مذهبی ها🕊
⧼●◉✿ ﷽ ✿◉●⧽
↻آنچہامروز گذشت . .
ݪفندهرفیقبمونۍقشنگتره!
وضـویـٰادِتوننَـرھ••
شَبِـتونمنـوَربھنـورخُـدا••¡ッ
اِلتمـٰاسدُعـٰا!••
یـٰاعَـلۍمَـدد..••!ッ
#حدیث_روز
🔴انواع گناهان و تأثیرات آنها بر زندگی
🌸امام صادق علیه السلام میفرمایند:
🔥گناهی كه نعمت ها را تغيير میدهد:
⛔️تجاوز به حقوق ديگران است.
🔥گناهی كه پشيمانی می آورد:
⛔️قتل است.
️🔥گناهی كه گرفتاری ايجاد میكند:
⛔️ظلم است.
🔥گناهی كه آبرو می بَرد:
⛔️شرابخواری است.
🔥گناهی که جلوی روزی را میگیرد:
⛔️زناست.
🔥 گناهی كه مرگ را شتاب میبخشد:
⛔️قطع رابطه با خويشان است.
🔥گناهی كه مانع استجابت دعا میشود و زندگی را تيره و تار میکند:
⛔️نافرمانی از پدر مادر است.
📘علل الشرايع ج 2-ص584
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
26.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکنهنمیخایمابیایماقا🙂💔..
#حدادیان
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
ما براى دنيا آفريده نشده ايم
و نه به سعى و کوشش براى آن مأموريم
بلکه فقط براى اين در دنيا آمده ايم
که به وسيله آن آزمايش شويم...!
#امام_علی_علیه_السلام♥️
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
✍🏻امیرالمومنین"علیهالسلام"بهمالکفرمودند:
یادتباشدکهاگرکسیرادرحالگناهدیدی ،
فردابهآنچشمنگاهشنکن ! شایدسحرتوبهکردهباشدوتوندانی .
#شـٰاهِنجف
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت28💙 《خانم علیزاده:سلام خوبی،دو هفته دیگه محرمه،فردا میتو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت29💙
ساعتو نگاه کردم دیدم ۲ نصفه شبه.
دیگه خوابم نبرد و فقط به حرفای خانم فکر میکردم.
وااای...🙆🏻♀
دوباره ساعتو نگاه کردم.یه ساعت مونده بود به اذان...
رفتم وضو گرفتم نماز شبمو خوندم.بعدش لای قرانو باز کردم،سوره رعد اومد.رفتم اولش و شروع کردم به خوندن.رسیدم به آیه<الا بذکرالله تطمئن القلوب >.آرامش رو توی تک تک سلول هام حس کردم...انقدر قرآن خوندم تا اذان گفت.
نماز صبحمم خوندم و خوابیدم.
صبح ساعت ۷:۳۰ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.رفتم دستو صورتمو بشورم دیدم چشام اندازه گردو باد کرده😳
وای حالا چیکار کنمممم...برم بخوابم؟مسجد چیی؟خودمو بزنم به مریضی؟نه اینم نمیشه
آنقدر به چشمام آب خنک زدم تا بهتر شد.
رفتم بیرون و صورتمو با حوله خشک کردم.رفتم سراغ گوشیم.دیدم از خانم موحد پیام اومده.خانم موحد(عاطفه) هم یکی از همکار هاست که اونم خیلیی کمک میکنه و زحمت میکشه برا مسجد.پیامشو باز کردم.
《عاطفه:سلاام ریحانه خانم.صبحت بخیر
_سلاام بر شوما.امری باشه؟در خدمتم
عاطفه:امروز میتونی زود تر بیای.
_آره بابا کاری ندارم خونه که
عاطفه:باشه پس منتظرتم،خدافظ
_خدافظ》
رفتم پایین.امروز روز خاستگاری بووووود.خاک به سرم.سریع رفتم بالا به عاطفه پیام دادم و گفتم امروز خاستگاری داداشمه و ....اونم قبول کرد.
خب..موقع رفتن بود...یه لباس سفید با روسری سبز پوشیدم...به به...چقدر من خوش تیپم😎
چادر عربی نگین دارمو که کمی از سادگی در اومده بود سر کردمو رفتم پایین.
دیدم رقیه هم شبیه به چادر من پوشیده و دقیقا شبیه لباس من ولی نارنجیش رو پوشیده😳
با تعجب به هم نگاه کردیم.خندمون گرفت😂
رقیه:مامااان.ریحانه توی اتاق من دوربین کار گذاشته
_نه خیر هم.کف دستمو بو کردم.بیا خودت بو کن...😂
رضا هم رفته بود گل و شیرینی بخره چون همسایمون بودن نمیتونستیم مثل تو فیلما سر راه بگیریم🥲
صدای زنگ در به صدا در اومد و بالاخره رفتیم خونشون....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
「↳ @mzhbiha59」
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت29💙 ساعتو نگاه کردم دیدم ۲ نصفه شبه. دیگه خوابم نبرد و ف
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت30💙
🌱《رضا》🌱
رفتیم در زدیم و وارد خونه شدیم.با پدر و مادر زهرا خانم احوال پرسی کردیم و رفتیم نشستیم.
بعد حدود ۱۰ دقیقه مادر زهرا خانم صداش زد.
مامان زهرا:زهرا خانم چای رو بیار.
زهرا خانم:چشمم
بعد با یه سینی چای وارد شد.سرمو انداختم پایینو حتی وقتی چای بهم تعارف کرد سرمو بالا نیاوردم.چای رو گرفتم و بعد ظاهرا خواهرش شیرینی تعارف کرد.یه شیرینی برداشتم و گذاشتم توی نعلبکی.بعد حدود نیم ساعت پدر زهرا خانم گفتن...
باباش:زهرا خانم آقا رضا رو راهنمایی کنید حیاط.
زهرا هم چشمی گفت و بلند شد.منم بلند شدم.(نویسنده:واقعا خسته شدم از زهرا خانم زهرا خانم.دیگه نوشتم زهرا.پای بی ادبی رضا خان نزارید😂)
رفتیم روی تخت توی حیاط نشستیم.بعد یکی دو دقیقه صدام رو صاف کردم و شروع کردم.
_حتما الان با خودتون فکر میکنید که چقدر بی چشم و رو هستم که توی بیمارستان شما رو دید میزدم.خود خدا میدونه اصلا اینطور نیست.اون موقعی که اومدید و میخواستید بگید که بریم داخل یه لحظه نگاهم بهتون افتاد که سرتون پایین بود و حرف میزدید.راسیتش همون جا از حجب و حیاتون خوشم اومد.این بود که بعد یک ماه کلنجار رفتن به رقیه گفتم و الان خدمت شماییم.
شروع کرد...
زهرا:من هیچ فکر بدی درباره شما نکردم و نخواهم کرد.لطفا حرف های گذشته رو بزارین کنار.هدفتون برای آینده چیه؟البته هرچی که خدا صلاح بدونه انجام میشه ولی خب باید یه هدفی باشه که خدا اون رو صلاح بدونه یا ندونه.
_نمیدونم شما شغل منو میدونین یا نه.من توی سپاه کار میکنم و البته یه شغل دیگه هم دارم که میتونه خرج یه زندگی رو بده.به لطف خدا یه آپارتمان ۳ خواب هم دو تا خیابون اون طرف تر از اینجا دارم.یه پرایدی هم دارم که کار راه اندازه.اینها داری هام بود.شرمنده یکم پر حرفی میکنم اما باید گفته بشه.
زهرا:برای من دارایی هاتون مهم نیست.مهم فردیه که قراره باهاشون زندگی کنم.
_صد البته من جسارت نکردم.
زهرا:خواهش میکنم
_شما نمیخواید چیزی از خودتون بگید؟
زهرا:با کار کردن من مشکلی ندارید؟
_اگر بهش علاقه دارید نه.
زهرا:خب الحمدالله.بنظر بنده حرف دیگه ای باقی نمونده.
بعد هم هردو بلند شدیم و گفتم.
_اول شما بفرمایید.
بعد وارد شد و مامان گفت..
مامان:دهنمونو شیرین کنیم؟
زهرا:دو روز وقت میخوام
مامان:اصلا دو سال وقت بخواه❤️
_ماماان...!
مامان:خب چیه حرف یه عمر زندگیه😂
_بله بله.
بعد هم رفتیم نشستیم و بعد یک ربع بلند شدیم رفتیم خونه...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
「↳ @mzhbiha59」
26.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا میشنوی صدامو🥺
اصلا میبینی گریههامو
بیا دونهدونه بشمارم غمامو
---------------------------------------------------
با ارسال این پست به دیگران در ثوابش شریک شوید.
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم_ایتا 🌱
#شهیدقاسمسلیمانی
#مذهبی
💢راهنمای فعال کردن تم:
روی آیکن سه نقطه لمس کنید.
گزینه "اعمال فایل قالب" را انتخاب کنید.
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59