صبح تو آزمایشگاه دستم روغنی و سیمانی، دارم قالبارو باز میکنم نمونهمونو دربیارم بندازم تو آب. ما و یه گروه دیگه بودیم، بقیه نیومده بودن. استاد گفت از بقیه خبر بگیرم، زنگ زده بودم به بچههای اونیکی گروه ببینم میان یا نه، به خاطر مقاومت ۲۸ روزه بتن، باید همه باهم تو یه روز بسازیم. زنگ زدم برنداشتن، بعد خودش زنگ زد. با اون دوستمون هم شوخی داریم یه کم هی سر به سر هم میذاریم. دستم کثیف بود برداشتم زدم تو اسپیکر، آزمایشگاه هم خیلی شلوغ نبود، پنج شیش نفر بودیم. تا تلفن رو برداشتم گذاشتم اسپیکر یهو از اونور خط داد زد سلام عشقم. یهو دیدم دوتا دختر همکلاسیمون که واسه اونیکی گروهن ریسه رفتن از خنده. اوضاع مارو باش😂🤦🏻♂
کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند!
سرگذشتِ دل، شکستن بود و بس جانکاه بود...
-اخوان ثالث