eitaa logo
مذهبی ها🕊
268 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/1547895742C1d6c59d498 دهه هشتادی ها تبادلات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
مذهبی ها🕊
فرض‌کن‌یه‌روزی‌میرسه.. که‌میگیم‌یادش‌بخیر، دورانِ‌قبلِ‌ظهورَچقدر‌سخت‌بود..💔! #یاصاحب_الزمان نَشـــ
محبوب من! زنده ماندن بی شما دشوار است...💔 اللهم عجل لولیک فرج نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
💥تلنگری ازقرآن کریم💥 ✨ إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ تو میمیری و آنان همه می میرند✨ 💕سوره مبارکه زمر آیه30 👌انسان با سه چیز مغرور میشود 1- نامِ بزرگ(شهرت) 2- خانهِٔ بزرگ(ثروت) 3- لباسِ فاخر(مقام) 👈اماااا افسوس که بعد از مرگ!!! 1- نامش... مرحوم 2- خانه اش ... قبر 3- لباسش ... کفن بر چرخِ فلک مَناز که کَمَر شِکَن است بررنگِ لباس مَناز که آخر .. کفن است مغرور مشو که زندگی چند روز است در زیرِ زمین شاه و گدا یک رَقَم است. 🔻کانال بزرگ مذهبی ها🔻 「↳ @mzhbiha59
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست ! خدمتکار برای سفارش گرفتن بـه سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟ خدمتکار با توجه بـه این‌که تمام میزها پرشده بودو عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت: 35 سنت پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید … خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده هاي‌‌‌ بستنی هاي‌‌‌ دیگران آورد و صورت حساب را بـه پسرک دادو رفت ، پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را بـه صندوق پرداخت کرد و رفت… هنگامی کـه خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز درکنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی کـه میتوانست بستنی شکلاتی بخرد ! شکسپیر چه زیبا می گوید: بعضی بزرگ زاده میشوند، برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون این‌که بخواهند با خود دارند . 🔻کانال بزرگ مذهبی ها🔻 「↳ @mzhbiha59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت78💙 یه لحظه تمام بدنم داغ شد از عصبانیت. بلند شدمو و با
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت79💙 رفتم و از بوفه دانشگاه برای ناهار یه چیز گرفتو نشستم روی نیمکت. آخرین کلاسم ساعت ۳ تموم میشد. اول رفتم نمازمو خوندمو بعد رفتم روی یه نیمکت توی محوطه دانشگاه نشستم. دیدم رضایی دوباره داره میاد سمتم. جوری رفتار کردم که انگار ندیدمش😂 اومد کنارم نشست. _لطفا برین روی یه نیمکت دیگه بشینین. رضایی:مشکل شما با من چیه دقیقا؟ _من مشکلی با شما ندارم! بعدشم بلند شدم که برم که گفت.. رضایی:لطفا بشینین. _دلیلی برای اینجا موندن نمیبینم. رضایی:درباره تحقیقه.. نشستمو‌گفتم.. _بفرمایید. رضایی:من به دلایلی مجبور شدم زمان کلاس هامو تغییر بدم و الان کلا یه کلاس رو با شما دارم.شمارتون؟ از نگاهش متنفر شدم. _یاداشت کنید .........۰۹ پسره بیشعور چه سعیی برا داشتن شماره من داشت اخهههه؟؟ سریع بلند شدمو.. _خدانگهدار _هوووووف کلاسای بعدیم هم تموم شدن و رفتم خونه. _سلااااااااااااا.ریحونی کجاییی.مااااامییی؟ هردو با حالت طلبکارانه وایستاده بودنو... مامان:ده بار نگفتم مامی صدام نکننن. ریحانه:من دیگه خواهرت نیستم.برو پیش ریحونی جووونت. _بااباااا.غلط کردممم😂 ریحانه:دیگه از این غلطا نکن. مامان:اععع ریحاانهه. ریحانه:راست میگم دیگه. _من برم لباسمو عوض کنم. لباس راحتیمو پوشیدمو خودمو انداختم روی تخت. _آخیییییییییییششششش. به یک دقیقه نکشید که چشمام گرم شد و خوابم برد... ریحانه:رقیه...رقیههه.رقیه پاشو رضا و زهرا اومدن..پاشووووو..رقیهههه.رقیه.رقیهههههههه. _اععععععع بااااشههه دیگهه😠.چرا سوزنت گیر میکنه..😐 رفتم دست و صورتمو شستمو رفتم پایین. _سلاااااااام عشقممممم. بعد پریدم بغل زهرا. بعدشم با رضا سلام و علیک و دست و...... بعد نشستن ریحانه گفت.. ریحانه:راستی رقیه..خانم موسوی زنگ زد گفت فردا اگر میتونی با رقیه یه ساعتی رو بیاین مسجد برا ولادت زمان عج. _باشهه.راستی،مطمئنی گفت با رقیه؟؟ ریحانه:آره بابا خودش گفت.میای دیگه؟ _آره‌...فردا کاری ندارم 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت79💙 رفتم و از بوفه دانشگاه برای ناهار یه چیز گرفتو نشستم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت80💙 فردا.... _سلااام خانم موسوی عزییز‌. خانم موسوی:سلااام دختر گلمممم.چه عجببب افتخار دادی. _اعع خانم نزنید این حرفا رو.. خانم موسوی:بیا بشین.. نشستیمو یه چایی خوردیم بعدش شروع کردیم به تزئین و ریحانه رفت یسری وسیله بگیره. خانم موسوی:میگم دخترم...این آقا پسر ما...از تو خوشش اومده... _پسرتون؟من که تا حالا ندیدمشون! خانم موسوی:آره.میگه توی دانشگاه دیدتت.بعد که آدرستو داد دیدم اع اع اع.این که رقیه خانوم خودمونه😂 _والا چی بگم.بعد جریان محسن اصلا به ازدواج فکر نکردم و نمیکنم.حالا یه مهمونی در خدمت شما هستیم😊 خانم موسوی:چشممم حتما‌.پس من به مامان زنگ میزنم که هماهنگ کنیم. حرفی نزدمو کارمو کردم که ریحانه هم اومد. (پسرش؟پسرش کیه؟وای نکنه همون رضایی باشه😣نه بابااا.اون کجا خانم موسوی کجا)فکرا رو از سرم بیرون کردمو به کارم ادامه دادم ساعت ۱۱ صبح کارمون تموم شد و رفتیم خونه.. مامان:سلااام عروس خانم. _سلام.چی؟ مامان:تو که نمیدونی. _ریحاااانهههههه ریحانه:به خدا من نگفتم. مامان:دختر گل منو نکشش.خود خانم موسوی زنگ زد.فردا شب قراره بیان.زود بیاین ناهار بخوریم بعد بریم خرید. _خرید برای چی؟ مامان:لباس برا خاستگاری دیگه. _حوصله خرید ندارم😭 مامان:حرف نباشه برو لباستو عوض کن بیا ناهار _چشم🥲 مامان:آفرین حالا شد 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59
13.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای قاری زرنگی که عبای رهبر انقلاب را گرفت!😍 نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
⧼●◉✿ ﷽ ✿◉●⧽
میخوایم باهم روزی ³ مرتبه خطاب‌به‌حضرت‌مهدی 'ﷻ' بگیم: ﴿بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدی﴾ آخه حضرت‌ یجور‌ خاصے‌ برامون دعا میکنن :) قرار هر روزمون ♥ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🖐🏻✨ ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
√ راز دلبری از مردم جهان (همین راز، رازِ بزرگی ما نیز هست) ✨اللَّهُمَّ عَجِّـلْ لِوَلِيِّكَ الفـَـرَجْ نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
4_5947331735501933026.mp3
7.72M
حسین اومده الحمدلله...♥️ نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
enc_1701601516982209756616.mp3
2.66M
علمدار لشکرم 🫀. | نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59