eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ ۱ ✨جوادين توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه فلافل فروشي داشتم. ما اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. براي همين نام مقدس جوادين را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، براي مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال ۸۳ بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازهي من مي آمد و فالفل ميخورد. ُ اين پسر نامش هادي و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژي نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه ميآمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلي پاك بود 👉 @mtnsr2
✨جوادین ۲ خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي متفاوت بود؛ انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خنده رو بود. كسي از همراهي با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بيکاري از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر هم كلام مي شديم. يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل فروشي ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نمي گرفت، مي گفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او ميگذاشتم. مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علي مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب پسري رفيق شدي. هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد. 👉 @mtnsr2
✨جوادین ۳ بعدها توصيه هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه دكتر حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد. رفاقت ما با هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد مي گفت: نميدانم براي اين جوشهاي صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالي است. هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار كه ميآمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي ميكرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ... 👉 @mtnsr2
bebin-dokhtarane-shahidan-ra(۲).mp3
3.12M
⭕️ 🌷ببین دختران شهیدان را که چَشم انتظار پدر هستند 👉 @mtnsr2
🌷پدرها به شوق تو ای مولا 🌷دوباره به میدان کمر بستند 🌷ببین دختران شهیدان را 🌷که چَشم انتظار پدر هستند 🌷ببین غنچه های بهار، چه زیبا در این انتظار 🌷به غیر از رضای خدا را نجویند 🌷دگر از یتیمی نگو، که این کودکان با پدر 🌷صمیمانه هر لحظه در گفتگویند 🌷نور بابا/ به چشم دختر آید 🌷دلتنگی ها/ به لطف حق سرآید 🌷از شام آخر / صبح ظفر برآید ☘یا ثارالله مولای ما حسین جان 👉 @mtnsr2
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1⃣« قارونیسم » قسمت اول ⁉️ قارون چگونه پولدار شد ؟ 👤 استاد کاری از موسسه مصاف 👉 @mtnsr2
4_5897515238764315014.mp3
3.76M
⭕️ اشرافیت مذهبی 5⃣بخش پنجم 👉 @mtnsr2
❗️ بهترین و بامعناترین سال 😜😂 نخست وزیر بعنوان یادگاری! عکس پدربزرگ رو بهش هدیه داده! یعنی آقاااا تو اصالتت اینجاست😜 👉 @mtnsr2
⭕️ #شهيد_ابراهيم_هادي 🔶قسمت پنجاه وسوم 🔶 #مهمان 👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶 قسمت پنجاه وسوم 🔶 سال ۱۳۹۱بود که من برای اولین بار این جمله از مقام معظم رهبری را شنیدم که قبلا فرموده بودند : نیست من عاشق خاطرات شهدا بودم . یکی از دوستان ما که از خادمین شهدا بود ،برای ما از خاطرات و کتابش گفت . ما در شهر خودمان کهنوج ، هر چه گشتیم کتاب پیدا نکردیم از چند نفر پرسیدم این کتاب را از کجا باید تهیه کرد . گفتند در رفسنجان این کتاب را دارند. تماس گرفتم با رفسنجان . گفتند تمام شده . گفتم :من مسئول جامعه القرآن شهر کهنوج هستم می خواهم خانمهای حافظ وقرآن آموز با این شهید آشنا شوند. شماره ای در تهران به من دادند. چون چندین بار پیگیری کرده و نتیجه نگرفتم، این بار به امام عصر عجل الله توسل پیدا کردم و خواستم که اگر صلاح می دانید این شهید ا برای هدایت ما بفرستید. بعد دوباره با تهران تماس گرفتم خدا را شکر گفتند موجود هست و..... برای دهه فجر برنامه ریزی کردیم تا مسابقه کتابخوانی برگذار کنیم مبلغ کتابها واریز شد وخبر دادند کتابها ارسال شده. قرار بود همراه کتاب شهید هادی ،کتابهای دیگر شهدا که توسط گروه شهید هادی منتشر شده نیز ارسال شود من هم منتظر بودم. چون هنوزچهره ی این شهید را ندیده بودم از طرفی مشتاق بودم کتابش را بخوانم...... صبح زود وارد کوچه ی موسسه جامعه القرآن شدم . دیدم دفتر دار موسسه شلنگ آب را برداشته ومشغول شستن کوچه است . وسط کوچه را گل محمدی چیده . درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند ! با عصبانیت😠 گفتم : حاج خانم. کهنوج مشکل کمبود آب داره چکار می کنی؟ قضیه این گلها چیه ؟ اینجا چه خبره؟ خانم دفتر دار با خوشحالی جلو آمد و گفت : مگه خبر نداری ،مهمان داریم اون هم چه مهمان هایی؟! وقتی تعجب مرا دید گفت : امروز شهدا مهمان ما هستند . الان دارند تشریف می آورند موسسه سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره .یکدفعه دیدم گروهی جوان باشخصیت وبسیار زیبا ونورانی به سمت کوچه می آیند . کت وشلوارهای بسیار زیبا . با هم میگفتند ومی خندیدندو...... جمع زیادی هم پشت سر آنها . یک نفر در وسط جمع شهدابود که چهره ونورانیت خاصی داشت وبقیه در کنارش بودند . دویدم به سمت داخل موسسه که بگویم خانم ها چادر سر کنند که الان شهدا می رسند وارد موسسه شدم بوی اسپند وعطر همه جا را گرفته بود خانمی دم در قرآن به دست منتظر من بود. انگار قرآن آموزان قبل از من خبر داشتند که شهدا در راهند . داخل موسسه نگاهم به در ودیوار مبهوت ماند اینجا کجاست ؟ گویی جامعه القرآن کهنوج به زک کاخ تبدیل شده ! چه فرشهایی چه پرده هایی خدایا چه نورانیتی ، بوی عطر گل محمدی همه جا را گرفته بود مست از دیدن این صحنه ها بودم که یکباره ار خواب پریدم . سحر جمعه بود یکباره از خواب پریدم سحر جمعه بود وچه مبارک سحری..... یک دل سیر گریه کردم وخوشحال شدم شهدا به موسسه آمدند . به کسی از آن رویای نیمه شب حرفی نزدم . از طرفی نگران بودم که امروز باید کتابها برسند وتوزیع شود نکند دیر بشود وبرای مسابقه نرسد . عصر همان روز از ترمینال تماس گرفتند که کارتن های کتاب رسیده با خوشحالی به همراه همسرم به تعاونی رفتیم وچند کارتن بزرگ تحویل گرفتیم . جلوی درب موسسه که رسیدیم ،همسرم اولین کارتن را بلند کرد ولی چون سنگین بود از دستش لیز خوردوروی زمین افتاد. 🌷ادامه دارد...... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂