eitaa logo
مذهبی ها🕊
266 دنبال‌کننده
985 عکس
797 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/1547895742C1d6c59d498 دهه هشتادی ها تبادلات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موفقیت، مجموعه‌ای از تلاش‌های کوچکه که هر روز و هر روز تکرار شدن😎 نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
13.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به تو امید دارم . .💔 نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
به قول یه بنده خدایی که میگفت: من نصف نماز اول وقت هام رو تو جاده خوندم... جاده باید اون دنیا برام شهادت بده... نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدم دست سردار..... 💔 نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت70💙 دانشگاه نمی‌رفتم و حسابی از درس هام عقب افتاده بودم.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت71💙 روز سفر... کلا قرار بود با اتوبوس بریم.چون برای هواپیما که هزینش خیلی زیاد میشد و قطار هم که کلا نمیشد. برای بار آخر وسایلمو چک کردمو و از توی آینه نگاهی به خودم انداختم. روسری طرح دار با پس زمینه طوسی و یه مانتوی صورتی.(فکر کنم علاقم به ترکیب طوسی صورتی رو متوجه شده باشین) _آهااا یه چادر اضافه هم گذاشتم توی کیفم(صدفی). رفتم از پله ها پایین. _من آمادممممم نگاهی به ساعت انداختم..۹ بود و قرار بود تا ساعت ۱۰ توی حیاط دانشگاه باشیم. رضا ساکمو گرفت و همگی با هم رفتیم پایین. اول رفتیم خونه مامان بابای زهرا.تمام خاطراتم با محسن زنده شد و بغضم گرفت.چراغ اتاق محسن روشن بود... با زهرا و راضیه و مامان بابای محسن خداحافظی کردیم و رفتیم. وارد محوطه دانشگاه شدم.فاطمه هم میومد.مهدیه هم همینطور.دو تا اتوبوس زن بودیم و دو تا مرد. هر اتوبوس دو تا مسئول داشت که منم چون خیلی توی دفتر بسیج رفت و آمد داشتم،جز مسئولین بودم. منو مرضیه مسئول اتوبوس شماره یک و مهدیه و فاطمه مسئول اون یکی اتوبوس بودن. تا حرفاشونو بزنن و بچه ها جا بگیرن ساعت شد ۱۱ و حرکت کردیم... ساعت ۱ برای ناهار و نماز ایستادند.هنوز از مازندران هم خارج نشده بودیم..هععی،کی تموم میشه این چشم انتظاری؟ پس کی میرسیم؟ رفتم توی اتوبوس و ردیف دوم نشستم.هنذفری رو گذاشتم گوشمو...مداحی.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت71💙 روز سفر... کلا قرار بود با اتوبوس بریم.چون برای هواپ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت72💙 مرضیه اومد کنارم نشست و قرآن سبز روشنشو باز کرد که توش هم رنگی رنگی بود. سوره الرحمن اومد... هنذفریمو از گوشم در آوردمو یکم خودمو بهش نزدیک کردمو باهاش میخوندم. رسیدیم تهران. پیاده شدیم یه هوایی تازه کردیمو سرویس بهداشتی رفتیم. مرضیه مسئولیت حضور و غیاب هردو اتوبوس رو بر عهده داشت و بعد میرفت تحویل آقای لطفی میداد.. آقای لطفی...اون روز... اه لعنتی..مثلا اومدم اینجا که همه چی یادم بره. دو روز بعد... (سلام اربابم......امید قلب بیتابم.... سلام اربابم....دلم گرفته....دریابم) با تک تک کلماتش اشک میریختم.رفتم یه گوشه از بین الحرمین..زانو زدم. حالم دست خودم نبود. اشک هام رو پس زدم و زیارت عاشورامو باز کردم و خوندم.. بعدشم منو و فاطمه و مهدیه و مرضیه و آقای لطفی باهم رفتیم داخل زیارت.البته آقای لطفی رفت قسمت آقایون😄 دست هام رو گذاشتم روی انگور های ضریحش... (حسین من...گویی دستانم را در دستانت گذاشتم...بلندم کن..به سوی خودت..) اول تسبیحی که یادگاری از محسن داشتمو طواف دادمو بعدش انداختم دستم... همون موقع اذان مغرب داد... نمازمونو خوندیم و راه افتادیم سمت هتل. از هتل تا حرم راه زیادی نبود و پیاده رفتیم.. یه ساعت های مشخصی میتونستیم بریم حرم.اون هم حتما با یکی از مسئول های مرد یا زن. فردا قرار بود از صبح تا ظهر بریم خرید سوغاتی و غروب باز بریم حرم.. برای ریحانه یه انگشتر عقیق قرمز که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا خریدم. برای رضا و بابا انگشتر سبز ‌که روش یاعلی حکاکی شده بود خریدم. برا مامان هم یه چادر نماز و سجاده و تسبیح خریدم و یه روسری هم دیدم که مطمئن بودم خیلی به مامان میاد و اون رو هم خریدم. برای زهرا هم یه دستبند که روش گفتم حکاکی کنن یا زهرا گرفتم.برا خودمو ریحانه هم دقیقا شبیهشو گرفتم که ست کنیم😍 خریدام تموم شد و دیگه هم قدم با فاطمه و مهدیه و مرضیه و آقای لطفی بودم. یه بولیز شلوار نوزادی دخترونه بود که خیلیی چشممو گرفت😍😍 خیلی دوسش داشتمو خریدم😁حس میکردم اگه زهرا دوباره بچه دار بشه دختره.خیلی براش دعا کردم... هوا ابری بود..رفتیم هتل و طرفای ساعت ۵ رفتیم حرم.. نم نم بارون میومد. هنذفری رو گذاشتم توی گوشمو میباره بارون از سید مجید بنی فاطمی رو پلی کردم... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک‌لحظھ‌بزن‌برࢪخ‌من‌خنده‌کھ‌یک‌عمر بایادلبت‌خنده‌کنان‌اشڪ‌ببارم . .🥲♥️ ♡ نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
نماز شب توشه عجیبی‌ست ...🍃
دل مرنجان که زِ هر دل به خدا راهی هست !