امروز اومدم یه مقاله رو بذارم تا سایت
کارش تموم بود همین که اومدم انتشار رو بزنم برق ها رفت و از اول دوباره تمام اون کارایی که کردمو باید انجام میدادم
بعد از اومدن برق دوباره اومدم بذارم تو سایت و آخراش بود که دستم خورد از سایت رفتم بیروووون
بعد با این شرایط میگن چرااا جوونای ما آرامش روان ندارن....
برق قطع کردنتون دیگ چیههه تو سرما که پکیج خاموش بشه نه آب گرم داری نه شوفاژ که خونه گرم باشه
https://eitaa.com/withfatemeh/3017
میتونم قسم بخورم بیشتر از نیم ساعت بهش خندیدم😂🤣
قسمت به قسمتشو برام توصیح داده🤣
https://eitaa.com/withfatemeh/3025
به به😂🤣🤣
واقعااا قبول دارم پسر بچه هایی که تو روستا بزرگ میشن بجای درگیر شدن با گیم و بازی و گوشی
سرگرمیشون ایناعه و واقعا چیزهای جالبی درست میکنن😂
یه عالمه از حس خوب امشب نوشتم بعد دیدم نه اینا شاید براتون حوصله سر بر باشه و حذفش کردم...
فقط همینو بگم که امشب هم موقع برگشت از روستا، تو تاریکی شب، با صدای بابام که با ابی همخوانی میکرد، با نفس های منظم ابجیام که خواب بودن و با دیدن مامانم که زل زده بود به جاده، اشکام صورتمو خیس کرد و فقط تونستم بگم خدایاشکرت
امشب وقتی رسیدیم نزدیکای خونه بابام گفت قبلا وقتی میرسیدیم یزد همیشه شعر رسیدیم و رسیدیم میخوندی🥲✨
با دوباره خوندنش یادم افتاد آخرین باری که خوندم شاید نه الی ده سال پیش بوده...
قلبم گرفت از اینکه چقدر زود گذشته و به خاطره تبدیل شده و من الان که این شعرو خوندم نه یه بچه نه ساله بلکه یه نوجوون هیجده ساله ام✨