eitaa logo
مذهبی ها🕊
268 دنبال‌کننده
985 عکس
797 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/1547895742C1d6c59d498 دهه هشتادی ها تبادلات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ رمان زیبای ☔️ ☔️قسمت ۹ ☔️تصویر مات ساکت بود ... نه اون با من حرف می زد، نه من با اون ... ولی ازش متنفر بودم ... فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود ... یه کم هم می ترسیدم ... بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد ... . هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: _تروریست عوضی ... و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم ... . حدود 4 سال از ماجرای 11 سپتامبر می گذشت ... حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن ... حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود ... یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت ... و من هر شب با استرس می خوابیدم ... دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم ... . خوب یادمه ... اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن ... با هم درگیر شدیم ... این دفعه خیلی سخت بود ... چند تا زدم اما فقط می خوردم ... یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم ... . سرم گیج شده بود ... دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم ... توی همون گیجی با یه تصویر تار ... هیکل و چهره 🌸حنیف🌸 رو به زحمت تشخیص دادم ... . اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد ... صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم ... ادامه دارد.... 📚 @mzhbiha59🕊️
☔️رمان زیبای ☔️ ☔️قسمت ۱۰ ☔️کابوس های شبانه  بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه دستم شکسته بود ... به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ... . همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن ... اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم ... . هنوز حالم خوب نبود ... سردرد و سرگیجه داشتم ... نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد ... سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد ... مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود ... . برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم ... می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم ... بین زمین و هوا منو گرفت ... وسایلم رو گذاشت طبقه پایین ... شد پرستارم ... . توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد ... توی سالن غذاخوری از همهمه ... با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم ... من حالم اصلا خوب نبود ... جسمی یا روحی ... بدتر از همه شب ها بود ... سخت خوابم می برد ... تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد ... تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها ... فشار سرم می رفت بالا... حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه ... دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ... نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن ... چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود ... . اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت ... همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود ... کنار گوشم تکرار می کرد ... _اشکالی نداره ... آروم باش ... من کنارتم ... من کنارتم ... اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود ... ادامه دارد... 📚 @mzhbiha59🕊️
😂 اون زمان هایی که دارم تعارف میکنم، همش نگرانم طرف قبول کنه 😁😂😂😂😂😂😂 @mzhbiha59🕊️
رفیق‌! شھدایےزندگی‌ڪردن‌به پروفایل‌شھدایی‌نیست...! اینڪہ‌همون‌شھیدی‌که‌ من‌عڪسش‌و‌ پروفایلم‌گذاشتم: -چی‌میگہ‌ -دلش‌ڪجا‌گیر‌بوده‌ -راهش‌چی‌بوده‌و...مهمہ! +درنظر‌بگیریم‌نه‌فقط‌دم‌بزنیم...!
‹🕊› -شهید شُدݩ یڪ اتِفــاق نیست..! بـایَد خـونِ دݪ بُخورۍ دَغدغه هاۍِ هیأت دَغدَغه هاۍِ کار جَهادۍ دَغدَغه هاۍِ تـَرڪِ گُناه دَغدَغه هاۍِ شهادت وَ تَفریحِ ساݪِم شَهیدانه زیستَن سَخت اَست
‌- میگفت: گاهی‌اوقات‌‌باخدا‌خلوت‌‌کنید نگویید‌که‌ماقابل‌‌نیستیم.. هرچه‌ناقابل‌‌ترباشیم‌خدا‌بیشتر‌اهمیت‌میدهد. خداکسی‌نیست‌‌که‌فقط‌‌خوب‌هاراانتخاب‌‌کند.! [ حاج‌اسماعیل‌دولابی]
میگفت‌اصلـامیدونۍ‌چیہ؟ همہ‌جـٰاۍڪربلـٰاقشنگہ‌هـٰا هرڪۍ‌بایہ‌جاییش‌خـاطرـہ‌دارـہ وحـالش‌باهـٰاش‌خـوب‌میشـہ ببینم‌توباڪجاش‌خـاطرـہ‌دارۍ؟ چندلح‌ـظـہ‌نگاش‌ڪردم‌وگفتم : ڪربلـٰانرفتم :)❤️‍🩹
اونایی‌که‌امام‌حسین‌روشهیدکردن شیعه‌مسلک‌بودن‌؛بعضیاشونم‌ تورکاب‌حضرت‌علی‌جنگیدھ‌بودن اینکه‌اهـل‌دل‌باشی‌درسته،وگرنه مذهبـوهمه‌دارن! ؟🚶🏿‍♂️