🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 #کلام_وحی
💚 ونُفِخَ فِي الصُّورِ ۚ ذَٰلِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ: وَجَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَشَهِيدٌ: لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَٰذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ: وَقَالَ قَرِينُهُ هَٰذَا مَا لَدَيَّ عَتِيدٌ: أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ
💚و در «صور» دمیده میشود؛ آن روز، روز تحقّق وعده وحشتناک است! هر انسانی وارد محشر میگردد در حالی که همراه او حرکت دهنده و گواهی است! (به او خطاب میشود:) تو از این صحنه (و دادگاه بزرگ) غافل بودی و ما پرده را از چشم تو کنار زدیم، و امروز چشمت کاملاً تیزبین است! فرشته همنشین او میگوید: «این نامه اعمال اوست که نزد من حاضر و آماده است!» (خداوند فرمان میدهد:) هر کافر متکبّر لجوج را در جهنّم افکنید!
🍀 #سوره_مبارک_ق_آیات_شریف ۲۰ تا ۲۴
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 #هوالحی
💚🌷 #دلبرانه_شبِ_جمعه ای
✍این روزا اتفاقاتی برامون میفته که لحظه به لحظه اش درس زندگیه... و کاملا می تونیم با تمام وجودمون درکش کنیم.
🍀جالبه اینجاست که هر روز به پوچی و نامردی و بدی این روزگار و دنیا بیشتر پی می بریم...
🍀 آره ؛ انگار داریم یاد میگیریم ،دیگه توقعمون رو از بقیه کم و کمتر کنیم، شاید هم کاملا"ازبین ببریم... این بقیه که میگم فقط آدمای عادیِ توی زندگی خودمون نیست ، شامل همه آدما میشه...
🍀 ما آدم ها باید یاد بگیریم ، در عین حالی که باهم هستیم ، تنهاییم... و این یه حقیقته !
🍀 نمی دونم تا حالا به این فکر کردین که هر که تو این دنیای پُر آشوب و غم و غصه ؛ جز علی و اولاد علی علیه السلام کسی برامون نمی مونه... ؛ جز دست اهل بیت ؛ جز نگاه اهل بیت ؛ جز محبت آخرین ذخیره اهل بیت... نمونه رفیق ، هیچی ، هیچی نمی مونه
🍀 یعنی میرسه روزی و لحظه ای که نگاه می کنیم ، می بینیم ای دل غافل...! چقدر دیر فهمیدیم که باید جوونی و عُمر و زندگی و سرمایه اتو خرج این خانواده میکردی... خانواده ای که دلیل خلقت این جهانن... و افسوس...صدافسوس!!
🍀این روزا دیگه از خیلی چیزا ناراحت نمی شم...از خیلی رفتارا و کارا ،دلخور و عصبی نمیشم... یواش یواش دارم یاد میگیرم که در مقابل هر واکنشی از این دست آدما بگم ؛همینه دیگه...میگذره...
🍀 امشب شب جمعه و دست به دامن آقامون ابا عبدالله الحسین و اهلبیت بشیم...
🍀 شب های جمعه ، مادر به سمت گودی گودال میره ؛! شب های جمعه زینب ورودی حرم از حال میره ؛! آخه ، میشه شب جمعه بشه ازشما حرف نزنیم حسین جانم...!؟ میشه از اون دختر بچه سه ساله نگیم ؟!
🍀شب های جمعه ، یه دختری هی ذکر بابا جون می گیره ...سلام بر حاجیه خانوم سه ساله... تو مسیر کربلا... هرجا میرسیدن ؛ همه دستایِ بنی هاشم میومد بالا که این دختر رو بگیرن...
🍀 تامیرسیدن ،! عباس دستاشو میاورد بالا میگفت بدینش به من؛! علی اکبر دستاش بالامیومد میگفت عموجان بدینش به من...
🍀اصلا" همه دستاشون میومد بالا تااین دختر رو بغل کنن،! اما ، اما یه جا هم هرموقع میگفت بابا ، یه دستی بالامیومد...😭 و خیلی خیلی بد زد...
🍀 خداجونم ؛ به ناله های رقیه خاتون الهی العفو... الهی العفو... امشب دست گدایی جلوی دراین خونواده درازکنیم ...مهم نیست کجایی...
🌸 #خوبان_عالم_همه_را_دعا_بفرمایید...
🌸#مخصوصا_اونایی_که_آسمونی_شدند...
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚#سلام_امام_زمانم_حال_دلتون_خوبه_آقاجانم
💖چه شودکه نازنینا ، رُخ خود به ما نمائی
💖به تبسّمی،نگاهی،گرهی ز دل گشائی
💖به کدام واژه جویم،صفت لطیف عشقت
💖که تو پاک تر از آنی که درون واژه آئی
#إِنَّهُمْ_يَرَوْنَهُ_بَعِيداً_وَ_نَراهُ_قَرِيباً
#اللّهُمَّ_صَلِّ_عَلی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّد
#اَللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجَ_وَالْعافِیَةَ_وَالنَّصرَ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸 آدینه های مهدوی
💚 السَّلامُ عَلَيْكَ يا بَضْعَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ...
💚سلام بر شما ای مولایی که همچون مادرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ، پاره ی تن آخرین پیامبری...
💚سلام بر شما و بر روزی که به انتقام فرزندان رسول الله صلی الله علیه وآله قیام خواهی کرد.
✍ تا حالا به این نکته توجه کردید که خدا این فرصت رو به مردم عصر ما داده که زمینه ساز ظهور باشیم.
💚 میدونید که خدا با هیچ کسی هم تعارف نداره!؟ لیاقت نداشته باشیم از ما میگیره میده به مردم عصر بعد و سرمون بی کلاه می مونه
💚 دین خدا محفوظه ؛ قرآن و اسلام محفوظه ؛ امام هم خواهد آمد ؛ مهم اینه که آیا این لیاقت رو نصیب خودمون میکنیم یا نه؟
💚 شاید باید صبر کنیم چند صد سال دیگه بگذره و یه امام خمینی دیگه بیاد و ما رو مایه عبرت خودشون قرار بدن و زمینه ساز ظهور بشن خیلی درد داره که این فرصت رو از دست بدیم.
💚 فکر کنم در این یک مورد باید بخیل باشیم و بگیم این کار سهم منه به هیچکی هم نمیدم واجازه ندیم مایه عبرت دیگران بشیم
💚 اللَّهُمَّ انْصُرْهُ وَ انْتَصِرْ بِهِ لِدِينِكَ وَ انْصُرْ بِهِ أَوْلِيَاءَكَ وَ أَوْلِيَاءَهُ وَ شِيعَتَهُ وَ أَنْصَارَهُ وَ اجْعَلْنَا مِنْهُمُ
💚 اى خدا به وجود او دينت را يارى كن و دوستان تو و شيعيان و ياران و دوستان او را نصرت عطا فرما و ما را هم از آن دوستان و شيعيان قرار ده
#اللّهُمَّ_صَلِّ_عَلی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّد
#اَللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجَ_وَالْعافِیَةَ_وَالنَّصرَ
💚 هوالقادر
🍀 #جاده_پیرانشهر_سردشت
✍قبل از این که عملیات آزادسازی جاده "پیرانشهر-سردشت"را آغاز کنیم، شناسایی های بسیار خوبی با "#محمود" انجام دادیم.
🍀بعد از این شناسایی ها، نیروهای تیپ به پادگان"پیرانشهر" منتقل شدند.جلسات زیادی برگزار شد و همه در تدارک آغاز عملیات بودند.
🍀در یکی از جلسات آخر که در "قرارگاه حمزه" برگزار شد،من حضور داشتم. تعدادی از فرماندهان ارتش در خصوص جاده"پیرانشهر-سردشت" صحبت هایی کردند.این جاده به دلیل داشتن جنگل های انبوه و رودخانه های پُرآب،تمام شاخصه های نظامی را داشت.
🍀ضدانقلاب هم به دلیل سوق الجیشی بودن منطقه،سازمان خود را در این جاده و اطرافش گسترده بود و استفاده خوبی از مختصات آن میکرد.همین ویژگی ها، عملیات بسیار مشکلی را پیش روی مان قرار می داد.از ۸ کیلومتری جاده "پیرانشهر-سردشت"،یعنی روستای "بادین آباد منگور"،چیزی حدود ۱۴۰ کیلومتر دست ضدانقلاب بود.
🍀در زمستانِ کردستان،براثر سرما و برف عملاََ امکان عملیات در روز وجود ندارد. فرماندهان ارتش گفتند:"اگر ما امسال، سه ماه تابستان خیلی کار کنیم،می توانیم ۱۵ کیلومتر از این جاده را بگیریم و ان شاءالله مابقی رو سال بعد ادامه می دیم."
🍀البته صحبت های دیگری هم انجام شد، اما لُبّ مطلب این بود که باید سال به سال عملیان کنیم و طرح هایی هم در همین زمینه ارائه دادند.بعد از ارتش، نوبت سپاه شد.در این مرحله "#کاوه" به عنوان فرمانده عملیات بلند شد،رفت پای نقشه و شروع به صحبت کرد:
"بسم الله الرحمن الرحیم.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و حلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.اینی که این برادران ارتشی می گن ما امسال ۱۵ کیلومتر از جاده رو آزاد می کنیم، می خوام بگم طبق طرح و نقشه ای که ما ریختیم،به حول و قوه الهی ما این ۱۵ کیلومتر رو توی یک مرحله عملیات می گیریم وکلّ جاده رو همین امسال آزاد می کنیم."
🍀وقتی "#کاوه" این را گفت،فضای جلسه عوض شد.فرماندهان ارتش که بیشترشان سرهنگ و سرگرد بودند و از لحاظ سنی جا افتاده،برای شان سخت بود که جوانی ۲۱ ساله با صورتی که هنوز ریش درست و درمانی هم درنیاورده،این طور جسورانه صحبت کند و تمام حرف های آن ها را با همه ادعایی که داشتند،زیر سئوال ببرد.
✍راوی: برادر همرزم جواد نظامپور فرمانده ادوات تیپ
📚#من_کاوه_هستم
🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸سرابی به نام بادین آباد
✍وقتی به یاددوران نوجوانی و همرزمان هم سن و سال خودم و حتی کوچکتر از خودم میافتم بی مهابا اشک در چشمانم جمع میشه ، شاید علتش می تونه خاطراتی باشه که پس از چند دهه هنوز هم مثل همون موقع با من همراه هستن.
🍀شاید برای منِ رزمنده که به زیر و بم آفند و پدافند در اون زمان آشنا نبودم حتی عین خیالم هم نبود.اما سختی کار را می تونستم از چهره فرمانده دسته خداداد رجبی و فرمانده گروهان ببینم شاید آنها هم وظیفه خطیری رو که فرماندهی عملیات در اتاق عملیات به آنها واگذار کرده بود را دانسته و درک کرده بودن.
🍀هدف ما روستای بادین آباد بود.آن زمان حتی اسم آن روستاها را هم با هم قاطی میکردیم.به قول🌷شهیدعلی رضا سیف کار نبی؛او روستا اسمش چیه؟ بادین آباد،حالا اون که پایین تره یکمی هم ازروستا دیده میشه اسمش چیه؟ بادین آباد. و با لهجه شمالی میگفت: توجه نکنین چهل وپنجیه منظورش این بود که بچه اس دیگه. یعنی یه حرفی برای خودش میزنه،اما باور کنید من قبلا" دقیق سؤال کرده بودم.و تازه علیرضا دو سه سال هم بیشتر از من بزرگتر بود.
🍀اما ما فقط بنا به دستور فرمانده دسته خوبمون که حرف و فرمان ولایت و امام (ره) رابرایمان داشت سوار کامیونهای ایفا شدیم که با چادر سر پوشیده شده بود و داخلش تاریک، تاریک ، اجازه حرف زدن هم نداشتیم .بی سرو صدا اما نمی شد که ،! تا یه صدایی میشدمثلا کسی درسکوت آب میخورد یاجابجا میشد. یکی میگفت،هیس بقیه هم می خندیدند و می گفتن هیس! اما کامیون اونقدر صداداشت و توی جاده ناهموار و سنگ لاخ آدم رو بالا و پایین میانداخت که صدای خنده محدود بچه ها به بیرون نمیرفت.
🍀دم غروبی نزدیک ساختمانی شبیه مدرسه کنارجاده پیاده شدیم و خیلی تند شهید والا مقام کاوه رسید و دستور ورود به مدرسه رو دادن...
🍀رفتیم داخل تازه فهمیدیم پایگاه ژاندارمری هست،بچه ها به شوخی دنبال مرغ و خروس می گشتن.آماده شدیم برای نماز ؛! عین توی جاده که بیست تا اتوبوس بین شهری که قرار داشتن یک جا بمونن برای شام و نماز شده بود. چند تا دستشویی کوچک و چند تا ایفای پر نیرو من و دوستان از خیرش گذشتیم و شاید مثل خیلی های دیگر با آب قمقمه وضو گرفتیم و نماز خوندیم .
🍀مرتب یکنفر صدا میکرد آروم برادرها ضد انقلاب نباید بفهمه ، من و علیرضا و... با یکی دوتا از بچه های هم گروهی بیرجندی رفتیم کنارشیاری تو همون حوالی نشستیم قرار بود بخوابیم تا صدا کنند. یه عده رفتن تا از ما بهترون بشن! رفتن داخل کلاس های مدرسه ما هم چون حال نداشتیم همونجا کیسه خواب باز کردیم خوابیدیم.
🍀چه خوابی بود بیا و تعریف کن فقط حرف و حرف وخنده ،انگار نه انگار اومدیم جنگ اما نمیدونستیم فردا چه خبرمیشه واصلا" همین عملیات سرآغاری نودرتحولات کردستان ومنطقه میشه.
🍀هنوز چشممون گرم خواب نشده بود که از چپ و راست به پایگاه و مدرسه حمله شد. یکی تو تاریکی داد میزد حق تیر اندازی ندارید سرجاتون بمونید و به حرف فرمانده دسته توجه کنین. خوش صحبتی ها تمامی نداشت هرچی تیرانداز شدیدتر میشدما در کانالی که بودیم، بیشتر می خندیدیم.بعضی از همرزما از داخل کلاسها میپریدن بیرون وما هم به خاطر پرش هاشون مرحبا می گفتیم و ای بابا کم پریده و...
🍀صدای تیر انداز ی سلاح سبک تبدیل به پاسخ کالیبر پنجاه پایگاه شد و از آن طرف هم گلوله آرپی جی به کلاسهاکه دیگه جای موندن بچه ها نبود و همه ریختن بیرون.یکی داد میزدمجروح که یه نفردیگه گفت اخوی چته جنگه دیگه داد نزن دشمن می فهمه تلفات دادیم!و...یکی دوساعتی درگیری بود و بعد آرام شد.اما فکر کنم یکی از بچه ها شهید هم شد.
🍀تا اومدیم بخوابیم و دلمون آروم بگیره برپا زدن برای آمادگی رفتن به بیرون ،وظیفه ما شروع شده بود.
🍀دسته آماده بود.اسلحه ها عمدتا ژ۳ بودن به بعضی ها نارنجک تفنگی دادن که خودش ماجرای خنده داری بود برای پرتاب اما خوش دست ترین چیزی که دادن نارنجک چهل تیکه های معروف بود.
🍀دوتابه جلد نارنجک و دوتا هم اضافه گرفته بودیم با جیره غذایی وصدتا تیر اضافه وقتی بیاد میارم تو پادگان جلدیان مسؤل تدارکات چقدر با دقت وسایل میدادو تاکید میکرد تا می توانید تجهیزات خودتون رو کامل کنید باز هم خندم میگیره!همونجا یکی از دوستان مشهدی با لهجه مشهدی میگفت: انگاری ما بچه کبوتریم اینهم ننه، بابا ، بزرگ شدیم،!چشم هرچی بگی بر میداریم. اضافه هم بر میداریم.
🍀روز بعدتو درگیری معلوم شد اون بنده خدا برای چی اینقدر تاکید میکرد. اونهایی که کم توجه بودن خیلی زود مهمات کم آوردن و مایه شرمندگی شدن و...
🍀ما شب حرکت کردیم و بلدچی منطقه ما هم یک جوانی قشنگ و رعنای کرد بود میگفتن بچه همان اطرافه چند بار دیگه هم با ما به عنوان بلد چی آمد عملیات...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
(۲)
🍀چند ساعت راه پیمایی سریع در کوه و از لا به لای شیارها به مقصد رسیدیم و سنگر تا زیر چانه کندیم تاریک بود و جایی دیده نمی شد.
🍀قرار بود.ما تامین محلی باشیم تا ستون موتور ریزه با نیروی پیاده برسه و پاکسازی شروع بشه، اصلا"نمیدونستیم که سران کومله و دمکرات برای حضور ما و یا به دست گرفتن منطقه کلی مطلب ردیف کرده بودن که چنین و چنان میکنیم و...
🍀صبح زود به دستور و صلاحدید فرمانده نماز رو نشسته خونده بودیم. و برای لو نرفتن محل استقرار خودمون هنوزاحتیاط هم میکردیم
🍀حضور ستون موتور ریزه و از طرف دیگه ضد انقلاب رو در همان منطقه از بالا مشاهده میکردیم.اگه به من و تعریف من باشه میگم همه بچه ها ی اون پایین به نوعی حمله میکردن ؛ اما انگاری همه اونها تو محاصره هم بودن.!فاصله ما نسبتا زیاد بود.
🍀اما همه چیز قابل درک بود که دشمن ضد انقلاب از نظر نیرو و سلاح به بچه های ستون موتور ریزه ساده و کوچک که بعدها یکی از قوی ترین ستون موتوریزه غرب و کردستان شد،خیلی سرتر و مسلط بر میدان نبرده ، اما
🍀ما هم در واقع ضد انقلاب رو در محاصره داشتیم و موقعی فهمیدن که پشت سرشون هم نیرو رو ارتفاعاته که درگیریها بالای ارتفاعات هم زیاد شده بود. اونقدر که بعضی اوقات نمیشد سر از سنگر بیرون بیاری و چاره فقط نارنجک بود.وقتی پرت میشد.چند دقیقه تیر نمی اومد وانوقت ما شر وع میکردیم.
🍀وضع پایین که خیلی سخت تر بود ما سنگر داشتیم اما همرزم ها توی گندمزارهای اطراف روستاها میجنگیدن و زخمی و شهید میشدند. صدای شلیک قبضه صدو شش و دوشیکا قطع نمیشد .واقعا اون پایین چه خبر بود رو باید بچه هایی که پایین بودن، تعریف کنن.
🍀با عرض معذرت یکی شون بهداری چی معروف خودمون هست که با آمبولانس آبکش شده زخمی می برد پیرانشهر 😂 البته اون آمبولانس هم برای مدتی توی پادگان پیرانشهر شده بود درس عبرت برای کسانی که خیلی رشادت به خرج داده بودند و مورد سؤال بسیجی هایی که جدیدالورد بودن و اولین سئوال شون این بود که کی تو آمبولانس بوده و زندست؟😂 خودم بعدها فهمیدم نفس میکش😂
🍀اما وظایف تقسیم شده بود و جای ما هم بهتر بود اما درگیری به همان نسبت سخت هم بود. یکی از بچه ها گفت یه نارنجک تفنگی بزنیم و توی اون همه درگیری شدید تو سنگرما به شوخی دعوا بود که کی بزنه،!
🍀یکی میگفت: اگه من بزنم با تیر جنگی میزنم.😁 تا زودتر خلاص شیم؛ یکی دیگه میگفت: بده من مستقیم شلیک میکنم مثل تیر اندازی و...و در همین گیر و دار دوستمون شهیدسیف کار پرتاب کرد و گفت بعدا بگید چطوری میزنید و ما هم میخندیدیم.
👈امادرگیری تمامی نداشت.فرمانده دسته مدام هشدار میداد مواظب مقدار فشنگ ها باشید شاید تا فردا هم موندیم و درگیری شدیدتر بودو...
🍀مراقب بودیم اما تا آن زمان به این شدت درگیری نزدیک ندیده بودیم .وبه ما نوید میداد که هر لحظه و هر آن به درگیری تن به تن خواهیم رسید و این موضوع رو تا آن زمان تجربه هم نکرده بودیم.
🍀برای ضد انقلاب هم مهم بود که مقر اصلی و دم مرز و محل تردد آزادانه خودش رو به عراق و حتی محور تدارکاتی و قاچاق خودشون رواز دست بدهند.
🍀اگر چنین میشد مردم منطقه هم پس از چند سال از پیروزی انقلاب اسلامی روی خوش آزادی را می دیدند و آوارگان روستایی هم به محل زندگی بر می گشتند.
🍀درگیری پراکنده و گاهی شدید تا بعدازظهر هم ادامه داشت وسپس از شدتش کاسته شد.
اطلاعات ما فقط از پشت بی سیم بود.تازه آن چنان هم فرماندهان رو که با هم صحبت میکردن نمی شناختیم.
🍀شب گاهی اوقات با سکوت مطلق درمنطقه همراه بود و گاهی هم صدای تردد خودروها شنیده و افرادی که به زبان کردی حرف میزدند و فحاشی میکردند.
🍀ما هم به خاطر مشخص نشدن سنگرها در خاموشی و سکوت مطلق بودیم.گاهی اوقات پاسبخش دسته سر میزد. هرچهار نفر در یک سنگر؛! دلم رو به دریا زدم به بچه ها گفتم. پام خشک شده میرم پشت سنگر و خاکی که به طرف داخل محوطه ریخته بودیم کیسه خواب رو باز کردم و با پوتین و تجهیزات تو کیسه خواب کره ای گرفتم خوابیدم .تا نوبتم برای نگهبانی بشه.
🍀صبح بچه ها وارد روستا شدن و درگیری پراکنده شنیده میشد. بعدش هم ژاندارمری آمد و پایگاه زد.
🍀 شایدبشه خیلی دیگه هم نوشت اما تا زمانی که نرسیدم پادگان متوجه نشدیم چندین شهید دادیم. بعد از این عملیات هم بود که شهدای والا مقامی رو دادیم ازجمله شهیدان ناصرکاظمی فرمانده ارجمند تیپ شهید ملکیان فرمانده گردان و شهید صفت الله مقدم مسئول مخابرات تیپ و... در این بخش از درگیریها دسته ما زخمی داد اما شهید نداشتیم.
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگرخداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍بخشی از خاطرات برادر همرزم عزیزم و امدادگر آمبولانس آزادمنش که در رابطه با روستای بادین آباد مرقوم فرموده اند.
🍀روز ششم شهریور سال شصت ویک سوار بر آمبولانس بعنوان پزشکیار به همراه برادر رحیم ثنایی از نهاوند وبرادر حبیب امیری راننده عازم منطقه درگیری در ابتدای جاده پیرانشهر به طرف سردشت شدیم چند کیلومتری از شهر خارج شده بودیم دیدیم جاده را بایه چیزی شبیه نرده یاتیرک یا یه چیزی تو این مایه ها بستند معنیش این بود که از این جلوتر نمیشه بریم یه جیپ باسرنشین هم اونجا بود که مارو راهنمایی کرد بریم سمت راست راننده پیچید به راست کمی جلو که رفتیم به یه جایی شبیه کوچه باغ با درختان بلندی رسیدیم راه رو ادامه دادیم.
🍀رسیدیم به محل استقرار بقیه خود روها جیپ مخابرات بود توپ 106بود تویوتایی که دوشکا روش نصب بود واکبر آقای محسنی دلاور دوشکاچی آنجا مستقر بودجیپ فرماندهی وبقیه همه بودند واز آنجا نیروهای پیاده که توی یه گندم زار و تعدادی هم بالای ارتفاع مشرف به روستای بادین آباد درگیری شدیدی با دشمن داشتندهدایت میکردند
🍀گاهی به دوشکاچی فرمان آتش میدادن و گاهی توپچی دلاور علی آقامحقی شلیک میکرد خلاصه درگیری شدید بود برادر کاوه را میدیم که دایم این ور آن ور میرفت وگاهی با بیسیم صحبت میکرد همینطور برادرگنجی زاده اوضاع را زیر نظر داشت.
🍀 مشغول تماشای اوضاع بودم که برادر کاظمی بدو بدو ازتوی گندم زار به طرف ما آمد صدا میزد آمبولانس بیا جلو ماهم ازتوی جوی کنار کوچه باغ ازکنار درختهای بلند راهی پیدا کردیم رفتیم داخل گندم زار برادرکاظمی هم برا اینکه مارو راهنمایی کنه که مسیر رو گم نکنیم سوار رکاب آمبولانس شد.
🍀 آمبولانسهای قدیمی زیر درب یه رکاب شبیه پله داشتند که میشد راحت روش بایستی اسلحه اش هم که یه ژ۳س تاشو بود به من داد که داخل نشسته بودم ونگهداریش براش سخت اخه دودستی باید سقف ماشین ومیگرفت که توی اون دست اندازها نیفته حقیقتش منم کلی ذوق کرده بودم که اسلحه تاشو برادر کاظمی دستمه آخه فکر کنم تنها تا شوی موجود بودتوی تیپ...
🍀 به هرحال رفتیم تارسیدم به مجروحین پیاده شدیم درگیری خیلی شدید بود کلی گلوله وز وز کنان از هر طرفمان رد می شد راننده امیری ورحیم ثنایی وبرادر کاظمی مجروح را میاوردن بنده هم داخل آمبولاس مشغول پانسمان ورسیدگی بودم تو پرانتز بگم فرمانده لشگر برادر کاظمی چنان با جدیت یکسر برانکار را گرفته بود وبا برادر ثنایی توی اون زمین ناهموار مجروح حمل میکردکه با یه نیروی عادی هیچ فرقی نداشت.
🍀 بگذریم عقب آمبولاس پرشد جایی برا خودم نبود آمدم نشستم صندلی جلو وبرگشتم روبه عقب آمبولاس و از آنجا زخم بندی میکردم
🌷🕊🌷💚🌷🕊(۲)
✍دریه آن شیشه گوشه ای آمبولانس خرد شده وپاشیده شد توی صورتم فکر کردم گلوله خورده به صورتم تجربه ای نداشتم برگشتم آینه وسط ماشین رو چرخاندم وصورتم رو ورانداز کردم دیدم نه زخمی در کار نیست اسلحه تاشو برادر کاظمی که همچنان کناردستم بود رو ورداشتم وپرید پایین توگندم ها غلت میزدم کمی از ماشین فاصله گرفتم شلیک اونقدر زیاد بود که قطع شدن خوشه های گندم را در اثر اصابت گلوله به وضوح میدیم.
🍀 هینطور غلت میزدم وجایی ساکن میشدم وبقیه رو هم دیگه نمیدیم شاید اونا هم زمین گیر شده بودن لحطاتی به این شکل گذشت از تقریبا بیست متری صدای چند نفری که منو صدا میکردن با لهجه کردی که برادر بیا بیا اینجا امنه منم نگاهی کردم سه یا چهار نفر بالباس کردی مسلح وحمایل کامل شبیه پیشمرگ ها هی به من میگفتن بیا اینجا امنه حقیقتش تا حالا هم نفمیدم کیا بودن ...!
🍀کومله دمکرات بودن یا از پیشمرگهای خودمان به هرحال نرفتم گاهی فکر میکنم اگه دشمن بوده چرا به طرفم شلیک نکرده شاید هم اسیر می خواستن بلند شدم وبه طرف آمبولانس رفتم بقیه هم آمدن اسلحه برادر کاظمی را هم دادم وراننده سریع ماشین رو به حرکت درآورد از گندم زار خارج شدیم به همون کوچه باغ رسیدم کمی امن تر که شد مجروحین روجابجا کردیم وخودم رفتم عقب آمبولاس تا بقیه زخمها رو ببندم یکی از مجروحین که خیلی دنبال زخمش میگشتم واون هم کاملا بیحرکت وبیهوش بود شهید مقدم فرمانده مخابرات بود.
🍀روی برانکار دراز کشیده بود من هم زیر روش میکردم زخمشو پیدا کنم راننده هم باسرعت تمام به طرف بیمارستان ارتش داخل پادگان پیرانشهر در حرکت بود بالأخره زخم مقدم راپیداکردم از باسن گلوله خورده بود وگلوله داخل شکم شده بودوبعد هم خونریزی داخلی وشهادت از بیرون زخم چندانی معلوم نبود ولی از داخل داغون کرده بود .
🍀رسیدیم بیمارستان مجروحین وشهدا را تحویل دادیم دوباره برگشتیم به همون منطقه وگندم زار آخه هنوز درگیری شدید بود بلکه شدیدتر هم شده بود به نقطه قبلی نرسیده بودیم که باران گلوله آمبولانس رو سوراخ سوراخ کرد به ناچار از ماشین پریدیم بیرون وغلت زنان از ماشین دور شدیم راستش اینبار خیلی شدیدتر به ما شلیک میکردن .
🍀چهار چرخ ماشین ترکید ، گلوله به موتور ماشین خورده بود و روغن بافشار به بیرون میزد اطاقش بیش از صد گلوله خورده بودبه خاطر همین قضیه برادر ارجمندم آقا جواد نظامپور لقب سیبل متحرک رو به ما داده بودند.
🍀بگذریم ؛ ماشین رو رها کردیم وبه سختی ازتوی همون گندم زار به طرف کوچه باغی که همه مستقر بودند آمدیم البته زیر آتش تهیه دوشکای آقای محسنی که شجاعانه پشت دوشکا کاملا ایستاده و شلیک میکردن نیم ساعتی گذشت دیدم ماشین آمبولانس لنگان لنگان بالاستیکهای ترکیده ازتوی گندم زار داره به طرف کوچه باغ که امن تر بودمیادآمد وآمد تارسید فکر میکردی اون کیه که داره ماشین رو به این شکل نجات میده که یهو برادر رضا ملکیان که اون موقع فرمانده مستقیم خودم هم بود از ماشین پیاده شد وبا نوعی افتخار فریاد میزد آوردمش خودم آوردمش تمام وسایل من توی ماشین سوراخ سوراخ شده بود.
🍀 کوله پشتی داشتم داخلش رساله بود سوراخ شده بود حتی حوله دستی وتمام سرم های ضد خونریزی(هماکسل)سوراخ شده بودن ولی خوشبختان مجروحی داخل ماشین نداشتیم که اسیبش بیشتر بشه آمبولانس رو بکسل کردیم پادگان ...
🍀درادامه این در گیری روستای بادین آباد برادر ناصرکاظمی شد شهید کاظمی وبرادر ملکیان شد شهید ملکیان روحشان شاد ببخشید طولانی شد خودم الان در آن گندم زارم درحال نوشتن
🍀روستای بادین آباد برای من اینگونه بود که خاطره اش تقدیم شد حال از منظر هرعزیزی ممکن است نوعی متفاوت باشد .
🍀فقط سوالی برایم مانده ازاین عملیات بادین آباد که آیا دراون عملیات هم پیشمرگ همراهیمان میکرد ؟
🍀یا اون اکرادی که در خاطره ذکر کردم از نیروهای کومله یا دمکرات بوده اگر مقدور بود راهنمایی بفرمایید
بادین آباد اولین روستایی که عملا درگیری از آنجا آغاز شد وکلید آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت زده شد...
صبرم از کاسه دگر لبریز است
اگر این جمعه نیاید چه کنم؟
آنقدر خجل از کار خودم
اگر این جمعه بیاید چه کنم ؟
✍این جمعه هم به سر رسید و او نیامد...😔
#إِنَّهُمْ_يَرَوْنَهُ_بَعِيداً_وَ_نَراهُ_قَرِيباً
#اللّهُمَّ_صَلِّ_عَلی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّد
#اَللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجَ_وَالْعافِیَةَ_وَالنَّصرَ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 #کلام_وحی
💚كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ
💚سرنوشت نهایی جنگحق و باطل را روحیۀ خداباوری و مقاومت مشخص میکند نه عِدَّه و نفرات و نه عُدِّه و اَدَوات.
🍀 #سوره_مبارک_بقره_آیه_شریف۲۴۹
💚 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن