🌐عوامل غضب و خشم :
✔️خشم مى تواند عوامل گوناگونى داشته باشد، از جمله :
1⃣صفات رذیله اى مانند، حسادت، کبر و غرور، حرص، حب جاه و مال و ...؛
2⃣کم حوصلگى و کم ظرفیتى؛
3⃣ضعف و ناتوانى مزاج؛
4⃣عدم اعتماد به نفس؛
5⃣حساسیت هاى افراطى؛
6⃣منفى بافى و سوء ظن به دیگران؛
7⃣یادگیرى و همانند سازى و تقلید از والدین، همسالان ، همکلاسان و دوستان.
👉 @mtnsr2
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 آیا ممکن است در #علائم_ظهور تغییراتی رخ دهد؟؟؟
✔️تغییر علائم حتمی ظهور
👉 @mtnsr2
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
⭕️ #حدیث_مهدوی
🔅امام سجاد (ع)می فرمایند :
مردمانی که در زمانِ غیبتِ
مهدی(عجل الله تعالی فرجه)
به سر می برند و معتقد به امامت او
و منتظر ظهور وی هستند ،
از مردمان همه زمانها برترند ،
زیرا خدایی که یادش بزرگ است
به آنان #خرد و #فهم و #شناختی
ارزانی داشته است که غیبت امام
برای آنان مانند حضور امام است .
#مردم_معتقد_برتر_آخرالزمان
📚بحار الانوار ،ج52،ص 122
👉 @mtnsr2
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
همیشه می گفت: خوشا به حال کسانی که مفقودالاثر و مفقود الجسد هستند، هر شب جمعه حضرت زهرا (س) خودش به دیدن آن ها می رود، بالای سرشان می نشیند، خوشا به حالشان که خانم را می بینند آن وقت مادرها همه اش بی تابی می کنند که چرا شهیدمان را نیاوردند بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم فاطمه زهرا (س) ؟ می گفتم: خب معلومه حضرت زهرا (س) پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من مفقود الاثر شدم چرا نیامدم اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم برای خودش این سفارش را میکرد اما نمیگذاشت هیچ یک از بچه های گردان کربلا پیکر مطهرشان توی خط بماند گاهی طناب می بستند به پیکر شهید و روی زمین میکشیدند و عقب می آوردند تا در خط نماند می گفتم: مادر این جوری که پیکر شهید آسیب می بیند مادر این پیکر تکه تکه شده به دست مادر شهید برسد و بتواند صورت پسرش را ببیند بهتر است تا ما در مقابل مادر شهید بگوییم شرمنده ایم ما سالم و سلامت آمدیم و پسرت شهید شد و ما حتی نتوانستیم جسم بی جان او را برای تو بیاوریم.
🌷شهید اسماعیل فرجوانی🌷
👉 @mtnsr2
🌷چه می فهميم شهادت چيست مردم؟
🌷شهيد و همنشينش كيست مردم؟
🌷تمام جستجومان حاصلش بود:
🌷شهادت اتفاقی نيست مردم
🖐سلام به همگی
شهادت اتفاقی نیست . شهادت مزد سالها سختی و مراقبت است که جز نصیب مردان خدا نخواهد شد
عبد الحسین برونسی هم بعد سالها طعنه و کنایه و مبارزه با نفس به این درجه نائل آمد
🌸مبارکش باد
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 قبر بی سنگ از خواب پریدم.کسی داشت بلند بلند گریه می کرد!چند لحظه ای دست و پام را گ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌐در ادامه خاطره قبر بی سنگ...
گفت: خودم که برگشتم، این کارو می کنم.
زینب را یک بار بردیم حمام.هفده روز از عمر او گذشته بود که عبدالحسین آمد.هنوز رو زمین نشسته بود که
پرسید:بچه رو بردین حمام.
گفتم: بله.
گفت: ندادین که کسی به گوشش اذان و اقامه بگه؟
نه.
وقتی نشست و نفسی تازه کرد، به مادرم گفت: دوباره بچه رو ببرین حمام.
تا بردند حمام و آوردند، غروب شد. بعد از نماز مغرب، زینب را گرفت تو بغلش و همان پای بخاری نشست.
نمی دانم چه به گوش زینب می گفت. فقط می دانم نزدیک دوساعت طول کشید! از همان اول شروع کرد آرام آرام
اشک ریختن. وقتی بچه را داد بغلم، پیراهن خودش و قنداقه ی او خیس اشک شده بود!
دو روز پیش ما ماند. شبی که فرداش می خواست برود، آمد گفت: زود آماده بشین می خوایم بریم جایی.
کجا؟ یکی، دو جا نمی خوایم بریم، خیلی جاهاست.
فکر زینب را کردم و سردی هوا را. گفتم: منم بیام؟
گفت: آره، زینب خانم رو هم باید ببریم.
یک ماشین گرفته بود. خودش نشست پشت فرمان. سوار که شدیم، راه افتاد.
چند تا فامیل تو مشهد داشتیم. خانه ی تک تک آنها رفت یک وقتی، با یکی شان، سرمسائل انقلاب، دعوای شدیدی کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتیم.برام عجیب بود که آن شب، حتی خانه ی او هم رفتیم! هر جا می رفتیم، همان طور بر پا، در حالی که زینب را هم بغل گرفته بود، چند دقیقه ای می ایستاد. احوالشان را می پرسید و می گفت: ما فردا ان شاءاالله عازم جبهه هستیم، اومدیم که دیگه حلالیت بطلبیم.
آنها هم مثل من تعجب می کردند. هر وقت که می خواست برود جبهه، سابقه نداشت برود خانه ی فامیل برای
خداحافظی. معمولاً آنها می آمدند خانه ی ما. همینها، حسابی نگرانم می کرد.
آخرین جایی که رفتیم، حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا(سلام االله علیهم) بود. آن جا دیگر عجله را گذاشت کنار؛
زیارت با حالی کرد آن شب؛ با طمأنینه و با آرامش.
خودم هم آن شب حال دیگری داشتم و گرفته تر از همیشه، با آقا راز و نیاز می کردم.
بعد زیارت، عبدالحسین بچه ها را یکی یکی برد دور ضریح و طوافشان داد. زینب را هم گرفت و برد. وقتی طوافش
داد، آوردش پیش من و گفت: بریم؟
گفتم:بریم....
توی ماشین، جوری که فقط من بشنوم، شروع کرد به حرف زدن.
من ان شاءاالله فردا می رم منطقه، دیگه معلوم نیست که برگردم.
هر لحظه انگار غم و غصه ام بیشتر می شد. گفت: قدم زینب مبارک است ان شاءاالله، این دفعه دیگه شهید میشم.
کم مانده بود گریه ام بگیرد.فهمید ناراحت شدم. خندید، گفت: شوخی کردم بابا، چرا ناراحت شدی؟ تو که می
دونی بادمجون بم آفت نداره. شهادت کجا، ما کجا؟...
توی خانه، بچه ها که خوابیدند، آمد پیشم.گفت: امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا(سلام االله علیهم) کردم. از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و به تون یک سری بزنن. شما هم اگر یک وقت مشکلی چیزی داشتین، فقط برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین؛ سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما شده، بدونید، هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی، واجب است.
هیچ وقت از این حرفها نمی زد.بوی حقیقت را حس می کردم، ولی انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح، آماده ی رفتن شد.خواستم بچه ها را بیدار کنم، نگذاشت .هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح زود هم بود، همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کنم.گفت:این راهی که دارم می رم، دیگه برگشت نداره!
یکدفعه چشمم افتاد به حسن. خودش بیدار شده بود. انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه.از
گریه اش، ما هم گریه افتادیم؛ من و مادر.
همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود، و یا من گریه می کردم، می خندید و می گفت: ای بابا، بادمجان بم آفت نداره؛ از این گذشته، سر راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید.
ولی این بار مانع نشد. می گفت: حالا وقتشه، گریه کنید!
کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند. یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان.این سری از زیر قرآن هم
رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت.
آن روز که او رفت، زینب بیست روزه می شد.
آخرین بار که زنگ زد خانه ی همسایه، چند روزی مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی
پرسیدم: کی می آی؟
خندید و گفت:هنوز هم می گی کی می آی؟ امام جواد (سلام االله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن،
من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم! باز می پرسی کی می آی؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت می آد؟
گریه ام گرفت.گفت:شوخی کردم بابا، همون که می گفتم؛ بادمجان بم آفت نداره.
زینب را هم برده بودم پای تلفن.گفت: یه کاری کن که صداش در بیاد.
هر جور بود، گریه اش انداختم. صداش را که شنید، گفت: خوب، حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه....
👇👇
آن روز، چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ی زهرا(سلام االله علیها) و حرف زدن با بی بی می گفت، ولی تلفن
خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست صحبتمان که تمام شد، گوشی را گذاشتم.حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون. حس غریبی داشتم. همه چیز حکایت از رفتن او می کرد. ولی من نمی خواستم باور کنم.
خبر عملیات بدر را که شنیدم، هر آن منتظر تلفنش بودم. تو هر عملیاتی، هر وقت می شد، زنگ می زد. خودش
هم نمی رسید، یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید: تا این لحظه هستیم.
عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم به
جایی نرسید.بالاخره هم خبر آمد...
به آرزوش رسیده بود.آرزویی که بابتش زجرها کشید.
جنازه اش مفقود شده بود؛همان چیزی که آرزویش را داشت.حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذاریم
و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش، حضرت فاطمه ی زهرا (سلام االله علیها) قبرش بی نام
و نشان باشد.
روزی که روحش را توی شهر تشییع کردیم، یک روز بهاری بود، نهم اردیبهشت هزارو سیصد و شصت و چهار.
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
Haftegi901219[02].mp3
12.24M
🌐نوای شهدا
🔸حاج میثم مطیعی
🌷ماییم و راه سرخ شهادت
🌷خون رگهای ما نذر حسین است
🌷عشق دلهای ما پیر خمین است
🌷از جان گذشتیم در راه قرآن
🌷پیمان خون بستیم ما با شهیدان
🌷بشنو یابن الحسن لبیک ما را
🌷بقیه الله؛ یا حجت الله
🌷آید از جبهه ها عطر شهیدان
🌷عطر کرب و بلا از خاک ایران
🌷فریاد ما شد: الله اکبر
🌷دیگر جان ما و فرمان رهبر
🌷بشنو یابن الحسن لبیک ما را
🌷بقیه الله؛ یا حجت الله
🌷ما را عهدی باشد با باکری ها
🌷با خون زین الدین، با باقری ها
🌷ماییم و راه سرخ شهادت
🌷بر جان ما باشد ، مهر ولایت
🌷بشنو یابن الحسن لبیک ما را
🌷بقیه الله؛ یا حجت الله
👉 @mtnsr2
🌐نقل است روزی علی اكبر(علیه السلام) به نزد والی مدینه رفته و از طرف پدر بزرگوارشان پیغامی را خطاب به او میبرد، در آخر والی مدینه از علی اكبر سئوال كرد نام تو چیست؟ فرمود: علی سئوال نمود نام برادرت؟ فرمود: علی آن شخص عصبانی شد، و چند بار گفت: علی، علی، علی، « ما یُریدُ اَبُوك؟ » پدرت چه می خواهد، همه اش نام فرزندان را علی می گذارد، این پیغام را علی اكبر(علیه السلام) نزد اباعبدالله الحسین(علیه السلام) برد، ایشان فرمود : والله اگر پروردگار دهها فرزند پسر به من عنایت كند نام همه ی آنها را علی می گذارم و اگر دهها فرزند دختر به من عطا، نماید نام همه ی آنها را نیز فاطمه می گذارم.
💠درباره شخصیت علی اكبر(علیه السلام) گفته شد، كه وی جوانی خوش چهره، زیبا، خوش زبان و دلیر بود و از جهت سیرت و خلق و خوی و صباحت رخسار، شبیه ترین مردم به پیامبر اكرم(صلی الله علیه وآله) بود و شجاعت و رزمندگی را از جدش علی ابن ابی طالب (علیهماالسلام) به ارث برده و جامع كمالات، محامد و محاسن بود.
🌸ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام و روز جوان مبارک باد🌸
👉 @mtnsr2
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
خاطرات استادقرائتی
✍يکروز در منزل ديدم خانم دستگيره هاى
زيادى دوخته ڪه با آن ظرف هاى داغ
غذا را بر مى دارند. ڪه دستشان نسوزد،
آنها را برداشته و به جلسه درس براى
جايزه آوردم . وقتى خواستم جايزه بدهم
به طرف گفتم :
👌يکى از اين سه مورد جايزه را انتخاب کن :
1⃣ يک دوره تفسير الميزان ڪه۲۰جلد است.
2⃣مقدارى پول
3⃣چيزى که به آتش و گرماى دنيا نسوزى .
گفت : مورد سوّم . من هم دستگيره ها را
بيرون آورده به او دادم . همه خنديدند.
😁😁😁
👉 @mtnsr2
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰