eitaa logo
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
25 دنبال‌کننده
380 عکس
120 ویدیو
2 فایل
بسم‌رب‌الحسین‌ ܩࡎܢ̣ߊ‌ح=ިوܢܚ݅ܝ̇ߺߊ‌ی‌ܝ‌ߊ‌ܘ تاریخ‌شروع‌خادمی: •۱۰:۳۰• ¹⁴⁰¹.⁹.⁸ بیسیم‌چی‌گردان‌مون👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16698893249584 @Rah_il 〰〰〰〰〰〰〰〰 پشت‌سنگرمونه:)))) @Posht_sangar1401 ____ پیام‌سنجاق‌شده‌رو‌بخونید❌ 70........🚶🏻‍♂️.60
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃📝 💚 ﴾﷽﴿ از بازار مـشهد بہ سمت حرم میرویم...خوشبـختانہ هتلمان نزدیڪ حرم است! ساکت و بے توجـہ راه میروے...من هم سعے میکنم پا بہ پایت قدم بردارم آنقدر تند میروے کہ گاهے وقت ها جلو مے افتے از مـن! سردے و سنگینے ات اذیتمـ میکند... از دیشـب تا الآن با خود فکر کردم...اگـر اجازه ندهم بعد ها چہ مے شود؟ نڪند حضـرت زینب مرا بازخواست کند؟! امـا اگر محمد شهید شود چہ؟!نـہ...مے رود باز بر مے گردد...حضرت زینـب امانت دار است!اصلا بهـتر از قـبل محمدم را بر مے گرداند! بہ چهره ات نگاه میکنم خیلے عادی بہ روبرویت نگاه میکنے و اصلا حتے حرفے ام نمی زنی...می گویم : محمد؟ جواب نمے دهے دوباره می گویم : محمـد؟ باز هم جـواب نمے دهے... دلم میشکند...این رفتارت باعث میشود احساس نا امنے کنم...فکر میکنم دیگر مراقبم نیستے! بار دیگر مے گویم : آقا؟ نفس عمیقے میکشی و باز هم سکوت میکنے _مے شہ...فقط بگے...چقد وقت داریم؟! بالاخره نگاهم میڪنے...اما با تعجـب... احـساس پیروزے می کنم! _یعنے چے؟! _از الآن تا وقـت اعـزام بعدیت...چقد وقت داریم؟ دوباره بہ روبرویـت نگاه مے کنے...جواب مے دهے : خیلے ڪم... دلـمـ میگــیرد...با تـرس مے پرسم : مثلا...چ...چقد؟ بعد مڪث طولانے می گویی : ۱۵ روز! یڪ آن قلبم می ایستد و سر جایم خـشک مے شوم ڪمی جلو مے روے...قلبم بہ تپش مے افتد و چشمانـم سیاهے می رود! فقط صدایت را شـنیدم کہ داد زدے: یـا حـسیـــن...مریم...مر...م... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 چــند بار پلک میزنم و چشم هایم را باز میکنم... ساعت سہ و نیم نیمہ شب است... تمــام این مـدت را خواب بودم! غلتے میزنم و رویم را میچـرخانم تو هم برگـشتہ اے! پشـت بہ من روے تخت دراز کشیدے ، حتے لباس بیرونـت را هم عوض نکردی... از تن بے حرکـت و نفس هاے منظمـت معلوم است کہ خوابیدے! از این کہ میبینمت دلگرم میشوم مے نشینم و بہ پنجره نگاه میکنم... سـکوت حاکم است... باد ملایمی پرده هاے کنار زده را تکان میدهند... پنجره آسمان تاریڪ شب را قاب گرفتہ اسـت اثرے هم از ماه نیست... …! رویم را سمتت میکنم... دوست دارم از دلت در بیاورم نکند مرا نبخشے؟! نکند با من بد شوے؟ نکند فکر کنی لیاقت همسری با یک مدافع حرم را ندارم؟! باور کن تمام این حرف ها براے دلتنگی هایی است کہ کشیدم... از فراق دوباره ات میترسم!میترسم! خم میـشوم و بہ صورتت زل میزنم...معلـوم است خیلے خستہ ای نزدیک تر میشوم...نزدیک و نزدیکتر... آنقدر کہ نفس هایم موهایت را تکان میدهد فقـط کمـے مانده تا لبهایم روے ریش هاے مردانہ ات قرار گیـرد... چـشمانم را میبندم و نزدیڪ تر میشوم و آرام گونہ ات را میبوسم! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 ﴾﷽﴿ سوزش بدے از دستم احسـاس میکنم...آرام چشمم را باز میکنم...تصویـر تار و مبهمـت رفتہ رفتہ مشخص میشود!روے صندلے نشستہ اے...با نالہ میگویم : محـــــمــــد... صدایم را کہ میشنوے سریع از جـایت بلند مے شوے و مے آیی بالاے سرم _جـان مـحمـد؟!بیدار شدے؟خوبے؟جاییـت درد نمیکنہ؟ از چشـمانت نگرانےموج میـزند دوباره با نالہ میگویم : بــریم خــونہ... _قربونت برم...بزار سرمت تموم شہ هرجا بخواے میبرمت... چند ثانیہ بہ چشمانـت زل میزنم یاد حرف آخرت باز مے آید بہ ذهنم... قلبم تیـر میکشـد می گویم :آقا پلکے میزنے وجلوے بغضت را میگیرے و جواب میدهی : جـانم؟ _واقــعا میخواے برے؟ _اگہ تو نخواے نمیرم عزیزم...می مونم پیـشت فورا سر کلامت میپرم : نہ برو...باید برے اصلا متوجہ حرفم نبودم و انگـار هرچہ کہ فکر میڪردم بہ زبانم آمد از حـرفم تعجـب میکنے میپـرسے : تو...تو راضے اے؟ چـشمانم را بہ علامـت تایید باز و بستہ میکنم و همچنان بہ چهره ات نگاه میکنم... صورتت در هم میرود...چشـمانت خیس میشود خم میشـوے و پیشانے ام را مے بوسے و همزمان کہ چشمانت را مے بندے اشڪے روے گونہ ات سر میخورد! ! احسـاس میـکنم تمام تنم لرزید...با اینڪہ برایم خیلے سخت بود میپرسم: محمدم...تو میرے اونـجا...شاید شهید بشے... پـس من چے؟من چجورے شهید میشم؟ با صدایے گرفتہ جواب میدهے : تـو؟!...بہ مرور! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 _آآآآآآییییییییی محمــــــــد دست نزن بہ دستمممم درد میـکنــــــــــــہ _آخ آخ ببخشید...معذرت میخوام...چیکارش کنم؟نازش کنم خوب میشہ؟!!! _نـخیر نمیخوام...برو اونورو بگیر! میخندے و آن یکے دستم را میگیرے...نمے دانم چرا اصلا میلے بہ خندیدن ندارم همـش پر از اضطراب و ترسـم ، ترس از دسـت دادنت... یڪ لحظہ کہ از پیشمـ میروے دلم هزار راه میرود و وقتے باز میبینمت آرام میشوم...همـان چند ثانیہ ای کہ پـیش پزشڪ رفتے و برگشتے حـس کـردم کہ نکـند از دستت بدهم! واے بہ حال و روزم وقتے قرار است از پیشـم بروی... امـا تو! مدام میخنـدے...خیلے خوشـحالے... از خنده ها و خوشحـالے هایت حرصم میگیرد! انگار از اینکہ میخواهے بروے شادی! چـقدر زمـان کم است...فقط...۱۵روز؟! هنـوز یـک ماه هم از آمدنـت نگذشتہ... آخـر چـرا؟!چـــرا؟!! بازویم را میگیـرے و از بیمـارستان خارج میشـویم مـرا سوار تاکسی اے میکنے و خودت هم کنارم مینشینی در راه مے گویم : میشہ بریم حرم؟ _با این حالـت؟! _بریم دیگہ...خوبم _اول یکـم استراحت کن میریم _عہ...تو این دو روزی کہ اومدیم فقط یڪ ساعت زیارت کردیم... _اصـرار نکن نمیشہ دیگـر داشت گریہ ام در مے آمد! آنقدر لج داشتم کہ همہ چیز روے اعصابم بود... حتے بہ ماشینمان کہ در ترافیڪ مانده بود هم ایراد میگرفتم با نالہ گفتم : اذیت نڪن...بریم دیگہ...من حالم خوبــــہ کلافہ میگویے : خیلے خب میریم میریم! و بعد بہ راننده مسیر جدیدمان را میگویے سـرم را بہ سمت پنجره مے چـرخانم دسـتت را روے دستانم میگذارے و با صدایے آهستہ در گوشـم میگویے : واے بہ حال من...اگہ ایـن بچہ مثل تو شہ!!! چــــــــــــــــــــے؟!!!!!!!! با تعجـب نگاهت میکنـم از حالـت چهره ام خنده ات میگـیرد میگویی : تعجـب کردے؟! نگاهے بہ راننده میکنم و سـرت را پایین مے آورم در گوشت میگویم : چـرا چرت و پرت میگے؟!!!!بشـنوه چے؟!!! بعد با چشمم بہ راننده اشاره میکنم نگاهے گذرا بہ او میکنے و با لبخند میگویے : خـب دیگہ! حـرف هایت مشکـوک اند!یعنـے چہ؟!!! نڪند...نڪند کہ... با تعجـب و اندکے ذوق بہ چشمـهایت زل میزنم و میگویم : یعـنے...یعنـے... سـرت را بہ علامت تایید تڪان میدهے و می خندے! از هیـجان دسـتانت را محکـم میفشارم و می گویم : شوخے میکنے؟! ابروهایت را بالا مے اندازے و جواب میدهے : نوچ! آنـقدر انرژے میگیرم کہ دوست داشتم خودم را از پنجـره ے ماشین پایین بیاندازم!! با صداے نسبتا بلندے میگویم : مــــحــــمــــــــد؟؟؟؟!!!!راسـت میگے؟!!! انگـشت سبابہ ات را جلوے دهانت میگیرے و با اشاره بہ راننده میگویی : هیـــــس! آروم باش... لبخندت پر رنگ تر میشود و با محبت بہ چشم هایم نگاه میکنے از هیجـان و خوشحالے نمیدانم چہ کار کنم؟!! آنقدر خوشـحال میشـوم کہ همہ چیز را فـراموش میکنـم تمــامشان را... از ماشیـن پیاده میـشویم...دسـتت را میگیرم و با ذوق تـاب میدهم خنده ات میگیرد و میگـویے : بچہ شدی؟! حتے دیـگر درد جـای سرمم را هم فـراموش میکنم آنقدر سرحالم کہ اگر ڪسے نداند فکر میکند داروے انرژے زا بہ من داده اند!! باورم نمیـشود ڪہ دارم مادر میشـوم...مـادر فرزند تو!! واااااااے محــمــدم!فڪرش را بڪن...چقدر زندگے مان شیرین تر میشـود! با هم بہ سمت حرم میرویم...دیگر هوا تاریڪ شده و چراغ مغازه ها و بلوار ها شـهر را روشن میکند با ذوق میگـویم : از کجا فهمیدے؟دکتر گفت؟ _اهوم...البتہ یہ چیز دیگہ ام گفت! _چے؟! _گفت بہ مامانش بگم اینقد لجبازے نکنہ و بہ حرف آقاش گوش کنہ با شوخے بہ دستت میزنم و میگویم : خـب حالا باباے بداخلاق! از لقبے کہ بهت داده ام خوشـت مے آید!مے خندے...صداے خنده هایت تمام دردهایم را درمان میکـند! از خنده هایت من هم میـخندم... راستے تکیہ گاهم! چہ مراعات نظیر زیبایے ساختہ ایم مـن و تو و کودک در راهمان...! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
https://harfeto.timefriend.net/16714645820180 منتظرنظرهاتون‌هستم🙂 حداقل‌یه‌نظر‌بدین‌منم‌انرژی‌بگیرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
دیروزآتیش😭🔥 امروز‌غربت😖💔 اما‌فردا...،☝️🏻🙂 میرسه‌منتقم‌زهرا(:🖤🥀
بمیرم برای اون آقایی که وقتی خبر فوت همسرشو دادن تا جلوی در خونه برسه چند بار خورد زمین...💔
خداحافظ‌دلیل‌لبخند‌علی(((((:💔🥀
مادر‌که‌نباشد.....
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
مادر‌که‌نباشد.....
خانه‌بهم‌میریزد😢
حسین‌درکربلا
حسن‌دربقیع
زینب‌در‌دمشق
علی‌درنجف
😭😭😭😭🖤
چراغ‌سرقبر‌زهرا‌کجایی؟؟؟!!!🕯💔🍂
خداکند‌کسی‌معشوقش‌را‌میان‌در‌ودیوار‌نبیند خداکند‌که‌اورا‌میان‌آتش‌نبیند خداکند..... پ.ن:بمیرم‌برای‌دلت‌مولاجانم😭💔🥀
یارالی‌زهرا..
الله اکبر در راه علی فاطمه ایستاده مثل یه کوه...
هدایت شده از ‌‌‌
عاقبت شد سهم بانوی مدینه،زخم پهلو، زخم بازو، زخم سینه...