eitaa logo
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
25 دنبال‌کننده
380 عکس
120 ویدیو
2 فایل
بسم‌رب‌الحسین‌ ܩࡎܢ̣ߊ‌ح=ިوܢܚ݅ܝ̇ߺߊ‌ی‌ܝ‌ߊ‌ܘ تاریخ‌شروع‌خادمی: •۱۰:۳۰• ¹⁴⁰¹.⁹.⁸ بیسیم‌چی‌گردان‌مون👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16698893249584 @Rah_il 〰〰〰〰〰〰〰〰 پشت‌سنگرمونه:)))) @Posht_sangar1401 ____ پیام‌سنجاق‌شده‌رو‌بخونید❌ 70........🚶🏻‍♂️.60
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃📝 💚 با شوخی هایت حسابی حالم را جا می آوری...حالا دیگر من هم مثل تو با اشتیاق و نشاط حرف میزنم ، لا بہ لاے صحبت هایت همیشہ دلبرے هایت را هم داری...! این خصوصیتت را دوست دارم...یعنی تمام خصوصیاتت را دوست دارم اما این یکے مرا وابستہ تر میکند... گاهے با خودم می گویم ... مشغول دیدن تلوزیون بودیم... دستت را دور گردنم انداختہ اے... تو مشغول تماشاے تلوزیون! من هم از این فرصت ها براے اینکہ بیشتر بودنت را حس کنم استفاده میکنم...!! بہ حلقه ی ازدواجمان در دستت خیره میشوم... در همان حال دستم آرام کنار دستت نزدیک میکنم و بہ حلقہ هایمان نگاه میکنم... دقیقا عین هم...اما براے تو کمی بزرگتر...! یکباره با صدایت بہ خودم می آیم با شیطنت بہ چشم هایم نگاه میکنے و میگویی: بہ چی فکر میکنی؟ خنده ام میگیرد...دارم بہ هایت فکر میکنم! با همان حالت چهره ات بہ چشمانت زل میزنم و با لحن بچگانہ اے میگویم : بہ آقامون! می خندی و در لا بہ لاے خنده هایت می گویی : با وجود تو دیگہ نیازے بہ بچہ نداریم...! ******* _مریم؟...هنوز آماده نشدے؟ _الآن میام...یہ لحظہ وایستـا... _بابا دیر شده...قطار میره...! _اومدم...یہ لحظه وایستا این ساکو آماده کنم... قرار است با هم بہ مشهد برویم... بہ زیارت همان ضامنی ڪہ ضمانت سلامتے ات را بارها از او طلــب ڪردم... بہ پاس قدردانی! همہ میگفتند محال است محمد برگردد... هرکسے رفت دیگر برنگشت... ولے من دل بستہ بودم بہ محالات (ع) با عجلہ وسایلمان را جابجا میکنم... زیپ ساک را میبندم اما تا خواستم از اتاق خارج شوم چشمم بہ سربند زرد رنگت کہ با خود بہ سوریہ برده بودی مے خورد همان کہ رویش نوشتہ : (س) بہ دلم می افتد که آنرا هم بین وسایلمان در ساک بگذارم... سربند را بر میدارم و از خانہ خارج میشوم... با دیدن ساڪ در دستم بہ سمتم مے آیی اما تا متوجہ میشوے کہ دیگر دست هایت جا ندارند کلافہ آهی میکشے و رویت را برمیگردانے!! خنده ام میگیرد...می دانستم میخواستی ساک را از دستم برداری اما نتوانستی! پابہ پاے هم با عجلہ کوچہ را طے میکنیم... صبح زود است و هوا بین تاریکے و روشنے... کوچہ ساکت ساکت است. با اینکہ تابستان است اما سوز صبحگاهے دستانم را بی حس میکنند می پرسم: دیرمون شده؟! _اگہ منو نداشتے کہ حتما دیرت میشد! _خب پس الحمد الله! _یعنی چی؟! _دارمت دیگہ...!!! می خندے و جواب میدهے: خوش بہ حالت... واقعا کے فکرشو میکرد من مال تو شم ها؟! لبخندی میزنم و سکوت میکنم بعد از چند ثانیہ میپرسم: محمد؟ _جانم؟ _سربندتو همراهمون آوردم... نگاهی گذرا میکنے و می گویی: خوب کردی... _میشہ ببندمش بہ صحن یا یہ جاهے تو حرم؟! نفس عمیقی میکشے و پاسخ میدهے: باشہ ببند! در دلم آرامشے عجیب حس میکنم انگار کہ بار دیگر هم ضمانت نامہ ے آقا را گرفتم! بہ سر خیابان کہ میرسیم وسایل را روے زمین میگذاریم... یڪ تاکسی روبرویمان پارڪ میکند... راننده با دیدن ساک ها از ماشین پیاده می شود و سلامی میکند و در صندوق عقب را باز میکند باهم ساک ها را داخل ماشین میگذاریم از راننده تشکر میکنی... در ماشین را برایم باز میکنی و میگویی : بشین خانومے!...جاده منتظر ماست...! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 کوپہ امان را پیدا میکنیم... حالا دیگر هوا کاملا روشن شده... خودت را روے صندلے قطار می اندازے... کتاب مفاتیح الجنان را از کیف بیرون مے آورم و کنارت مینشینم... کتاب را باز میکنم بین دوصفحہ اے کہ باز میشود گلبرگ هاے قرمز رنگ خوشبوے گل سرخ است ناگهان با صدایی بلند می گویم: عہ...اینا رو نگاه! و بعد کتاب را نشانت میدهم با تعجب نگاه میکنے و می پرسے: اینا چیہ ان؟ _همون گلبرگ هایی کہ از روے گل اون شهیده قبلا تو خادمی برداشتم... نگاهی بہ آنها می اندازی و بعد با حالت معناداری بہ چشم هایم خیره میشوی و لبخند عمیقی میزنی... این گلبرگ ها از شهیدی بہ من رسیده که تورا هم بہ من داده بود! زمانی کہ براے اولین بار باهم آشنا شده بودیم! من آنها را از روے تابوت همان برداشتہ بودم! کنارت مینشینم و زیارت عاشورا را می آورم... دستت را روی شانہ ام مے اندازے و با دست دیگرت مفاتیح را از دستم میگیرے و با صوت شروع بہ خواندن میکنے سرم را بہ شانہ ات تکیہ میدهم و بہ پنجره نگاه میکنم خداے من!چہ چیزے بهتر از این! صدایت آرام گوش هایم را نوازش میدهند... چشمانم را میبندم و با تمرکز بیشترے بہ خواندن زیارت نامہ ات گوش میدهم... زیارت نامہ ات کہ تمام میشود بہ حالت سجده میروے و میگویی: ... به صورتت نگاه میکنم و لبخند میزنم تو هم متقابلا لبخند میزنی... مفاتیح را گوشہ اے میگذاری و دستانت را میان شانہ هایم قفل میکنی سرم بہ سینہ ات نزدیک میشود و صداے تپش هاے قلبت را میشنوم آرام میگویی: مریمی؟ _جان دلم؟ _تو از من راضی ای؟ _معلومہ...این چہ حرفیہ میزنے... _بہ هر حال...هر اشتباهے ڪہ کردم حلالم کن! دلم میلرزد...همیشہ از حلالیت گرفتن هایت وحشت دارم! مرا ناخودآگاه یاد از دست دادنت مے اندازد... نفسی عمیق میکشم و می گویم: تو بهترینے محمد! لبخندی میزنے و سکوت میکنی _براے چی اینو میگی؟ _هیچے...همینجورے مکث میکنم با خود میگویم نکند قرار است بار دیگر برود؟ نہ...! دیگر نمیگذارم! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 وارد خیابان میشویم بہ خوراکے هایم نگاهے می اندازے و میگویی : خانومم یکم مراقب باش اگہ با این وضعیت پیش بریم پول برگشتنمونم نداریم! در دلم خجالت میکشم اما بہ ظاهر با جسارت تمام جواب میدهم : آدم میاد مسافرت خرید کنہ... نگاهے بہ معناے ! مے اندازے و چیزے نمی گویی بزور جلوے خنده ام را میگیرم بہ ساعت گوشے نگاهے می اندازم و میگویم : نزدیک اذانہ میشہ بریم حرم؟ نگاهے گذرا بہ آسمان می اندازی و خواستہ ام را با علامت چشمانت تایید میکنے... * * * * * * سرم را از سجده بر میدارم و زیر لب صلواتے میفرستم و دستے بہ صورتم میکشم... با نگاهم بہ دنبالت میگردم...عطر ملایم و نامشخصی فضاے صـحـن بـزرگ رضوے را گرفتہ است! دیگر اینجا همہ چیز فرق میکند... همہ چیز بوے عشق میدهد... بوے آرامش بوے زندگے! اینجا دیـگر حرف ، حـرف دل است! عقل و منطق پاسخگوے این احساس غریب نیست... دستی روی شانہ ام مرا از حال خود بیرون مے آورد... رویم را برمیگردانم تویے! لبخند شیرینے میزنی و چهار زانو کنارم مینشینی... آستین پیراهنت را کہ براے وضو بالا برده بودی پایین میکشے و در همان حال میپرسی : چی می گفتے؟ _بہ کے؟ _امام رضا _حرف هاے دلمو با خنده میپرسے : منو یادت نرفت کہ...؟! ابروهایم را بالا می اندازم ادامہ میدهے : پس آخرش شهید میشم! دلم میلرزد نگاهے بہ چهره ے آرامت میکنم و با تحکم پاسخ میدهم : تو حق ندارے زودتر از من برے سرت را تکان میدهی و ساعتت را از جیبت در مے آوری و در دستت میکنے بعد از مکثے کوتاه میگویی : پس بگو باهم شهید شیم! کہ کسے تکخورے نکنہ!! _چرا خودت نمیگے؟ _آقا تورو بیشتر دوست داره سکوت میکنم و بہ گنبد طلایی خیره میشوم...شبیہ ستاره اے طلایی و روشن وسط آسمان تیره و تاریک شب است! چقدر دلم براے اینجا تنگ شده بود... براے این بارگاه! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 کفش هایم را در می آورم و در پلاستیکے میگذارم... وارد حرم میشوم... عکس نامنظم و شکستہ ام بین آینہ هاے کوچک شبستان رد مے شوند! موزائیڪ هاے مرمری زیر پاهایم را میشمارم تا بہ در میرسم... سرم را بالا میگیرم و بین چارچوب در می ایستم در چوبی طرح دار با گل هاے برجستہ...! دستے بہ در میکشم و صورتم را بہ آن می چسبانم... با تمام وجود عطر حرم را بو میکشم... قلبم آرام میزند... آرامتر از همیشہ... انگار اصلا احساس خودے ندارم...رحس میکنم پاهایم را لا بہ لاے ابرها می گذارم و در بی وزنے کامل قدم میزنم رد تابلوهاے نشانہ گذارے شده بہ سمت ضریح مطہر را میگیرم... دوست دارم ببینمت آقا... رو در رو... تا از دلتنگے هایم برایت بگویم... مے دانی آقاجان!مسافرم برگشــت... قربان دستت! از شبستان مے گذرم و روبروے در آخر می ایستم جاذبہ ضریح مرا بہ خودش میکشد! چشمانم را می بندم... دستم را بہ دیوار میکشم و رد مسیر را میگیرم! بہ آخر راه کہ میرسم... چشم هایم را باز میکنم و... چشمهایم دیگر طاقت نگہ داشتن سیل اشکهایم را ندارند! چشمم کہ بہ ضریح میخورد پاهایم توانشان را از دست میدهند و روے زانو هایم مے افتم... چنان آرامشے وجودم را میگیرد کہ دوست دارم چشم هایم را ببندم و تا آخر عمر همینجا بنشینم... کنار شما مهربانم... دیگر احساس دلتنگے و اضطراب ندارم... ؟ جمعیت آنقدر متراکم است کہ بیش از این نمی توانم نزدیکتر شوم سرم را بہ دیوار تکیہ می دهم و بہ ضریح خیره میشوم... قطره هاے اشڪ روے گونہ هایم مے ریزند خودم هم دلیل گریہ ام را نمے دانم... بی اراده و بی اختیار! شکوه و کرامت شما سخت ترین انسان هارا منقلب میسازد... چہ برسد بہ من؟! راستے آقا! مے دانم خودخواهے کردم و سربازتان را فقط براے خودم می خواستم... اما ببخـــش...حال و روزم را کہ میبینے؟! محمدم قصد دفاع از عمہ تان را دارد... کمکش کـن...شهیدش... یعنے... نہ...نمی توانم...بدون محمد؟ پـس مـن چـہ؟! اصلا مے شود شهادت را نصیب هردویمان کنے؟ براے او شهادتے مردانہ و براے من هم شهادتے از جنس زنانہ...! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
https://harfeto.timefriend.net/16714645820180 منتظرنظرهاتون‌هستم🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 اوکی، ولی دانشگاه ها بخاطر آلودگی هوا تعطیله 🔹 خواب دیدی خیر باشه 😂 🇮🇷 کانال رسمی 👇🏻 @antarnational
سلام‌عزیزم مگه‌میشد‌اون‌نظر‌قشنگ‌رو‌نذاشت‌کانال😍 پ.ن:ممنون‌که‌ماروهم‌رفیق‌خودتون‌میدونید
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
https://harfeto.timefriend.net/16714645820180 منتظرنظرهاتون‌هستم🙂
حواسم‌هست‌نه‌زیادمون‌میکنید نه‌نظر‌میدید🙂
داغِ این عکس هیچوقت کهنه نمیشه! تو نمایشگاه دفاع مقدس قُم پسربچه دویید تا باباشو بغل کنه... ولی وقتی دید ماکتِ باباشه، بغضش ترکید و کلی گریه کرد...
بچه خودتون اصلا نه خودتون توی همچین شرایطی قرار بگیرین
این شهدا که بعضی ها بهشون توهین و ... میکنند رفتن تا همونی که الان توی کوچه و خیابون داره تشویق دخترای سرزمین میکنند تا حجابشون رو بردارن.. بس کنید چقد غربی گرایی؟ چرا خودمون نیستیم چرا ایرانی های سابق نیستیم؟ یه کم به خودمون بیایم
طرف خودش پسره خواهر داره مادر داره ناموسشه ولی میره توی خیابون یه دختری که از هیچی بی خبره و همش فکر اینکه رو سریشو در بیاره آزاده تشویق میکنه در صورتی که اونم ناموسشه🤕 جالب شد نه؟
اینجاس که آمریکا وارد کار میشه
براش فرقی نمیکنه کی کی رو کشته یا شهید کرده مهم اینکه یه نفر یا بیشتر اونجا کشته شده
ایرانی و ایرانی رو به جون هم انداخته بدون اینکه خودش بیاد وسط
از طریق فضای مجازی خبری پخش شد مردم ساده ما شاید بهتره بگم بعضی از مردمون که خوبی وطنشون زو نمیخوان اومدن توی خیابون ذهن بقیه رو تحت تصرف خودشون دراوردن و شدن اغتشاشگر🚶🏼‍♂️
هر روز یه جا یه روز شیراز یه روز ایذه یه یه روز...
به خودمون بیایم 🙂 اگه دیر بجمبونیم یه خانواده یتیم میشه فرقی نداره حالا اغشاشگر باشه یا شهید مهم اینکه بدونم داریم خون هم وطن مون رو پای مال می کنیم🚶🏼‍♂️💔
امید وارم از محفل فیض برده باشین 🙂🌻 قرار بر این بود که ۱۱۰ تا بشیم کم شدیم اشکال نداره فدا سر رهبر🚶🏼‍♂️
از‌لطف‌شماست‌بزرگوار🙂