eitaa logo
مذهبی ها🕊
308 دنبال‌کننده
1هزار عکس
824 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/2161574991C3cf5fc34c5 استیکر فرهنگی و مذهبی 🍃 تبلیغات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
97-05-18(aali).mp3
10.74M
فشار قبر چیست؟ حجت‌الاسلام والمسلمین @mzhbiha59 🕊️
نور چشم حضرت زهرا میلادت مبارک❤️ @mzhbiha59 🕊️
16.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولادت آقاجانمان حضرت رضا علیه السلام بر همه عزیزان گروه مبارک🌺 @mzhbiha59 🕊️
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
/ نابودی شیطان!👺👹\ ‌ ‌شما هریک تذکری که میدی شیطان لِـــــــــــــه میشههرامربه معروفی که میکنی بینی همه منافقین به خاک مالیده میشه🤧 واسه همینه که شیطون اینقد شبهه تو ذهن مردم میزاره تا شاید انجامش ندن🤷‍♂🤌🏼 ‌ @mzhbiha59🕊️
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 حیفم اومد شما نبینید 🌷 @mzhbiha59🕊️
ادامه رمان زیبای ☔ ☔ پارت ۱۱ و ۱۲ 👇👇👇
☔️ رمان زیبای ☔️ ☔️قسمت ۱۱ ☔️ اولین شب آرامش من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ... حنیف بعد از خوندن ✨نماز، ✨قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ... ازش پرسیدم: _از کتابخونه گرفتیش؟ ... جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ... _ نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ... _موضوعش چیه؟ ... _قرآنه ... بلند بخون ... مکث کوتاهی کرد و گفت: _چیزی متوجه نمیشی. عربیه ... _مهم نیست. زیادی ساکته ... . همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ... شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ... نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... . گریه ام گرفته بود ... بعد از یازده سال گریه می کردم ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ... اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ... تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در ... ادامه دارد.... 📚 @mzhbiha59 🕊️
☔️ رمان زیبای ☔️ ☔️قسمت ۱۲ ☔️ من و حنیف صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: _دیشب حالت بد نشد ... از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم: _احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی 🌸من و حنیف🌸 بود ... . اون هر شب برای من قرآن می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...  وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ... . حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... حنیف هم با اون درگیر می شه ... . توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... . مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ... ادامه دارد ... 📚 @mzhbiha59 🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا