صبرم از کاسه دگر لبریز است
اگر این جمعه نیاید چه کنم؟
آنقدر خجل از کار خودم
اگر این جمعه بیاید چه کنم ؟
✍این جمعه هم به سر رسید و او نیامد...😔
#إِنَّهُمْ_يَرَوْنَهُ_بَعِيداً_وَ_نَراهُ_قَرِيباً
#اللّهُمَّ_صَلِّ_عَلی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّد
#اَللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجَ_وَالْعافِیَةَ_وَالنَّصرَ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 #کلام_وحی
💚كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ
💚سرنوشت نهایی جنگحق و باطل را روحیۀ خداباوری و مقاومت مشخص میکند نه عِدَّه و نفرات و نه عُدِّه و اَدَوات.
🍀 #سوره_مبارک_بقره_آیه_شریف۲۴۹
💚 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌷 #شهادت_ناصر_کاظمی
✍ وقتی به روستای «بادین آباد منگوره رسیدیم، همان شب اول موفق به پاكسازی روستانشدیم و بخشی از آن، از طرف عراق، در تصرف ضدانقلاب باقی ماند. به همین دلیل خطی دفاعی جلوی روستا، پشت به جاده درست کردیم و همان جا سنگر زدیم.
🍀آن روز توپخانه پشتیبانی خوبی نداشت و آن طور که باید از ما حمایت نکرد. «#ناصر-کاظمی» فرمانده تیپ، ابتدا از «#کاوه» خواست برای رسیدگی به این موضوع به «پیرانشهر» برود و می خواست با این کار او را عقب بفرستد.
🍀«#کاوه» قبول نکرد. «#کاظمی» گفت: «پس تو یه سری بزن به خطهایی که تثبیت شدن، ببین بچه ها مستقر هستن یا نه. من برم پیرانشهر، زود برمی گردم.» او خداحافظی کرد و به همراه «#عباس-ولی-نژاد» و «#سبقت_الله_مقدم» با يك جیپ که بی سیم نداشت و شیشه اش هم خوابیده بود، به طرف «پیرانشهر» رفت.
🍀من صبح با يك «استیشن» آمده بودم اما آن را به «بادین آباد منگور» نیاورده و در پادگان روستای «#قلموت-آباد» پارکش کردم. «#کاوه» صدایم زد .
🍀و سراغ استیشن را گرفت. بهش گفتم کجاست گفت: «دیشب اون جارو با آرپی جی زدن ، برو ماشینو بردار ببر پادگان پیرانشهر، صبح با #کاظمی برگرد بیا.»
🍀با ماشین های گذری به «پادگان قلموت آباد» ارتش رفتم. استیشن را برداشتم و آمدم پادگان «پیرانشهر». ماشین را جلوی ساختمان فرماندهی گذاشتم و رفتم داخل.
🍀لحظاتی بعد #ولی-نژاد وارد شدحال دگر گونی داشت بدون مقدمه گفت: #دیدی_کاظمی_هم_شهید_شد!
🍀گفتم: «چی؟» گفت: «#کاظمی_شهیدشد. مغزم قفل کرده و چیزی جز این نتوانستم بپرسم: «شما که جلوتر از من راه افتادین!
🍀کجا #شهید_شد؟» جواب داد: «یه کم که از شما دور شدیم، سر #سه_راهی_نمینچه، نرسیده به جاده اصلی پیرانشهر به سردشت از لابه لای درخت های سپیدار، یه خشاب رومون خالی شد، یه تیر مستقیم خورد تو سر #کاظمی، یه تیر هم خورد به #مقدم.» گفتم: «الان کجان؟» گفت: «بیمارستان پیرانشهر.»
🍀سریع به اتفاق او به طرف بیمارستان حرکت کردیم. رفتم بالای سر #کاظمی، هنوز زنده بود و نفس داشت. داد زدم: «این که هنوز زنده ست. پس چرا کاری نمیکنین؟» یکی از عوامل بیمارستان گفت: «این جا کاری نمیشه کرد.» تماس گرفتیم هلیکوپتر بیاد. آن شب هلیکوپتر نیامد و#ناصر_کاظمی» #فرمانده_تیپ_ویژه_شهدا» به همراه «#صفت_الله_مقدم » مسئول واحد #مخابرات_تیپ به #شهادت رسیدند.
🍀شبانه آمدیم پادگان، ولی به «#کاوه» حرفی نزدیم.فردا صبح،من و مهدی اصغرزاده مأمور شدیم تا خبر #شهادت «#کاظمی» را به #کاوه بدهیم. کار بسیار سختی بود. «#کاوه» و «#کاظمی، مانند دو روح در يك بدن بودند. علاقه ی به خصوصی به هم داشتند و همین، کار ما را سخت تر می کرد.
🍀به «اصغرزاده» گفتم: «هرچی فکر میکنم، توی خودم نمی بینم بتونم از پس این کار بر بیام ،کار، کار خودتان، من نمی تونم،! اصغر زاده هم قبول کرد.
🍀 به روستای بادین آباد منگوره که رسیدیم، «#کاوه» تا چشمش به ما افتاد، پرسید: کو #کاظمی؟» اصغرزاده دست گذاشت روی شانه «#کاوه» و همین طور که راه می رفتند، با او حرف زد. من هم پشت سرشان بودم. وقتی بالا و پایین شدن شانه های #کاوه» را دیدم، فهمیدم خبر شهادت کاظمی را گفته است.
🌷کم کم صدای گریه اش بلند شد. #کاوه ای که حداقل من یکی تا آن روز گریه اش راندیده بودم، حالا داشت مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد. اصغرزاده او را به کنجی برد.
🍀#کاوه، مدتی آنجا نشست و حسابی گریه کرد. اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. ما سعی می کردیم به او تسلی بدهیم. کمی که آرام شد، خودش را جمع و جور کرد و برای اینکه خللی در عملیات و روحیه نیروها ایجاد نشود، بدون فوت وقت، نیروها را به طرف روستا حرکت داد.
🍀 از قضا ضدانقلاب شب قبل کاملا از روستا عقب نشینی کرده بود و ما به راحتی آنجا را تصرف کردیم .
🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
✍راوی همرزم شهیدان ناصر کاظمی، محمود کاوه ، صفت الله مقدم ،عباس ولی نژاد و...
برادر #جواد-نظام-پور فرمانده ادوات تیپ ویژه شهدا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 #هوالشاهد
✍اینجای پای یادمان است،! یک سه راهی مثلِ تمام سه راه های دیگر ؛ در آذربایجان غربی نرسیده به جاده اصلی جاده پیرانشهر سردشت نامش سه راه نمینچه و آجین شده به نام آقای فرماندار ؛ اولین فرمانده شهید تیپ ویژه شهدا شهید ناصر کاظمی
🍀اینجا اگر حضور یافتی ، می بینی که ناصر هنوز هم مادری می کند!
🍀اینجا هم کربلا ست ، قدمگاه فاطمه سلام الله علیها!
🍀می بینی ناصر جان امروز دلمان را به کجا فرستادی!
🍀می بینی ناصر جان این بخش از خاک گلگون کفنان دلمان را به کجا پیوند زده!
🍀روزگاری می خواستیم ، از این سمت ، به کربلا برسیم!
🍀روزگاری می خواستیم، از یاران حسینی باشیم،! از یاران خوب و صدیق خمینی هم نشدیم! جا ماندیم از قافله !
🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🕊🌷🕊🌷🕊
💚 #کلام_پروردگار
💚ثُمَّ يَأْتِي مِن بَعْدِ ذَلِكَ سَبْعٌ شِدَادٌ يَأْكُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلِيلاً مِّمَّا تُحْصِنُونَ
💚سپس بعد از آن، هفت سال سخت مى آيد كه مردم آنچه را برايشان از پيش ذخيره كرده ايد خواهند خورد جز اندكى كه (براى بذر) حفظ مى كنيد.
🍀 #سوره_مبارک_یوسف_آیه_شریف۴۸
✍آينده نگرى و برنامه ريزى، میتواند ملّتى را از طوفان هاى سخت حوادث عبور دهد.
🍀به هنگام مصرف، مقدارى را براى بذر و سرمايه ی آینده ذخيره كنيم.
🍀 در شرايط سخت بايد پايه ها و سرمايه هاى اصلى را حفظ كرد. «ممّا تحصنون»
💚 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸 پاییز را دوست دارم!
✍با گوش خود شنیدم؛ پاییز نجوایی کرد و گفت: با تمام وجود دوستت دارم!
🍀آن زمان متوجه ی آن نجوا نبودم ، اما ناخودآگاه متوجه ی مطلب عجیبی شدم ودر مسیر زندگی قرار گرفتم،! و آرام آرام خزان زندگیم آغاز گردید...
🍀یادم افتاد اگر باز هم به عقب برگردم مسیر زندگی ام را عوض نخواهم کرد،! اصلا"چرا عوض نمایم!؟ اجازه میدادم یکبار دیگراتفاقات و تصمیمات خوش و ناخوش زندگی یکبار دیگر تکرار گردد.
🍀 اکنون با همان چیزها زندگی میکنم ؛!من در بیشتر آن رخ دادها تاثیر گذار نبودم! حتی قادر نبودم تاثیر خاصی بگذارم!
🍀یادم آمد در شهر خودمان مسجد مرحوم امینی به نام شهدا تغییر نام داد و چون نزدیک بسیج هم بود اعزامها و تشیع پیکر شهدا از آن نقطه انجام می شد. موقع نماز مغرب و عشاء هم پاسدار و بسیجی و جهادی و... داخلش جمع می شدند و تبادل اخبار و اطلاعات می شد.
🍀یادم اومد قبل از آنکه خیلی بچگی کنم زودتر از اون بزرگ شده بودم و خودم رو وسط آدم بزرگ ها جا کرده بودم تا یطوری بتونم برم جبهه؛! اما قد و قواره و رخ سیما جواب نمیداد.
🍀اون وقت هم که با هزار و یک دلیل و برهان و...رفتیم منجیل آموزش باز هم تو پادگان ارتش ، بزرگی بهم دست داد و فکر کردم آقا شدم دیگه؛! رفتم تخریب آموزش دیدم!...
🍀آقا اصلا" روزی که دیدم جنازه ی بی مقدار چند تا دمکرات وسط جاده افتاده یکه خوردم از اون همه جنگ و درگیری فقط یه تیر خورده بودند؛! اما نیست و نابود شده بودند، در مقابل چیزهایی که تو تخریب و منطقه جنوب دیده بودم کلا" متفاوت بود. پاییز همیشه یه طور دیگه ای بود و من دوستدار آن!
🍀در بادین آباد و هنگ آباد و ... هرکجا شهید می دیدیم تیر به قسمت بالایی بدن خورده بود و کمتر کسی بود که تیر به کنار چشم ، پیشونی ، کمر ، قلب ، کتف ، و... نخورده باشه البته داشتیم همرزمانی که جون سالم به در برده بودند .مثل همرزم عزیزم برادر جانباز فاضلی دوست ، اما...
🍀مجروحیت و شهدا در جنگ کردستان یه طور دیگه بود. اگه به چنگ ضد انقلاب می افتادی که حدیث دیگری داشت، ! آنوقت روایت می شد ، روایت حجه الاسلام رنجبری ، یا منفرد یا یزدانی یا دهقان... وبرو بچه های تپه درمان ، یا روی ارتفاع سیر ... یادم افتاد پاییز را برای همه ی آنچه در آن اتفاق افتاده بود، باز هم خیلی دوست دارم!
🍀آقا تا اومدیم به خودمون بیایم، شدیم آدم بزرگ به روایتی از جنس کوچکش ، تا اومدیم کاری کنیم گفتند هنوز نمیشه... جای دیگه استفاده می کنیم ، اما ما هم دست بردار نبودیم که نبودیم.! این چیزها تو کت و کولمون نمیرفت ، که نمیرفت...
🍀یاد پائیز و باد و بارون روی ارتفاعات جنگل های الواتان ، یاد صدای متناوب نم نم بارون روی بادگیر و پانچو های خاکی و سبز رنگ ، یاد گِل های رُس چسبیده شده به ته پوتین هایی که به سختی می تونستی از جا در بیاریم و وقت راه رفتن به نفس نفس می افتادی! یادِ پاهای تاول زده و خونی و مالی داخل پوتین به خیر!
🍀 یادِ پوتین هایی که تو برف و بارون به همراه لباسهای خیس شده دیگه کارایی ضد آب و سرما بودنش رو از دست داده بود و حالا دیگه یه لایه یخ داخلش بسته بود و از رو هم سفید شده بود...
🍀یاد اون روزی افتادم که با همین حالت با تجهیزات کامل و برف شدید توی رود خونه ای که از شدت سرما یخ روی آب شناور بود شنا کردیم وبه شکلی منحصر به فرد ازش ردشدیم بعضی از تجهیزات رو آب برد بعضی از بچه ها رو همینطور اما بودن بچه هایی که رفتن آنطرف و طناب وصل کردن تا بقیه رد بشن... یاد شهید سیف کار بخیر...
🍀یاد روزهایی که دم غروبی مجبور بودی باپوتین و چکمه نماز بخونی،! انهم نشسته و کمی استراحت کنی! اما بعد متوجه می شدی که نیم متر برف روت رو پوشنده و باید بر گردی میر آباد! اونهم پیاده و درتاریکی شب و...
🍀یادم افتاد روزی که یک پرس چلو مرغ معروف تیپ ویژه شهدایی بعد از عملیات خلیفان با دست و زیر بارون نوش جون کردیم طوری که گرمای چلو مرغ دست سردمون رو نوازش می کرد و سوزن سوزن ... !
🍀حالا که فکرش رو می کنم یادم افتاد پائیز خیلی دوست داشتنی هست.
🍀وقتی به پائیز نگاه می کنم به شهدا هم توجه میکنم به دوهای دور پادگان پیرانشهر به ولی نژاد ، ملکیان ؛ بیلرام ؛ کریمی ؛ حشمتی ؛ سیف کار، محراب ؛ ابوطالب زاده و...
👈ای خدای من پس بقیه ی همرزمان وشهدا، مجروحین، جانبازان چی!؟ یادم افتاد، پس بقیه ی خاطراتم چی!!؟ گفتم که من پاییز رو دوست دارم با تمام آنچه به یاد دارم و آنچه از یاد برده ام آنچه در آن تاثیر داشتم و نداشتم و...
🍁انگار نجوای پاییز سکوت است و تماشای دل ، اما آن را همانطور که روایت کردم و روایت میکننند دوست دارم.✋
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.✍ نبی زاده
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 #کلام_وحی
💚وَلاَ تَتَّخِذُواْ أَيْمَانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِهَا وَتَذُوقُواْ الْسُّوءَ بِمَا صَدَدتُّمْ عَن سَبِيلِ اللّهِ وَلَكُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ
💚سوگندهايتان را وسيله تقلب و خيانت در ميان خود قرار ندهيد، مبادا گامى بعد از ثابت گشتن (بر ايمان) متزلزل شود; و به خاطر بازداشتن (مردم) از راه خدا، آثار سوء آن را بچشيد! و براى شما، عذاب عظيمى خواهد بود!
🍀 #سوره_مبارک_نحل_آیه_شریف۹۴
✍قسم های دروغ باعث بدبینی مردم به دین و تضعیف دینداریشان میشود.
💥پيمان شكنى و سوءاستفاده از مقدسات ، سبب بدعاقبتى انسان میشود.
💚 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن