eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
831 عکس
561 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
🌷قسمت بیستم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست باران شدت گرفته. برای امروز بس است،باید برگردم خانه. همراهی ام کن آقا
🌷قسمت بیست ویکم🌷 صدای ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت. وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم او را هم سوار کردیم. طفلک وسط راه خوابش برد. سر راه رفتیم خانه پدرم، چون باید پارچه های سبزی را که مادر بزرگت بی بی پولک دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود، به کمر و بازویم می بست. بعد باید می رفتیم خانه شما تا پدرت آن ها را باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام می گفتی: ((سمیه گریه نکن! جان مصطفی گریه نکن! به خدا زشته!)) اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند. آخرشب وقتی به خانه خودمان رفتیم بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان می گفتند: ((عروس کِشونه و شما برادرا این قدر بی خیال؟)) می خندیدند: ((ما قبلا دوماد کُشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم!)) تنها که شدیم، از من اشک و آه بود و از تو قربان صدقه. صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود: ((چرا چشمات این طوری شده عزیز؟)) _ دلم برای مامانم تنگ شده! _ به خدا ساعت سه نیمه شب ازشون جدا شدیم! الان تازه نُه صبحه! چه دلتنگی ای؟ اما اشک های من بند نمی آمدند. آخر سر گفتی: ((بلند شو بریم اونجا!)) _ نه اصلا! قراره برای ما صبحونه بیارن. تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم. بعدش باید بریم مادر زن سلام. زنگ زدی به مامانم: ((مادرجون نمی خواد صبحانه بیارین. مامیایم اونجا.)) رو کردی به من: ((حالا برو دست و صورتت رو بشور تا بریم خونه مامانت.)) _با این چشما؟ _آره، با همین چشما تا بفهمن چه پدری از من در آوردی! زندگی دو نفره ما در آپارتمانی کوچک شروع شد، مثل یک قطره عسل شیرین. هر چند دل تنگ خانواده ام می شدم، برای تو شده بودم کد بانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادربزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود،من غذا می پختم. هر چند خراب کاری هم کم نکرده بودم.به قول مامان، کار نیکو کردن از پر کردن است. یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو ابکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد هم ریختم داخل سطل برنج! دفعه بعد هم برنج را نشسته بار گذاشتم که شد کته ای سیاه! از این کار ها باز هم کردم، اما کم کم راه افتادم. اولین روز، در خانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نان لواش خریدم، سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی. آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی! اما آخرین لقمه را فرو نداده بودی که بلند شدی و ساک خودت را بستی. _ کجا آقا مصطفی؟ _ بچه رو می برم استخر. تنهایی آزارم می داد، ولی می دانستم اعتراضم بی فایده است. هنوز در رو دربایستی با تو بودم. گاز و ماشین لباسشویی هم وصل نبود و باید می ماندی و این ها را راه می نداختی، اما تو رفتی و من هم اعتراضی نکردم. یک هفته شد، دو هفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. مادرت فهمید و گفت: ((سمیه جان ،مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمی زد، تو به کارش بگیر!)) اما من دلم نمی آمد، چون می دانستم مردان بزرگ برای کارهای بزرگ ساخته شده اند. این طور کارها به دست و پایت تار می تنید و کارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود. من باید کاری می کردم که هم درسم را بخوانم،هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه. ادامه دارد...✅🌹
حلقوم‌ها را می‌توان برید اما فریادها را هرگز؛ فریادی که از حلقوم بریده برمی‌آید جاودانه می‌ماند...💔
🔴 وصیتنامه‌ی کودک اهل غزه! 🔺️خوش آمدید، من هیا هستم و اکنون وصیت نامه ام را می نویسم: 1⃣ پول‌های من (۸۰ شِکِل است): ۴۵ شِکِل (واحد پول) برای مامان، ۵ شِکِل برای زینت، ۵ شِکِل برای هاشم، ۵ شِکِل برای تیتا، ۵ شِکِل برای خاله هبة، ۵ شِکِل برای خاله مریم، ۵ شِکِل برای دایی عبود و ۵ شِکِل برای عمه سارة. 2⃣ اسباب بازی‌ها و همه چیزهایم (وسایلم): برای دوستانم زینت خواهرم ریما منة أمل 3⃣ لباس‌های من: برای دخترعموهایم و اگر چیزی باقی ماند، انفاق کنید. 4⃣ کفش های من: به فقرا و نیازمندان اهدا کنید... البته بعد از شستن 💔
مسیر روشن🌼
🌷قسمت بیست ویکم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست صدای ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت.
🌷قسمت بیست ودوم🌷 مدتی که گذشت و بدو بدوی مرا که دیدی گفتی: (وای عزیز، وظیفه تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن!) در دلم گفتم:چه بریز و بپاشی ! اونم با این وضع اقتصادی! گاهی هم که مریض می شدم، زنگ می زدی به مامانم و مادرت: چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم! کم کم به این نتیجه رسیدم که باید از آن ها دور شویم. اصرار پشت اصرار که خانه مان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا؟ _دلت برای مامانت اینا تنگ میشه ها ! _ نمیشه! می خواستم با دوری از آن ها به تو نزدیک تر شوم. می خواستم کاری کنم که بیشتر پیشم بمانی. رفتی اندیشه و خانه ای را پسندیدی:(سمیه نمی دونی چقدر بزرگه! تازه صاحب خونه می گه چند بار اونجا بساط روضه انداخته. فکرش رو بکن، جایی که روضه امام حسین(ع) خونده شده باشه، متبرکه!) این جابه جایی، خانواده هایمان را غمگین کرد، اما چون جایمان بزرگ تر شده بود، خوش حال بودند. موقع اسباب کشی گفتی: عزیز کاری نداشته باش! به بچه های پایگاه گفتم بیان و اسبابارو ببرن. خوشحال شدم، اما وقتی آمدم آنها را بچینم آه از نهادم در آمد. میز تلویزیون شکسته بود، دسته های مبل ضربه خورده و شیشه میز جلوی مبل خُرد شده بود. حتی شانه تخم مرغ ها را از یخچال در نیاورده، طناب پیچ کرده بودید و در طول راه تخم مرغ ها به در و دیوار یخچال خورده بود و تا مدت ها یخچال بو می داد. خانه جدید هم بزرگ بود هم باغچه داشت، ولی با این همه ،اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه:((نمیخوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده!)) کمی نگاهم کردی و گفتی: ((خیلی خُب. حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور، لباسات رو عوض کن تا بریم.)) چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی، نه دعوا می کردی نه اخم و تَخم. یک بار گفتی: ((مرد باید خیلی بی دست و پا باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره!)) امشب، چه شب آرامی است! بچه ها که خواب اند انگار دنیا از حرکت می ایستد. امروز همه گل های رز صورتی را که بیشتر وقت ها برایم هدیه می اوردی و آن ها را خشک می کردم و می ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه ای، در اوردم و به دیوار زدم. شده مثل یک باغچه پرگل، اما حیف که عطرشان پریده، درست مثل تو که نیستی. آن روزها چون شغل ثابتی نداشتی. حواسمان بود که زیاد خرج نکنیم. عزت نفس داشتی و درسته که از خیلی چیزها می زدی تا چیزی را که خیلی واجب است بخریم، اما هر ماه یکبار را حتما می رفتیم رستوران.همان رستورانی که بار اول ، موقع خرید حلقه رفتیم آنجا و شده بود پاتوقمان. هر بار هم کسی را دعوت می کردی که همراهمان بیاید. قرار بود برویم ماه عسل و بهترین جا کجا می توانست باشد جز مشهد؟ باز چشم هایت را ریز کرده و گفتی:((سمیه، بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟)) _انگار قراره بریم ماه عسل ها! _این دفعه همین طوری بریم دفعه بعد بریم ماه عسل! لب از روی لب برنداشتم. گفتی: ((خُب راضی نیستی نمی ریم، ولی این بندگان خدا تا حالا مشهد نرفتن! چه کسی می توانست نگاه در چشم معصومت بدوزد و نه بیاورد. رضایت دادم و رفتیم مشهد. من ، تو ،حمید و مامانش. آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال می خوابیدید. همان جا پخت و پز هم می کردیم. از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم. برای خودم چیزی نمی خواستم، اما برای انگشتان کشیده ات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر عقیق و فیروزه خریدم. می خواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست می گیری، تلالو نور را در آن ها ببینم. آن سفر هم تمام شد، اما مهر و توجه تو به دوستانت تمام نشد. :((سمیه یکی از بچه های محله مون برای پدرش قمه کشیده، نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچه باحالیه! به قول خودش شیطون گولش زده.امروز می گفت اگه کربلا بره آدم میشه . دلم می خواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا.)) چشم هایم گرد شد: ((مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!)) _ می دونم می دونم عزیز، اما خیلی خوب می شد اگه می تونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست میشم! ادامه دارد...✅🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ روضه‌ی کربلا، مصوّر شد به چشمانش خیره می‌شوم. دو دو میزند. سیاهی مردمکش، ۳۶۰ درجه دور دور می‌کند. روح از رنگ صورتش به پرواز درمی‌آید. دستانش را به بدن خود قفل کرده است. پاهایش جانِ ایستادن ندارد، چون بید می‌لرزد. مگر یک کودک چقدر توان ایستادن دارد؟! وقتی او را در آغوش می‌گیرند، تازه بغضش مثل بمبی می‌ترکد. امّا بمب‌ها وقتی او در خواب بوده، آمده و خانواده‌اش را از او گرفته‌اند. نمی‌دانم چرا ولی بی‌محابا به یاد کودکان صحرای کربلا افتادم. رنگِ پریده، چهره‌ی پر از ترس، بغض‌های در گلو و... توصیف آشنایی از واقعه عاشوراست که امروز جلوی چشمان ما به تصویر کشیده شده است. ✍ حسن مرادپور
شهید حاج قاسم سلیمانی: دفاع از فلسطین، مصداق واقعی دفاع از اسلام و قرآن است و هرکس ندای شما را بشنود و به یاری شما نشتابد مسلمان نیست! یادش بخیر سوریه رزمندها دنبال شهادت بودن حاج قاسم گفت سوریه دنبال شهادت نباشید ؛شهادت جنگ با اسرائیل برای آزادی قدس شریف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍 این روزها جای مردی خالی است که در عمل عاشق مبارزه با صهیونیسم بود و جان خود را هم تقدیم انقلاب اسلامی کرد.
مسیر روشن🌼
🌷قسمت بیست ودوم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست مدتی که گذشت و بدو بدوی مرا که دیدی گفتی: (وای عزیز، وظیفه تو نیس
🌷قسمت بیست و سوم🌷 اشک در چشمانت جمع شد. نقطه ضعفم را می دانستی. گفتم: ((باشه قبول. ان شاءالله خدا قبول کنه!)) _ وای عزیز باورم نمیشه! هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت، مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود. تشویقت کردم بروی دانشگاه. می گفتی این طوری خرج و دخل با هم نمی خواند. ماشین آردی را که به قول خودت ماشین عروس کشون بود، از پدرت خریدیم. مدتی بعد گفتی: ((یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خودروی فرسوده بخریم. بعد اون رو بدیم و یه نیسان بگیریم و باهاش کار کنیم.)) دومیلیون را هر جور بود جور کردی، اما خودرویی تحویل داده نشد و پول رفت رو هوا. البته تو استخاره هم کرده بودی. گفتم: ((آقا مصطفی پس چرا این طوری شد؟ استخاره که خوب اومده بود؟)) _ شاید برای اینکه بیفتم دنبال کار بقیه. شاید برای اینکه اونا بیشترشون نمی دونن این کلاف سر درگم رو چطور وا کنن. هفت سال بعد حرفت ثابت شد. وقتی توانستی پولت را بگیری:((دیدی؟ من مامور شده بودم تا حق کسانی رو بگیرم که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.)) مغازه ای در شهرک اندیشه چند کوچه بالاتر از خانه مان اجاره کردی. در این راه پدرم کمکت کرد و با هم می رفتید و از شمال برنج می آوردید. صدری، دُمسیاه ،دودی، هاشمی. پدرم گفته بود: ((سرمایه از من، بازاریابی و فروش از آقا مصطفی.)) ماه های اول زندگی مان این طور گذشت و هر چه بیشتر می گذشت، علاقه ام به تو بیشتر می شد. صبح ها می رفتی و دوازده یک ظهر می آمدی . خود من هم به پایگاه و حوزه می رفتم، اما سخت دلم برایت تنگ می شد. منِ خجالتی حالا دنبال فرصت می گشتم که بگویم دوستت دارم. گاه اصرار می کردم باهم برویم خرید. مهم نبود چه بخریم، همین که در کنار تو ویترین مغازه ها را نگاه کنم کافی بود. همین که به هنگام غروب یا در یک عصر پرتقالی، شانه به شانه هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و باهم مجسمه های بلورین، ظروف کریستال، لباس ها ،کفش ها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم جذاب بود. این را اطرافیان هم فهمیده بودند. مثلا پدرم می گفت: ((آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن. چیزی هم نخریدی، نخریدی!)) اگر مثلا می گفتی برم سر کوچه یک شیشه شیر بخرم یا می رم هیئت،می گفتم منم میام. یک بار خواستی به گشت شبانه بروی، آماده شدم که بیایم. با حیرت نگاهم کردی: ((عزیز، تو گشت شبونه تورو کجای دلم بذارم.)) اما حریفم نشدی، آمدم و در ماشین گشت نشستم. وقتی پیاده می شدی، در را به رویم قفل می کردی. در این گشت ها دوستانت هم همراهت بودند. ادامه دارد...✅🌹
دوستان عزیز سلام✋ صبح روز جمعتون منور به ذکر و یاد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشه ان‌شاءالله🤲 امروز روز ولادت عبدالعظیم حسنی علیه السلام هم هست این روز رو گرامی میداریم 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روضه‌خوان! روضه نخوان قصه‌ی پُرغصه نگو آنکه بر درد و غمش اشک بریزیم، برفت هیچکس در پسِ این کُنج نمانده‌ست دگر💔 ✍bahar.rasta @na_be_afkarepooch
💡✔️💡✔️💡✔️ 📖 دانش افزایی 👈 دروغی که به ما گفته‌اند❌ آیا فلسطینی ها ناصبی و دشمن شیعه هستند⁉️😳 ✅ پاسخ رهبر معظم انقلاب در بیانات شان در دیدار با روحانیون و طلاب تشیع و تسنن کردستان در تاریخ 1388/02/23 فرمودند: 📎 یک وقت دیدیم که ویروسی دارد تکثیرمثل می‌کند؛ دائم می‌روند پیش بعضی از بزرگان، بعضی از علماء، بعضی از محترمین، که آقا! شما دارید به کی کمک می‌کنید؛ اهل غزه ناصبی‌اند! ناصبی یعنی دشمن اهل‌بیت(ع). یک عده هم باور کردند!. دیدیم پیغام و پسغام که آقا، می‌گویند این‌ها ناصبی‌اند. گفتیم پناه بر خدا، لعنت خدا بر شیطان رجیمِ خبیث. در غزه مسجد الامام امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب علیه السلام هست. مسجد الامام الحسین علیه السلام هست. چطور این‌ها ناصبی‌اند؟! بله، سنی‌ هستند؛ اما ناصبی؟! این‌جور حرف زدند، این‌جور اقدام کردند، این‌جور کار کردند. ✍️ ف امانی 🎞 فهندژ ᯽────❁────᯽
مسیر روشن🌼
🌷قسمت بیست و سوم🌷 #اسم‌تومصطفاست اشک در چشمانت جمع شد. نقطه ضعفم را می دانستی. گفتم: ((باشه قبول.
🌷قسمت بیست و چهارم🌷 یک بار دزدی را در محل گرفته بودید، باید می بردید و تحویلش می دادید. در راه کلی با دوستانت از اتفاقاتی که در وقت دستگیری دزد برایتان افتاده بود، گفتید و خندیدید. دزد را با ماشینی دیگر می بردند و من و تو و چند تا از دوستانت در این یکی ماشین. خنده ام نمی آمد و نمی فهمیدم شما برای چه این طور قهقهه می زنید، ولی از اینکه در کنار دوستانت شاد بودی، ته دلم شاد بود. وقتی دزد را تحویل دادی و آمدی، اخم هایت در هم بود و دیگر از آن خنده های مستانه خبری نبود. علتش را که پرسیدم گفتی: ((مسئول کلانتری جلوی چشم ما ازش تعهد گرفت و آزادش کرد. یعنی آقازاده زودتر از ما از کلانتری بیرون اومد!)) بودن با تو را به تنهایی ترجیح می دادم.از حوزه که می آمدم، سرکی هم به مغازه ات می کشیدم. همین که پشت دخل می دیدمت، حالم خوب می شد. بعد می آمدم خانه و ناهاری را که صبح زود درست کرده بودم گرم می کردم، سفره می انداختم و منتظر می شدم تا بیایی. بعضی روز ها هم در همان سرک کشیدن به مغازه متوجه می شدم تنهایی، و از دوستانت که بیشتر وقت ها می آمدند خبری نیست. آن وقت می آمدم داخل و کنارت می نشستم. همان جا باهم چیزی می خوردیم. اگر هم سر و کله دوستانت پیدا می شد می رفتم پشت مغازه، همان جایی که برایم درست کرده بودی، و در حالی که به بحث هایتان گوش می کردم، مشغول مطالعه می شدم. هر وقت هم لازم بود از تو مشورت می گرفتم، چون می دیدم هنگام بحث چقدر خوب راهبری می کنی و به نتیجه می رسی. برای همین ، هر وقت حتی دوستانم به دنبال راه حل بودند، با تو در میان می گذاشتم و نتیجه را به آنها می گفتم. آقا مصطفی! مشورت با تو همیشه به من آرامش می داد. این همان چیزی است که این روزها خیلی آزارم می دهد. اینکه نیستی تا هر وقت سر یک دو راهی سرگردان ماندم، بگویی:((سمیه از این طرف.)) هر چند این را قبول دارم که هستی، ولی به وقت مشورت جایت خالی است. خیلی خیلی خالی است. فاطمه بیدار شده و صدایم می زند:((مامان خواب بابا رو دیدم.)) می روم بغلش می کنم و می بوسمش: ((خب باید خوشحال باشی دخترکم. چرا می لرزی؟)) _ برای اینکه رفت. لباس سفیدی تنش بود. به من خندید و رفت. آرام آرام به پشتش می زنم تا دوباره بخوابد. چشمانم را می بندم تا شاید من هم تو را ببینم در لباس سفید و لبخند بر لب ، اما این خوشبختی نصیبم نمی شود. فاطمه می خوابد. روی محمدعلی را می کشم و باز می آیم کنار پنجره. باید بقیه خاطراتم از تو را پیش از آنکه غبار فراموشی روی آن ها بنشیند در دل این ضبط کوچک جا بدهم. مدتی که از ازدواجمان گذشت، پدرت پیشنهاد داد: ((حالا که سفر ماه عسلتون رو نرفتین، بیایین دسته جمعی بریم کربلا.)) سفر به کربلا برایم یک رویا بود، رویایی که فکر نمی کردم تعبیر شود. آن روزها پولی هم در دست و بالمان نبود. به بابا چیزی نگفتیم. پیشنهاد تو این بود: ((بیا سرویس عروسی ات رو بفروش، بعد که اومدیم برات بهترش رو می خرم.)) آرزویم دیدن گنبد و بارگاه آقا امام حسین(علیه السلام) بود و آقا ابوالفضل(علیه السلام). زیارت نجف و سامرا هم که جای خود را داشت. رفتم و سرویسم را که خیلی دوستش داشتم فروختم، چون زیارت کربلا را بیشتر دوست داشتم. چهارصد هزار تومان دستم آمد. صد تومان هم قرض کردیم و ثبت نام کردیم. سفرمان زمینی بود و همراهانمان پدر و مادرت، عمه و دختر عمه و مادر بزرگت بودند. اول رفتیم نجف، بعد سامرا و بعد کربلا. تو بار سوم بود که می رفتی و من بار اول. تو یک بار با بچه های حوزه علمیه رفته بودی و یک بار با بچه های پایگاه. با این همه حس و حالت کمتر از من نبود. ادامه دارد...✅🌹
1402-07-28 تئوری بزرگ یهود برای تحکم بر جهان.mp3
18.05M
📢 بشنوید 🔶🔹 تئوری بزرگ یهود برای تحکم بر جهان 💢 محورهای موضوعی 1️⃣ جریان‌شناسی تاریخی یهود از منظر سلطه‌جویی و تحکم بر مردم؛ 2️⃣ معرفی تئوری یکم: تئوری توسط تئودور هرتزل؛ 3️⃣ معرفی تئوری دوم: تئوری توسط نوربرت وینر؛ 4️⃣ چرا یهودیان سایبرنتیکی (معتقد به تئوری دوم) از یهودیان صهیونیستی (معتقد به تئوری یکم) خطرناک‌ترند؟ 5️⃣ ، راهبرد شکست تئوری دوم یهود؛ 6️⃣ تکلیف امت اسلامی در مقابله با یهود برای فتح کامل در جنگ تمدنی؛ 🔰 جلسه‌ی فوق به همت مسجد حضرت خاتم (ص) پردیسان شهر مقدس قم، مورخ ۲۸ مهر ۱۴۰۲ برگزار شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای یک روز هم که شده دنبال چیزایی که نداری؛ نرو از چیزایی که داری لذت ببر🙂 ‌
مسیر روشن🌼
🌷قسمت بیست و چهارم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست یک بار دزدی را در محل گرفته بودید، باید می بردید و تحویلش می د
🌷قسمت بیست وپنجم🌷 در طول سفر حیران بودم، حیران و مشتاق، حیران و عاشق. همه چیز خوب بود جز آنکه گاهی مرا می گذاشتی و با دوستانی که آنجا پیدا کرده بودی می رفتی زیارت. روزی که چشم باز کردم و دیدم باز هم نیستی، ابرهای همه عالم آمد توی دلم و خزیدم به غار تنهایی. وقتی از دستت ناراحت می شدم دیگر نمی توانستم حرف بزنم، می شدم کوه یخ. وقتی آمدی و حالم را دیدی سعی کردی از دلم دربیاوری. همان روز باید میرفتیم کاظمین. در ماشین کنارم بودی، اما انگار یک عالم از تو فاصله گرفته بودم. دست هایم را که یخ بود چسبیدی:((عزیز باور کن دلم نیومد بیدارت کنم! اون قدر خوب خوابیده بودی که...)) دهانم باز نمی شد جوابت را بدهم. ناله ات بلند شد: ((ببین نفرینت من رو گرفت. باور کن دلم بدجور درد گرفته! امروز که رفته بودم زیارت،پیش از اینکه برم حرم دیدم گرسنه‌م .عربی گوشه پیاده رو بساط صبحونه رو پهن کرده بود و نیمرو درست می کرد. با انبری تخم مرغ هارو هم می زد. همون رو می انداخت زمین و باز برمی داشت و زیر و رویش می کرد. بی خیال شدم و یه پرس سفارش دادم. خوردن همان و این دل درد شدید همان!)) رویم را کردم سمت پنجره ماشین و بیرون را نگاه کردم و چشم دوختم به بیابان خشک و نخل های خاک آلود. حال تو خیلی بد بود و چند بار به راننده گفتی نگه دارد، ولی او بیشتر پا را روی گاز گذاشت، چون ظاهرا احساس ناامنی می کرد. صدای انفجار هایی از دور دست می آمد. بالاخره آشتی کردیم. قول دادی در کربلا جبران کنی و دیگر تنهایم نگذاری، اما آنجا هم بیشتر در خدمت پیرزن و پیرمرد های کاروان بودی. شب آخر می خواستی ویلچر مادربزرگت را تحویل بدهی. گفتم:((منم میام)) گفتی: ((بشین هُلت بدم!)) تا گیت بازرسی نشستم روی صندلی چرخ دار و مرا هُل دادی. چقدر خندیدیم! دم گیت گفتم: ((مردم دارن نگاه می کنن، اگه الان بلند بشم می ریزن و چادرم رو تکه تکه می کنن، می گن شفا گرفته!)) مرا بردی پشت حرم حضرت عباس پیاده کردی. ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم. همین که همدیگر را داشتیم اتفاق بزرگی بود. از کربلا که برگشتیم رفتم حوزه که امتحان هایم را بدهم. آن روز امتحان منطق داشتم. آخرهای جلسه بود که یکی از بچه ها آمد و گفت:((آقایی دم در با تو کار داره.)) ورقه ام را دادم و آمدم. تو بودی سوار آردی: ((بدو بیا داریم می ریم ماه عسل.)) _ چی می گی برای خودت آقا مصطفی؟ امتحان دارم. امتحان بعدی‌ ام رو چه کنم؟ مدیر حوزه اگه بفهمه پوست از سرم می کنه. خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه: ((دوروزه برمی گردیم، بجنب که دیر شد!)) _ وای آقا مصطفی من که چیزی بر نداشتم! _ صندلی عقب رو نگاه کن! سبد مسافرتی آنجا بود. درش نیمه باز بود و پر از وسیله. آن طرف تر هم پتو بود و بالش و فلاسک چای و سجاده. از سمت قزوین رفتیم شمال. یک سفر دو نفره، سفر ماه عسل، البته با کمی تاخیر. هرجا را نگاه می کردی رنگ و بوی عشق داشت. زمین عشق و زمان عشق و آسمان عشق. سرراه رفتیم رشت خانه عمویم و شب را آنجا خوابیدیم. صبح بعد از نماز، سفره صبحانه را پهن کردند. سرشیر و نان تازه و کره محلی و مربای بهار نارنج. چقدر مزه داد! گفتی: ((اینم اولین صبح ماه عسل!)) و خندیدی. از همان خنده های بلند کودکانه، بی غل و غش. از اینکه توانسته بودی بعد از یکسال و چند ماه مرا بیاوری ماه عسل، خوشحال بودی. سر راه با هم رفتیم و چند نوع برنج برای مغازه خریدی. _ بو کن سمیه! این برنج صدریه، این دُمسیاه، این دودی و اینم چلیپا. بعد راه افتادیم و رفتیم: از انزلی، لنگرود،رودسر، رامسر تا استان مازندران. فردای آن روز امتحان داشتم و دلم شور می زد. گفتی: ((بی خیال عزیز! می ری کمی عز و التماس می کنی، ازت امتحان می گیرن، فعلا ماه عسلمون رو دریاب!)) باد می وزید و نم باران باعث شده بود روی شیشه ماشین هزار ذره الماس بدرخشد. هوا بوی عطر باران و عشق را با هم داشت. سر راه رفتیم منزل عمه خانم که همسفر کربلایمان بود. ویلایی دستش بود که سوئیتی از آن را به ما داد که رو به دریا بود. ادامه دارد...✅🌹
📍اعلام رسمی پایان تحریم‌های شورای امنیت علیه ایران 🔹دبیرخانه شورای امنیت سازمان ملل با ارسال یادداشتی به کشورهای عضو سازمان ملل متحد، پایان رسمی مقررات بندهای ۳، ۴ و ۶ ضمیمه ب قطعنامه ۲۲۳۱، شامل آزمایش های موشکی، محدودیت صادرات و واردات اقلام موشکی به ایران و همچنین تحریم های مربوط به توقیف اموال و ارائه خدمات مالی به افراد و نهادهای ایرانی تحت تحریم شورای امنیت را به اطلاع کشورها رسانده است. 🔸بر اساس مفاد ضمیمه ب قطعنامه ۲۲۳۱، این محدودیت ها تا ۸ سال پس از اجرای برجام (۱۸ اکتبر ۲۰۲۳) ادامه داشت که نهایتاً نیمه شب گذشته به وقت نیویورک و به صورت خودکار خاتمه یافت. 🔹لغو محدودیت های مذکور در حالی صورت می گیرد که طی سال های اخیر، تلاش های سیاسی و حقوقی گسترده ای از سوی آمریکا و کشورهای غربی برای اتهام زنی و اجماع سازی در جامعه جهانی به منظور بسترسازی برای تداوم این تحریم ها صورت پذیرفته بود که نهایتا با ناکامی سیاسی و حقوقی کشورهای غربی در بازگرداندن قطعنامه های قبلی شورای امنیت، محدودیت های مذکور به صورت رسمی خاتمه یافت. 🔸مضافاً تغییرات مذکور نیز راس ساعت ۱۲:۰۰ نیمه شب در وب سایت سازمان ملل و فهرست یکپارچه تحریم های سازمان ملل اعمال گردیده است. 🔹خانم رزماری دیکارلو، معاون سیاسی دبیرکل سازمان ملل همچنین در نامه ای جداگانه خطاب به نماینده دائم جمهوری اسلامی ایران خاتمه مقررات مذکور و خروج افراد و نهادهای ایرانی از فهرست شورای امنیت را تایید کرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎥 اگر تمام کودکان را هم بکشند بازهم مادری کودکش را در سبدی خواهد گذاشت و خدا او را بزرگ می‌کند❤️ آن‌قدر بزرگ که کاخ فرعونیان فرو بریزد... 🎞 پورعباس ─────⊰⁛🇵🇸⁛⊱───── ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید