eitaa logo
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
25 دنبال‌کننده
380 عکس
120 ویدیو
2 فایل
بسم‌رب‌الحسین‌ ܩࡎܢ̣ߊ‌ح=ިوܢܚ݅ܝ̇ߺߊ‌ی‌ܝ‌ߊ‌ܘ تاریخ‌شروع‌خادمی: •۱۰:۳۰• ¹⁴⁰¹.⁹.⁸ بیسیم‌چی‌گردان‌مون👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16698893249584 @Rah_il 〰〰〰〰〰〰〰〰 پشت‌سنگرمونه:)))) @Posht_sangar1401 ____ پیام‌سنجاق‌شده‌رو‌بخونید❌ 70........🚶🏻‍♂️.60
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃📝 💚 ﴾﷽﴿ خـودت را روبرویم روے مبل می اندازے و نگاهم میکنے...چشمانت می لرزد... بہ آشپزخانہ میروم تا برایت نوشیدنے بریزم داخل یک لیوان چند تڪہ یخ میریزم و از شربـت آلبالو پرش میکنم و بہ طرفت مے آیم و کنارت مینشینم... همـانطور بہ روبرویت نگاه میکنے صدایت میزنم جوابم را نمے دهے... دستم را جلوے صورتت تکان میدهم بہ خودت مے آیی و رویت را بہ سمتم مے کنے بدون حتے درجہ کوچکے از لبخـند! بہ چشـم هایم زل میزنے...با نگرانے میپـرسم : چیزے شده؟حـالت خوبہ؟ پلکے میزنے و رویت را دوباره از من میگیرے و بہ روبرویت نگاه میکنے لیوان شربت را جلوے دهانت میگیرم و میگویم : بخـورش...خنکہ... سـرت را کمے عقبتر می برے و با صدایے گرفتہ میگویی : نمیخورم خودت بخور با تعجـب نگاهت میکنم... _عــزیزم؟ ..... _محــمد؟ ..... بہ شانہ هایت میزنم بہ خودت می آیی و فورا میگویی : بلہ؟ _چیزے شده؟ _چے؟! _چرا اینجورے شدے؟ _هیچے... از جایت بلند میشوے و بہ سمت اتاق میروے بہ سمتت می دوم و روبرویت می ایستم. 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 بہ صورتت زل میزنم و با اندکے عصبانیت میگویم : چی شده؟ من کاری کردم؟!!! با حالت عجیبے بہ چشمانم خیره میشوے مـردمک سیاه رنگ چشمـهایت میلرزد انگار میخواهےبا تمـام وجودت بغضـت را نگہ دارے اما چہ بغضے نمیدانم... یکباره بغضت میشکند و اشک هایت روی گونہ هایت میریزد و محاسنت را خـیس میکند... با نگرانے جلوتر مے آیم و بہ چهرت نگاه میکنم می پرسم : چیـــشده؟؟؟بگـو خــب... _حامـدو...آوردن... _حامد؟!حامد کیہ؟ _یکے از...رزمنده ها...آوردنش...پیکرشو آوردن... _چــــے؟!!!! _تو بغل من جون داد...جلو چشـماے من شهید شد...دیدمش...دیدمش داشت میخندید... قلبم تیـر میکشد...یاد لکہ ے خونے روے لباست می افتم... چهره ام درهم میرود...امـا فورا تغییر موضع میدهم...نباید ببینے دارم گریہ میکنم...نباید ببینے حالم بدتر از توست زیر لب میگویم : پـس اون لکہ ے خونے... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 گریہ ات شـدت میگیرد و روے مبل میـنشینے... دسـتت را بین مـوهایت میکشے و سرت را پایین میبرے گریہ هایت تمـام تنم را سسـت میکند دسـتانم میلرزد کنارت می نشینم و گردنت را در آغوش میگیرم دوست دارم دلداری ات دهم اما بغض گلویت صدایم را خفہ ڪرده...میترسم لب بگشایم و صدایم را بشنوے و بشڪنے... من نباید نا امیدت کنم حتے اگر از درون بسوزم... حتے اگر نـخواهم... بہ هر حال من هم ڪنارت شهید میشوم... امـا بہ مـرور...‌! * * * * * * لباس نظامے ات را از کیف در میاورے و بو میکشے... لباس را تنت میکنے...شبیہ بچہ ها بہ حرکاتت نگاه میکنم دکمہ هایشان را یکے یکے میبندے و جلوے آینہ بہ قامتت نگاه میکنی... نزدیڪ تر می آیم و از داخل آینہ به صورتت زل میزنم... با لباس رزم جذبہ اے پیدا میکنے کہ حتے من را هم میترسانے! صـورت سفیدت میان چـشم ها و محاسن مشکے رنگت از آینہ دلم را میلرزاند وقتے بہ آخـرین دکمہ میرسے سرت را بالا مے آورے و از داخل آینہ با لبخنـد بہ چشـم هایم نگاه میکنے و... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 با اینکه تــو را دیدن با این لباس جانـــَم را آب میکند اما... فقط تحمل میکنم مدام مواظبم که مبادا اشکـ هایم سرازیر شوند و تو ببینی... یا اینکه بغضم بشکند و همراه با آن تــو هم بشکنی... سربنــدت را از جیب لباسم بیرون می آورم عطر حــرم تمام اتاق را پر میکند... دستم را روی شانه ات میگذارم و سربندت را مقابل چشمانتـ میگیرم... رویت را برمیگردانی و میگویی:این یکی کار خودتــه...! لبخــند عمیقی میزنم پشت میکنی و خم میشوی... سربندت را میبندم و بر روی شانه ات بوســه میزنم... میخندی و میگویی:نمیخوام برم جنگ که خانــومے... *** لباسم را مرتب میکنم و چـادرم را روی سرم میگذارم. برای تشیــیع دوست شـَهیدت می رویم... دستانت را محکم میگیرم...آنقدر محکم که نمیخواهم هیچ چیزی بین من و تو رو رو جـ ـدا کند... از آنجا میترسم...میترسم نکند من هم روزی همراه با تابوتــی سه رنگ به دنبالت بیایم... هر لحظه که مردم بیشتری می آیند قلبم تپـش های تندتری میزند... احسـاس عجیبی تمام تنم را فرا میگیرد... دستم را میکشی و از بین جمعیت رد میشویم. هر کسـی با عکسی آمده... اشـکهایم از اضطـراب خشـک شده... نمیدانم چرا؟!...واقعا چــرا؟ خدایا به بزرگی ات قـسم مرا اینگونه آمـاده نکن.....نکند داری امتحانـم میکنی؟... نکند میخواهی تمام این سختی هارا تمریـنی برای رنجی بــزرگ برایم فراهم کنی...خدایــــا.... از بین جمـعیت دور میشویم وارد ساختمانی میشویم...پله ها را با عجله طی میکنی... در راه پله ی ساختمان عکس شـهدا و پلـاک های شکـسته چسـبیده... از راه پله ها میگذریم...به اتاقی شبیه مسـجد یا نمـاز خانه می رسیم...چندین کفش و پوتیـن بیرون اتاق افتاده و صدای گریه و ناله می آید... با صدای گریه ها پاهایم بی حس میشوند...به کجا آمدیم؟...کفش هایمان را در می آوریم و وارد اتاق میشویم... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 پیـڪر شهید را روے دسـتشان میگــیرند و در خـاڪ جا مے کننـد... دلم میگـیرد...بغض گلویم را میـسوزاند ازدحـــام جمعیـت مــرا از صحنہ دور میڪند دسـتم محڪم گرفتہ ای تا در جمعیـت گم نشـوم... صـداے جیغ و داد هاے همسـرش مدام در گوش هایم میـپیـچد _حـــــــــــامــــــــد...حـــــامـــدجــــان... از ترس اینڪہ کودکم را میان این جمعیت از دست ندهم خودم را بہ سختے دور میکنم نــفس نفــس زنان روے یک قبر مینشینم و آرام میـشوم بہ دنبالم مے ایی و میگویی : چیشده حالت خوبه؟بریم خونہ؟؟؟ _نـہ...خوبم... چشمانت از گریہ قرمز میـشوند...بہ صورتت زل میزنم از پیشـم میروے و بہ جمعیت میپـیوندے شــهدا کہ امروز مهمان داشتہ اند! خــوش بحال مهمانشان... خــوش بہ حــالش... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 روســرے ام را در میاورم و روے تخــت می خوابم فقـط چهار روز تا رفتنت مانده...چهــار روز...بهتــر از بگویم چهار ثانیہ تا رفتنـت مانـده بعـد از دیدن همـسر شهید تمـام افکارم درگـیر شده...چقـدر جوان بود! شنیده بودم کہ تازه چنـــد ماهے از دوران نامزدے اش گذشتہ بود چہ عاشقانہ از عـشقش گذشت عشــق...تکیہ گاه...زندگے... یک جملہ اش برایم عجــیب بود میگفـت حامد را عمہ جان داد و خـودش هم از من پـس گرفت چـهره ے معصوم و نورانے شهید هنوز در خاطرم هـست اصلا با آدم حـرف میزد...لبخــند میزد... خــدایا این چہ رازے است کہ بہ هر جــوانے اسم شهید میدهے اینقدر زیبا میشـود؟ فـــقط تنها ســوالم این اســت چہ چیزے از آن دنـیا دید کہ این چنین چشــمانش را از اینـجا بستہ بود؟ گـل هاے یاس دور تابوت صــورتش را قاب گرفتہ بودند... همــچنین دور صورت همـــسرش را... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 نمے دانم...سرانجـام تو چہ خواهد بود؟بعــد سرانجـام تو من چہ میـشوم؟مرا چہ مینامند؟بہ هم میـگویند همــسرشهید؟ دلـم براے تڪہ تڪہ شدن هاے بعد از اینها میــلرزد از اینکہ چطور زندگے ام پیـش خواهد رفت... اصلا اصلا چہ کسے گفتہ کہ میخواهی شهید شوے؟ این ها خیال بافے است...میدانم! میروے میایے... مثل اولین بار! زنگ در بہ صدا در می آید...چادر رنگے ام را بر روے سرم مے اندازم و بہ حیاط میروم در را باز میــکنم...پـشت در ایستاده اے با باز شـدن در سرت را بلند میکنے و لبـخند ملایمے میزنے انگــار کہ حوصلہ ی خندیدن ندارے میـپرسے: چرا اومدے پایین با آیفون باز میڪردی با خنده میگـویم : بالاخـره اینجورے میفهمی کہ یکے تو خونہ منتظرت بود دیگہ... کمے لبخندت پر رنگ تر میشـود و سڪوت میکنے در را میـبندم و پا بہ پایت بہ سمت اتاق میروم 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
https://harfeto.timefriend.net/16714645820180 منتظرنظرهاتون‌هستم🙂 حداقل‌یه‌نظر‌بدین‌منم‌انرژی‌بگیرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدتا صلوات که هیچ، عمرا امروز بتونی بیشتر از ۱۰ تا صلوات بفرستی:) !
اگر آن حس و فهمی که از شهادت درعقلمان است د دلمان جوانه بزند آنگاه شهید می‌شویم
کاش کسی برا توبه به دعای ۳۱ صحیفه سجادیه مراجعه نکنه و ای کاش همچنان این کتاب در غربت باشه . . !