eitaa logo
مذهبی ها🕊
308 دنبال‌کننده
1هزار عکس
824 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/2161574991C3cf5fc34c5 استیکر فرهنگی و مذهبی 🍃 تبلیغات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
مذهبی ها🕊
••دستش قطع شد ، امّـا... دست از یاری امام‌زمانش برنداشت در کربلای چهار مثل اربابش فرمانده بود فرمان
🕊⃟ |مرخصـــی‌داشتم قرارشدبا‌حاج حســـــین بریم‌اصفهان حاجـــی گفت: بیا‌با‌اتوبوس‌بریم بهش‌گفتــــم: حاجــی‌هوا‌خیلی‌.. حاجی‌گفت: ؟؟ پس بسیجیا توی‌گرما‌چیکار میکنن؟؟ باهمون‌اتوبوس‌میریم‌‌تا‌کمی‌حالمون‌جا‌بیاد 🌿 「↳ @mzhbiha59
شهید که باشی مهم نیست کجا و در چه لباسی باشی شهادت میاد دنبالت و میبرتت ..♥️! 🌿 「↳ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
⧼●◉✿ ﷽ ✿◉●⧽
↻آنچہ‌امروز گذشت . . ݪف‌نده‌‌رفیق‌بمونۍ‌قشنگتره! وضـویـٰادِتون‌نَـرھ•• شَبِـتون‌منـوَربھ‌نـورخُـدا••¡ッ اِلتمـٰاس‌دُعـٰا!•• یـٰاعَ‌ـلۍمَـدد..••!ッ
⧼●◉✿ ﷽ ✿◉●⧽
میخوایم باهم روزی ³ مرتبه خطاب‌به‌حضرت‌مهدی 'ﷻ' بگیم: ﴿بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدی﴾ آخه حضرت‌ یجور‌ خاصے‌ برامون دعا میکنن :) قرار هر روزمون ♥ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🖐🏻✨ ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
بازی با نقطه ها 💥 یکی از تمرینات مناسب با هدف بهبود دقت و بهبود ادراک فضایی جهت یابی و حل مساله ، بازی با نقطه ها می باشد ♦️ روی یک برگه نقاطی با فواصل مشخص درج کنید و برگه را به 2 قسمت تقسیم کنید.حالا با ماژیک یا مداد، دو یا چند نقطه را بهم وصل کرده و طرح ایجاد کنید واز فرزندتان (دانش آموز) بخواهید مانند الگوی شما در طرف مقابل نقطه ها را بهم وصل کند 💥 ابتدا از طرح های ساده شروع کنید. این بازی منجر به بهبود خواندن، نوشتن حل مساله می شود👌 「↳ @mzhbiha59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت54💙 دم یه گل فروشی نگه داشت و با چند شاخه گل نرگس بیرون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت55💙 🌱《محسن》🌱 رئیس باند:بهه آقا سیاوش. خیلی خشک جواب دادم. _جنسا؟ رئیس باند:خب حالا.یه قلیونی چیزی مهمون ما باش. _جنسا؟ عصاشو جابه جا کرد و گفت. رئیس باند:اینجا من دستور میدم کی چیکار کنه. _آره ولی به نوچه هات فقط. (قرار بود امروز همکارام سر برسن و دستگیرشون کنن) دست زد و گفت رئیس باند:آفرین.خوشم اومد.خوب نقشتو بازی کردی آقای....چی بود اسمش...!آها..آقای محسن ابراهیمی😏 قلبم یه لحظه ایستاد ولی حالت چهره ام رو سعی کردم تغییر ندم. _محسن دیگه کدوم خریه؟ رئیس باند:همون خری که وقتی برین جلوی آینه.دیگه لو رفتی.بعدشم به نوچه هاش با یه حرکت دستور داد کارشونو شروع کنن. گیج و مبهوت بودم که یه مشت اومد تو سرم(خودش اومد😂). و بعد هم یه مشت دیگه توی شکمم فرود اومد.سعی کردم از خودم دفاع کنم ولی خیلی هیکلی و سگ جون بودن😰 انقدر زدنم که دیگه چشمام داشت از درد بسته میشد.سعی کردم خودمو بلند کنم که با لگد دوباره زدن به شکمم. چشمامو بستمو...خاموشی مطلق. وقتی بیدار شدم انقدر که خاک بود دوباره چشمامو بستم.درد رو توی تک تک اعضای بدنم حس میکردم..ظاهرا یه کارخونه متروکه بود. دستام انقدر محکم بسته شده بود که حس میکردم یکی داره با چاقو دستمو میبره. یه پنجره کوچیک بالای دیوار نزدیک سقف دیدم که اجازه ورود نور خورشید به داخل رو میداد و فهمیدم روزه😎(وای من چقدر زرنگم😂) تقریبا دو سه بار خورشید رفت پایین و دوباره اومد بالا.داشتم میمردم از گشنگی.خوب شد قبل از اینکه بیام اینجا توی مسافر خونه حسابی خوردما.ولی خب باز هم گشنم بود.لبام از خشکی پاره شده بود و خون ازش میومد.دیگه واقعا حوصلم سر رفته بود.از گشنگی دراز کشیدمو خودمو جمع کردم تو خودم و خوابم برد.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت55💙 🌱《محسن》🌱 رئیس باند:بهه آقا سیاوش. خیلی خشک جواب دادم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت56💙 🌱《رقیه》🌱 داشتم به درسام یه نگاهی میکردم که گوشیم زنگ خورد.ناشناس بود. _الو سلام. ناشناس:سلام خانم کرامتی؟ _امرتون؟ ناشناس:همسرتون مجروح شدن و به بیمارستان منتقل شدن.چیز خاطی نشده.بفرمایید بیمارستان فاطمه زهرا ساری. انگار یه سطل آب یخ رو روی سرم خالی کردن.نشستم روی تخت و خداحافظی کردم. به زور خودمو رسوندم پایین. _مامان مامان:جانم _محسن😭 مامان:یا خداا چی شدهه؟😨 _مجروح شده بردنش بیمارستان. مامان:کدوم بیمارستان؟؟ _ساری. مامان:بدو برو آماده شو دیگه نشسته گریه میکنه. رفتم بالا و یه مانتو مشکی ای با روسری پس زمینه مشکی و گل های قرمز و یه شلوار دمپا گشاد پوشیدم.کتونی مشکی و کیفمو برداشتمو گوشی و کلید و کیف پولمو داخلش گذاشتم.در آخر هم چادر عربی سادمو با عجله روی سرم مرتب کردم. ساری.... تند تند از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل.به سمت پذیرش تقریبا دویدیمو و قبل از من مامان گفت. مامان:آقای محسن ابراهیمی کدوم اتاق بستری ان؟ پرستاره:شما چه نسبتی باهاشون دارین؟ اینبار من تند تند گفتم.. _همسرشون هستم ایشون هم مادرم هستن.کدوم اتاقن؟؟ پرستار:۵۳ دویدیم بالاخره اتاقشون پیدا کردیم. _محسن😱 جسم بی حالشو درحالی که صورتش زخم و زیلی بود و سرمی که به دستش وصل بود رو دیدم. محسن:چته بابا.میبینی که خوبم😅 مامان:سلامتو موش خورده رقیه جان😂 _سلااام. مثل خودم گفت.. محسن:علیک سلااااام قرار بود فردا مرخص بشه. _چرا اینجوری شدی؟ محسن:چجوری شدم؟ _خراب شدی😂 محسن:خو ببرم تعمیر گاه دیگه.بدو یالا. _نه واقعا چیشدی؟ محسن:هیچی.ماموریت لو رفت و یه کتک مفصل خوردم🙂.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59