eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.2هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶 ادامه قسمت سی وششم 🔶 صدای بیسیم دوباره بلند شد . صدای ضعیفی علی خرمدل را صدا می کرد. هادی آن سوی خط بود .علی را صدا زد .همه به سمت بیسیم دویدیم . شروع به صحبت کرد . علی جان تمام راه های مرزی پر از نیرو شده من چند مسیر را برای برگشت شما امتحان کردم .هیچ راهی نیست😒 . فقط یک راه مانده 😳. نیروها را جمع کن وبه سمت شمال منطقه عملیاتی حرکت کن .چند کیلومتر که به سمت شمال بروی .یک کوه بلند وجود دارد . در دامنه شرقی وغربی کوه ، دشمن مستقر شده اما روی قله خبری نیست .من از این طرف کوه بالا می آیم شما هم از پشت کوه بیایید بالا تا باهم برگردیم . دو نفر از بچها مریض شده بودند .بارش باران هم آغاز شد . به سختی حرکت را آغاز کردیم اما مگر مسیر تمام می شد ؟نیمه های شب به کوه رسیدیم آن طرف منتظر ما بود او با یک موتور وبیسیم به دنبال ما آمده بود . از کوه بالا آمدیم. کوه بسیار بلندی بود . هرچه می رفتیم از قله خبری نبود . ما هنوز در دامنه کوه بودیم . اما ابراهیم با آن بدن قوی به نوک قله رسید ،از آن طرف سرازیر شد وبه سمت ما آمد. نمیدانید بعد چند روز نا امید کننده، دیدار با چقدر به ما روحیه داد . همگی او را در آغوش گرفتیم . من یک لحظه نگاه کردم در همان تاریکی دیدم که زانوی غرق خون است ! پرسیدم چی شده؟ جواب درستی نداد . اما فهمیدم ، وقتی به دنبال ما سمت کوه می آمد چراغ موتور را خاموش کرده ودر جاده خاکی در حرکت بوده .در این حالت به سختی زمین می خورد. وقتی وضعیت افراد بیمار را دید ،گروه ما را مدیریت کرد . به افراد سالم چند کوله تحویل داد تا با خود بیاورند ،خودش هم با پای زخمی یکی از افراد مریض وبیحال گروه را روی کولش قرار داد چندین کیلومتر در منطقه کوهستانی او را روی دوش خود آورد .ساعتی بعد به نوک قله رسیده وبه سمت نیروهای خودی حرکت کردیم نماز صبح را در همان حال خواندیم قبل از روشن شدن هوا به نیروهای خودی رسیدیم . در طی مسیر تماس گرفت ویک وانت برای انتقال ما در خواست کرد. هوا روشن شده بود که داخل وانت قرار گرفتیم وبه سمت گیلان غرب رفتیم . تا دو روز بعد از خستگی در خواب بودیم . البته طبیعی بود اما بعد از پانسمان زخم پا ،در منطقه دیگر مشغول فعالیت شد این بشر انگار خستگی را نمی فهمید ! بعد ها از رفقای قرار گاه ،موضوع خودمان را پیگیری کردم . گفتند شب دوم عملیات اعلام شد این پانزده نفر را رها کنید . نباید عملیات را در جبهه میانی ادامه دهیم . در همان جلسه بلافاصله سوال کرد که سرنوشت این افراد چه میشود ؟ اینها نمیتوانند برگردند فرمانده عملیات هم گفت:در بهترین حالت آنها اسیر میشوند😐. که جان بچه رزمنده ها برایش مهم بود آنجا داد و فریاد زد😡 و.......که اگر برادر و فرزند خودتان هم جزو آنها بودند ،همین را میگفتید ؟ بعد با حسین الله کرم هماهنگ میکند ومیگوید من میروم تا یک راه برای برگشت این افراد پیدا کنم حاج حسین هم یک بیسیم به او میدهد ومیگوید هر کاری میتوانی انجام بده . خلاصه اینکه من وچهار ده نفر دیگر ،یا به تعبیر بهتر ، پانزده خانواده بازگشت جوان خودشان را مدیون تلاش و فداکاری آن شب ابراهیم میدانند . او در دوشب اول عملیات نیز نخوابیده بود ،اما خستگی را برای نجات ما تحمل کرد . چند روز بعد ودر ادامه عملیات مطلع الفجر،ماجرای ارتفاعات انار ومعجزه اذان پیش آمد . 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت سی وهفتم 🔶 من و دوستانم حدود پانزده نفر بودیم که برای نابودی توپخانه دشمن رفتیم ودر مرحله اول عملیات مطلع الفجر،پشت دشمن محاصره شدیم . ما برای از بین بردن توپخانه دشمن فتیم اما.... آنجا بود که به داد ما رسید . اورا برای اولین بار در آن وانفسا دیدم .اما من در مراحل بعدی عملیات به سختی مجروح شدم . دستم از کار افتاد . با اینکه اهل کرمانشاه بودم ،مجبور شدم برای کارهای پزشکی به تهران بیایم . که این مطلب رافهمید ،نگذاشت جایی برویم !مرخصی گرفت وبا من آمد . چند روز مهمان منزل بودیم ،به خانواده ،خصوصا مادر خیلی زحمت دادیم.او موتور یکی از رفقایش را گرفت و مرتب دنبال کار ما بود . بعد از این ماجرا به دوستانم گفتم که در تهران جوانی وجود دارد که مهمان نوازی اش از همشهریان کُرد ما بیشتر است باید گفت که در دوران همراهی با در تهران شاهد بودم که بیشتر اهل محل با او دوست بودند . افرادی با ویژگی های متفاوت ! از در که بیرون می آمد به همه سلام میکرد. چقدر بچه های کم سن سال به خاطر همین سلام کردن با او دوست شده بودند . اما یادم است یکروز با هم از کوچه بیرون آمدیم چند روحانی باظاهر زیبا وآراسته به سمت ما می آمدند با شناختی که از داشتم گفتم حتما آنها را تحویل میگیرد ،اما بر عکس به آنها سلام هم نکرد ! با تعجب😳 نگاهش کردم . خودش فهمید که در ذهن من چیست برای همین گفت : اینها آخوند های ولایی هستند .کاری با این جماعت نداریم . گفتم : ولایی؟ گفت :یعنی به جز ولایت اهلبیت چیز دیگری را قبول ندارند نه ولایت فقیه نه انقلاب ونه جبهه و..... فقط دم از ولایت مولا میزنند . چند سری با اینها صحبت کردم اما بی فایده بود فقط کار خودشان را قبول دارند . بعد ادامه داد خطر اینها برای اسلام وانقلاب کم نیست. مثل خوارج که در بدنه حکومت مولا بودند اما.‌‌‌... من آن روز نفهمیدم که چه می گوید . یعنی سطح درک از مسائل ،با بقیه فرق داشت . اما سالها بعد و با جریان سازی فرقه شیرازی ها و ، تازه فهمیدم که چه بصیرتی داشت 🍃من اهل کرمانشاه ودر خانواده مذهبی بزرگ شدم. در اوایل جوانی در گیلان غرب با او آشنا شدم اما خدا میداند این آشنایی در زندگی من چه تاثیری داشت تا الان که سالها از آن دوران گذشته . هنوز هیچ شخصیتی را ندیدم که مانند او اثر گذار باشد . من در همنشینی با او یک دوره کامل اعتقادات و اخلاقیات را کسب کردم . به طور مثال :او مارا با ورزش آشنا کرد.در حین ورزش مشغول ذکر ودعا بود .یعنی به ما فهماند که ورزش باید برای رضای خدا باشد خیلی از معارف اهلبیت را اینگونه به ما آموخت . 🌷 ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت سی وهفتم 🔶 من اولین بار زیارت عاشورا را با خواندم. نگاه او به این زیارت ،متفاوت از دیگران بود . با زیارت عاشورا مانند سلام روزانه یک سرباز به فرمانده برخورد می کرد . خود را سرباز مکتب عاشورا میدانست. 🍃یا اینکه قبلا وقتی ما می خواستیم شوخی کنیم . یک نفر را دست می انداختیم وهمه می خندیدیم😂. اما شوخی میکرد . همه را به خنده وا می داشت،اما کسی را مسخره نمیکرد. او به ما یاد داد که با هم بخندیم ،نه اینکه به هم بخندیم. اینهاست که میگویمدر آن روزگاران اول جنگ. بود که معنویت را برای ما تعریف ونهادینه کرد. حتی تعریف ما را از شهادت تغییر داد . به ما درس زندگی صحیح آموخت . 🍃امروزه شاهد هستیم که رزمندگان تهرانی زمان جنگ،حتی بسیجیان کلان شهر ،از یک رهبری واحد فرهنگی بی بهره هستند . زمانی بود که بچه های تهران ،الگویی مثل حاج همت را قبول کردند. یعنی حاجی را مثل یک اسطوره قبول داشتند اما الان رزمندگان دیروز ، برخی با جریانهای سیاسی اینطرف همراهی می کنند، برخی با جریانهای آن طرف. برخی نیز اصلا در سیاست دخالتی ندارند . یعنی آن پتانسیل قوی که می توانست در تهران ،یک انقلاب فرهنگی ایجاد کند ، به نوعی در دسترس نیست. اما با دلیل مدرک میگویم که اگر در بین ما حضور داشت ، با آن ویژگی های خاص که از او میدانیم ،توانایی رهبری فرهنگی جماعت مذهبی وانقلابی ما را داشت. برای این حرف نیز دلیل دارم. من بار دیگر در سال ۱۳۶۱ به تهران آمدم. دوره نقاهت را می گذراند برای مراسم ختم بسیاری از شهدا همراه با راهی می شدیم . بارها دیده بودم که برخی بسیجی ها،با یک دیدار با ،شیفته 😍اخلاق ورفتارش می شدند وقتی به جایی می رفت ،دور برش همیشه شلوغ بود . نه تنها بسیجی ها که مردم عادی نیز ،جذب اخلاق پسندیده او می شدند. من این نکته را در آن سال شاهد بودم که در مراسم شهدا،برخی فرماندهان تهران سخنرانی می کردند وحتی موضع سیاسی می گرفتند. معمولا بعد از این جلسات،با آن فرماند یا آن سخنران صحبت میکردوخیلی قشنگ،سخنان آن شخص را تجزیه وتحلیل وارزیابی می کرد و اشکالاتش را بیان می نمود یکبار به زیبایی به آن فرمانده فهماند که حرف شما در این جلسه بوی تقوا نمی داد. باید مراقب باشی ، شما الگوی جوانان بسیجی هستی و..... من همان موقع به دوستانم گفتم:روحیه وبرخورد صحیح او همه را جذب می کند . حتی جوانان تابع هستند . این شخصیت توانایی رهبری جمع بسیجیان را دارد او می تواند در خط دهی مواضع سیاسی نیز آنها را کمک کند . 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت سی وهشتم 🔶 با از قبل انقلاب در محل رفیق بودم. با هم فوتبال و والیبال بازی میکردیم.بعد از جنگ ،خبر دار شدم به جبهه غرب رفته . در اواخر اسفند سال ۱۳۶۰با گروه فیلمبرداری به منطقه شوش اعزام شدیم . تیپ المهدی عجل الله به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقه ای در اطراف شهر شوش به نام رفائیه اعزام شده بود در ایام عید نوروز قرار بود نیروهای خط شکن ،این تیپ مرحله دیگری از عملیات را آغاز کنند ماهم مشغول ضبط 🎥برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم. گردانها یکی پس از دیگری ، در تاریکی شب وارد منطقه شدند . با توجه مقاومت سر سختانه دشمن در روزهای قبل ،همه دعا می کردند که خط دشمن در این محور شکسته شود . نیرو های خط شکن ،پس از مراسم دعا وعزاداری ،حرکت خود را آغاز کردند آن شب را هیچ وقت فراموش نمیکنم خبرهای خوش یکی پس از دیگری به عقب می رسید خط دشمن سقوط می کرد👊 و.... ما منتظر صبح بودیم تا برای ظبط حماسه رزمندگان خودمان را به خط مقدم در گیری برسانیم با روشن شدن هوا همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم . دوربین دیگر وسایل خبر نگاری همراه ما بود به محض ورود به خط اول درگیری ، نگاهم به یکی از رزمندگان مجروح افتاد. نا خود آگاه کار خبر نگاری را رها کرده وبه سمت او دویدم! او از نیروهای خط شکن عملیات بود که به طرز عجیبی مجروح شده بود . کاملا او را میشناختم او دوست قدیمی من بود ، هادی... کنارش نشستم وسلام کردم مرا شناخت وتحویل گرفت درست نمیتوانست صحبت کند .گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود وبه طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود یک گلوله هم به پایش خورده بود . معمولا وقتی گلوله از انتهای گردن خارج میشود ،به نخا وشاهرگ آسیب می رساند واحتمال زنده ماندن انسان کم می شود ، اما سالم وسر حال بود . دوستان رزمنده که در اطرافش جمع بودند از حماسه ودلاوری او میگفتند اینکه با یک قبضه آرپی چی که در دست داشت چگونه تانکهای دشمن را تار مار کرد وراه عبور بقیه را باز نمود بلافاصله نگاهم بر سر افتاد قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید . با تعجب گفتم داش ابرام سرت چی شده ؟دستی به سرش کشید . با دهانی که به سختی باز می شد گفت :می دانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود ک گفتم چرا؟ لبخندی زد وگفت :گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود ،چون پیشانی بند یا مهدی عجل الله به سرم بسته بودم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود . با اینکه بار دوم مجروح می شد اما نمی خواست به عقب برود . امداد گر زخم او را پانسمان کرد واصرار کرد این مرحله از عملیات با موفقیت انجام شده . لذا همراه بقیه مجروحین او را به عقب فرستاد الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر می کنم ، حسرت می خورم که چرا از آن لحظات فیلم وعکس تهیه نکردم 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت سی ونهم 🔶 اواسط فروردین ۶۱بود خبر دادند که در بیمارستان نجمیه بستری است . به اتفاق هم به دیدنش رفتیم رفاقت من با ابراهیم قدیمی تر از بقیه بود. ما با هم ندار بودیم . من یک فلوکس استیشن وانت داشتم که هر وقت وسیله ای میخواست در اختیارش بود . خیلی با هم راحت بودیم . لذا چند ساعتی در بیمارستان ماندم تا اگر کاری دارد انجام دهم . مسئولین بیمارستان از دست دوستان عاصی شده بودند او اینقدر رفیق داشت که همینطوری دسته دسته می آمدند ومی رفتند کاری هم به ساعت ملاقات نداشتند. همینطور که کنار نشسته بودم یکی از پرستارها آمد وچفیه ای را به صورت ابراهیم کشید وبرگشت وقتی تعجب😳 من را دید گفت:برای این مجروح معجزه رخ داده.ایشان شفا یافته است .چفیه را تبرک کردم. پرستار بیرون رفت . به گفتم: اینجا چه خبر است ؟این پرستار چی میگه؟ راستی چرا از بخشهای مختلف بیمارستان،بقیه مجروحین به سراغ شما میان؟ لبخندی زد وگفت . راست میگه واقعا معجزه شده . شب آخر عملیات ،کنار پل رفائیه بودیم . دیگه آخرین مرحله کار بود . رفتم جلو تا یه سنگر تیر بار که شدیدا مقاومت میکرد را منهدم کنم. نزدیک صبح هوا هنوز تاریک بود در نزدیکی سنگر نارنجک انداختم . خواستم از اطراف پشت دشمن بروم ،همان لحظه افسر عراقی از سنگر بیرون آمد ومن را در سمت چپ خود دید افسر عراقی به عربی پرسید کی هستی؟ من هم به عربی گفتم از خود شما هستم احساس کردم به من شک کرده تا بخواهم کاری انجام دهم یکباره سر اسلحه را بالا آورد وبه سمت من رگبار بست💥. تا اسلحه را بالا آورد من خودم را پرت کردم روی زمین . یک گلوله به موهای سرم کشیده شد یک گلوله به قوزک پام خورد یک گلوله هم از لپم وارد شد ویکی از دندانها را شکست واز گردنم خارج شد . با تعجب گفتم از گردن؟اون شاهرگ ونخا آسیب ندید؟ ابراهیم لبخندی زد😊 وگفت :این دکتر ها میگن معجزه همین جاست، گلوله درست به استخوان نخاع خورده ، اما.... گفت بزار بقیه ماجرا را بگم. من وقتی افتادم زمین به یکباره تمام بدنم بی حس شد . هیچ احساسی نداشتم ،انگار برق من رو گرفت .من کاملا زنده وسر حال بودم اما هرچه تلاش کردم نتوانستم دست وپایم را تکان دهم . افسر عراقی هم از کنارم رد شد از خونی که بر صورتم ریخته شده بود مطمئن شد من کشته شدم. در آن لحظات فهمیدم گلوله بر گردنم آسیب وارد کرده از اینکه قدرت تحرک نداشتم و فهمیدم قطع نخاع شدم. در دلم با خدا صحبت کردم. گفتم خدایا من دوست ندارم معلول شوم . بدنم را برای کمک به بندگان خدا سالم قرار بده البته اگر سلاح باشد اگر هم مصلحت شماست که من معلول باشم بنده مطیع هستم . چندین دقیقه به این صورت طی شد همین طور در دل ذکر میگفتم و حضرت زهرا سلام الله علیه را صدا میکردم. توسل به مادر سادات پیدا کردم 🌷ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت سی ونهم 🔶 بعد از چند دقیقه بدونه حرکت روی زمین بودم ،خونریزی من بند آمد.در همین لحظات احساس کردم که میتوانم پایم را تکان دهم! آهسته پایم را روی زمین کشیدم بعد متوجه شدم حس به انگشتان دستم نیز باز گشته😊 آنها را باز وبسته کردم. باور کردنی نبود من یک ربع هرچه تلاش کردم هیچ حرکتی نتوانستم انجام دهم اما حالا..... خدا را شکر کردم. دستم را روی زمین کشیدم در همان گرگ ومیش صبحگاهی ،بند اسلحه را لمس کردم . اسلحه را به آرامی سمت خودم کشیدم😥 قنداق اسلحه را روی سینه ام گذاشتم. افسر بعثی هنوز در سنگر تیر با آتش خودش راه عبور رزمندگان را بسته بود ، او در چند متری من قرار داشت . به محض اینکه متوجه من شد ، او را به رگبار بستم👊 . با کشته شدن افسر بعثی بقیه نفرات داخل سنگر فرار کردند . چند دقیقه ای طول کشید تا رزمندگان به آن سنگر رسیدند من را در آن وضعیت دیدند وبه عقب آوردند . با اینکه گلوله به صورتم خورده و از گردنم خارج شده بود اما روحیه خوبی داشتم . هیچ احساس ضعفی در بدنم نبود . میخواستم ادامه دهم اما کار با موفقیت در آن محور به پایان رسیده بود اما اینجا توی بیمارستان نجمیه ،همه پزشکان می گویند که این معجزه است .گلوله درست به استخوانهای نخاع خورده ، اما نخاع تو سالم است ؟! میگویند در تمام موارد مشابه که داشتیم ،آن مجروح قطع نخاع شده اما برای تو اینگونه نیست! البته قوزک پای خیلی بد آسیب دید وشش ماه ،او را از حضور در جبهه دور کرد. یادم هست که یک ماه بعد . وجواد افراسیابی ومصطفی تقوایی با موتور به هنرستان امام صادق علیه السلام در منطقع ۱۲ تهران آمدند تا به من سر بزنند. گفت: چرا مدرسه خلوته؟ گفتم شهید آوردند . شهید غمخوار اولین دانش آموز هنرستان است که شهید شده. الان بردند آن طرف جلوی سکو،اما مداح نداریم .داش ابراهیم ،خدا تو رو رسوند. سریع آمد میکرفن را برداشت وشروع کرد . نمیدانید چه مجلسی شد .او میخواند وهمه گریه می کردند بعد هم یک بیت شعر خواند وهمه زمزمه کردند با همین شعر پیکر شهید را حرکت دادند 🌷مهدی یا مهدی به مادرت زهرا علیه السلام 🌷امشب امضا کن پیروزی ما را وقتی جمعیت از مدرسه رفت . آقا آماده شد که با رفقا برود . به من گفت حسین اینجا رو ببین بعد وسط حیاط مدرسه نشست و محل بخیه پشت گردنش را نشان داد . من با دست لمس کردم . درست محل استخوان نخاع سوراخ وبخیه شده بود . واقعا فهمیدم که چرا پزشکان می گفتند معجزه شده 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت چهلم 🔶 به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت میکرد . اسراف در زندگیش راه نداشت . تا می توانست ،در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد . یادم است پشت باشگاه صدری ،دور هم نشسته بودیم. کنار ،یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت وگفت ببین نعمت خدا را چطور بی احترامی کردند؟! نان خیلی سفت بود .بعد یک تکه سنگ برداشت وهمینطور که دور هم روی سکو نشسته بودیم ،شروع به خُرد کردن نان نمود . حسابی که ریز شد ،در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد ! چند دقیقه بعد کبوترها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که بر ایشان مهیا نموده بود . به جرات میگویم که با آن بدن قوی ونیرو مند ، آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید . گفتم مورچه ،یاد یک ماجرا افتادم . یک روز داشتیم با هم از منزل ،به سمت باشگاه می رفتیم . من کمی جلوتر رفتم .برگشتم و دیدم کمی عقب تر ایستاده . بعد نشست وبه اطرافش نگاه کرد !!دوباره بلند شد . گفتم چی شده داداش ؟ با تعجب برگشتم سمتش گفت اینجا پر از مورچه بود .حواسم نبود وپام رو گذاشتم بین مورچه ها. برای همین نشستم بینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم. پرید اینطرف وراهش را ادامه داد . گفتم عجب آدمی هستی؟دیر شد، وایستادی به خاطر مورچه ها؟گفت :اینها هم مخلوقات خدا هستند . من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون می ریختم ، نه اینکه با پام اونها را له کنم. 🍃اگر می دید یکی از رفقا مشکل پیدا کرده ،خودش را به سختی می انداخت تا مشکل او را برطرف کند . مشکل دیگران را مشکل خودش می دانست.یکی از بچه های باشگاه،بعد از انقلاب هوادار منافقین شد . خیلی حرص میخورد. خیلی ناراحت بود . مرتب می گفت :چرا اینطور شد ؟نکنه کم کاری از من بوده؟خیلی هم تلاش کرد که او را برگرداند اما نشد . در عوض یکی از بچه های ورزشکار بنام شهید رضا مونسان ،بعد از انقلاب وارد سپاه شد خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد. نمیدانید ابراهیم چقدر خوشحال بود . مرتب از او تعریف می کرد..... از دیگر روحیات این بود که در مقابل مردم و دوستان ،بلد نبود بد برخورد کند .یعنی تمام برخورد های او خوب وحساب شده وخیر خواهانه بود . 🌷ادامه دارد...... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت چهلم 🔶 هرکسی هر چیزی از او می خواست نه نمی گفت عاشق این بود که دل مردم را به دست آورد.هرکاری از دستش بر می آمد ،برای حل مشکل مردم انجام می داد . یادم هست با هم رفتیم خیابان انقلاب از طرف پل چوبی ،دوتکه چوب مناسب گرفت تا با آن هامیل باستانی درست کند . بعد چوب ها را داد به نجار در میدان قیام تا برای او آماده کند .وقتی که بعد از مدتها آماده شد ،به زورخانه آورد و مشغول شد . میل های او بسیار سنگین بود وبلند کردن آن کار هر کسی نبود اما خیلی راحت با آنها ورزش می کرد . حتی چند دقیقه میل ها را در دستانش به حالت افقی نگه می داشت خیلی فشار به انسان وارد می شد اما به راحتی این کار را میکرد یکی دیگر از رفقای ما به گفت :این میل ها را به من می دهی؟ او هم گفت مال شما . ولی تا فردا صبر کن . بعد از ورزش گفتم داداش این همه برای تهیه این میل ها زحمت کشیدی،حالا به همین راحتی می خوای بدی بره! گفت عیبی نداره. این بنده خدا سادات واولاد پیغمبره آن زمان من هم دوتا میل داشتم ،شبیه میل های ، ولی سبکتر . میلهای خودش را به من داد و میلهای من را گرفت . بعد هم گفت:این بنده خدا نمیتونه از میلهای من استفاده کنه براش سنگینه . برای همین میل های شما که شبیه میلهای من هست رو بهش بدم. 🍃از دیگر مسائلی که روحیات را نمایان میکرد حفظ حریم ها بود . میدانست کجا وچه موقع باید چه کاری انجام دهد . حتی در شوخی ها ، مراقب بود به کسی بی احترامی نکند . تمام افراد نیز احترام او را داشتند . همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت . بارها به من می گفت :طوری زندگی ورفاقت کن که احترامت را داشته باشند . بی دلیل از کسی چیزی نخواه . عزت نفس داشته باش . می گفت: این دعوا ها ومشکلات خانوادگی راببین . بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. بابا این دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره . آدم اگر بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره وقتی ازدواج کردم ، غیر مستقیم مرا نصیحت می کرد مثل انسانهای دنیا دیده می گفت: توی زندگی اگر برخی مسائل پیش آمد که برایت تلخ بود ،توی خودت بریز و اجازه نده که این مسائل ، باعث کدورت ودلگیری شود .از خدا بخواه خدا به بهترین حالت مشکلات را برطرف می کند 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶 قسمت چهل ویکم 🔶 از تهران راهی جبهه بودیم مت و بایک ماشین شخصی تا کرمانشاه رفتیم .نیمه های شب بود هنوز به کرمانشاه نرسیده بودیم. من می دیدم که ، همینطور از خواب می پرد وبه ساعت مچی خود نگاه میکند! با تعجب گفتم چی شده آقا ؟!گفت کرمانشاه ساعت چهار صبح اذان میگویند . میخواهم نماز صبح ما اول وقت باشه. چند دقیقه بعد از خواب پرید. وبیدار ماند اشاره کرد تا جلوی یک قهوه خانه توقف کنیم. نماز جماعت صبح را در اول وقت خواندیم. بعد با خیال راحت به راهمان ادامه دادیم.... تابستان سال ۱۳۶۱بود و در تهران حضور داشت. هر روز باهم به اینطرف وآنطرف می رفتیم بیشترین کاری که در آن زمان انجام می داد گره گشایی از کار بندگان خدا بود . یک شب باهم هیئت رفتیم بعد از آن در کنار بچه های بسیجی حضور داشتیم.آخرشب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقیم آنها را نصیحت نمود ساعت حدود دو نیمه شب بود من هم مثل خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم :من میخواهم بروم خانه وبخوابم شما چه میکنی؟ گفت منزل نمیروم. من میترسم خوابم برود ونماز صبح من قضا شود ،شما میخواهی برو... بعد نگاهی به اطراف کرد یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. آن کارتن بزرگ را برداشت ورفت سمت مسجد محمدی.ورودی این مسجد تقریبا یک فضای دو متری بود . کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت. وهمانجا دراز کشید . بعد گفت:دوساعت دیگه اذان صبح است . مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند ، مجبور هستند برای عبور من را بیدار کنند .بعد با خوشحالی گفت اینطوری هم نمازم قضا نمیشه،هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم . به راحتی همانجا خوابید . برایم عجیب بود . نمیفهمیدم که چرا اینقدر به نماز صبح اهمیت می دهد . او حتی زمانی که نوجوان بود برای نماز جماعت صبح به مسجد سلمان می رفت . سالها از آن ماجرا گذشته . این برخورد با نماز صبح بارها مرا به فکر فرو می برد . ما هرشب ساعت ها برای تماشای فیلم وفوتبال و...... مقابل تلویزیون مینشینیم ، بی آنکه به قضا شدن نماز صبح خودمان توجه داشته باشیم 😏. بعد ادعا پیروی از راه رسم شهدا هم داریم . بعد ها در جایی خواندم: شخصی به نزد امام صادق علیه السلام آمد وگفت :من گناه بسیار بزرگی کرده ام چه کنم؟ حضرت فرمود :اگر به بزرگی کوه باشد خدا می بخشد . آن شخص گفت :از کوه هم بزرگتر است وبعد به حضرت بیان کرد چه گناهی کرده. گناهش بسیار بزرگ بود اما امام صادق علیه السلام در پاسخ فرمود : من تصور کردم نماز صبح شما قضا شده که اینگونه گفتی؟ 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت چهل ودوم 🔶 از همان دورانی که در زورخانه بودیم واطلاعات دینی من وامثال من کم بود ، به خوبی با معارف دینی آشنا بود. به تمامی اهلبیت ارادت داشت ،اما نسبت به حضرت زهرا علیه السلام ارادت ویژه ای داشت. نام مادر سادات را که به زبان می آورد ، بلافاصله می گفت :سلام الله علیها. یادم هست یکبار در زورخانه ، مرشد به خاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا علیه السلام نمود همینطور که شنا می رفت با صدای بلند شروع به گریه کرد😭. من ودیگران نفهمیدیم که چرا اینگونه گریه میکند؟ لحظاتی بعد صدای او بلند تر شد وبه هق هق افتاد . طوری شد که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد زور خانه شعرش را عوض کرد. حالا کسی در زور خانه در حین ورزش اینگونه هست ، تصور کنید که در هیئت در موقع شنیدن مصیبت مادر سادات چه حالی پیدا می کند؟!😔 بعد از عملیات فتح المبین ومشاهده کرامات بی شماری که نتیجه توسل به حضرت زهرا علیه السلام بود ارادتش بسیار بیشتر شد . روزی که از بیمارستان نجمیه مرخص شد واو را به خانه آوردیم حدود هشت نفر از رفقایش حضور داشتند. مادر وخواهرانش نیز در خانه بودند . گفت : وسط اتاق را یک پرده بزنید تا خانمها نیز بتوانند بیایند ، میخواهم روضه حضرت زهرا علیه السلام را بخوانم. اوبا صدایی سوز ناک می خواند وخودش مثل ابر بهار اشک😢 می ریخت. نمیدانید با همان جمع چه مجلسی برپا شد هر بار که از جبهه به مرخصی می آمد سری هم به من زد و ماشین فولکس استیشن من را گرفت . بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا علیه السلام می شد . حضور در بهشت زهرا سلام الله علیه برنامه همیشگی او در مرخصی ها بود . یکبار نیز من توفیق داشتم که همراه آنها بروم حدود سیزده نفر عقب ماشین نشسته بودیم. وقتی رسیدیم همراه با ، آرام آرام از میان قطعات شهدا می گذشتیم . انگار تمام شهدا را می شناخت ! همینطور که راه می رفتیم از شهدا برای ما خاطره می گفت . هر قطعه را که رد میکردیم ، روبه قبله می ایستاد وبه نیابت شهدای آن قطعه یک روضه کوتاه از حضرت زهرا علیه السلام می خواند . یا اینکه چند بیت شعر می خواند واز همه اشک می گرفت . بعد میگفت ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه . سپس به قطعه بعدی می رفتیم . هیچ وقت از خودش حرفی نمی زد . عبارت "من" در کلامش راه نداشت. اما این اواخر دیگر کم حرف شده بود. احساس میکردم وجودش جای دیگر است. این ماه های آخر خصوصا در پاییز ۱۳۶۱ هرجا می رفتیم واز می خواستند مداحی کند ، بلا فاصله شروع به ذکر مصیبت حضرت زهرا علیه السلام می کرد . بعد هم خودش از حال می رفت.! 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت چهل وسوم 🔶 .... نمی توانم از صحبت کنم. خیلی برایم سخت است . هرچه دوران کوتاه حضور او در خانواده را مرور میکنم ناراحت وافسرده می شوم . دوران افسانه ای وطلایی✨ زندگی ما زمانی بود که در خانه حضور داشت ، جمع ما با حضور او جمع بود فراقش ، زندگی ما را از هم گسیخت . اما از خدا کمک می گیرم تا با دوستان جدید ، گوشه ای از روحیات و صفاتش را بیان کنم: دوران زندگی من در کنار ،کوتاه ولی بسیار آموزنده بود . او برای من نه تنها برادر ،که یک استاد راهنما بود . در تمام رفتارهایش درس تربیتی وجود داشت .او به موقع کارهایی که به عهده اش بود انجام می داد . در زندگی اش برنامه ریزی وتقسیم کار داشت . وقتی می خواست به برادر وخواهرش چیزی آموزش دهد ، فقط در صحبت ونصیحت خلاصه نمی شد . ابتدا آموزش می داد، بیشتر هم غیر مستقیم ، سپس خودش همراهی میکرد تا نتیجه کار و خروجی عمل ما را مشاهده کند . برای حجاب وامر به معروف ، ابتدا از خانواده خودش شروع می کرد. او با کارهایش راه های امر به معروف را به خوبی آموزش می داد. یادم هست هدیه تهیه می کرد وبه من می گفت :به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند وحجاب را رعایت میکنند هدیه بده . این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد زمانی که کسی به این مسائل توجهی نمیکرد . آنقدر شخصیت محبوبی در خانواده ما بود که حرفهایش را بدونه دلیل قبول می کردیم . اگر می گفت چادر سرت کن ،بدونه دلیل قبول میکردیم اما برای ما استدلال می آورد. وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه می گفت:چادر برای یک زن حریم است . یک قلعه ویک پشتیبان است. از این حریم خوب نگهبانی کنید . طوری دلیل می آورد که واقعا قبول می کردیم. یک بار که سن من کم بود میخواستم جوراب رنگی بپوشم واز خانه بیرون بروم. غیر مستقیم گفت :حریم زن با چادر حفظ می شود ، حالا اگر جوراب رنگی پا کنی باعث می شود جلب توجه کنی وحریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نا محرم جلب توجه می کند و..... می گفت اگر خانم ها حریم رابطه با نا محرم را حفظ کنند ، خواهید دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود . صدای بلند در پیش نا محرم ،مقدمه آلودگی گناه را فراهم میکند اگر حریم ها رعایت شود ،نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد. همیشه می گفت:به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش بهترین امر به معروف شماست به مهمان ومهمان نوازی خیلی اهمیت می داد بهترینها را برای مهمان آماده می کرد . اما شدیدا مخالف تجمل گرایی بود . می گفت: اگر میخواهیم کنار هم راحت باشیم باید تجملگرایی را کنار بگذاریم . نباید خودمان را برای مهمان اذیت کنیم . باید رفت آمدها وصله رحم را مطابق دستورات دین وبدونه تجمل انجام دهیم ،تا رابطه خانواده ها همیشه بر قرار باشد . همیشه در کار خیر پیش قدم بود . دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد . دفتر چه ای داشت که برنامه وکارها یش را داخل آن می نوشت . روزی که خیلی کار برای رضای خدا انجام می داد. بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود . یادم هست یکبار به من گفت :امروز بهترین روز من است چون خدا توفیق داد وتوانستم گره از کار چندین بنده خدا وا کنم. به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمیکرد. هیچ چیزی او را راضی نمی کرد مگر دل یک انسان را به خاطر رضای خدا خوشحال کند. لباس نو نمی پوشید میگفت :هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو وزیبا داشتند من هم می پوشم . این ویژگی ها را حتی قبل از انقلاب داشت . در ایام انقلاب کارهایی می کرد که نفس خودش را بشکند . 🌷ادامه دارد...... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت چهل وسوم 🔶 ....... مثلا در روزگاری که مردم به خاطر اعتصابات،نفت نداشتند ،مرتب دبه های بزرگ نفت را در دست داشت وبه سراغ خانه های مردم می رفت .حتی یک بار دیدم گاری بزرگ در دست گرفته که داخلش دبه های نفت چیده شده بود . گاری را در کوچه وخیابان هول می دادتا به مردم نفت برساند . در ایام انقلاب خیلی نگرانش بودیم. آخر وقت به خانه می آمد . با صدای رسایی که داشت همراه همراه بر دوستانش بر روی بام الله اکبر می گفتند . صدای تیر اندازی هر لحظه به آنها نزدیکتر می شد وما نگران بودیم . یک شب دیر کرد. حکومت نظامی بود. یکباره محکم در ب خانه را کوبید . تا در را باز کردیم پرید داخل خانه! همزمان یک گلوله به سمت او شلیک💥 شد ! با آرامشی که همیشه داشت گفت:سرباز خوب نشونه گرفت اما تیرش به خطا رفت! یکی از آرزو های قلبی اش این بود که روزی در جمهوری اسلامی ،موقع اذان که شد ، تمام مردم دست از کار بکشند واذان بگویند وبه سوی نماز و صحبت با خدا بروند . خودش همیشه برای نماز به مسجد می رفت ، اگر هم شرایط مسجد رفتن نبود ،در منزل نماز جماعت بر پا می کرد . یک شانه کوچک در جیب داشت در موقع نماز ،موها ومحاسنش را به زیبایی مرتب می کرد وآماده گفتگو با پروردگار می شد ... حتما شنیده اید که در عملیات نفوذی. یک عراقی را که اسیر و زخمی شده بود ،روی کول خود قرار داد وتا نیروهای ایرانی آورد . وقتی او را تحویل نیرو ها می دهد،دل درد شدیدی می گیرد ،آپاندیس او را در بیمارستان عمل می کنند. دکتر به او می گوید چرا این کار را کردی؟تو نباید در مسیر طولانی در کوهستان چنین کاری می کردی او هم گفت :احتیاج بود ،کسی نمی توانست او را به عقب بیاورد. مجروح بود . ما هم از این ماجرا بی خبر بودیم ،بعد از مدت ها که به تهران برگشت ،متوجه شدم که در وسایلش چند عکس مربوط به بیمارستان هست ! وقتی علت را از او سوال کردم،مجبور شد که این ماجرا را توضیح دهد .اما آخرین باری که در تهران در محضرش بودیم حال وهوایش کاملا تغییر کرده بود . برخی روزها از غذا خوردن پرهیز می کرد . وقتی با اعتراض ما مواجه می شد ، میگفت:باید این بدن را آماده کنم!در شبهای سرد زمستان بدونه بالش وزیر انداز می خوابید میگفت این بدن را باید آماده کنم باید عادت کند که روزگار طولانی در خاک بماند . آخرین خدا حافظی او را کاملا به یاد دارم . هیچ وقت این گونه نبود . حال وهوایی داشت برای خودش . قبل از عملیات والفجر مقدماتی با موتور آمد منزل وگفت: دارم می رم دعا کن که بر نگردم.! نگرانی من را دید ادامه داد . هنوز این جماعت یک دست نشده اند. نمیدانم چرا اینگونه اند؟من از این دنیا هیچ چیز نمی خواهم حتی یک وجب از خاکش را دوست دارم انتقام سیلی حضرت زهرا علیه السلام را بگیرم دوست دارم اگر لایق شدم و در امتحانات خدا نمره قبولی گرفتم بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود وروحم در جوار خانم حضرت زهرا علیه السلام آرام گیرد😔 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت چهل وچهارم 🔶 اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود. من در مقر سپاه تهران مشغول فعالیت بودم . یک روز به من گفتند :کسی دم در با شما کار دارد رفتم با تعجب دیدم که😳 است . نمی دانید چقدر خوشحال شدم . با هم وارد ساختمان شدیم . خیلی از دوستان ما او را می شناختند ویا اینکه تعریف او را شنیده بودند . با اسرار من قرار شد نهار بماند . البته گفتم که من هزینه نهار مهمان را از جیب خودم می دهم ومشکل بیت المال وجود ندارد. گفتم :داش ،چی شده یادی از ما کردی؟ گفت می خوام برایم یه امریه بگیری که اعزام بشم جنوب آن زمان بسیجیانی که از خارج از اعزام سراسری به جبهه می رفتند ،باید یک نامه شخصی برای اعزام به جبهه می گرفتند که به آن امریه میگفتند موقع ناهار وارد سالن غذا خوری شدیم شرایط خاصی در آن سال وجود داشت توی واحد ما کسی نمی خندید! همه با یقه های بسته و ظاهری بسیار مذهبی بودند !فکر می کردند این کارها اخلاص وتقوی را بیشتر میکند تا وارد سالن غذا خوری شد ،راستی شنیدم عقد کردی درسته؟ گفتم بله با اجازه ، انشاءالله ، عروسی باید بیای مداحی کنی. هنوز حرف من تمام نشده بود که یکدفعه زد روی میز وگفت:باریک الله.‌‌.. بعد یه بیت شعر برای من خواند وهمینطور میخندید میزد روی میز!😁 من هم که نگاه های خاص اطراف را میدیدم خیلی خجالت😓 کشیدم وگفتم :آقا زشته ،مسئولین سپاه اومدن اینجا وتوی سالن نشستند. هم با اشاره سر گفت: خبر دارم عمداً این کار را میکنم! نمیدانم چه منظوری داشت اما حسابی سالن نهار خوری را به هم ریخت.☹️ غروب همان روز به منزل رفتم. و بلیط قطار را برایش بردم. خیلی خوشحال شد .گفتم فردا برو راه آهن وبا قطار اهواز برو برای جنوب. من هم انشاءالله به شما ملحق می شم فردای همان روز به سراغ مسئول بخش خودمان رفتم واصرار کردم که تا به جنوب بروم . بوی عملیات را همه متوجه شده بودند . قبول نمی کردند ، اما اینقدر اصرار کردم تا چند روز بعد موافقت شد . خودم را که به جنوب رساندم . موقع شروع عملیات بود . آنجا شنیدم که با نیروهای اطلاعات قرار است جلو برود ،مدت کوتاهی با او بودم. انگار در دنیا نبود . تمام کارهایش متفاوت شده بود !بعد هم تنهای تنها راهی شد .... من هم خندان وهاشم کلهر ودیگر رفقا را دیدم وهمراه آنها به گردان مقداد آمدم. با گردان مقداد تا پای کار آمدیم وبه تپه دوقلو ها رسیدیم . اما با اعلام دستور عقب نشینی ،مجبور به بازگشت شدیم و حسرت دیدار آخر بر دل ما ماند.... 🍃یکی از رفقا گفت : برای آخرین باری که به جبهه آمد ،به من گفت : اینبار دیگه تمومه ....... 🌷ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت چهل وچهارم 🔶 نمی خوام دیگه حرفی از من باشه. بعد با صدای آرامی ادامه داد:انگار نه انگار کسی به نام هادی بوده. نمی خوام کسی از من حرفی بزنه. هیچی.....یه وجب از خاک زمین رو نمی خوام اشغال کنم . نمیخوام برام مراسم بگیرند . از من حرفی بزنند و...... دلم از این نوع صحبت کردن گرفت ، اما چیزی نگفتم. اینها را گفت و رفت . این اتفاق به صورت واقعی رخ داد. بیست وپنج سال هیچ حرفی از نبود . نه مراسم خاصی ،نه مزاری ، اما..... اما وقتی خدا بخواهد به کسی عزت دهد و او را بزرگ کند ،دیگران نمی توانند مانع شوند . سال ۱۳۹۴در تماسهایی که با گروه شهید هادی گرفته شد ، در سراسر کشور بیش از بیست مراسم سالگرد ویادواره برای آقا برگذار شد . در یک مورد شخصی از شهر های استان یزد تماس گرفت وگفت :من برای این شهید نذر کردم ومراسم سالگرد برای او برگذار کردیم سخنران ومداح....بسیار عالی بود هزار نفر را شام دادیم . خدا می داند که چه برکاتی از این جلسه کسب کردیم ..... 🍃اما وقتی برای آخرین بار به جبهه رسید ،قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود البته با سر وصدای بسیار! آخرین جلسه هماهنگی فرماندهان در دهلاویه بر قرار شد . هر فرمانده همراه با یکی از نیروهای بسیجی لشکر خود ،راهی محل جلسه گردید. حاج همت نیز که به هادی ارادت داشت ،به حاج حسین الله کرم پیغام داد که حتما هادی را همراه بیاور،تا بعد از جلسه، دعای توسل را با همان سوز همیشگی بخواند. جلسه بر قرار شد . بسیجی ها که بیشتر به عنوان راننده ،همراه فرماندهان به دهلاویه آمده بودند در بیرون از جلسه حضور داشتند . ساعتی بعد شام آوردند . ظرفهای نان وکباب وارد محل جلسه شد. بعد هم نان وسیب زمینی برای بسیجی ها آوردند!! بعد از شام ،قرار بود وارد محل جلسه شود ودعای توسل را شروع کند . اما همزمان با پذیرایی از فرماندهان ،صدای دعای توسل از بیرون محل جلسه شنیده شد! همراه بسیجی ها دعا را شروع کرد . بعد از شام هرچه به گفتند که بیا وبرای فرماندهان دعای توسل بخوان قبول نکرد. اما او با ناراحتی میگفت : من دعای خودم را خواندم. جلسه به پایان رسید وهمه آماده بازگشت به محل قرار گاه ولشکر ها شدند . حاج حسین می گفت :وقتی سوار ماشین شدیم حرکت کردیم ، یک بسته را به دادم وگفتم برایت نان وکباب آوردم . همینطور که پشت فرمان نشسته بود نان وکباب را از من گرفت و بادست دیگر از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد.!😳 بعد هم گفت :من با بسیجی ها نان وسیب زمینی خوردم . بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند ! چیزی نگفتم . چند لحظه بعد گفت :تمام ما بسیجی هستیم ، وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد ، آن موقع کار مشکل می شود .... روز بعد آخرین هماهنگی نیرو ها انجام شد وحرکت گردان های لشکر حضرت رسول "صلی الله علیه وآله وسلم" به سمت پاسگاه های جنوبی فکه آغاز گردید.... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت چهل وپنجم 🔶 در عملیات والفجر مقدماتی ، با رزمندگان گردان کمیل جلو آمد وپس از کش وقوس های فراوان،همراه با آنان به کانال دوم در فکه رسید کانالی که بعد ها به کانال کمیل معروف شد چند روز محاصره ، توان نیروها را بسیار کاهش داد . فرماندهان ومعاونین گردان نیز به شهادت رسیدند . تنها کسی که از لحاظ قدرت بدنی و سابقه ی جنگی ، توان مدیریت نیرو ها را داشت فقط بود از اینجا به بعد را از زبان یکی از بازماندگان این گردان نقل میکنیم . 🍃در آن بحبوحه که در محاصره بودیم ، هادی به عنوان تنها کسی که قدرت فرماندهی دارد ، باید کاری می کرد تا به یاران خود روحیه دهد . او ابتدا به نیروهای سالم دستور داد تا برای نگهبانی از کانال ،در یک محدوده ۴۰۰متری پخش شوند . هر دو نفر با بیست متر فاصله از بقیه ،در لبه کانال ،سنگر ساخته ومستقر شدند . به دلیل کمبود مهمات ،از نیرو ها خواست ،تنها در صورتی به دشمن شلیک کنند که در تیر رس قرار گرفته باشند . بعد به سراغ چند نفر از سالم تر ها که قدرت بدنی داشتند رفت . از آنها خواست تا سیم خار دارهای کف کانال را جمع آوری کنند . کف کانال چند ردیف سیم خاردار حلقوی قرار داشت . انجام این کار بدونه هیچ گونه امکانات ، برای بچه ها بسیار مشکل بود . کار بعدی جمع کردن شهدا از میان مجروحین و رزمندگان داخل کانال بود . قسمتی از کانال ، از بچه ها فاصله داشت وبه خاطر شیپ ، در دید نبود . بچه ها با سختی بسیار شهدا را به آنجا بردند . حمل پیکر شهدا سخت نبود . بلکه دل کندن از رفقا کار را بسیار سخت وطاقت فرسا می کرد . غم سنگینی بر دلهای دوستان نشسته بود . در طول این مسیر کوتاه نزدیک بود عده ای از بچه ها قالب تهی کنند . شیر مردانی که در مقابل دشمن ، شجاعانه جنگیده بودند ،اینک توان جابه جا کردن پیکر دوستان شهید شان را نداشتند😔 !یادم هست کسی با کسی حرف نمی زد . فقط قطرات اشک بود 😢که آرام آرام از گونه ها می چکید بچه ها نگاهشان به صورت آرام و مظلوم شهدا گره خورده بود . اشک بود که از گونه های رنگ پریده وخاکی شان به آرامی می لغزید و می افتاد . خاطرات شیرین روزهای باهم بودن ،لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت😭 اما..... اینک با حسرت واندوه ، پیکر شریف دوستان را به دوش گرفته وغریبانه آنها را به جایی می بردند که از دید شان پنهان باشند !غم واندوه تمام وجودشان را گرفته بود . پس از انتقال شهدا به انتهای کانال ، نوبت پیدا کردن جای امنی برای مجروحین بود . مجروحین کانال ، تعداد شان زیاد بود . عده ای دست وپایشان قطع شده بود ،عده ای هم بر اثر ترکش وتیر دل وروده هایشان بیرون ریخته بود نگاه جستجو گر در کانال به دنبال جایی بود که بتواند مجروحین را از ترکش خمپاره هایی که گاه وبیگاه میهمان نا خوانده کانال می شدند ،در امان نگه دارد. تنها جای مناسبی که به ذهنش رسید ،دیواره های کانال بود که بخشی از آن بر اثر اصابت خمپاره ها تخریب شده بود . از بچه ها خواست تا با کمک سر نیزه ها دیوارها را بتراشند ودر مکانهای مختلف کانال ،چند جان پناه درست کنند بچه ها هم فورا دست به کار شدند . ساعتی بعد وبا تلاش بسیار پناهگاهی برای در امان ماندن مجروحین فراهم شد . حالا کانال شرایط عادی پیدا کرده . من خوب به بچه ها نگاه میکردم . در چهره هیچکدام از علی اکبر های خمینی ،نشان ضعف وترس مشاهده نمیشد . آری اینجا کانال دوم است .اینجا همان مکانی است که ملائک الهی به نظاره سربازان آخر الزمانی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم وامیرالمومنین علیه السلام نشستند اینجا محل اتصال زمین به آسمان است . اینجا مکانی است که بعدها به نام کانال کمیل نامیده شد . 🌷ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت چهل وپنجم 🔶 با صدای انفجار ، یکباره از جا پرید . از لبه کانال بالا رفت وزمین منطقه را تا تپه های دو قلو که پشت سر ما قرار داشت برسی کرد . بعد چند نفر از بچه هایی که سابقه عملیاتی داشتند را صدا کرد . آنها هم آمدند گفت :برای عقب نشینی و رفتن به کانال اول و بعد از آن رسیدن به نیرو های خودی ،چاره ای جز تنها گذاشتن مجروحین نیست . نیروهای سالم باید پس از خروج از کانال ، در میان میادین مین و سیم خاردار ها حدود ۴۰۰متر سینه خیز بروند . آن وقت اگر بتوانند از انفجار مین ها ، آتش مرگبار لول ها ،دوشکا ها وتیر بار های دشمن نجات پیدا کنند وبه کانال اول می رسند بعد از گذشتن از کانال اول ،باید دوباره مدتی سینه خیز بروند تا نزدیک تپه های دو قلو برسند . بعد هم با سرعت بدوند تا به پشت تپه های دو قلو برسند . یک طرف این تپه ها در تصرف دشمن است وطرف دیگرش در تصرف نیروهای خودی،بچه ها باید مواظب آتش دشمن هم باشند . آنها روی تپه ها هستند. این حرف را زد و گفت: بروید بچه های سالم را توجیه کنید. طبق آنچه می گفت . با رسیدن به این تپه ها ،می شد به نجات یافتن امیدوار بود، اما طی این مسیر ،تنها از کسانی بر می آمد که چالاک و سر حال باشند ،نه کسانی که چهار روز ، نه آب وغذا خورده اند ونه توانسته اند خوب بخوابند و مضاف بر این ، با دشمن در سخت ترین شرایط روحی وروانی جنگیده اند . هم به قصد دلجویی از مجروحین از جا برخواست به هر مجروحی که می رسید لحضاتی را در کنارش می نشست و او را نوازش می کرد و با او صحبت می نمود . من هم در کنار او بودم چند متر جلو تر به یک گروه کوچک دو نفره رسید وکنار آنها نشست . یکی از آنها نوجوانی کم سن وسال بود که به دیواره کانال تکیه داده بود . دیگری اما آرام بر روی پا های رفیقش خوابیده بود . کنارشان نشست . نوجوان به احترام نیم خیز شد . از حال رفیقش جویا شد . نوجوان خیلی آرام اما محکم پاسخ داد: دوستم لحظاتی پیش مهمان خدا شد😢 . بعد هم آرام آرام صورت و موهایش را نوازش داد . با تعجب نگاهش کرد . بعد خم شد و بر گونه های خاک گرفته و خون آلود آن شهید بوسه زد . دیگر انگار رمقی برای برخاستن نداشت. قطرات اشک😭 از چشمان جاری شد . بعد به آرامی پیکر شهید را برداشت وبه کنار بدنهای مطهر شهدا برد. برگشت ونوجوان را در آغوش کشید . رزمنده نوجوان گفت :من ورفیقم از بچگی با هم بزرگ شدیم ، با هم به مدرسه رفتیم . وقتی جنگ شروع شد با تلاش بسیار توانستیم مدرسه را رها کرده وبه جبهه ها بیاییم . ما را به همین گردان کمیل معرفی کردند. گردان ما قبل از حضور در این عملیات ،هجده روز در منطقه فکه در خط پدافندی حضور داشت . حتی آنجا توانستیم یازده نفر از نیروهای دشمن را اسیر بگیریم . بعد از تمام شدن ماموریت ،گردان را به عقب آوردند تا آنجا برای استراحت به دو کوهه منتقل کنند به مرخصی برویم . صبح وقتی برای رفتن به دو کوهه آماده شدیم ، فرمانده همه ما را جمع کرد وگفت :قرار است تا چند روز دیگر در این منطقه عملیات شود ، فرمانده لشکر از گردان ما خواسته به خاطر آمادگی رزمی گردان ،در این عملیات شرکت کنیم . امام (ره) منتظر نتیجه مطلوب این عملیات است . اگر خسته نیستید در این عملیات خط شکن باشیم . هرچند بچه ها خسته بودند ودوشب را مجبور شده بودند بدونه امکانات در اردو گاه چنانه بخوابند وبرای رسیدن ودیدار با خانوادهایشان لحظه شماری میکردند ،اماشیرینی شاد کردن قلب امام ( ره) چیز دیگری بود😍 . تمام بچه ها قبول کردند تا در این عملیات به عنوان خط شکن وارد شوند . بعضی از نیرو ها ،همانجا در هوای سرد زمستان با آب سرد غسل شهادت کردند وبرای عملیات آماده شدند . بعد هم وارد عملیات شدیم . به حرفهای این نوجوان گوش کرد . بعد سکوت عجیبی بین ما حاکم شد 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت چهل وششم 🔶 تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست ،نوای نوحه های بود . او با صدای زیبای خود ،به یاران بی رمق کانال جان تازه ای می بخشید . زمزمه های ،در میان خون وجراحت وتشنگی وگرسنگی ،آرامش بخش بود . صدای روضه مادر پهلو شکسته به اصحاب کانال قدرت پرواز و اوج گرفتن می داد. با این نغمه زندگی دوباره در کانال جریان می گرفت وهمه به تکاپو می افتادند . هنگام اذان ،آنهایی که هنوز اندک توانی در بدن داشتند ،خود را به دیوار کانال می رساندند تا به مدد ویاری دیوار ، از جا برخیزند ونماز را اقامه کنند مجروحین اما با حالتی ملکوتی تر ، به سختی خود را به سمت قبله می چرخاندند وپیشانی خونین وزردشان را به نشانه عشق وبندگی ،بر خاک کانال می گذاشتند . به راستی که خداوند برای آفرینش چنین انسانهایی به فرشتگان خود مباهات میکرد در کانال بعدی از اقامه نماز ها شهید طاهری قرآن می خواند وحتی تفسیر میکرد وبچه ها با شنیدن صوت زیبای قرآن سید دلشان دوباره گرم می شد وبه حقانیت خود یقین پیدا می کردند بعضی از بچه ها که قرآن جیبی با خود داشتند ،همراه سید جعفر مشغول تلاوت می شدند وآرام آرام اشک 😢می ریختند . عده ای دیگر مداد یا خودکاری پیدا کرده بودند و بر روی هر چیزی که میتوان نوشت ، وصیت نامه می نوشتند . هرکس دعایی را در گوشه ای از کانال زمزمه می کرد وناله می زد . بعضی ها دعای توسل می خواندند وبعضی ها زیارت عاشورا . بعضی ها هم آ ام آرام نوحه خوانی میکردند واشک می ریختند😭 . یک اسیر سودانی در کانال داشتیم . او وقتی قرآن خواندن بچه ها را دید ،در کمال بهت ونا باوری گفت :مگر شما هم قرآن می خوانید؟!😳به ما گفته بودند شما به جنگ آتش پرستان می روید 😏. آن اسیر وقتی به مسلمان بودن بچه ها یقین پیدا کرد ،با اصرار از بچه ها می خواست که او را به عقب جبهه ببرند ،می گفت چه اشتباهی کرده ام. 🌷 ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت چهل وششم 🔶 پس از آنکه حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد ، چند نفر را به دو طرف کانال فرستاد تا با صدا زدن بچه ها ،همه را جمع کنند . خیلی زود بچه ها در کنار دیوار کانال ،به دور حلقه زدند . حالا تعداد افراد سالم بسیار کمتر شده بود . گفت :دیگر کانال ،جایی برای ماندن نیست . باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دو قلو عقب نشینی کنیم بعد ادامه داد : به دلیل اینکه کانال در محاصره است ومیان ما ونیروهای خودی،موانع زیادی وجود دارد ،باید یک نفر نیروی قدیمی با دو نفر دیگر بصورت یک گروه به فاصله از کانال بیرون آمده ،به صورت سینه خیز به طرف تپه دو قلو عقب نشینی کنید . پس از مشخص نمودن افراد گروه های سه نفره ،از نیرو ها خواست در محل های قبلی مستقر شده واز کانال و مجروحین مراقبت کنند تا هوا تاریک شود . آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل کانال بودند که نمی توانستند به عقب بروند . هنگامی که نیرو ها در حال پراکنده شدن بودند ،نوجوانی کم سن سال از سوال عجیبی پرسید:آیا مجروحین نیز میتوانند با ما به عقب بیایند ؟! اگر آنها را نتوانیم به عقب ببریم سرنوشت آنها چه می شود ؟! همه نفرات بهت زده یکدیگر را نگاه می کردند . هیچ جوابی برای این پرسش نبود . به آن نو جوان گفت:شما به مجروحین کاری نداشته باش،من خودم پیش آنها هستم . آن نوجوان با صلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم تا از مجروحین تا آخرین قطره خونم مراقبت میکنم. تصمیم گیری سختی برای دیگران بود . چهار روز تشنگی ،گرسنگی،خستگی،و محاصره،توان همه را بریده بود یکی دیگر از گوشه ای از کانال گفت من هم میمانم. یکباره تمام افراد ،یک صدا فریاد ماندن سر دادند. که انگار از این تصمیم بچه ها خوشحال شده بود گفت :همه مرد ومردانه می مانیم و مقاومت میکنیم . بعد مکثی کرد وادامه داد :ولی بچه ها شاید تا آخرین لحظه نتواند کسی کمک ما بیاید . فکر همه چیز را کرده اید ؟ انگار جان دوباره ای به نیرو ها بخشیده شد ایثار و مردانگی ،فضای کانال را پر از عشق ومعرفت کرد. همه متفق القول می خواستند بر عهدی که بستند وفادار بمانند حتی در کانال ،آنهایی که جراحت کمتری داشتند،حاضر به عقب نشینی نبودند . آنها نمی خواستند مجروحین بد حال را تنها بگذارند ومی گفتند: بی وفایی در مرام ما جایی ندارد. ما هم اینجا می مانیم تا زمانی که مجروحان را به عقب نبرده ایم،از اینجا تکان نمی خوریم 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت چهل وهفتم 🔶 جو عجیبی در بین نیرو ها ایجاد شد . به بچه ها گفت :حالا که می خواهید بمانید ، تا تکلیف مجروحین مشخص شود باید آب ، مهمات وهر چیز خوردنی که در کانال هست جیره بندی شود . در کمتر از چند دقیقه ،تمام قمقمه های آب ، در کف کانال و در مقابل قرار گرفت . البته آب های موجود عبارت بود از: بعضی از بچه ها توانسته بودند به زحمت ،مقدار آب را از چاله های کف کانال که بواسطه بارندگی شبهای گذشته جمع شده بود با درب قمقمه بردارند ودر قمقمه های خود بریزند. این آب ها شور وتلخ بود😑 . روزهای قبل یکی از بچه هااز داخل همین گودال های آب ،به اندازه نصف قمقمه ،آب جمع کرده بود بعد متوجه می شود که دو جسد بعثی در همان آب افتاده!😕 بعضی از بچه ها هم که شب ها از کانال بیرون می رفتند و در بین شهدا می خوابیدند وبه عنوان کمین عمل می کردند ،قمقمه هایی آب همزمان شهیدشان را با خود به کانال آورده بودند. مقداری از آبها هم مربوط به قمقمه کشته شده های عراقی بود . ولی بیشتر این آب ها آب شور وتلخ بود که بچه ها فقط لبهای مجروحین را با آن تر می کردند. زمان تقسیم قمقمه های آب شد قمقمه ها کم تعداد تشنه های بسیار . کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود . اسرای بعثی هم تشنه بودند با حسرت به ما نگاه میکردند . اما همه را شمرد. حتی اسیران بعثی را . سپس به تعداد اندک قمقمه ها نگاه کرد. احتیاج به حل معادلات پیچیده ریاضی نبود. آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم این قمقمه ها دچار سرگردانی می کرد . منش پهلوانی داشت . او به هر کدام از اسرای بعثی یک قمقمه آب داد. یکی از بچه ها به این کار اعتراض کرد . ولی گفت:اینها الان میهمان ما هستند ،ما ایرانی رسم داریم بهترین چیز را برای مهمان میگذاریم. مولای جوانمردان عالم، اسیر وقاتل خود را بر خود مقدم می دانست . چگونه می شود از علی علیه السلام دم زد ومرام او را نداشت. دیگر کسی به ایراد نگرفت چرا که آنها هم درس گذشت وایثار را از مکتب ائمه اطهار علیه السلام آموخته بودند . سپس به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش نفر سالم ،یک قمقمه آب داد. معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز خستگی وعطش بسیار بعضی از سالم ها از سهمیه آب خود چشم پوشی می کردند وآن را به مجروحین می دادند. تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر ۸مجروح یکی رسید وبه بقیه چیزی نرسید بچه های کانال با صورتهای زرد وخاکی با پوستی خشک شده ولبهای ترک خورده از بی آبی مظلومانه با دشمن می جنگیدند وذره ای ترس و واهمه به خود راه نمیدادند 🌷ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت چهل وهفتم 🔶 رزمندگان کمیل با تمام وجود مقاومت می کردند ،اما خستگی وبی خوابی واقعا آنها را کلافه کرده بود. تیر💥 وآتش🔥 دشمن بر آنها مسلط بود. دشمن حتی از روی تپه ماهور هایی که بر کانال مسلط بود ، مسیر تدارکات ورساندن نیروهای کمکی به کانال را با آتش سنگین خود بسته بود. هوا تاریک شد . ،این بار اذان مغرب را با صدای دلنشین تری گفت . اصحاب عاشورایی سید الشهداء علیه السلام نیز با معرفتی دیگر اقامه نماز کردند. بچه ها با اینکه تعدادشان کم بود و وضعیت مناسبی نداشتند، باز هم می خواستند به دل دشمن بزنند. اما مانع ،نداشتن سلاحی مناسب ومهمات بود . واین شده بود خوره ی جانشان تنها سلاحی که داشتیم ، کلاشینکف و دو قبضه آرپی جی بود ،آن هم با مهمات بسیار کم. مهمات ما آنقدر کم بود که حتی بچه ها توی خاک به دنبال چند عدد فشنگ می گشتند . یک تیربار بدونه فشنگ واز کار افتاده هم در کانال بود که عملا فایده ای نداشت. در روزهای گذشته داخل کانال آرپی جی ونارنجک وجود داشت وبچه ها با همان مقدار مهمات،جلوی دشمن را می گرفتند. اما الان فقط چند فشنگ کلاشینکف برای بچه ها مانده بود و فقط چند راکت آرپی جی که دستور داده بود برای شرایط خاص نگهداری شود. بچه هایی که هنوز تاب وتوان داشتند را صدا کرد. در تاریکی شب ،آن هارا مخفیانه فرستاد تا در اطراف کانال ، شهدا وجنازه های بعثی را بگردند ومهمات ،آب آذوقه ای اگر وجود داشت به داخل کانال بیاورند. برخی جان خود را در این راه می دادند😔 ودیگر به کانال بر نمی گشتند. 😒بعضی مقداری آب ومهمات می آوردند وبعضی از بچه ها که توانایی شان از بقیه بیشتر بود،برای آوردن مهمات وآب تا نزدیکی نیروهای خودی هم پیش رفتند. آنها به راحتی می توانستد خود را به نیروهای خودی برسانند😳 ودیگر به کانال بر نگردند . اما نیروی قدرتمند دیگری در کانال دست وپایشان را بسته بود . وفا ومعرفت ، چنان با گوشت وخونشان آمیخته بود که پس از تحمل رنج های فراوان،با همان تعداد اندک فشنگی که پیدا کرده بودند دوباره به کانال باز می گشتند وبا سختیهایش می ساختند. بچه هایی که برای آوردن مهمات ویا آب وآذوقه، هرز چند گاهی در دل شب میان کشته شدگان می رفتند صحنه های دلخراش می دیدند که تا مدت ها آزارشان می داد. آنها در بسیاری از مواقع مجبور بودند پیکر دوستان شهیدشان را وارسی کنند تا شاید چند عدد فشنگ ویا قمقمه ای آب بیابند . بعضی وقت ها در بین راه مجروحینی را می دیدند که با دست و پاهای قطع شده ،دست به دامان آنها می شدند وجرعه ای آب طلب می کردند. در چنین مواقعی شرم وخجالت ،خوره ای بود که تا مدت ها به جان بچه ها می افتاد وآنها را ذره ، ذره آب می کرد . شبهای زمستانی فکه ،شبهای سرد وطاقت فرسا بود باد سرد زمستانی بیابان، همه را اذیت می کرد اما مجروحین با بدنهای چاک چاکشان بیش از همه از آن رنج می بردند . رزمندگان سعی می کردند به هر طریقی که شده ، مجروحین را از سرما حفظ کنند. بعضی از آنها لباس خود را به مجروحین می پوشاندن. سرما آنقدر زیاد بود که به پیشنهاد یکی از بچه ها قبر هایی در کف کانال حفر شد ومجروحین را در داخل آن خواباندند تا گردن بر روی آنها خاک ریخته شد تا گرم بمانند. مجروحین حالا تا گردن داخل گودال بودند . رفتن خون زیاد از بدنشان،دیگر هیچ حس وحالی برای آنها باقی نگذاشته بود به نظر می رسید این تنها راه در امان ماندن از سرمای زمستان باشد . تعدادی از مجروحین ، اینگونه در برابر سرما تاب آورده و زنده ماندند،اما بعضی از آنها برای همیشه از خواب شیرین خود بیدار نشدند😭 ! آنها آرام وبی صدا یکی یکی اوج گرفته وسبکبال ، خود را به دوستان شهیدشان رساندند جنگ نا برابر بود . تمام مردانگی ومروت داشت در مقابل ددمنشی و وحشی گری دشمن می جنگید. وقتی بعثی ها با برانکارد برای بردن مجروحینشان وارد میدان نبرد شدند ،بچه ها با اینکه می توانستند به راحتی آنها را مورد هدف قرار دهند واز پا در آورند ، اما در اوج مردانگی ،به آنها امان دادند تا مجروحین خود را به عقب منتقل کنند. این مرام بچه های ایرانی بود ، اما در عوض ،بهترین تفریح تک تیر اندازی های مست بعثی😡 شکار مجروحان نیمه جان بود که زخمی وبی رمق در وسط میدان افتاده بودند.😭 🌷ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶 قسمت پایانی چهل وهفتم 🔶 شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خدا حافظی می کرد. از یک طرف غربت پیکر های دوستان ، لحظه ای آرامشان نمی گذاشت واز سویی دیگر عطش وتشنگی ، رمقی برایشان باقی نگذاشته بود . بیابان فکه وکانال دوم آن با تمام دقت ، جزئیات حادثه ای را که در آن شبها اتفاق می افتاد در خود ثبت وظبط می کرد. من هم در کنار آنها در گوشه کانال ، در جمع مجروحین نشسته بودم. گاهی خوابم می برد وگاهی بیدار می شدم . در آن اوضاع دلخوشی ما به بود. او بزرگترما به حساب می آمد. یکی از بچه ها به زحمت خودش را به رساند . وبا صدایی نسبتا بلند با او حرف زد. یکباره خواب از چشمانم پرید وبه آنها خیره شدم. او به گفت:به خدا تا حالا هیچ کس نتوانست توانمان را ببرد ، نه دشمن ونه آتش بی امانش اما حالا تشنگی امانمان را بریده . یه کم آب به ما برسد ،دمار از روزگار دشمن در می آوریم. نمیدانم چرا یک لحظه یاد کربلا افتادم😭 یاد علی اکبر علیه السلام وقتی که از میدان به سراغ پدرش آمد و گفت :الاتش قد قتلنی...😭 یاد شرمندگی امام حسین علیه السلام....😭 من می دانستم که از همه تشنه تر است . همین امروز وقتی قمقمه ها را تقسیم کرد برای خودش چیزی نماند! سرش را پایین انداخت وبا شرمندگی فکر کرد . اوتصمیم گرفت هر طور شده خودش از کانال بیرون برود وبرای عطش بچه ها کاری بکند. در همان نیمه شب و از کانال بیرون رفت. در حالی که از شرمندگی با هیچکس حرف نزد. حوالی صبح بود هوا در حال روشن شدن بود ناراحت بودم که نکند .... همه ناراحت بودند. او تمام دلخوشی ما به حساب می آمد. یکباره دیدم یک نفر از بالای کانال خودش را به پایین انداخت. همه خوشحال شدند با چند قمقمه پر از آب برگشت. تمام رزمندگان ومجروحین خوشحال شدند. به گفتم :دیر کردی ترسیدیم؟ گفت برای پیدا کردن آب تا نزدیک تپه های دو قلو رفتم . نیرو های خودی رو هم در حال جنگ با بعثی ها دیدم. با تعجب گفتم تا اونجا رفتی؟😳 خُب..... بلند شد ورفت به نیرو ها سر بزند . در تپه دو قلو هر شب در گیری بود. تپه چند بار بین بچه ها و بعثی ها دست به دست شد . شب هنگام با حمله نیروهای ایرانی ،به دست رزمندگان اسلام می افتاد ودر روزها ، بعثی ها با پاتک گسترده آن را پس می گرفتند. تا نزدیک نیروهای خودی رفته بود . او می توانست دیگر به کانال نیاید ، اما آمده بود . با چند قمقمه آب. کسی چه می دانست؟! شاید او هم به رسم ادبِ آقا و مولایش حضرت عباس علیه السلام ، با یاد لبهای خشکیده از عطش بچه ها ، لب به آب نزده بود. بچه ها همواره به روح بلند او غبطه می خوردند و او را می ستودند. 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت چهل وهشتم 🔶 صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال ،مصادف با ۲۲بهمن سال۶۱بود. بعثی ها فشار خود را افزایش دادند ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت میکردند. نزدیک ظهر تقریبا مهمات ما تمام شد هادی بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد وبرایشان صحبت کرد: بچه ها غصه نخورید حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید ،اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم . مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیه می آید وبه ما سر میزند بغض بچه ها ترکید😭. بسیجی های خسته به پهنای صورت اشک می ریختند. ابراهیم ادامه داد : غصه نخورید. اگر در غربت هم شهید شویم مادر مان ما راتنها نمی گذارد. بچه هایی که گرسنگی ، تشنگی وجراحت بسیار ،خم به ابرویشان نیاورده بود دیگر تاب وقرار از کف داده بودند وزار زار می گریستند😭. همه با صدایی گرفته ولب هایی ترک خورده ،مادر را صدا می کردند وبه صورتهایشان سیلی میزدند ذکر مصیبت های مادر که شروع شد ، آتش🔥 بعثی ها نیز کاملا قطع شد ! نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر "مادر ،مادر" بچه ها بود که از درون کانال به گوش می رسید. پنج روز از محاصره بچه ها در کانال گذشت. در این مدت ،آفتاب روز🌞 ، سرمای شب ،غربت وتنهایی ،جراحت ،تشنگی و گرسنگی ،همه وهمه،تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود . تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود . بچه ها جانانه ایستاده و مقاومت میکردند. تقریبا تمام بچه ها زخمی بودند . حتی دیگر چفیه وزیر پوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد . زخم های پیکر بچه ها دهان باز کرده بود . عرصه بر بچه ها تنگ شده و دشمن مصمم بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدید تر کانال را یکسره کند . ابتدا کاماندو های بعثی و بچه های حنظله در کانالهای سوم که از شب قبل محاصره شده بودند حمله کردند بعد از یک ساعت درگیری شدید ،بچه های آنجا را قتل عام کردند و بعد از چند طرف به سمت کانال کمیل سرازیر شدند . تعداد نیروهای دشمن بسیار زیاد بود . بچه ها آخرین تیر های خود را نیز شلیک کردند دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد. یکی از کاماندو های دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند . او با آرپی جی ، به سمت نیرو های بدونه سلاح در داخل کانال شلیک کرد. گلوله آرپی جی به نزدیک سید جعفر طاهری منفجر شد . یکباره سر و دست سید جعفر از پیکرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد ! همین چند روز پیش بود که او سهمیه آبش را به یک اسیر عراقی بخشید. حالا با لبهای خشکیده از عطش ،در میان خاک وخون جان می داد. 🌷ادامه دارد... 👉 @mtnsr2 🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت چهل وهشتم 🔶 یادم افتادکه سید همان روز قبل از طلوع آفتاب ، باشش نفر از بچه ها به بیرون کانال رفت . آنها در میان شهدا خوابیدند ومنتظر آمدن کماندو ها شدند . با آمدن کاماندو ها درگیری سختی میان آنها اتفاق افتاد .سه نفر از رزمندگان در همانجا به شهادت رسیدند سید جعفر با دو نفر دیگر به کانال بازگشت. محمد شریف از دیگر بچه های شجاع بود . او دلیرانه می جنگید. در این هنگام به سختی مجروح شد .او در لحظه شهادتش به دوستش گفت:به مادرم بگو برود شاه عبد العظیم ومرا دعا کند. بعد دستش را بالا گرفت وبا صدای لرزان ،اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد دستم را بگیر . بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش ، چگونه چهره معصومانه او از شادی شکفت !او به نقطه ای خیره شد وچشمانش برق زد💫 حال همه نیرو ها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیرو های دشمن بالای سر خودمان بودیم . در این لحظات ، خبر رسید که دشمن از انتها وارد کانال شده هادی به سمت انتهای کانال دوید . یکباره از همان سمتی که رفت ،چندین انفجار قوی رخ داد. لحظاتی بعد یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد : هم شهید شد 😢. رنگ از چهره ام پرید😨 . دیگر امیدم را از دست دادم. لحظه آخر مقاومت بچه ها در کانال بود یکی با بیسیم توانست با فرماندهان در عقبه تماس بر قرار کند او گفت :سلام ما را به اماممان برسانید. از قول ما به امان بگویید همانطور که فرموده بود ،حسین وار مقاومت کردیم،ماندیم وتا نفر آخر جنگیدیم 😭. یکباره چندین لوله سلاح عراقی ها را بالای کانال دیدیم . کاماندو های عراقی به بالای کانال رسیدند. صدها لوله اسلحه به سمت ما نشانه رفت . از مسیری که حالت راه پله بود ،یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شد . همه مجروح روی زمین افتاده بودیم . افسر نگاهی به جمع ما انداخت آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسانهایی بدونه سلاح و مجروح بگیرند . افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هر کسی می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد..... لحظاتی بعد افسر بعثی از کانال خارج شد . بعد به افرادی که بالای کانال بودند دستور شلیک داد . آنها بی رحمانه داخل کانال را به رگبار بستند و فرزندان غیرتمند خمینی رحمت الله را به خاک وخون کشیدند😕 نزدیکی های ظهر جمعه ۲۲بهمن ماه۶۱بود که عراق کار کانال را یکسره کرد . آنها به هر جنبنده ای که در کانال بود شلیک کردند و پس از اطمینان از اینکه دیگر کسی زنده نیست ، منطقه را از نیرو های خود تخلیه و به عقب رفتند . حالا کانال قتلگاهی شده بود با پیکر های قطعه قطعه و غرق در خون ! سکوت مطلق در کانال بر قرار بود . هرز چند گاهی صدای باد در کانال می پیچید 🌷ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 ☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶 قسمت پایانی چهل هشتم 🔶 ساعتی از رفتن عراقی ها می گذشت من با بدنی غرق خون ،در کنار پیکر چند شهید افتاده بودم ،شاید برای همین به سمت من تیر خلاص شلیک نکردند. چشمانم را باز کردم . نور خورشید درست توی چشمانم بود . با سختی نشستم بدنم زخمی وخسته بود . به هر زحمتی بود از جا بلند شدم . هیچ جنبنده ای در اطرافم نمی دیدم . سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود . کمی به اطراف رفتم . متوجه شدم یکی از بچه های مجروح تکان میخورد. یکی هم آن طرف از لابه لای مجروحین بلند شد با وجود تمام اقدامات وحشیانه بعثی ها تعدادی از بچه ها به لطف خداوند از تیر خلاص آنها در امان ماندند. تا زمان تاریکی هوا صبر کردیم. حالا تعداد کسانی که زنده مانده بودیم ده نفر بود. با همدیگر قرار گذاشتیم هر طور شده از همان روشی که گفته بود استفاده کنیم وبه عقب برگردیم با تاریک شدن هوا چند نفر از بچه های گردان حنظله هم به ما اضافه شدند. وبا کمک آنها چند مجروح بد حال را نیز با خود حرکت دادیم. آخرین لحظات بود . همه را از مسیر راه پله ای که به بیرون کانال منتهی می شد عبور دادم . بار دیگر برگشتم به داخل کانال نگاه کردم. پیکر های پاره پاره شهدا در سراسر کانال پخش شده بود . نمیدانم ، واقعا نمیدانم که این پنج روز را چگونه باید توصیف کرد. من هم باید می رفتم اما چرا ماندم؟من در خودم این لیاقت را نمی دیدم ،خدا خواست که چند روز را مهمان شهدا باشم تا از آنها درس وفا وایثار بیاموزم. برای آخرین بار نگاهی به کانال کمیل کردم . به شهدا قول دادم که برگردم .گفتم که بر میگردم تا خاطرات شما را برای تمام آیندگان بگویم. حرکت ما به سختی آغاز شد . دیگری خبری از رگبار وشلیک و....نبود. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا این چند نفر برگردند . تا راز کانال کمیل در دلاین صحرا گم نشود. ساعتی بعد به کانال اول رسیدیم. سنگر های کمین عراقی هنوز در مسیر ما دیده می شد ، اما کسی از آنها فکر نمیکردند که نیروهای ایرانی زنده باشند . در تاریکی به حرکت خود ادامه دادیم برخی نیرو ها چهار دست وپا وبرخی کشان کشان می آمدند . دیگر رمقی در بدن ها نبود. بعد به تپه دو قلو رسیدیم با دور زدن تپه به نیروهای گردان یاسر رسیدیم در آنجا مستقر بودند. آنها به محض اینکه چهره های ما دیدند ، جلو آمدند و گفتند شما کی هستید ؟کجابودید؟ گفتیم: از گردان کمیل هستیم . من به محض اینکه به نیروهای خودیرسیدیم افتادم واز هوش رفتم . بقیه هم شبیه من بودند . بلافاصله برانکارد آوردندو.....روز بعد در بهداری لشکر در حوالی چنانه در حالی که سِرُم به من وصل بود به هوش آمدم. هرکس می آمد از ما سوال می کرد که شما کجا بودید؟چه می کردید؟ بقیه کجا هستن؟ آری قرار بود ما بمانیم تا آیندگان بدانند که ابراهیم هادی ورزمندگان در محاصره،چه حماسه ای را خلق کردند 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت چهل ونهم 🔶 اردیبهشت سال ۱۳۸۸بود . بعد از دوسال تحقیق وآماده کردن متن ، چند روز قبل از ایام فاطمیه ،کتاب سلام بر را برای مجوز فرستادیم. خیلی دوست داشتیم که در مراسم شهدای اطلاعات عملیات در روز شهادت مادر سادات ،کتاب آقا رو نمایی شود . اما همه افراد مسئول ، ما را نا امید کردند . گفتند فرایند صدور مجوز یک ماه طول می کشد . روز بعد نا باورانه به ما خبر دادند که مجوز چاپ کتاب آماده است😳 . ظاهراً مسئول مربوطه ، وقتی به مطالعه متن پرداخت ، نتوانسته بود آن را به روز بعد موکول کند وتا آخر رفته بود !😊 حالا مراحل چاپ مانده که آن هم زمان بر بود . ما شش روز تا مراسم فرصت داشتیم . مرحوم حاج آقا علیان ، مدیر نشر پیام آزادی را دیدم وبرای چاپ صحبت کردم . ایشان تصویر را که دید او را شناخت ،گفت:در دوکوهه او را دیده بودم و.....بعد گفت :هر کاری بتوانم انجام می دهم . گفتم من هیچ پولی برای چاپ کتاب ندارم . گفت اشکالی ندارد ، اما بعید است ظرف یک هفته پنج هزار جلد کتاب آماده شود😕. چون الان نزدیک نمایشگاه کتاب است وتمام چاپخانه ها مشغول کارند و... بعد ها به هر کسی می گفتم باور نمی کرد . من و دوستانم در شب شهادت حضرت زهرا علیه السلام مشغول تخلیه کتابها بودیم کتاب سلام بر در شب شهادت حضرت زهرا علیه السلاماز چاپ خارج وروز شهادت در مراسم شهدای اطلاعات توزیع شد.☺️ واز آن روز بود که حضور مجدد آقا در حیات مادی ومعنوی ما آغاز شد . از این بنده خالص خدا ،کرامات مختلفی رادر جای جای این کشور مشاهده کردیم. مطالبی که خبر از حضور و زنده بودن شهید می داد. بسیاری از دوستان توصیه می کردند که این مطالب را به کتاب اضافه کن، اما گفتم این چیزها چیز عجیبی نیست . زندگی و شهادت هادی تمامش حضور و کرامت است ،چون او بنده واقعی خدا بوده و زنده بودن شهدا را ،قرآن خبر داده. از طرفی اگر می خواستیم تمام مطالبی که از کرامات شهید ،برای ما ارسال می شد را منتشر کنیم ، حجم آن از کتاب اول سلام بر بیشتر می شد . اما برخی از این مطالب بسیار تاثیر گذار بود که حتی رسانه ای شد . در ادامه این مجموعه به چند نمونه از آنها اشاره کرده ایم . به طور مثال یکی از جوانان دانشجو سه سال قبل تماس گرفت واینگونه گفت: دانشجویی امروزی وبیگانه با معنویات بودم . از آنها که تا پایشان به دانشگاه باز می شود ،یکباره با تمام گذشته ومعنویات خدا حافظی میکنند😏. مدتی زندگی من اینگونه طی شد . تا اینکه برخی دوستانم گفتند :می خواهیم به اردوی راهیان نور برویم . تو هم بیا خوش میگذرد . من هم به قصد تفریح با آنها همراه شدم.... 🌷 ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃