eitaa logo
مذهبی ها🕊
309 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
828 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا تبلیغات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
⧼●◉✿ ﷽ ✿◉●⧽
میخوایم باهم روزی ³ مرتبه خطاب‌به‌حضرت‌مهدی 'ﷻ' بگیم: ﴿بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدی﴾ آخه حضرت‌ یجور‌ خاصے‌ برامون دعا میکنن :) قرار هر روزمون ♥ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🖐🏻✨ ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مشتاق‌کسی‌نباش‌که‌تورا‌نمی‌خواهد ✿ ¹¹⁰ 「↳ @mzhbiha59
💠 باور کنیم وقت نداریم! کسیکه چشم‌به‌راهِ مرگ باشد، در کارهای نیک بکوشد. پ ن؛ اگر حواست باشه که کوچ نزدیکه، نمیگی فردا واریز میکنم ، فردا آشتی میدم ، از فردا میخونم ، فردا حلالیت میگیرم ، فردا ترک میکنم ، فردا توبه میکنم.. امروز نه، همین الآن! رسول خدا (ص) منتخب میزان الحکمه-ح 5856 ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
یه وقت نگی : من که پروندم خیلی سیاهه کارم از توبه گذشته ! توبه ، مثل پاک کن میمونه ، اشتباهاتت رو پاک میکنه ؛ فلذا فقط به فکر جبران باش 💙] ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
️ تابوت شهید نیلفروشان بر دوش فرزندان شهیدی که با افتخار سرشون رو بالا گرفتن. 「↳ @mzhbiha59
مداحی آنلاین - نماهنگ پناهم بده - طاهری.mp3
7.94M
امام رضا منو دوباره دعوتم کن امام رضا دلم گرفته حسین_طاهری🎙 چهارشنبه_های_امام_رضایی🕊 ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت44💙 بعدش از کلاس زدم بیرون و بعد از یه کلاس دیگه رفتم خو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت45💙 همه روی مبل نشستیم و خانواده زهرا هم خونمون دعوت بودن.یعنی پدر و مادر و برادر زهرا.البته راضیه چون مشهد دانشگاه بود نتونست بیاد. هم نشستیم شام خوردیم که من چون خیلی خوب فسنجون درست میکردم فسنجون درست کردم و مامان هم مرغ شکم پز درست کرد😋 و واقعاا غذا ها خیلی خوشمزه بودن و من مشتاق برای خوردن غذا😂 بعد از شام همه از غذاها تعریف و تشکر میکردن. مامان هم بهشون گفت که فسنجون کار منه و باز تشکر ها شروع شد😒 (کلا از اینکه یه نفر ازم تشکر کنه بدم میاد🥴خجالت میکشم🙈😂) بعد شام هم منو و ریحانه و زهرا و رضا با کمک هم ظرفا رو شستیمو خشک کردم. البته خشک کردن رو سپردیم به زهرا بعد از شستن ظرفها،یه ساعت نشستن و بعد رفتن...منم کم مونده بود از خستگی بیهوش بشم😵‍💫 رفتن اتاقمو صبح با صدای مامان بیدار شدم و رفتم دانشگاه... امروز نوبت همون آقای محمدیه عقده ایه بیشعور بود که کنفرانس بده😂 ولی من مثل اون عقده ندارم و قشنگ نشستم کنفرانسشو گوش کردم و نکته های مهم رو نوشتم. ۲ ماه بعد.... زهرا:امم...چجوری بگم...خان داداش ما ازم خواست که اجازه بگیرم ازت که به مامان جان(مامان منو میگفت)بگیم در مورد خاستگاری... مغزم هنگ کرد🤯 ولی خب خودمو جمع کردمو گفتم.. _من حرفی ندارم..هرچی مامانو بابا بگم.. زهرا:ای الهی قربونت برم مننن _مگه من بله رو گفتم اینجوری میکنی😂 زهرا:خب همین اجازه هه هم مهم بود دیگهه.. فرداش به مامان زنگ زدن و قرار شد پنجشنبه بیان برا خاستگاری. پنجشنبه.. صبح بلند شدم..کلاس نداشتم برا همین قشنگگگ اتاقمو جمع و جور کردمو رفتم پایین با کمک مامان یه دستی به سر و روی خونه کشیدیم. مامان:میگم رقیه...حالا نظرت دربارش چیه؟ _کی؟ مامان:آقا محسن دیگه.. _من که هنوز نمیشناسمش😂 مامان:خب همین شناخت کمی که ازش داری.. _مامان جان من. من فقط توی بیمارستان و کلانتری اون هم در حد چند تا کلمه هم کلام شدم.انتظار داری بله رو بدم بهش؟😂 مامان:خب حالا ولش کن😒 _ناراحت شدی؟ مامان:آره😂 _اهههه مگه من چی گفتم🥺 ....رفتم اتاقمو لباسامو عوض کردم. یه لباس.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت45💙 همه روی مبل نشستیم و خانواده زهرا هم خونمون دعوت بود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت46💙 ...یه عبای تقریبا میشه گفت شیری بلند با روسری صورتی که خیلیی بهم میومد گذاشتمو چادر سفید با گلهای زرد و صورتی هم برداشتم.چون وضو داشتم سجادمو پهن کردم و نماز مغرب و عشامو خوندم. _هععی خدا..من که هیچ آشنایی از این آقا محسن ندارم.خودت کمک کن،هر چی به صلاحه بشه.بعدشم قرآن رو باز کردمو سوره حشر اومد. بعد از خوندنش جانمازمو جمع کردم و چادرمو گرفتم رفتم پایین. ساعت هفت و نیم بود. شاممونو خوردیمو منتظر مهمون ها شدیم. وای خااک به سرم.به فاطمه نگفتم.میکشه منوووو😱بیخیالش شدمو به تلویزیون زل زدم در حالی که نگاهش نمیکردم😂 صدای زنگ در اومدد. قلبم داشت کنده میشد.پریدم توی آشپز خونه و چادرمو سر کردم.بعد از اینکه مامان گفت چای رو بیار رفتم توی پذیرایی و چای رو پخش کردم.به آقا محسن که رسیدم قلبم داشت منفجر میشد از استرس... ولی چای پخش کردن با موفقیت به پایان رسید✊🏻 بعد از یسری حرف ها مامان زهرا از مامان و بابای من اجازه گرفتن که بریم حرفامونو بزنیم. رضا هم پیشنهاد داد حالا که هوا خوبه بریم توی حیاط.. با فاصله از هم نشستیم روی تخت تو حیاط.. آقا محسن:خب اول من شروع کنم یا شما؟ _بفرمایید آقا محسن:خب من محسن ابراهیمی هستم.۲۶ سالمه و شغلمم که میدونید پلیس هستم..یه خونه توی ایزد شهر دارم(حدودا نیم ساعت با خونه ما فاصله داشت)و یه پژو هم دارم.ماموریت زیاد میرم که بعد ازدواج کمتر میکنن. _من هم رقیه کرامتی هستم و ۲۲ سالمه.شغلتون هم که برام مهم نیست و روزی رسون خداست.نمیدونم میدونید یا نه اما من دانشگاه فرهنگیان درس میخونم و به زودی شغل گیرم میاد و اگر مشکلی ندارید کار کنم. آقا محسن:اگر به شغلتون علاقه دارید خب مشکلی نیست و اتفاقا یه سرگرمی هم هست. _بله.اگر حرفاتون تموم شده بریم. با اینکه هوا گرم بود من داشتم یخ میکردم.یعنی خود فریزر بودم😂 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59
‌اما گاهی من آنقدر قوی نبودم که نشان دادم حتی گاهی آزرده‌تر از دیگران بودم اما چون می‌دانستم کسی نیست که به او تکیه کنم، وانمود کردم همه چیز خوب است! شاید قوی نبودم، مجبور بودم... حرف دلم... ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سردار امشب مادرشونو به عزاشون بکشون🔥🔥🇮🇷🇮🇷 「↳ @mzhbiha59