امروز دسته گُل تو دست حاج آقا که احتمالا میبرد برای خانومش، کفتری که بالای سردرِ ایستگاهِ مترو لونه کرده بود، بحث کردنمون که با خنده و مسخره بازی همراه بود، یادآوری تعریف هایی که از مستندمون روز دوشنبه شد، ارائه های بامزه بچه ها و حرفای بامزه استادِ زبان رو دیدم. پس خوشحالم.
هدایت شده از نھنگ و میرا
احسانو میگفت توی نوزده سالگی طی یه اتفاق بد، فهمیده که تنها چیزی که اهمیت داره، اینه که حالا یه داستان داره که میتونه توی قهوهخونه برای بقیه تعریف کنه. شاید این همون اتفاقه، شاید تموم این مدت یه داستان بود برای آینده. هرچند تلخ، هرچند پر از اشک، هرچند خیلی سخت میگذره. ادامه بده. میدونم که میترسی که هیچوقت نرسی، میدونم که میترسی تا ابد سرد و بیحاصل بمونه، ولی ادامه بده.
امیدواری بیش از اندازم نگرانم میکنه. امیدوارم این امیدواری ناامیدم نکنه.
روزی که با دیدنِ گُل نرگس تو دستهای دخترک شروع و با دو دسته گُل نرگس تو دستهای خودم تموم شد.
دیروز سرِ کلاسِ زبان استاد پرسید که شما پول برای چه چیزی بیشتر خرج میکنید و من گفتم گُل. و آره واقعا گُل و تا ابد گُل. اصلا پشیمون نیستم از پول هایی که برای گُل دادم و قراره بدم. اگر خدا گُل نیافریده بود چیکار میکردیم؟
استاد دیروز چیز دیگه ای هم گفت. گفت زبانت خوبه به نظرم با استفاده از فلان منبع میتونی پیشرفت کنی. و این کلاس، این استاد، این شیوه تدریس، این حرف ها و شادی های کوچیک کوچیکِ سر این کلاس این چند ماه خیلی برای من شیرین بود. اگر بگم این کلاس یکی از کلاس های خیلی مورد علاقم بود و استاد عفیفی باعثِ بیشتر ترغیب شدن من به زبان شد، دروغ نگفتم.