یه عالمه از حس خوب امشب نوشتم بعد دیدم نه اینا شاید براتون حوصله سر بر باشه و حذفش کردم...
فقط همینو بگم که امشب هم موقع برگشت از روستا، تو تاریکی شب، با صدای بابام که با ابی همخوانی میکرد، با نفس های منظم ابجیام که خواب بودن و با دیدن مامانم که زل زده بود به جاده، اشکام صورتمو خیس کرد و فقط تونستم بگم خدایاشکرت
امشب وقتی رسیدیم نزدیکای خونه بابام گفت قبلا وقتی میرسیدیم یزد همیشه شعر رسیدیم و رسیدیم میخوندی🥲✨
با دوباره خوندنش یادم افتاد آخرین باری که خوندم شاید نه الی ده سال پیش بوده...
قلبم گرفت از اینکه چقدر زود گذشته و به خاطره تبدیل شده و من الان که این شعرو خوندم نه یه بچه نه ساله بلکه یه نوجوون هیجده ساله ام✨
امروز هم شنبه است
هم اول ماهه
و هم اولین روز از فصل زمستونه
این شنبه باید همون شنبه ای باشه که هممون ازش حرف میزنیم ولی نمیرسه...
اقدام کنید این شنبه رو🙂✨
نمیدونم خدا میخواد آخرش منو تو چه راهی بکشونه
ولی ایمان دارم بهش و خودمو سپردمو دست اون
مطمئنم برام بد رقم نمیزنه
من دلم روشنه به آینده به تک تک اتفاقاتی که برام میوفته
کاش خدا کمکم کنه✨🥲