نميدانم. راستش را بخواهى، اخيرا هيچ كارى را آن طور كه بايد و شايد نمى توانم انجام دهم. آن طور با تمام وجود. با تماميت من؛ به صورتى پيوسته. و در كامل ترين نقطه ى كمال گرايى ام. يا مقطع است و يا همه چيز را درست در لب مرز رها ميكنم.
«یک سال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میکنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست. من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم. ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پر از کابوس خواهد کرد.»
سه قطره خون — صادق هدایت
قدمی به عقب بردار؛ گاهی اوقات، برای بهتر دیدن، باید کمی فاصله گرفت، کمی دور شد...