ما در عمود ۱۰۰۵ در موکبی تصمیم به استراحت کردیم که با حرکت بعدی به کربلا برسیم
کل عمود ها ۱۴۶۰تا بود
وقتی که خواستیم این موکب را ترک کنیم اتفاق جالبی افتاد که مایلم بازگو کنم
دم در موکب جای شارژ گوشی بود
تا بچه ها آماده شوند گوشی را زیر شارژ گذاشتم یک لحظه محمود به من گفت از داخل کوله اش چیزی بردارم
همین که مشغول در آوردن وسیله بودم حواسم پرت بود یکدفعه یه نفر از پیشم رد شد
توی ذهنم گفتم حتما آمده گوشیش را از زیر شارژ بردارد
چون جای شارژ زیاد بود
یک لحظه سرم را روی تخته شارژر ها بردم دیدم گوشیم نیست
اصلا متوجه نشدم کی بود
به بچه ها گفتم
و به مسول موکب هم گفتیم
دیدم نه ....
مثل اینکه کشیده و رفته
دور بری ها هرکس چیزی میگفت
راستش نگران گوشی,نبودم
گوشی نبود که ارزش داشته باشد کلی عکس و یاداشت داخلش داشتم که....
یکی به یاسر دهن به گلایه باز کرد وگفت به اربعین می آیند ودر این فضا دزدی میکنند یاسر چیزی بهش گفت که من در ادامه برای تایید حرفش گفتم اینکه یک نفر دزدی کرده دلیلش این نیست که همه زائرین دزد باشند
ما در این مدت جز دوستی وخوبی چیزی ندیدیم انصاف نیست که بخاطر یک نفر اسم زائرین را براو بگذاری او قطعا اگر قصدش دزدی بوده زائر امام نبوده نا امید از گوشی شدم
به بچه ها گفتم برویم
در همین صحبتها بودیم که یک نفر گوشی را به تخته شارژر آورد و گفته به برادرم گفتم گوشی من را بیاور اشتباهی این را آورد
لبخندی به نشانه خوشحالی زدم
گوشی را گرفتیم وحرکت کردیم
👉 @mtnsr2
دربین راه به یک چادر رسیدیم که دارو وقرص در اختیار زائرین می گذاشتند
عکس روی کوله را دیدند
به عربی گفتند کجا شهید شدند
کمیل اشاره به عکس عبد الصالح کرد وگفت
من سوریه
عربه اشاره به بقیه شهیدان کرد
یک لحظه کمیل مانده بود که چه بگوید
❓جنگ با عراق یا چیزی دیگر ؟
راستش منم یک لحظه خشکم زد
که چه بگویم که وحدت اربعینی ما زیر سوال نرود
که من پریدم روی حرفشان که
👌من صدام
عربه آهی کشید وسرش را پایین انداخت
وگفت لعنت الله صدام
ماهم گفتیم لعنت بر صدام
وهر چند نفر دستمون رو به نشانه لایک👍 نشون دادیم و جدا شدیم
همیشه در ذهنم این بوده جنگ ایران وعراق جنگ با مردم عراق نبوده بلکه با رژیم بعث عراق بوده که حتی بعد صدام در بدنه ارتش بودند
و هنگام حمله داعش عده کثیری وقابل توجهی به داعش پیوستند
تا جایی که بدنه ارتش خالی شده بود
که رییس جمهور وقتش اعلام کرد که اینهایی که جلوی داعش ایستادند، بدنه ارتش را تشکیل خواهند داد
واین به این معنا نیست که هنوز وجود نداشته باشند هستند گه گداری بی احترامی هایی به زائرین میکنند برخلاف نیروهای حشد الشعبی که با روحیه باز تر برخورد میکردند
در هر کشوری حذب مخالف و موافق وجود دارد ، ایران ما هم از این قائده مستثنی نیست اما این بین و از اختلافات قطعا دشمنان سود خواهند برد
مردم عراق در جنگ تحمیلی سپاه بدر ایران را تشکیل دادند
که با خود صدام در جنگ بودند
والان همان سپاه بدر به همراه حشد الشعبی جلوی داعش را سدکرده ومردم عراق نیز به این ارتش مقاومت علاقه خاصی دارند
گه گاهی چنین شبهه را نباید به خود راه داد گاهی فیلمهای شکنجه اسرای ایرانی در بعث عراق را پخش میکنند
وعراقی ها را مسئول میدانند
ویا اینکه مسئولین عراقی فلان جا هم رای ایران نبودند ویا از خرید مایحتاج خود را از فلان کشور وهابی میگیرند
همه مسئولین عراقی از معتقدین وعلاقه مند جبهه مقاومت نیستند
مثل مسئولین خودمان
👈فهم این مطالب زیاد سخت نیست
اینان فقط دنبال شبهه پراکنی و تفرقه هستند
دشمن هیچگاه از وحدت ما سود نبرده
👉 @mtnsr2
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
هدایت شده از مهدویت تانابودی اسراییل
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت هفتاد ویک
🔶 #فاتح_دلها
مدتی بود كه در ميدان منتظر مسافر بودم، حالا كه ميخواستم بروم
نميتوانستم تكان بخورم! ده تا تاكسی جلو و پشت سرم ايستاده بودند. همان
حين متوجه جوانی كه چفيه دور گردنش انداخته بود شدم.
انگار اهل آبادان بود. به همراه يك ساك كوچك به سمت من آمد. زد به شيشة ماشين. شيشه را پايين كشيدم و گفتم: بفرماييد.
گفت: من را تا آرامگاه ميبرید؟
نگاهش كردم و گفتم: بله، بفرماييد.
تا نشست توی ماشين چشمش به عكس سيد افتاد كه چسبانده بودم روی
شيشه. دستی روی آن كشيد و شروع كرد به گریه کردن. تعجب كردم و گفتم:
آقا، قضيه چيه!؟
گفت: من این سيد را نميشناختم. يك ماه پيش رفتم شهر قم، داخل پاساژ
چشمم افتاد به عكس ايشان. ناخودآگاه به سمت آن عكس كشيده شدم. چهره
معصومانه ای داشت. رفتم داخل مغازه. عكس و نوارهای مداحی سيد را خريدم.
شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سيد. شبی در خواب
سيد را ديدم كه به سمت من آمد. دعوتم كرد كه سر مزارش بيايم و زيارت
عاشورا بخوانم. به سيد گفتم: من اصلا تا حالا شمال نرفته ام. چه جوری بيام و
پيدایت كنم. گم ميشوم.“
نرفتم و فراموشش كردم. چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت: ”چرا
نميآيي سر مزارم؟!
از خواب كه بلند شدم سريع وسايلم را جمع كردم و راه افتادم. توی راه
خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور ميکرد.
سيد آمد و تكانم داد و گفت: پاشو رسيدی
ناگهان چشمهايم را باز كردم. همان موقع راننده گفت: ساری جا نمونيد.
سریع پياده شدم و راه افتادم. ناخواسته به سمت ماشين شما آمدم.
وقتی گفتم پسردایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بيشتر شد. رساندمش آرامگاه.
بعد ماندم و گفتم: شما زيارت عاشورا بخوان من منتظرم. بايد برويم منزل
سيد. گفت: ً اصلا غير ممكنه.“
ِ گفتم ”در خانه سيد به روی كسی بسته نيست چه برسد به اينكه خودش دعوت كرده باشد
سال 1374 بود. از پخش فيلم مصاحبه سيد مجتبی توسط روايت چند روزی
ميگذشت. با سيد از خيابان جمهوری اسلامی ساری عبور ميكرديم. سید
داخل مغازهای شد. مأمور راهنمايی و رانندگی به سمت من آمد و سلام كرد.
بعد سيد را نشان داد و پرسيد: اين آقايي كه با شما هستند، چهره شان برای
من خيلی آشناست. فكر ميكنم ايشان را جايي ديده باشم.
گفتم: شايد در مسجد ديده باشی.
گفت: من اصلًا مسجدی نيستم.
گفتم: شايد در مراسمی او را ديده ای.
گفت: من اصلًا اهل اينجور جاها نيستم.
خنده ام گرفت و به شوخی گفتم: نكنه در تلويزيون ديدی!؟
گفت: بله! بله! درسته. چقدر قشنگ صحبت كرد. چند روز پيش بود. در
برنامة روايت فتح درباره شلمچه مصاحبه كرده بود و تلويزيون هم آن را پخش كرد.
با این مأمور رفیق شدیم. خلاصه گذشت تا اينكه ...
ده روز بعد از شهادت سيد آن مأمور راهنمايی و رانندگی دوباره مرا ديد و
گفت: خدا سيد را بيامرزد! تا حالا در تشييع پيكر هيچ يك از شهدا شركت
نكرده بودم. اصلًا خوشم نميآمد!
آن روز جايی بودم كه با من تماس گرفتند و گفتند آماده باش است. بايد سريع ميرفتم. با ناراحتی پرسيدم كه چه خبر شده؟ گفتند قرار است شهيد تشييع
كنند. گفتم: ”باز هم شهيد؟!“
پاسخ دادند: اين دفعه شهيد سيد مجتبی علمدار است. رنگ از چهره ام پرید.
نميدانم چگونه ولی سريع لباس پوشيدم و در تشييع او شركت كردم. سيد واقعًا
چهره معصوم و مظلومی داشت. او نظرم را درباره شهدا عوض کرد.
دو سه سال بعد از شهادت سيد مشرف شدم به مشهدالرضا علیه السلام.در راه به شهری رسیدم.
برای رفع خستگی نگه داشتم. در خواب و بيداری بودم كه متوجه شدم عده ای
دارند دربارهي تصویر سيد مجتبي که پشت شيشه زده بودم صحبت ميكنند.
خوب گوش كردم. ميگفتند: اين عكس شهيد سيد مجتبي علمدار، بريم
عكس را ازش بگيريم.
ديدم خجالت ميكشند جلو بيايند. بلند شدم و شيشه ماشين را پايين كشيدم و اما باز خجالت ميكشيدند.
شروع به احوالپرسی با آنها كردم.
گفتم: ميخواهيد اين عكس را به شما بدهم؟ آنها بسيار خوشحال شدند بعد
عكس را برداشتم و به آن جوانان دادم.
با خودم فكر كردم، اینجا كجا، ساری كجا. این بچه ها از لحاظ سنی به سيد
مجتبی نزديك هم نيستند اما چگونه ...
البته ميدانم براي شهيد و شهادت حد و مرزی وجود ندارد. اما سيد از همان
لحظه شهادتش، مانند زماني که در دنیا زندگی ميکرد فاتح دلها شده بود.
👉 @mtnsr2
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾