eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
با پیوستن به این پویش وبا نصب پرچم بر سردر های منزل خود عکس بگیرید و برای ما ارسال کنید 👇👇 @Mtnsrx 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️یک راهکار امیر المومنین علیه السلام برای رام کردن نفس سرکش انسان 🔸استاد عالی 👉 @mtnsr2
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 خلاصهٔ تدریس موضوع افق مهدوی در گام دوم انقلاب ⭕️استاد رائفی پور (قسمت اول)
➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨ با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم ماشین که حرکت کرد دیدم یه صدایی آمد آقا لطفا ماسکتون رو بزنید برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یه خانوم بدحجاب دو ماسک زده دیدم 🙈 گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود ماسک از جیبم در آوردم و زدم. گفتم خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید.!؟ 📌 با لحن تندی گفت چه ربطی داره آقا!!! گفتم خانوم همان طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه!؟ با این تیپ شما هم ممکنه؛ نتنها من و خانواده ام بلکه خیلی از خانواده های دیگه هم از هم پاشیده بشه!! و این کار شما نتنها جسم ما بلکه روح ماروهم آزار میده! ⁉️ گفت من اختیار خودم رو دارم و به کسی ربطی نداره و شما چشماتون رو درویش کنید.!!! 💢 اینجا بود که راننده تاکسی سکوتش رو شکست و گفت خانوم اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و اینجا قانون اینه!! 🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که ... گفت آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شدو درو کوبید و رفت. خندیدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم کرایه ای هم به شما نداد. اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت.😘 ✍ همین طور که داشتیم میرفتیم با خودم کلنجار می رفتم چطور میشه در عرض چند ماه دولت و مردم دست به دست هم میدهند و ماسک زدن رو بین اکثر مردم جا میندازن اما همین عمل رو برای ‌ انجام نمیدن و میترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو میزنیم اینطور عکس العمل نشون میدهند. 🔰 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که میخوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید!! و اگه بدون ماسک وارد بشی اولا همه چپ چپ نگاهت می کنن بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی کنن. 👈 کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم مقداری از این کارها انجام میدادیم 👉 @mtnsr2 ✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨
✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰ زندانی محمد را چشم بسته به اتاقی بردند. او را روي يك صـندلی آهنـی نشـاندند، دستهايش را از پشت به صندلی بستند و سؤال و جواب شروع شد: ـ برای چی ميخواستی بروی عراق؟ ـ برای كار! ـ جاسوس كدام گروهي؟ برای كدام گروه كـار مـيكنـی؟ كونيسـتهـا يـا مذهبی ها؟ محمد مثل آدمهای ساده و از همـه جـا بـيخبـر گفـت: «واالله، كـار و بـارم نميچرخيد. وضع زندگيم خراب بود. با كارگری هم كه نميتوانستم خـرج زن و بچهام را بدهم، ماشين قراضهای هم كه داشتم فروختم. گفتم بـروم كمـی جـنس بياورم بفروشم بلكه...». بازجو با صدای نكرهاش فرياد زد: «داری ما را سياه ميكنی؟ اين چرنديات را بريز دور، ناكس! بخواهي دروغ سرهم كنی،پوسـتت را مـيكـنم و جنـازهات را مياندازم تو رودخانه، ميشوی خوراک كوسه ها!» محمد با همان لحن آرام گفت: «دروغم چيسـت، آقـا. برويـد تحقيـق كنيـد. محضری هم كه ماشين را فروختم هست». بازجو با همان لحن تند گفت: «د بگو برای كدام گروه جاسوسـی مـيكنـی؟ بازجو با همان لحن تند گفت: «د بگو برای كدام گروه جاسوسـی مـيكنـی؟ ميرفتی سراغ كی؟» ـ باور كنيد ميرفتم دنبال جنس! مشتی محكم به صورت محمد خورد و از پشت پرت شد روی زمـين. سـرش خورد به ديوار سيمانی و چون به صندلی بسته شده بود، نتوانست از جا بلند شود. بازجو داد كشيد: «بلند شو!» محمد تلاش كرد بلند شود، اما نميتوانست. هـم چشـمانش بسـته بـود، هـم دست هايش. آن هم به صندلی آهنی! بازجو جلو آمـد، موهـای محمـد را گرفـت و كشيد و او را از زمين بلند كرد. محمد لحظه ای ايستاد. صندلی آهنی كه به او بسته شده بود، سنگين بود و محمد مجبور شد بنشيند. بازجو با لحنِ آرامی گفت: «ببين پسرجان، ما همه چيز را در مورد تو ميدانيم. ميدانيم كه سـرباز فـراری هسـتی. ميدانيم بچه تهرانی، ميدانيم به چه قصدی ميرفتی عراق. اما مـيخـواهيم همـه چيز را از زبان خودت بشنويم». ـ آخر چی را از زبان من بشنويد؟ گفتم كه داشتم ميرفتم دنبال جنس آوردن. بازجو داد كشيد و لحظه ای بعد دو نگهبان آمدند. دست های محمد را از صندلی باز كردند و او را كشان كشان با خود بردند. طنابی به مچ پای محمد بستند و او را وارونه از سقف آويزان كردند. چشـمان او هنوز هم بسته بود. وارونه تاب ميخورد و دور خودش مـيچرخيـد. يكـی دو ساعت اول زيـاد سـخت نبـود. امـا چنـد سـاعتی كـه گذشـت، دل و رودهاش ميخواست از حلقومش بزند بيرون. سرش گيج ميرفت و دنيـا پـيش چشـمانش سياه شده بود. انگار كاسة سـرش را باسـرب پـر كـرده بودنـد؛ سـنگين بـود و ميخواست از سنگينی و فشار بتركد. گاهی خودش را شل ميكرد و اجازه ميداد كه راحت بچرخد. به چيزی هم فكر نميكرد. اما نميتوانست اين حالت را زيـاد دامه بدهد. جاي زخم ها دهان باز كرده بود و خـون و گوشـت لهيـده از آنجاهـا بيرون زده بود. بازجو گفته بود: «آنقدر در اين حالت نگهات ميداريم تا به حرف بيایی!» @mtnsr2 ✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰
ترس مادر فرح پهلوی از صدای الله اکبر 👉 @mtnsr2