eitaa logo
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
1.4هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
406 ویدیو
4 فایل
༒•𝐖𝐞𝐥𝐜𝐨𝐦𝐞 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐞𝐚 𝐨𝐟 𝐛𝐥🩸🩸𝐝•༒ این مکان تخته ی شطرنج مهره های سیاه و سفید بریتانیاست ! ناشناس هیوا : https://harfeto.timefriend.net/16985136849838 ناشناس نیل :https://daigo.ir/secret/912575040
مشاهده در ایتا
دانلود
11_-_collide_feat._tyga_-_justine_skye_tyga_320.mp3
10.61M
𝕎𝕖 𝕔𝕒𝕟 𝕘𝕠 𝕒𝕝𝕝 𝕥𝕙𝕖 𝕥𝕚𝕞𝕖 𝕎𝕖 𝕔𝕒𝕟 𝕞𝕠𝕧𝕖 𝕗𝕒𝕤𝕥, 𝕥𝕙𝕖𝕟 𝕣𝕖𝕨𝕚𝕟𝕕 𝕎𝕙𝕖𝕟 𝕪𝕠𝕦 𝕡𝕦𝕥 𝕪𝕠𝕦𝕣 𝕓𝕠𝕕𝕪 𝕠𝕟 𝕞𝕚𝕟𝕖 𝔸𝕟𝕕 𝕔𝕠𝕝𝕝𝕚𝕕𝕖, 𝕔𝕠𝕝𝕝𝕚𝕕𝕖 𝕀𝕥 𝕔𝕠𝕦𝕝𝕕 𝕓𝕖 𝕠𝕟𝕖 𝕠𝕗 𝕥𝕙𝕠𝕤𝕖 𝕟𝕚𝕘𝕙𝕥𝕤 𝕎𝕙𝕖𝕣𝕖 𝕨𝕖 𝕕𝕠𝕟'𝕥 𝕥𝕦𝕣𝕟 𝕠𝕗𝕗 𝕥𝕙𝕖 𝕝𝕚𝕘𝕙𝕥𝕤 𝕎𝕒𝕟𝕟𝕒 𝕤𝕖𝕖 𝕪𝕠𝕦𝕣 𝕓𝕠𝕕𝕪 𝕠𝕟 𝕞𝕚𝕟𝕖 𝔸𝕟𝕕 𝕔𝕠𝕝𝕝𝕚𝕕𝕖, 𝕔𝕠𝕝𝕝𝕚𝕕𝕖 00:56 -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
هدایت شده از " rOckStar "
هدایت شده از ¹⁹⁹'اهل‌سایه؛
هدایت شده از ″soulcoffee•
تولد انسان روشن شدن کبریتی است،و مرگش خاموشی آن! بنگر در این فاصله چه کردی!؟ گرما بخشیدی یا سوزاندی...
هدایت شده از منـہ‌گرافــیست
_
هدایت شده از ImMortal SoUls
the_neighborhood_-_wires.mp3
7.79M
I'm having trouble in believing And I just started seeing Light at the beginning of the tunnel but he tells me that I'm dreaming @slytherin_dragon
هدایت شده از ᴹʸ ʷᵒʳˡᵈ
- به طرز عجیبی غرق شده‌ام درون چیزی که نجات یافتن ازش غیرقابل رخ دادن است!
هدایت شده از 🇵🇸 ★شازده کوچولو★
Meet You At The Graveyard By Cleffy (1).mp3
4.05M
𝑰 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒎𝒆𝒆𝒕 𝒚𝒐𝒖 𝒂𝒕 𝒕𝒉𝒆 𝒈𝒓𝒂𝒗𝒆𝒚𝒂𝒓𝒅 𝑾𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒍𝒂𝒚 𝒅𝒐𝒘𝒏, 𝒘𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒔𝒕𝒂𝒚 𝒏𝒐𝒘 𝑭𝒂𝒄𝒆𝒅 𝒖𝒑, 𝒄𝒐𝒍𝒅 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕, 𝒏𝒐 𝒍𝒐𝒏𝒈𝒆𝒓 𝒃𝒚 𝒎𝒚 𝒔𝒊𝒅𝒆 𝒏𝒐𝒘 𝑾𝒊𝒔𝒉 𝒘𝒆 𝒘𝒆𝒓𝒆 𝒕𝒐𝒈𝒆𝒕𝒉𝒆𝒓, 𝒏𝒐𝒘 𝑰 𝒅𝒐𝒏'𝒕 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒘𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒔𝒆𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒀𝒐𝒖 𝒘𝒆𝒓𝒆 𝒖𝒏𝒅𝒆𝒄𝒊𝒅𝒆𝒅 𝑩𝒆𝒕𝒘𝒆𝒆𝒏 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒑𝒂𝒔𝒕 𝒕𝒆𝒏𝒔𝒆 𝒀𝒐𝒖 𝒍𝒐𝒔𝒕 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒕𝒕𝒍𝒆, 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒘𝒂𝒔 𝒉𝒆𝒍𝒍 𝑩𝒖𝒕 𝑰 𝒘𝒂𝒔 𝒂𝒍𝒘𝒂𝒚𝒔 𝒃𝒆𝒔𝒊𝒅𝒆, 𝒉𝒐𝒘 𝒄𝒂𝒏'𝒕 𝒚𝒐𝒖 𝒕𝒆𝒍𝒍? 𝑶𝒉, 𝑰 𝒕𝒉𝒐𝒖𝒈𝒉𝒕 𝒘𝒆'𝒅 𝒃𝒆 𝒕𝒐𝒈𝒆𝒕𝒉𝒆𝒓 '𝒕𝒊𝒍 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒘𝒂𝒔 𝒐𝒗𝒆𝒓 𝑩𝒖𝒕 𝒚𝒐𝒖 𝒍𝒆𝒇𝒕 𝒕𝒐𝒐 𝒔𝒐𝒐𝒏, 𝒏𝒐𝒘 𝑰'𝒎 𝒏𝒐 𝒍𝒐𝒏𝒈𝒆𝒓 𝒔𝒐𝒃𝒆𝒓 𝑴𝒚 𝒓𝒐𝒄𝒌, 𝒎𝒚 𝒇𝒓𝒊𝒆𝒏𝒅, 𝒘𝒆 𝒂𝒍𝒘𝒂𝒚𝒔 𝒔𝒂𝒊𝒅 𝑾𝒆'𝒅 𝒍𝒊𝒗𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒔 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒖𝒏𝒕𝒊𝒍 𝒘𝒆 𝒎𝒂𝒅𝒆 𝒊𝒕 𝒕𝒐 𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅 𝑺𝒐 𝒘𝒉𝒚 𝒂𝒓𝒆𝒏'𝒕 𝒚𝒐𝒖 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒓𝒆, 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒏𝒆𝒙𝒕 𝒕𝒐 𝒎𝒆? ---------- 00:26 @shazdehkocholom
هدایت شده از 🇵🇸 ★شازده کوچولو★
_اگه فردا بی من شروع شد ، همون آدم قبلی بمون ؛ با کولی برقص ، با اهلی بخون ، رام نشو ! وحشی بمون ! ---------- @shazdehkocholom
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
آخرین جرعه ی شرابمو سر میکشم و از سر جام بلند میشم . _"میخوای همچنان اوقاتمونو اینجا بگذرونیم و بیشت
•الاریک ماریانو دانته• نیم ساعت بعد | خونه رو چک میکنم تا چیزی رو جا یا روشن نذاشته باشم . رو به هیوا : _"میتونی چند لحظه صبر کنی ؟" داشت یادم میرفت . از پله ها بالا میرم تا به اتاقم برسم . میدونم اون کجاست ولی مکان دقیقشو درست نمیدونم پس در کشو میز تحریرمو باز میکنم . زیر لب : _"باید اینجا باشه ." آره اونجا بود . درست تو یه پاکت نامه از طرف مادرم ؛ یه نامه ی خودکشی . حلقه رو از داخلش بر میدارم و پاکتو سر جاش میذارم . نمیخوام دوباره نامه رو بخونم . چون ...الان باید به چیزای مهم تری فکر کنم ! به انگشتر و نگین هاش که در حال برق زدنن خیره میشم . عمیق دم و بازدم میکنم و اونو داخل جیب کت چرمم میندازم تا گمش نکنم . راهو بر میگردم و بعد از قفل کردن درها از خونه خارج میشم . بیرون از خونه هیوا رو منتظر میبینم و تکخندی میزنم . _"برای رفتن به مقصد بعدی آماده ای ؟" _هیوا:"آمادم ولی .‌.. لطفا آروم تر ، باشه ؟ فرض کن که همون ... میترسم . از بی احتیاطی خوشم نمیاد الاریک!" پوزخند میزنم . _"تمام تلاشمو میکنم ." Part_8 -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
ده دقیقه بعد | مثل قبل از هیوا دعوت میکنم تا از موتور پیاده شه و کلاهشو در بیاره. _"اینجارو یادت میاد ؟ یه زمانی به عنوان کشیش موعظه گر اینجا کار میکردم ." دستشو میگیرم تا باهم از در خروجی رد بشیم و داخل کلیسا بریم . بعد از غسل و کشیدن صلیب روی سینم به سقف کلیسا نگاه میکنم . _"قشنگه نه ؟ معماری بی نظیری داره ! ولی حس میکنم اینجا قبل از بازسازی جای مقدس تری بود ... . نگاه منظور داری به هیوا میندازم و ادامه میدم . _:"خودت که میدونی پدرت با جو معصومانه و پاک اینجا چیکار کرد ، نه ؟" قدم هامو تندتر میکنم و جلو تر از هیوا راه میرم . _"ولی دیگه مهم نیست چون گذر زمان باعث میشه همه چیز تغییر کنه ." از نیمه های شب گذشته و کلیسا خلوته خلوته . در واقع هیچ آدم زنده ای وجود نداره که داخل کلیسا پرسه بزنه . میشه فهمید تقریبا به میزان تقدس اینجا برام پی برده اما اون همچنان ساکته تا اینکه ازش میپرسم : _"میدونی برای چی اینجاییم هیوا ؟ لطفا نگو که بازم نظری نداری ." در حین اینکه فضای اونجا رو با چرخوندن چشماش بررسی میکنه آروم میگه: _"فکر میکنم بدونم ..." و بعد نگاهشو به من میده . _"ببینم تو فقط فکر میکنی یا ... قراره کار دیگه ای هم انجام بدی ؟" پوزخندی میزنه و کمی سرشو تکون میده . به چشماش زل میزنم تا بتونم همونطور که نگاهش میکنم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم . میخوام بفهمه که حرفایی که قراره بزنم از ته قلبم پر میکشه نه جای دیگه ای . _"من ازت عذر میخوام که قبل از اینکار هیچوقت برات چند شاخه گل نخریدم ، برای یه قرار عاشقانه ی شبانه برات دعوت نامه نفرستادم و به یه شام دو نفره دعوتت نکردم ، با اشتیاق لب هاتو نبوس*یدم ، تنتو تو آغوشم غرق نکردم و یا موهاتو نبافتم ولی ... الان میخوام انجامش بدم و امیدوارم بدون اینها هم منو بپذیری و ..." قلبم تند میزنه ولی میدونم که این درست ترین کاریه که قراره تو زندگیم انجامش بدم ! بهش نزدیک تر میشم و رو به روش می ایستم و بعد زانو میزنم . از داخل جیبم انگشتر حلقه ی جواهر نشان رو بیرون میارم . نفس عمیقی میکشم . _"هیوا کاتریتا رایدر ! آیا الاریک ماریانو دانته رو که یه کشیشِ قاتل و یه جنایت کار عو*ضیِ زن بازِ مافیاییه رو به همسری خودت میپذیری ؟ Part_9 -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
ده دقیقه بعد | مثل قبل از هیوا دعوت میکنم تا از موتور پیاده شه و کلاهشو در بیاره. _"اینجارو یادت میا
انگار که نمی‌دونه در جواب جملاتی که پشت سر هم ردیف کردم چه جوابی بده چون مشخصه زبونش بند اومده و شاید فکر میکنه که شاید بهتر باشه که چیزی نگه . انگار که از نحوه ی درخواستم خندش گرفته و با این حال سعی میکنه جلوشو بگیره . چشماش در این زمان و حالت ، حتی در نور کم هم کمی میدرخشن و این مشخصه. آیا خودش هم اینو میدونه ؟ در حین اینکه خنده دائما جملشو قطع میکنه به طور دستپاچه و ناشیانه ای جواب میده: _هیوا:"من ... میپذریمت ... یعنی ... آره !" چند لحظه ای چشماشو میبنده چون هنوز هم نمیتونه خندشو بند بیاره . اون داره میخنده و میدونم که این نشونه ی خوبیه ! به این واسطه لبخندی رو لبای خودمم رنگ میگیره . بلند میشم و دوباره مقابلش می ایستم . راستش اصلا توقع چنین واکنشی رو نداشتم . همونطور که حلقه رو داخل انگشتش هل میدم ادامه ی حرفمو میزنم : _" میدونی این ... این انگشتر مادرم بود و قبلش برای مادر بزرگم و قبل ترش برای مادر مادربزرگم ؛ این یه ارثیه بزرگه ! نمیدونستم خوشت میاد یا نه ولی تنها چیز ارزشمندی بود که میتونستم بهت تقدیم کنم . میدونم اگه اون ... _مادرم_ اینجا بود خودش اینو بهم میداد تا بعدش داخل انگشت عروس آیندم بندازمش . نمیدونم درست بود که تو این موقعیت و تو این زمان ازت خواستگاری میکردم یا نه ولی حس کردم الان موقشه . و الان میخوام به عنوان عاقد بگم که داماد میتونه عروسشو ببو*سه و بعد خودم میخوام به عنوان مردی که تازه مزدوج شده این کارو بکنم ؛ آیا اجازه ی این کار رو دارم ؟" برای لحظه ای نگاهشو به حلقه میده و دوباره چهرمو نگاه میکنه ؛ سرشو کوتاه به نشونه ی تایید تکون میده و بلافاصله قدمی برمیداره و روی پنجه هاش بلند میشه که راحت تر به صورتم برسه . بعد از اینکه لب هامون با هم برخورد میکنن چشم هاشو میبنده و اجازه میده بو*سه ادامه پیدا کنه . اون خودش پیشقدم شده تا منو ببو*سه ! دستمو دور کمرش حلقه میکنم ؛ بیشتر به خودم فشارش میدم . اون بدن معطری داره ؛ بوی چوب و دارچین یا شایدم شیرینی رولی به هر حال دارم توش غرق میشم . تازه دارم با تمام وجودم حسش میکنم ! لب هاش گرمن و من میتونم حس کنم که این واقعیه . اینکه حقیقت داره که برای اولین بار یه زن چنین حسی بهم میده ؛ آرامشو و اینکه اون واقعا منو قبول کرده بدون اینکه مجبور باشه و یا سرخوش . این احساسات اینقدر خوب و ملایمن که نمیخوام تمومشون کنم . میخوام ادامه داشته باشن ... من به همین قانع نیستم ! Part_10 | The End -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
انگار که نمی‌دونه در جواب جملاتی که پشت سر هم ردیف کردم چه جوابی بده چون مشخصه زبونش بند اومده و شای
پ.ن: این متن باز نویسی شده ی یه رول دو جانبه‌ست .
' ابتدای متن نوشته شده که از زبون چه کسی تعریف میشه .
این 3 پارت ادامه ی سناریوی قبلیه و اگه قبلیارو نخوندید حتما به سراغ خوندنشون برید تا از داستان با خبر شید
.
_شنوای نظراتتون هستم_