eitaa logo
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
663 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
548 ویدیو
56 فایل
دوستان عیب کنندم کہ چرا دل بہ تو دادم باید اول بہ تو گفتن کہ چنین خوب چرایے؟ :) ✨ #سعدے جهت انتقال پیشنهادات و انتقادات به مدیر پیام بدین. @Montazerz {به کانال #نبض_عشق💛خوش آمدید}
مشاهده در ایتا
دانلود
حواسمان باشد؛ او در میان ماست...! بخاطر ظهورَش ✨ أللَّھُمَــ ؏َـجِّلْ لِوَلیِـڪْ ألْفَـرَج🌱 |.@nabz_eshgh💛.|
☕️ میگہ‌ڪہ؛🙃🌿 سعےڪُنیدهموݩ‌مردےباشید‌🧔🏻ڪہ آرزومے ڪنید واردِ زندگےخواهرتوݩ‌بشہ! ✨ (:♥️🌱 ✨‌ |.@nabz_eshgh💛.|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_152 مَردش بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود. ره
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمی‌خواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود. پسرکی که با پدرش بود... گریه‌اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید! مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشک هایش را پاک کرد. -چی شده عزیزم؟ زینب سادات: اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم! زینب سادات هق‌هق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش کشید و بوسید. زینب گریه‌اش بند آمد: _تاب بازی؟ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود! زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد! پدرِپسر: شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه شون هستیم شما رو تا حالا ندیدم! صدای آیه آمد: _زینب! ارمیا به سمت آیه برگشت: _سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه! ✨ @nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_152 آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمی‌خواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گر
آیه: سلام! شما؟ اینجا؟ ارمیا: اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی زینب سادات چقدر بزرگ شده! سه سالش شده؟ آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت: _بغل! لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش: _بیا بغلم عزیزم! آیه مداخله کرد: _لباستون رو کثیف میکنه! ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم با زینب سادات بازی کنم؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت. آیه اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردن های ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود. وقت رفتن ارمیا پرسید: _ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟ آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت: _فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید! ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت: امروز من با عمو چه بازیایی کرد؟ ✨ @nabz_eshgh💛
باوࢪ داࢪم ڪھ خداهمیشھ خوبھ حتیٰ وقتۍ زندگۍ بد بآشھ (: 🌿 ✨.💕 @nabz_eshgh💛
✨♥ -اَنتِ بِداخِلي اکْثَر منّي! تو در من، از من فراوان ترۍ.. @nabz_eshgh💛
‌مــݩ‌‌سرخوشم‌از لــذتِ‌این‌چشم‌بھ راهۍ☺️♥️ @nabz_eshgh💛
خدایےهست‌ڪہ دࢪآسانۍ‌ها فࢪاموشش‌کࢪده‌اے! ودࢪپس‌تمام‌سختےها ✨.مهࢪبونم♥️ @nabz_eshgh💛
{🌿🌻} [وَ ڪُنِ اللَّہُمَّ بِعِزَّتِڪَ لے فے ڪُلِّ الأحوالِ رَءُوفاََ] خدایا به عزتت سوگند با من در همه حال مہربان باش... خداۍ‌جآن.💕 @nabz_eshgh💛
「🌸🌿•° تـمٰام غصہ‌هایِ دنیا ࢪا میتواݩ بآ یِک جُملہ تحمل کرد... خدایٰا میدانَم کِہ میبینٖی(:💚🌱 ✨. @nabz_eshgh💛