک کرد و گفت: پسرم! خب خودت باید می آمدی و برای انتخابِ کلاهت وقت می گذاشتی. حالا هم غصه ندارد. کلاه فروشی عصرها هم باز است.
مادر سرش را به طرف بچه کلاغ ها برگرداند و چشمکی زد و گفت:... اما این دفعه چهار تا بچه کلاغ پیشِ تیله های نقره ای می مانند و یکی همراه من می اید.
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
📌چرا باید رأی بدیم؟؟
نشر حداکثری
#تسهیل_صدور_مجوز_کسب_وکار
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
📍روزشمار
#انتخابات
7️⃣ روز مانده تا انتخابات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
فقط خودم انتخاب میکنم!
بچه کلاغ ها برای خریدن کلاهِ فرمِ مدرسه حاضر شدند و به ترتیبِ قد، جلوی مادرشان ایستادند؛ مادر، آنها را از کوتاه به بلند شمرد: زاغی و زاغو و زاغا و زاغه..... عه پس زاغک کو؟؟؟
صدای گرفته زاغک از زیر پتو بیرون اومد: مامان ! من حال ندارم بیام خرید، فکر کنم سرما خوردم.
مادر خودش را بالای سر زاغک رساند و گفت: مریض شدی؟ پس باید اول ببرمت دکتر، بعد بریم کلاه بخریم.
زاغک منقارش را به بالِش چسباند و فوری جواب داد: نه مامان! با کمی استراحت خوب می شوم. خودتان برای من هم خرید کنید. پس داشتن چهار تا برادر به چه درد می خورد؟
مادر خنده اش گرفت و گفت: زاغک جان! راستش را بگو! واقعا حالت خوب نیست یا میخواهی خانه بمانی و تنهایی با تیله های نقره ای بازی کنی؟
زاغک که از زرنگی و باهوشی مادرش خبر داشت، هیچی نگفت و فقط گوش داد.
مامان ادامه داد: می دانی که مدرسه تان خواسته تا همه کلاه داشته باشید و تو هم باید بیایی تا کلاهی به اندازه سرِ خودت انتخاب کنی. همونجوری که خودت دوست داری.
زاغک که به تیله های نقره ای فکر می کرد، لج کرد و خودش را به خواب زد. مامان هم دیگر اصرار نکرد و با بچه کلاغ ها به بازار رفتند.
زاغک از زیر پتو بیرون آمد، چهار پنج تا پُشتَک و واروی کلاغی زد و از خوشحالی دُم خودش را گاز گرفت. فریاد زد: چه شانسی آوردم قارقار! حالا که آخرین روز تعطیلات است، خودم تنهایی با تیله ها بازی میکنم.
زاغک تا نزدیکِ ظهر با تیله ها بازی می کرد که صدای قارقارِ مادرش را شنید و پرید زیر پتو. مادر تا رسید گفت: زاغک، باید یکی از این کلاه ها را انتخاب کنی تا برای فردا بپوشی.
زاغک سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: شش تا کلاه خریدید! اوه چه خبر است ما که فقط پنج تاییم!
_ خب دیگر! دو تا کلاه برای تو انتخاب کردیم! یکی از طرف برادرهای کوچکترت و یکی از طرف برادرهای بزرگترت، تا اگر یکی اندازه سرت نبود آن یکی خوب باشد. هر کدام برایت خوب بود، آن یکی را برمیداریم برای روزِ مبادا.
زاغک به کلاهِ زردِ برادرهایش نگاه کرد که خیلی به سرشان می آمد. یکی از کلاه ها را برداشت تا روی سرش بگذارد. صدای قار و قارِ خنده ی بچه کلاغ ها منفجر شد.
_ چقدر خنده دار شدی زاغک!
_ زاغک میتونی ما رو ببینی!
_ زمین نخوری زاغک!
_ زاغک خواستی بپری پشت سر من بیا یه وقت نری تو درخت!
زاغک جایی را نمی دید، آخر، کُلاهی که برادرهای بزرگتر برایش انتخاب کرده بودند، خیلی بزرگ بود. تند گفت: خیلی خوب، حالا زیاد هم خوشحال نباشید، این کلاه برای خودتان؛ من آن یکی را برمیدارم. پرید و کلاه دوم را به نوک گرفت و با دو بالش آن را روی سرش پایین کشید اما هر چی زور زد، کلاه اندازه سرش نشد. بعد هم از صدای خنده ی برادرهایش حرصش گرفت و بلند گفت: بخندید...بخندید....من هم وقتی داشتم تنهایی برای خودم تیله بازی می کردم، می خندیدم! از این به بعد هم تیله ها را قایم میکنم تا....
اما یکهو بغضش گرفت و لا ب لای گریه اش گفت: مامان! فردا بدونِ کُلاهِ فرم چطوری به مدرسه بروم؟ اصلا فقط خودم باید آن را انتخاب می کردم.
مادر اشکهای زاغک را پاک کرد و گفت: پسرم! خب خودت باید می آمدی و برای انتخابِ کلاهت وقت می گذاشتی. حالا هم غصه ندارد. کلاه فروشی عصرها هم باز است.
مادر سرش را به طرف بچه کلاغ ها برگرداند و چشمکی زد و گفت:... اما این دفعه چهار تا بچه کلاغ پیشِ تیله های نقره ای می مانند و یکی همراه من می آید!
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا
📌چرا باید رأی بدیم؟؟
نشر حداکثری
#تسهیل_صدور_مجوز_کسب_وکار
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
{#خانواده} {#جوانی_جمعیت | #جمعیت | #فرزند_آوری}
{#روشنا | #مواسات_مادری}
{#اردو_جهادی_بدون_هجرت | #فرشتههای_مسجدی}
~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~
💎انتشار مطالب،همراه با آیدی کانال صدقه جاریه میباشد💎
📍برای پیدا کردن هم محلهایت وارد سایت شوید.👇
🆔 سایت | کانال بله | کانال ایتا