پدرصورتپسـرشرابوسیدوگفت:
تاڪیمیخوـٰاۍبرۍجبھہ؟!
پسـرباخندهگفت:
قولمیدهمدفعہۍآخرمبآشہ
پدر:قولدادیـٰا..!'
وپسـرشسرقولشجآنداد❤️🩹!
نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
「↳ @mzhbiha59」
هرچهبهظھورامامزمان،
نزدیکمیشیم،فتنههابیشترمیشه!
خیلیبایدمراقبباشی..!'
+شھیدمحسنحججی
#تـــلـنـگـرانـــہ🥀
اصلاً بیخیال که امام زمان، امامِ زمانته و حجت خدا روی زمینه...
تو فکر کن یک آدم معمولی اصلاً...
دوهزار ساله تنهاست، دوهزار ساله هرشب نماز شب میخونه، دوهزار ساله توی هر مناجاتش دعات میکنه حتی تویی که کلا معتقد هم نیستی بهش اما اسم شیعه روته، دوهزار ساله هرروز ظهر عاشورا براش تکرار میشه، دوهزار ساله منتظره که واقعاً اصلاح بشیم، دوهزار ساله غریبه، دوهزار ساله کسی رو نداره باهاش حرف بزنه، دوهزار ساله هرشب با خودش میگه از فردا دیگه با گناهاش منو جلو خدا شرمنده
نمیکنه...
چنین شخصی که دو هزار ساله زندگیش به عبادت و کار کردن برایِ ما گذشته، واقعا نمیتونه پناهِ خوبی باشه؟ نمیتونه آدم خاصی باشه؟
پس چرا با بابا مهدی صحبت نمیکنی؟
نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
「↳ @mzhbiha59」
میخوایم باهم روزی ³ مرتبه
خطاببهحضرتمهدی 'ﷻ' بگیم:
﴿بابیانتَوامےیااباصالحالمهدی﴾
آخه حضرت یجور خاصے برامون دعا میکنن :)
قرار هر روزمون ♥
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🖐🏻✨
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
🔸 هر روز یک حدیث📜
از امام سجاد ( ع ) :
🔹 اگر تمام مغرب و مشرق بمیرند ، اما قرآن همراهم باشد ، هرگز دچار وحشت نخواهم شد .
نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
「↳ @mzhbiha59」
14.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نائب پدر عالم
پدریت را درحق همه ی فرزندانت تمام کردی .
مهربانترین
مقتدر ترین
زیبا ترین
خوشرو ترین❤️❤️❤️❤️
اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای
نشر_حداکثری
نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
「↳ @mzhbiha59」
آرامش یعنی:
میان صدها مشکل
خیالت نباشد.
لبخند بزنی
چون میدانی خدایی داری که
هوایت را دارد و
با بودنش همه چیز حل میشود❤️🌻
خدایبــےاندازهمهربونمن
نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
「↳ @mzhbiha59」
شھیدبهقلبتنگاهمیڪند!
اگرجاییبرایشگذاشتهباشی
میآید،میماند،لانهمیڪند؛
تاشهیدتڪند:)!
نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
「↳ @mzhbiha59」
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت74💙 سریع شال انداختم روی سرمو چادرمو گذاشتم. از پشت در گ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت75💙
رفت و من یکم خوابیدم تا سردردم بهتر بشه.و بهتر هم شد.
خیلی دوست داشتم برم حرم.راهی نبود اما از عربها خیلی میترسیدم.ولی خب تصمیم گرفتم برم.چون کوچه خلوتی نداشت که بترسم.راه از هتل تا حرم شلوغ بود و وسط شهر.
خلاصه یه شلوار دمپا گشاد و یه مانتوی مشکی با روسری زرشکی سرم کردمو و راه افتادم.گنبد مشخص بود ولی خب راه نه.
باید میپرسیدم.
به یه خانم گفتم..
_سلام علیکم.اَینَ حرم؟انا ایرانی.لا عربی😄
ظاهرا دست و پا شکسته فارسی بلد بود و با لحجه عربی گفت.
خانمه:من خواهم بروم حرم.
با دستش منو نشون داد و ادامه داد...
خانمه:همراه من می آیی؟
_نعم نعم😄
ظاهرا چهره مهربون و خونگرمی داشت.همراهش رفتم و رسیدیم به حرم.
باهاش روبوسی کردمو ازش خداحافظی کردم.وقتی میخواستم برم داخل و ضریحو ببینم مهدیه رو دیدم.
_اع سلام مهدیه خوبی.بقیه کجان؟
مهدیه:اعع سلام مگه سرت درد نمیکرد؟راستی..چجوری اومدی؟
_استراحت کردم بهتر شدم.یه جور اومدم دیگه😂
مهدیه:بیا بریم پیش بقیه.
رفتیمو یه گوشه روی فرش نشستیم.
_من برم یه چند تا عکس بگیرم؟
فاطمه:منم میااامممم😍
مهدیه:منم همینطور.
مرضیه:من و علیرضا همینجا منتظرتون میمونیم.
_باشه.
همگی رفتیم و کلی عکس از خودمون و بیشتر حرم گرفتیمو برگشتیم پیش مرضیه و لطفی...
فاطمه:دوباره بریم زیارت...
همه قبول کردن و منو لطفی با هم گفتیم..
منو لطفی:من الان بودم.شما برین.
همه خندمون گرفت.😂
چون منو لطفی تنها بودیم دلم نمیخواست بمونم اما خب نمیشد یهو نظرمو عوض کنم🤦🏻♀
با فاصله از لطفی نشستمو قرآن میخوندم.
لطفی:ببخشید...خانم کرامتی.سرمو چرخ دادم سمتش اما نگاش نکردم.
_بله؟
لطفی:راستش...خواستم در حضور خود امام حسین بگم...که اگر به صلاحه و البته شما راضی هستین..ازدوا...
دستمو گرفتم بالا به نشونه سکوت و به خودن قرآنم ادامه دادم.
لطفی:حرفی ندارید؟
_الان بهترین کار رو توی سکوت میبینم.
لطفی:بله...🙂
(لطفی در باطن🤣🤣🤣🤣:بشین سر جات بابا...🤣🤣)
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
「↳ @mzhbiha59」
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت75💙 رفت و من یکم خوابیدم تا سردردم بهتر بشه.و بهتر هم شد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت76💙
۳روز بعد....
خسته و کوفته از اتوبوس ها پایین اومدمو ریحانه و بابا و مامانو رضا و زهرا دیدمو رفتم سمتشون.
_سلااام.
رضا:سلااااام کربلاییه رقیه خانم کرامتییی.
_السلام علیک یا عزیزیی.اهلا و سهلا؟
ریحانه:آقا این عوض شد.اشتباه آوردنش😂
مامان:سلااام دختر گلممم.
_سلااام مامان ماهم.و سلااام بابای ماهم و سلام زنداداش ماهم.
رضا:اوه اوه اوه.بریم خونه تا این دخترتون کهکشان راه شیری راه ننداخته😂...
توی راه فقط به لطفی فکر میکردم.هنوز سالگرد محسن نشده بود اومد خاستگاری یهو گفتم..
_بابا.میشه بری سر مزار محسن
مامان:الان که خسته ای تازه اومدی بریم خونه حالا میریم.
_خب الان بریم دیگه.
رضا:حالا چه عجله ایه برا دیدار یار😂
_میخوام برم.
ریحانه:ای بابا.اول بریم خونه سوغاتی هامو بده بعد هرجا خواستی برو.
لبخندی زدم و باشه ای گفتم.رفتیم خونه و سوغاتی هارو دادم.شب قرار بود مامان و بابای محسن هم بیان.
شب..
_سلام مامان جان.خیلی خوش اومدین.
مامان محسن:سلااام دختر بی معرفت من😍قربونت برم من.🫂
زهرا:اعع مامان دو تا دختر داری دیگه اینو میخوای چیکار😉😒
_ماماان.دیگه به زهرا نگو دخترم دو تا دختر داری دیگه.
مامان:زهرا جون من یه چیز دیگست.
مامان محسن:رقیه منم یه چیز دیگست
_زهرا.نظرت با جابجایی چیه؟
زهرا:عالیی😐
رفتیم داخلو سوغاتی هارو دونه دونه دادم.
بعد شام نشسته بودیم که رضا صداشو صاف کرد و گفت.
رضا:اهم اهم.صدا میاد؟یک یک یک.دو دو دو.سه سه سه.شنوندگان عزیز.هم اکنون بزرگترای جمع دارن مامان بزرگ و بابا بزرگ میشن.زهرا خانم داره مامان میشه.بنده دارم بابا میشم.این دو تا خل هم دارن عمه میشن.
جیغ زدمو پریدم بغل زهرااا.
_مطمئنم دختره.
زهرا:از کجا؟ما خودمونم نمیدونیم هنوز😂
_حس ششمممم😎
زهرا:اوه اوه اوه.
_تازه برای خوشگل عمه لباس هم گرفتم.
بعدش رفتم اتاقمو لباسو آوردم.
_اینم برا خوشمل عمههه😍
همه هاج و واج نگام میکردم.
_خب چیه؟توی بازار چشمم خورد بهش گفتم این برا جیگر عمه ست.
بعد از تشکر زهرا و رضا هر کس با مخاطب خودش حرف میزد.منم به جمع دو نفره ریحانه و راضیه اضافه شدمو مشغول حرف زدن شدیم...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
「↳ @mzhbiha59」