eitaa logo
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
25 دنبال‌کننده
380 عکس
120 ویدیو
2 فایل
بسم‌رب‌الحسین‌ ܩࡎܢ̣ߊ‌ح=ިوܢܚ݅ܝ̇ߺߊ‌ی‌ܝ‌ߊ‌ܘ تاریخ‌شروع‌خادمی: •۱۰:۳۰• ¹⁴⁰¹.⁹.⁸ بیسیم‌چی‌گردان‌مون👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16698893249584 @Rah_il 〰〰〰〰〰〰〰〰 پشت‌سنگرمونه:)))) @Posht_sangar1401 ____ پیام‌سنجاق‌شده‌رو‌بخونید❌ 70........🚶🏻‍♂️.60
مشاهده در ایتا
دانلود
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
_
بعضی عکس ها پر از حرفن نیازی به متن نیست🙂💔🚶🏼‍♂️
خب‌وقتی‌نظر‌نمیدین‌ما‌علم‌غیب‌نداریم که‌ببینیم‌چی‌دوست‌دارین
پست تو هین آمیز فریبرز عرب نیا به رهبر معظم انقلاب پ.ن مژده به دوستانی که از سریال مختار خسته شده بودن اگه خدا بخواد مختارو از دست دادیم طرف میتونه نقش خونخواه امام حسین ع بازی کنه اما بیاد به رهبر انقلاب توهین کنه جنگشون ترکیبیه دیگه از همه رنگ هست از کره و کوره و عرب نیا ووووو هم در این جنگ استفاده میکنن تا شاید بتونن انقلاب رو براندازی کنن☺️ زهی خیال باِطل یک صحبت خطاب به دوستانی که همچنان طرفدار این جماعتن میگن اینها طرف مردمن یک سوال طرف مردم ایران چرا تو کانادا زندگی میکنه؟ طرف مردم ایران چرا دو تابعیتی هست؟ طرف مردم چرا هر چی رسانه های منو تو و بی بی سی و اینترنشنال میگن اینا هم همونا رو میگن؟ اصلا تویی که میگی سلبریتی ها طرف مردمن رسانه های منو تو و بی بی سی و اینترنشنال و مسیح علینژاد رو هم طرف مردم باید بدونی چون سلبریتی ها هر چی اونا دستور بدن و خبر پخش کنن اینا هم همونو تکرار میکنن نمیشه مثلا بگی سلبریتی ها طرف مردمن چون حرفهای خوبی میزنن اما رسانه های دشمن (منو تو بی بی سی اینترنشنال و مسیح)دشمن مردمن افکار و حرفهای این دست از سلبریتی ها یعنی اخبار دروغ و کذب اون چند رسانه دشمن پس سلبریتی ها و رسانه های دشمن دو روی یک سکه هستند کانال رهبر❤️عضو شدید؟😍👇 @khamenei_ir اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅❅📀🖥📀❅┅┅ @BaSELEBRTY
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
#چالش اگر‌خبر‌بدن‌که‌یه‌لیست‌از‌سربازهای‌امام‌زمان‌آوردیم، وبگن‌اسم‌شما‌جزو‌این‌لیسته‌اولین‌چیزی‌که
همین‌الان‌به‌پدر‌یا‌مادر‌یا‌هرکسی‌که‌براتون‌خیلی‌مهمه پیام‌بدین‌وبگین(مهم‌ترین‌دارایی‌من‌تو‌زندگی‌تویی‌ممنون‌که‌هستی) واز‌واکنش‌شون‌عکس‌بفرستین‌به‌این‌آیدی👇🏻 @Fgitth
قراره‌از‌امروز‌رمان‌داشته‌باشیم صدالبته‌با‌انرژی‌حمایت‌های‌شما:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃📝 💚 بے قرار از این سمت خانہ تا آن سمت خانہ مے چرخم...بہ ساعت نگاه میکنم از آن زمانے ڪہ همیشہ می آمدی گذشتہ است...!دلم شور میزند...نکند کہ...نہ نہ!بہ من قول داده بودے... چشمانم را میبندم و سرم را روی مبل تکیہ میدهم...خانہ را کامل مرتب کرده ام و تمام در و دیوار هارا غبار روبی کردم دیشب بود کہ خبر برگشتت را داده بودے... بہ غیر از صداے تیک تاک ساعت چیزے نمی شنوم... باد ملایمی هم پرده هاے اتاق را تکان میدهد... گہ گاهے صدای خنده هایت از گوشہ ای از ذهنم رد میشود...! هر وقت بہ یادت مے افتم ناخودآگاه لبخندے روی لبانم مینشیند... در همین افکار بودم کہ با صدای انداختن کلید بر روے قفل از جا می پرم...با نگاهے سریع و گذرا بہ ظاهرم از روے آینہ ی بوفه ی روبرویم از ترکیبم مطمئن میشوم تا خواستم بہ در برسم بازش میکنے... مرا کہ میبینے سر جایت می ایستی و لبخند میزنے با دیدنت دلم میلرزد...۴۵روز بود کہ براے آمدنت لحظہ شمارے می کردم...چقدر تغییر کرده اے!!! پوست صورتت آفتاب سوختہ و ریش هایت بلندتر شده اند! چند لحظہ بہ قامت بلندت نگاه میکنم...تو هم مثل من بہ صورتم زل زده اے...بہ خودم مے آیم و فوراً بہ سمتت مے دوم... با گرمے ساک را از دستانت میگیرم اما مانع میشوے و با لحن مهربانت در گوشم مے خوانے : نڪن جـانا...سنـگینہ...!!! گونہ هایم از شدت ذوق سرخ میشوند و گرماے صورتم را حس میکنم براے اینکہ متوجہ خجالتم نشوی رویم را بر می گردانم و با صدای آرام بہ داخل خانہ دعوتت میکنم پوتینت را در مے آوری و کنار کفشم روے جا کفشی میگذاری...بہ حرکاتت نگاه میکنم...انگار کہ براے اولین بار است میبینمت... حتے نمی توانی تصورش را هم بکنے که چقدر از دیدن دوباره ات خوشحالم! داخل میشوے و دوباره عطر تنت فضاے خانہ را پر میکند...بہ گمانم همراه خود آوردی! خستگے از صورتت پیداست...آنقدر که حال ایستادن روے پاهایت را هم ندارے...کنارم مینشینی و با آهی سوزناک سکوت بینمان را میشکنی دوست دارم تمام بے قراری ها و دورے ها و فراق بینمان را پایان دهم... دوست دارم دستانت را بگیرم و باور کنم ڪہ برگشتہ اے! بہ این خانہ ے بدون تو! دوست دارم دیگر نگذارم بروے... سرت را بہ سمتم بر میگردانے و با لبخند خستہ ات دلم را میبرے آنقدر ساکتے کہ حتی قدرت حرف زدن را از من هم گرفتہ ای...اما من میخواهم بگویم...اینکہ در نبودت چگونہ زینب وار صبر کردم و آن چرا کہ گفتے انجام دادم... گفتے باش و از حریمش دفاع کن...گفتے کہ میروے انتقام سیلے حضرت زهرا(س) را بگیری گفتے میروی تا انتقام تازیانہ هاے حضرت زینب(س) و حضرت رقیہ(س) را بگیری و اما گفتے کہ برای دعا کنم! اما...نمے شود محمدم...نمی شود...! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم حس میکنم کہ باز هم همین هارا تکرار میکنے...حس میکنم باز هم منتظر جوابے...از طرف من! نزدیک تر می آیم و دستے بہ صورتت میکنم...اصلا تو هیچ میدانے لمس زبری صورتت وقتے می خواهم قربان خستگے هایت شوم چہ با من میکند؟!! با لحنے آرام میگویم: نمی خواے لباستو عوض کنی؟ دستم را روے سینہ ات میگذارے و می گویی: ...! بہ ساعت نگاه میکنم از نیمہ شب گذشتہ است بلند میشوم و بہ سمت اتاقمان میروم در همان حال بلند میگویم: بخواب محمد...فردا باید بہ دیدن مادرت بری...خیلی منتظرتہ...از صبح صدبار بهم زنگ زد و خبرتو گرفت! از جایت بلند میشوے و بہ سمت دستشویی میروے و وضو میگیرے لباست را از تنت در می آوری و لباس راحتت را کہ روے تخت گذاشتہ بودم می پوشے و میخوابے... * * * * * * صدایے در گوشم میپیچد...چشمانم را باز میکنم... اتاق تاریک است و فقط روشنایی ملایم ماه است کہ از پنجره پیداست از جایم بلند میشوم و بہ رخت خواب خالے ات نگاه میکنم... یڪ لحظہ دلم میلرزد...نکند رفتہ اے؟!! تا باز صدا در گوشم می پیچد بہ سمت هال میروم وقتی تورا میبینم سرجایم می ایستم سجاده ات را پهن کرده اے و آرام در سجده با خدایت حرف میزنے و اشک میریزی... شانہ هایت تکان میخورد...انگار کہ متوجہ حضورم نشده اے... بہ حالتت غبطہ میخورم از اینکہ اینقدر خالصانہ با ات مناجات میکنی گریہ هایت قلبم را چنگ میزند... جلو مے آیم و کنارت می نشینم...سر از سجده بر میداری و ذکرے را زمزمہ میکنی و دستے بہ صورتت میکشی... اشک هایت را پاک میکنی و با لبخند نگاهم میکنے...اما من بہ چشمان خیست زل میزنم با لحنے تـلخ کہ تا عمـق وجودم را میـسوزاند مے گویی: ... تصویرت در چشمانم تار میشود و با ریختن اشکے بر گونہ هایم سردے صورتم را حس میکنم حرفت کہ تمام میشود سرت را پایین مے اندازے و بغضت را فرو می دهی و دوباره ادامہ میدهی: تموم دوستام شهید شدن مریـم!حسین...رضا...مهدے... حرف هایت مرا هم شهید میکند! اما خجالت میکشم تا اعتراضے کنم که چہ میدانم اما میپرسم: چے خواستے از خدا؟! آهی میکشی و سکوت میکنے دوباره میپرسم:محمد؟! _آسـمون خـانومم آسمـون! رویم را بر میگردانم و لب هایم را گاز میگیرم تا مبادا خبرے از اشک هایم بیاید...دندان هایم میلرزند... اما دیگر نمی توانم اشک هایم را پشت سد چشم هایم نگہ دارم...بلند میشوے و روبرویم مینشینی وچانہ ام را میگیرے و چهره ام را روبروے صورتت میگیری و با اخم بہ چشمانم زل میزنے...با صداے مردانہ ات میگویی: نبینم چشمات بارونیہ ها... سرم را آرام بہ علامت تائید تکان میدهم... چند ثانیہ بہ صورتت نگاه میکنم و تمام تغییرات این چند روزت را بررسے میکنم... با صداے قرآن کہ از مسجد نزدیک خانہ مان بلند میشود بہ خودمان مے آییم...نزدیک نماز صبح است! کمے کہ آرامتر میشوم از جایم بلند میشوم و نفس عمیقی میکشم تا وضو بگیرم از دستشویی کہ بیرون می آیم صحنہ اے را برایم میسازے ڪہ بی اراده لبخند میزنم...سجاده ام را کمی عقب تر از سجاده ی خودت پهن کردے و منتظرم نشستہ ای از جایت بلند میشوے و میگویی: بیا خانومے! دلم براے نمازهای دونفرمون تنگ شدہ بود! لبخندم پر رنگ تر میشود و با اشتیاق جواب میدهم: منم همینطور! فوراً چادر نمازم را سرم میکنم و زیرلب میگویم : دو رکعت نماز صبح میخوانم بہ اقتداے امام حاضر ... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
https://harfeto.timefriend.net/16714645820180 با‌اینکه‌پارت‌های‌اوله‌ولی‌انتظار‌انرژی‌دارم(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
https://harfeto.timefriend.net/16714645820180 با‌اینکه‌پارت‌های‌اوله‌ولی‌انتظار‌انرژی‌دارم(:
نه‌خیر با‌هماهنگی‌مدیرکانال‌‌‌ی‌رمان‌میزاره‌قراره‌از‌امروز‌این‌رمان پارت‌گذاری‌بشه پ.ن:همینننن؟!
چرا انقد کم شدیم🙂 ۱۰۰ تا بودیم💔🚶🏼‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃📝 💚 چند ساعتی ایست کہ بہ دیدار خانواده و دوستانت رفتہ ای...برای ناهارمان همان غذایی را درست کرده ام کہ همیشہ دوست داشتی!قورمہ سبزے! هر از چند گاهی ندایی درونی وجودم را فرا میگیرد کہ عمر هایت کوتاه است بسیار کوتاه... دستم را روے قلبم میگذارم و نفسی عمیق میکشم و سعی میکنم حواسم را از این افکار پرت کنم... اصلا میدانے از این جا بہ بعد دو راه بیشتر ندارے! یا نمی گذارم بروی...یا مرا هم با خودت ببرے! با صدای زنگ تلفن بہ سمت هال میروم و گوشی را برمیدارم : _الو؟ _ … _الو؟؟ _ … _محمد؟!! _ … جواب نمیدهی...نگرانم میکنی...تلفن را قطع میکنم تا میخواستم دوباره تماس بگیرم صدای تلفن بلند میشود! زود گوشی را برمیدارم : _الو محمد؟! _جان محمد؟! _وااایـــــــــی...چرا جواب نمی دی!؟ _میخواستم صدای خانوممو بشنوم ، اشکالی داره؟ _اینـجــــــورے؟!!! _پس چجوری؟! _دیوونه ای به خدا... _خــــب؛ خانوم خونہ برای ناهار چی پختہ؟ _نمی گم! با لحنی کہ شبیہ خنده اس جواب میدهی : ولی بوش تا اینجا میاد...! در پاسخت خنده ای کوتاه میکنم و چیزی نمیگویم در جواب سکوتم میگویی : منتظرم باش! در دلم پاسخ میدهم من مدت هاست کہ انتظارت را میکشم اما افکارم را بر زبان نمی آورم و خیلی کوتاه تایید می کنم بعد از قطع تماست تلفن را سرجایش میگذارم و بہ ساعت نگاه میکنم چقدر فضا سوت و کور است...وقت هایی کہ نیستی براے اینکہ دلتنگے بیشتر از این امانم را نگیرد در خانہ مان نمی مانم... بہ اتاقمان میروم و ساکت را بہ قصد شستن لباس هایت از کمد بیرون میکشم بازش میکنم و لباس سبز نظامی ات را بیرون می آورم را می دهد...مرحم خوبی براے تنهایی هاست! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 به لباست خیره میشوم مرا یاد زمانی می اندازد کہ برای اولین بار از من دور شدی...وقتی مرا در آغوشت کشیدی و گفتی کہ برای چادر زهرایی ام میروے... گوشہ چادرم را بوسیدی و گفتی کہ مبادا چادر از سر ناموسم برداشتہ شود... گفتے هیچ وقت فریب حرف مردم را نخورم... و شایعات را باور نکنم... جورے صحبت میکردی کہ انگار آخرین بار است میبینمت... هر روز و شب منتظر این بودم کہ خبر شهادتت را بدهند... انگار دیگر باورم شده بود کہ برنمیگردے...! اما حالا... این منم و این تو...! شاید هم من آنقدر چشمانم پاک شده کہ تورا میبینم! همان طور ڪہ غرق افکار بودم لکہ ای قرمز رنگ بر روے لباست توجہ ام را جلب میکند... با بهت روی لباست زل میزنم...این؟...این لکہ ی است؟!!!! اما...اما تو سالم بودی... _مریم؟! با صدایت یکباره از جا میپرم همانطور کہ پیراهنت در دستم است متحیر روبرویت می ایستم...با تعجب نگاهم میکنی و میپرسی : سلام! داری چیکار می کنی؟! _س...سلام!...هیچی...میخواستم لباستو بشورم... نفس عمیقی میکشی و از اتاق خارج میشوی چند قدم بہ دنبالت می آیم و با صداے نسبتا بلند میگویم: محمد؟! _بله؟ _یہ...دیقہ...بیا...رویت را بہ سمتم برمیگردانی... قسمت خونے پیراهنت را بہ سمتت میگیرم و با کمی مکث میپرسم: این چیه؟! کمی نزدیک تر میشوی و پیراهنت را از دستم میگیری اما تا چشمت بہ لکہ خونی می افتد آنرا پشتت پنهان میکنے و با تحکم میگویی: هیچی ولش کن و بعد بہ سمت اتاق میروی در همان حال داد میزنے دیگہ بہ ساکم کاری نداشتہ باش...لباسا رو هم نمیخواد بشوری...!صدایت میلرزد...رفتارت برایم عجیب است هیچوقت اینگونہ برخورد نمیکردے چند دقیقہ سرجایم می ایستم تا بہ اعصابت مسلط شوے... در را میبندے و بیرون نمے آیی رفتارت ناراحتم میکند... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 وسایل ناهار را چیده ام...در را باز میکنی و آرام آرام بہ سمتم می آیی... سعی میکنم سنگین و بی تفاوت باشم... قبل از اینکہ سر میز برسے غذایم را شروع میکنم... روبرویم مینشینی... بے توجه بہ غذا خوردنم ادامہ می دهم سنگینے نگاهت را حس میکنم... اما باز هم رویم را بہ سمتت برنمیگردانم...داز جایت بلند میشوے زیر چشمے رفتارت را زیر نظر میگیرم... میز را دور میزنی و کنارم می ایستی... بہ بی توجهی هاے ظاهری ام ادامہ میدهم... و همان طور مشغول غذا خوردن میشوم تا اینکہ بشقاب غذایم را از روبرویم دور میکنے...وقاشق و چنگالم را روے میز میگذارم و صاف مینشینم! بہ حرکاتم نگاه میکنے... خم میشوے و میگویی: _قهری؟ جواب نمی دهم... _مریمی؟ سرم را پایین می اندازم... _خیلی خب ...قهر باش...حرف کہ میتونے بزنی؟! باز هم هیچ نمیگویم موهایم را کنار میزنی و آرام زمزمه میکنی: از میز بلند میشوم و بشقاب دیگری برمیدارم... صورتم را سمت خودت میگیری... سعی میکنم بہ چشمانت نگاه نکنم... می دانم گیرایے چشمانت کار خودش را می کند! _تو...میدونی...چی اونجا بهم گذشت؟! صدایت در فضا می پیچد... با همان لحن همیشگی... جواب میدهم: تا آلان خودتو تو آینه... سر کلامم میپری و می گویی: بہ خدا قسم با اون وجود اگہ نبودی هیچ وقت برنمی گشتم... چہ میخواهی بگویی؟!نکند رفتن دیگرے در راه است؟ نہ محمد...من دیگر توان دورے ندارم... نمی دانستم چہ بگویم...نفس عمیقی می کشم و دوباره پشت میز می نشینم تو هم مینشینی...بسم اللهی میگویی و شروع بہ غذا خوردن میکنے... سریعا تغییر موضع میدهی و انگار نہ انگار کہ اتفاقے افتاده باشد با خنده میگویی: دلم برای غذاهای بدمزه ات تنگ شده بود عیال جان!! لبخندی میزنم و در سکوت فرو می روم... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
https://harfeto.timefriend.net/16714645820180 منتظرنظرهاتون‌هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
تشکرات:)))... ممنووون انرژی مثبت گرفتیم😍😂🌸
به‌مناسب‌یلدا‌یه‌پارت‌اضافه‌تر‌هدیه‌من‌به‌شما(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃📝 💚 با شوخی هایت حسابی حالم را جا می آوری...حالا دیگر من هم مثل تو با اشتیاق و نشاط حرف میزنم ، لا بہ لاے صحبت هایت همیشہ دلبرے هایت را هم داری...! این خصوصیتت را دوست دارم...یعنی تمام خصوصیاتت را دوست دارم اما این یکے مرا وابستہ تر میکند... گاهے با خودم می گویم ... مشغول دیدن تلوزیون بودیم... دستت را دور گردنم انداختہ اے... تو مشغول تماشاے تلوزیون! من هم از این فرصت ها براے اینکہ بیشتر بودنت را حس کنم استفاده میکنم...!! بہ حلقه ی ازدواجمان در دستت خیره میشوم... در همان حال دستم آرام کنار دستت نزدیک میکنم و بہ حلقہ هایمان نگاه میکنم... دقیقا عین هم...اما براے تو کمی بزرگتر...! یکباره با صدایت بہ خودم می آیم با شیطنت بہ چشم هایم نگاه میکنے و میگویی: بہ چی فکر میکنی؟ خنده ام میگیرد...دارم بہ هایت فکر میکنم! با همان حالت چهره ات بہ چشمانت زل میزنم و با لحن بچگانہ اے میگویم : بہ آقامون! می خندی و در لا بہ لاے خنده هایت می گویی : با وجود تو دیگہ نیازے بہ بچہ نداریم...! ******* _مریم؟...هنوز آماده نشدے؟ _الآن میام...یہ لحظہ وایستـا... _بابا دیر شده...قطار میره...! _اومدم...یہ لحظه وایستا این ساکو آماده کنم... قرار است با هم بہ مشهد برویم... بہ زیارت همان ضامنی ڪہ ضمانت سلامتے ات را بارها از او طلــب ڪردم... بہ پاس قدردانی! همہ میگفتند محال است محمد برگردد... هرکسے رفت دیگر برنگشت... ولے من دل بستہ بودم بہ محالات (ع) با عجلہ وسایلمان را جابجا میکنم... زیپ ساک را میبندم اما تا خواستم از اتاق خارج شوم چشمم بہ سربند زرد رنگت کہ با خود بہ سوریہ برده بودی مے خورد همان کہ رویش نوشتہ : (س) بہ دلم می افتد که آنرا هم بین وسایلمان در ساک بگذارم... سربند را بر میدارم و از خانہ خارج میشوم... با دیدن ساڪ در دستم بہ سمتم مے آیی اما تا متوجہ میشوے کہ دیگر دست هایت جا ندارند کلافہ آهی میکشے و رویت را برمیگردانے!! خنده ام میگیرد...می دانستم میخواستی ساک را از دستم برداری اما نتوانستی! پابہ پاے هم با عجلہ کوچہ را طے میکنیم... صبح زود است و هوا بین تاریکے و روشنے... کوچہ ساکت ساکت است. با اینکہ تابستان است اما سوز صبحگاهے دستانم را بی حس میکنند می پرسم: دیرمون شده؟! _اگہ منو نداشتے کہ حتما دیرت میشد! _خب پس الحمد الله! _یعنی چی؟! _دارمت دیگہ...!!! می خندے و جواب میدهے: خوش بہ حالت... واقعا کے فکرشو میکرد من مال تو شم ها؟! لبخندی میزنم و سکوت میکنم بعد از چند ثانیہ میپرسم: محمد؟ _جانم؟ _سربندتو همراهمون آوردم... نگاهی گذرا میکنے و می گویی: خوب کردی... _میشہ ببندمش بہ صحن یا یہ جاهے تو حرم؟! نفس عمیقی میکشے و پاسخ میدهے: باشہ ببند! در دلم آرامشے عجیب حس میکنم انگار کہ بار دیگر هم ضمانت نامہ ے آقا را گرفتم! بہ سر خیابان کہ میرسیم وسایل را روے زمین میگذاریم... یڪ تاکسی روبرویمان پارڪ میکند... راننده با دیدن ساک ها از ماشین پیاده می شود و سلامی میکند و در صندوق عقب را باز میکند باهم ساک ها را داخل ماشین میگذاریم از راننده تشکر میکنی... در ماشین را برایم باز میکنی و میگویی : بشین خانومے!...جاده منتظر ماست...! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 کوپہ امان را پیدا میکنیم... حالا دیگر هوا کاملا روشن شده... خودت را روے صندلے قطار می اندازے... کتاب مفاتیح الجنان را از کیف بیرون مے آورم و کنارت مینشینم... کتاب را باز میکنم بین دوصفحہ اے کہ باز میشود گلبرگ هاے قرمز رنگ خوشبوے گل سرخ است ناگهان با صدایی بلند می گویم: عہ...اینا رو نگاه! و بعد کتاب را نشانت میدهم با تعجب نگاه میکنے و می پرسے: اینا چیہ ان؟ _همون گلبرگ هایی کہ از روے گل اون شهیده قبلا تو خادمی برداشتم... نگاهی بہ آنها می اندازی و بعد با حالت معناداری بہ چشم هایم خیره میشوی و لبخند عمیقی میزنی... این گلبرگ ها از شهیدی بہ من رسیده که تورا هم بہ من داده بود! زمانی کہ براے اولین بار باهم آشنا شده بودیم! من آنها را از روے تابوت همان برداشتہ بودم! کنارت مینشینم و زیارت عاشورا را می آورم... دستت را روی شانہ ام مے اندازے و با دست دیگرت مفاتیح را از دستم میگیرے و با صوت شروع بہ خواندن میکنے سرم را بہ شانہ ات تکیہ میدهم و بہ پنجره نگاه میکنم خداے من!چہ چیزے بهتر از این! صدایت آرام گوش هایم را نوازش میدهند... چشمانم را میبندم و با تمرکز بیشترے بہ خواندن زیارت نامہ ات گوش میدهم... زیارت نامہ ات کہ تمام میشود بہ حالت سجده میروے و میگویی: ... به صورتت نگاه میکنم و لبخند میزنم تو هم متقابلا لبخند میزنی... مفاتیح را گوشہ اے میگذاری و دستانت را میان شانہ هایم قفل میکنی سرم بہ سینہ ات نزدیک میشود و صداے تپش هاے قلبت را میشنوم آرام میگویی: مریمی؟ _جان دلم؟ _تو از من راضی ای؟ _معلومہ...این چہ حرفیہ میزنے... _بہ هر حال...هر اشتباهے ڪہ کردم حلالم کن! دلم میلرزد...همیشہ از حلالیت گرفتن هایت وحشت دارم! مرا ناخودآگاه یاد از دست دادنت مے اندازد... نفسی عمیق میکشم و می گویم: تو بهترینے محمد! لبخندی میزنے و سکوت میکنی _براے چی اینو میگی؟ _هیچے...همینجورے مکث میکنم با خود میگویم نکند قرار است بار دیگر برود؟ نہ...! دیگر نمیگذارم! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝